مسافر کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
24
7
روز پنجم باز ِ سر گوسفند از یک راز دیگر زندگی شهریار کوچولو سر در آوردم .مثل چیزی که مدتها تو دلش بهاش فکر کرده باشد یکهو بی مقدمه از من پرسید: گوسفندی که ب ُ ّتهها را بخورد گلها را هم میخورد؟گوسفند هرچه گیرش بیاید میخورد.حتا گلهایی را هم که خار دارند؟آره ،حتا گلهایی را هم که خار دارند. پس خارها فایده شان چیست؟ِ من چه میدانستم؟ یکی از آن :سخت گرفتار باز کردن یک مهرهی سفت موتور بودم .از این که یواش یواش بو میبردم خرابیِ کار به آن سادگیها هم که خیال میکردم نیست برج زهرمار شدهبودم و ذخیرهی آبم هم که داشت ته میکشید بیشتر به وحشتم میانداخت. پس خارها فایدهشان چیست؟شهریار کوچولو وقتی سوالی را میکشید وسط دیگر به این مفتیها دست بر نمیداشت .مهره پاک کالفهام کرده بود .همین جور سرسری پراندم که: خارها به درد هیچ کوفتی نمیخورند .آنها فقط نشانهی بدجنسی گلها هستند. ِد!و پس از لحظهیی سکوت با یک جور کینه درآمد که: حرفت را باور نمیکنم! گلها ضعیفند .بی شیلهپیلهاند .سعی میکنند یک جوری ت ِه دلِ خودشان را قرص کنند .این است که خیال میکنند با آن خارها ِ ترسناک وحشتآوری چیز میشوند...