ديل گپ

Page 1


‫دیل گپ‬ ‫علی عبدالرضایی‬


‫نشر کالج شعر‬ ‫‪www.kalejsher.com‬‬ ‫گردآورندگان‪ :‬آمنه باجور ـ مهیار صابری‬ ‫طرح جلد‪ :‬امیرحسین جاویدمهر‬ ‫صفحه آرا‪ :‬فاطمه قهرمانی‬ ‫سال انتشار‪5931 :‬‬ ‫چاپ اول‬


‫دیل گپ ‪4 /‬‬

‫تمهید اول‬

‫نام علی عبدالرضایی را همیشه با دنباله خوانده بودم‪ .‬دنبالهای از کلمات که چیزهایی را به او نسبت مـیداد‪.‬‬ ‫شاعر‪ ،‬نویسنده‪ ،‬نظریهپرداز ادبی و فکرپرداز‪ .‬این آخری همیشه برایم جالـ‪ ،،‬مرمـوز و هیجـان انگیـز بـود‪.‬‬ ‫فکرپرداز‪ ،‬تا همین چند وقت پیش برایم تنها یک عنوان دهان پُر کن بود‪ ،‬تا اینکه با علی عبدالرضایی آشـنا‬ ‫شدم و پای بحثهایش نشستم و با او همکالم شدم‪ .‬در همین بازه زمانی نـه چنـدان بلنـد چیزهـای جدیـد‬ ‫زیادی از او شنیدم و با نوع نگاه متفاوتی آشنا شدم که تنها میتوانست حاصل یک چیز باشد؛ فکرپردازی‪.‬‬ ‫کتابی که مقابل شماست منتخبی از یادداشتهای علی عبدالرضایی در فضای مجازی است‪ .‬جایی که آزادانه‬ ‫و بدون سانسور به بیان نقطه نظراتش پرداخته و به معنای واقعی‪ ،‬حاصـل تفکـرات و فکرپـردازیهـایش را‬ ‫بدون چشم داشتی در اختیار همه قرار داده است‪ .‬حتی اگر جایی درد و دلی کرده یا خاطرهای تعریف کرده‪،‬‬ ‫به دنبال کارکرد فکرپردازانهاش بوده است‪.‬‬ ‫در این کتاب‪ ،‬تالش شده نوشتههای جذابتر و پُر مغزتر علی عبدالرضایی گرد آوری شود‪" .‬دیله گپ" بـر‬ ‫خالف کتابهای دیگری که از علی عبدالرضایی خواندهاید شعر نیست‪ ،‬داستان نیست؛ تفکر خالص اسـت‪.‬‬ ‫تفکر پرداخت شدهای که در دل هر کلمهاش سالها تجربه‪ ،‬سالها درد اجتمـاعی و سـالهـا اندیشـه نهفتـه‬ ‫است‪ .‬یقین دارم مطالعه کتاب پیش رو‪ ،‬در بسیاری از زمینهها نوع نگاهتان را به مسائل مختلف تغییر خواهد‬ ‫داد و در آینده برای شناخت بهتر زوایای پنهان رویدادهای گوناگون‪ ،‬به شما کمک شایانی خواهد کرد‪ .‬چـرا‬ ‫که صاح‪ ،‬این تفکرات با بیان آنها قصد سخنرانی ندارد‪ ،‬بلکه تـالش مـیکنـد چگونـه فکـر کـردن را بـه‬ ‫مخاطبانش بیاموزد و به آنها نشان دهد‪ ،‬همیشه زاویهی تازهای برای بررسی رخدادهای پیرامون زندگی بشر‬ ‫وجود دارد‪.‬‬ ‫امید است با مطالعهی این کتاب درهای تازهای در اندیشهی آوانگارد به روی شما عزیزان گشوده شود‪.‬‬ ‫مهیار صابری‬


‫دیل گپ ‪5 /‬‬

‫تمهید دوم‬

‫"دیلِ گپ" گیلکىست و معناى حرف دل مىدهد‪ .‬مىگویند که در جایى حرف دل و عقل به هم مىرسـند‬ ‫و به این تقاطع نام خرد دادهاند‪ .‬فکرپردازىهاى على عبدالرضایى اغل‪ ،‬در همین نقطه تقاطع اتفاق مىافتند‪.‬‬ ‫میان مطالبی که این روزها نمیشود در هر جایی شنید و یا در هر صفحهاى خواند‪ ،‬نظرم را یادداشـتهـایی‬ ‫جل‪ ،‬کرد که در کتاب پیش رو گردآوری شده است‪ .‬در این کتاب‪ ،‬همانگونه که چندین علی عبدالرضـایی‬ ‫هست‪ ،‬چند و چندین منش گفتاری و نوشتاری را خواهید خواند‪.‬‬ ‫همهشان خواندنىست؛ به طرز فجیعی خواندنی‪ ،‬و من آنها را در مطالبی که قبلن مهیار صابری نیمـی از آن‬ ‫را گرد آورده بود جا دادم که چیزی حیف نشود‪.‬‬ ‫حیف است این همه را نخواند؛ نخواند و نشنید‪ .‬مدام دعوت میشوید به فکر‪ ،‬به شور‪ ،‬به شـعور و از همـه‬ ‫بیشتر حتی به شعر‪.‬‬ ‫پس بخوانید‪ ،‬بشورید‪ ،‬بشعورید و بیاندیشید‪.‬‬ ‫آمنه باجور‬


‫دیل گپ ‪6 /‬‬

‫‪1‬‬

‫همه منتظر معجزهاند که زندگیشان شاد شود اما تنها عدهی قلیلی که آن را خلق میکنند شاد میشوند‪ ،‬بقیـه‬ ‫در اندوه‪ ،‬آبتنی کرده و بر این باورند که نابغه نیستند تا خلق کنند‪ .‬اما همه نابغهاند! به شرطی که توانـایی‪-‬‬ ‫شان در کاری که میکنند لحاظ شود؛ نمیشود از یک کبوتر انتظار داشت مثل خر عر بزند‪ .‬آدمهایی هسـتند‬ ‫که بهترین چیزها را پیش رو دارند اما به آن پشت کرده و بدترینها را دست چین میکنند؛ من یکـی از آن‪-‬‬ ‫هایم! آنهایی که تمام پلهای پشت سرشان را خراب کردهاند هرگز برنمیگردند‪ ،‬فقط پیش میروند‪ .‬تو هم‬ ‫مثل من گذشتهی خرابی داری‪ ،‬اما آیندهات مثل من دست نخوردهست‪ .‬لبخند بزن که جهان را عوض کنـی‪،‬‬ ‫اجازه نده که جهان چهرهات عوض کند‪ .‬در پاسخ به آنچه میخواهی‪ ،‬پیش میآیـد کـه زنـدگیات بگویـد‬ ‫"نه!" اما در نهایت چیز بهتری بدهد؛ تو هرگز نباید آن را قبول کنی‪ ،‬بهتر است منتظر بمانی برای "بهتـرین"‬ ‫که چیزی جز معنای بهتر نیست! زندگی هر کسی دو روز بزرگ دارد‪ ،‬روزی کـه بـه دنیـا آمـد و روزی کـه‬ ‫فهمید چرا! پس هر چه گفتند کشک است‪ ،‬معنای زندگی چیزی جز معنا دادن به زندگی نیست‪ .‬ما همـه در‬ ‫خانهای زندگی میکنیم که اشتباهن باال رفته و تنها با اشتباه بهتری میتوان خرابش کرد‪ ،‬پـس نگـران نبـاش!‬ ‫مهم نیست اگر همهی پلهای پشت سرت را خراب کردهای‪ ،‬زود باش! پـلهـایی پـیشِ رو داری کـه بایـد‬ ‫خراب شود‪.‬‬


‫دیل گپ ‪7 /‬‬

‫‪2‬‬

‫خیلی ها می خواهند بزرگ باشند‪ ،‬قوی باشند‪ ،‬خس و خاشاک نباشند و در نهایت مرد باشند! زنهـا بـا مـرد‬ ‫عشق نمیبازند‪ ،‬تنها در قماری که می کنند میبازند چون تنها قماربازها مـیداننـد زنـدگی چیسـت‪ .‬زنـدگی‬ ‫گوش به خواستهشان نمیدهد‪ ،‬راه خودش را میرود فقط‪ .‬در طی خطـر اسـت کـه مـیتواننـد سـر راهـش‬ ‫بایستندکه لحظهای مکث کند و تنها طی همین مکث است که آزادی را دوباره پیدا میکنند‪ .‬زندگی بـا ایـن‪-‬‬ ‫همه هست که دارد‪ ،‬این عظمت که اسمش هستیست‪ ،‬خودش را به خاطر ما به خطر نمـیانـدازد‪ .‬زنـدگی‬ ‫سونامیِ خطرناکیست! سونامی که بیاید اول قویترینها میافتند؛ درختان تنومند و آسمانخـراشهـا! فقـط‬ ‫خس و خاشاکند که باقی میمانند! بوتهها‪ ،‬گلها و علفها همیشه میمانند ‪ .‬خس و خاشاک طرزی در تـائو‬ ‫دارند و به راه الئوتسه میروند‪ .‬درختها ولی مرید چارلز داروینند که می گفت فقط قوی ترینها باقی مـی‪-‬‬ ‫مانند! البته اینها اول مقاومت میکنند‪ ،‬تنومندترینشان هم اول قدرتنمایی میکنـد‪.‬تمـام هیتلرهـا درخـت‬ ‫بودند و تنومند! برای همین شکست خوردند‪ .‬خس و خاشاک ولی شکست نمیخورند؛ به نرمی جای خالی‬ ‫میدهند و جان سالم به در میبرند‪ .‬آنها ناگهان خم میشوند و سونامی فکر میکند که خس و خاشاک سر‬ ‫فرود آوردهاند؛ آیا تسلیم شدهاند؟ سونامی از طبیعت پیروی میکند‪ ،‬پس آنها را نمیشکند! خس و خاشاک‬ ‫بردهی کسی نیستند؛ مثل ابر حرکت میکنند‪ ،‬فقط گاهی متاسفانه در دام بادی میافتند که فکر میکنند موافق‬ ‫است‪.‬‬ ‫یک مشت رفت باال‬ ‫هوا گود شد‬ ‫دو مشت‬ ‫سه مشت‬ ‫سه ملیون چاله توی هوای تهران‬ ‫شد طوفان‬ ‫که دارد هنوز پیش میرود‬ ‫هی پیش میرود‬


‫دیل گپ ‪8 /‬‬

‫حاال اگر بداند این باد‬ ‫کجا میرود‬ ‫حتی اگر خس باشیم اگر خاشاک‬ ‫میرسیم‬


‫دیل گپ ‪9 /‬‬

‫‪3‬‬

‫اگه یه دروغى رو زیاد تکرار کنى مىشه حقیقت خودت؛ مث کارى کـه تکـرارِ زیـادش مـىشـه اعتیـادت‪.‬‬ ‫زندگىِ همه رو عادت قورت داده‪ ،‬همه قربانىِ یه دروغِ کوچکند که زود باور شده‪ ،‬بیخود نیست که حـاال‬ ‫هیچ حقیقتى جز دروغ براى کسى نمونده‪ .‬گاهى دلم واسه ایران که اینهمه بدنام شده مىسوزه‪ .‬ما ایرانىهـا‬ ‫تا بخواهى حق به جانبیم‪ ،‬تا بخواهى معتاد! همه هم زندگىمون غرق شده در رویاى دیگرى‪ ،‬کسى خـودش‬ ‫نیست‪ .‬از این لحاظ حتى مغروریم! نباید بترسى‪ ،‬نباید بلرزى‪ ،‬زندگىِ واقعـىت دقـیقن از جـایى کـه دیگـه‬ ‫هیشکى به تخمت نیست آغاز مىشه‪.‬‬


‫دیل گپ ‪11 /‬‬

‫‪4‬‬

‫شعر نوشتن آسان است‪ ،‬شاعرى اما صع‪ !،‬تحمل تنهایى سخت نیست اما کسى عمدن تنها نیسـت! تنهـایى‬ ‫مثل آزادىست باید باشى‪ ،‬به دست نمىآید! جز این فرشتهى بختیارى که حالم را ناب مىکند حالِ هیچکس‬ ‫را ندارم این روزها! دوستان ولى دست برنمىدارند؛ مدام زنگ میزنند که از خانه بیرونم بکشند‪ ،‬من امـا بـه‬ ‫خانه خو کردهام‪ .‬در خانه میتوانم فقط خودم باشم‪ ،‬تنها و بی لق‪ !،‬اینجـا هـیچ شخصـیت کـاببی درکـار‬ ‫نیست‪ .‬هر چه بیشتر به این سرطان خو میگیرم به خودم نزدیکتر میشوم‪ .‬تنهایی فرصت است‪ ،‬به راحتـی‬ ‫هم بدست نمیآید؛ خیلیها گرچه تقدیسش میکنند اما دائـم از آن فـرارىانـد چـون در ایـن حالـت فقـط‬ ‫خودشانند؛ یک هیچِ مطلق! پنج روزِ هفته را بکوب کار میکنند که آخرِ هفته استراحت کنند اما همه از آخـرِ‬ ‫هفته انزجار دارند‪ ،‬برای همین میزنند به دریا که توى جمعیت لخت شوند‪ ،‬با اینهمـه هـیچکـس دوسـت‬ ‫ندارد در ساحلی خلوت آفتاب بگیرد‪ ،‬برای اینکه آن منِ کاببی که دست و پا کرده درکار نخواهد بود‪ .‬کسی‬ ‫قادر نیست آخرِ هفته خانگی کند چون سرسام میگیرد‪ .‬آخرِ هفته آدمها بیکارند‪ ،‬فقط با خودشان کار دارند‬ ‫اما چون خودی درکار نیست دیوانه میشوند؛ بیخود نیست که آمار قتل و جنایت آخـرِ هفتـه بسـیار اسـت‪.‬‬ ‫آدمها کاملن تهی شدهاند با درونِ خالی هم گفتگو غیرممکن است‪ ،‬پس میروند در بـاری کـه گوشـی پیـدا‬ ‫کنند‪ ،‬نوش بهانهست‪ .‬گاهی میروم در البی زیرِ آپارتمانم که اغل‪ ،‬شلوغ است! معمولن هم گوش مینشینم‬ ‫که کس بشنوم‪ ،‬مغزشان را چرند پر کرده‪ ،‬روزمرگی اینها را قورت داده‪ ،‬کار و اداره هم فقط کمک میکنـد‬ ‫که اینها یک دیگری بشوند؛ کسی خودش نیست‪ ،‬آقای مهندس است‪ ،‬دکتری در مط‪ ،‬است‪ ،‬لق‪ ،‬است اما‬ ‫تهِ هفته گوز هم نیست‪ .‬حتی نمیتواند لحظهای در خانه با خودش باشـد چـون خـودی درکـار نیسـت کـه‬ ‫تنهایىاش را انجام دهد‪ ،‬برای همین است که یکشنبه میرود کلیسا که خدا خودش دست به کـار شـود‪ .‬در‬ ‫کلیسا فقط القاب میلولند آدم نایاب است ‪ ...‬الو! درود عزیزم! مشغولم! امش‪ ،‬نمیتـوانم‪ ،‬فـردا نمـیتـوانم‪،‬‬ ‫دیگر نمیتوانم؛ هنوز خیلی مانده تنهاییام خودش را انجام دهد‪ .‬تنهایی دواست کسی نمیداند‪.‬‬


‫دیل گپ ‪11 /‬‬

‫‪5‬‬

‫حقیقت لباس ندارد؛ راه مىرود لخت‪ ،‬اما دروغ راهى ندارد مگر شیک بپوشد‪ .‬ما همه شیفتهى ظاهریم؛ یعنى‬ ‫فقط دروغ را مىپسندیم‪ .‬من هم یکى از این همهام! دروغهایى که سراغ من مىآیند اغل‪ ،‬به ته رسـیدهانـد‪،‬‬ ‫غمگینند‪ ،‬با من چت مىکنند تا بار سنگینشان را خالى کنند اما چون عادت به خالىبندى دارند وانمود مى‪-‬‬ ‫کنند که خوشحالند‪ .‬چند دقیقه پیش به شادى گفتم قضاوت نکن! کسى شاد نیست‪ ،‬هر که به جنگى مشغول‬ ‫است‪ .‬غم‪ ،‬سوارکار ماهرىست؛ از همه کولى مىگیرد‪ ،‬همه هم فکر مىکنند پیادهاش کردهاند اما آنجاسـت؛‬ ‫دقیقن زیر آستینشان! گفت نیست و بالفاصله در همین صفحهى فیسبوک با ویدیوکال از چت معمولى وارد‬ ‫تصویرىاش شد‪ ،‬دستهاش را نشانم داد‪ ،‬بعد هم پستانهاى درشت و بقیهى دنیا جز آنجا که جنگلِ تُنکى‬ ‫داشت! کاش شادى مىدانست حتى جنگل که فکر مىکنیم غم نـدارد پـاییز غـم انگیـزى دارد‪ .‬شـادى مثـل‬ ‫خیلىها غم ندارد‪ .‬فقط عدهى معدودى قدرت از دست دادن دارند؛ معدودند کسانى که زود تمام نمىشوند‪،‬‬ ‫تمام نمىکنند‪ .‬طى این سالها خیلىها را دیدم که خوب آمدند اما بدجور محو شدند‪ ،‬اینهـا یـا نبودنـد یـا‬ ‫بازى بودند یا حقیقى نبودند یا حقیقت نداشتند‪ .‬با دورهاى معاصریم که محافظهکارترین آدمها لق‪ ِ،‬رادیکال‬ ‫مىگیرند و سنّتىترینشان ظاهرى آوانگارد دارند‪ .‬همه مىخواهند تازه باشند‪ ،‬تازه بنویسند اما کسى خودش‬ ‫را تازه نمىکند! ما را دروغ به تاراج برده و ریاکارى که هـر دو از بحـرانِ فرهنگـىِ سـکس آب مـىخـورد‪.‬‬ ‫متأسفانه ما تنها دروغِ عصر ارتباطات را رواج دادهایم کسى حقیقى نیست‪ .‬براى همین است که علىرغم میل‬ ‫باطنىام هنوز سکسى و ریسکى مىنویسم‪ .‬الاقل یکى باید مدام خطر کند برود روى مین تـا جـادهاى بـراى‬ ‫بعدى باز کرده باشد‪ .‬مهم نیست که بعدها اُپورتونیستها دستِ پیش بگیرند و مترسکها لق‪ ِ،‬منجـى! مهـم‬ ‫نیست! مهم این است که تا وقتى هستى درست باشى‪ ،‬تا مىتوانى در خطر بنویسى‪.‬‬ ‫دسامبر ‪2115‬‬


‫دیل گپ ‪12 /‬‬

‫‪6‬‬

‫دنبالِ فرصت نباش‪ ،‬حسودى نکن‪ ،‬خالق باش! وقتى نمىتوانى یک جور دیگر دوسـت داشـته باشـى نبایـد‬ ‫عاشق کسى بشوى که یک جور دیگر است‪ .‬نباید به اینکه من چگونهام فکر کنى‪ ،‬به آنکه با من هستى فکر‬ ‫کن وگرنه تنها مىشوى و یک خاموشىِ ابدى شکنجهگاهت خواهد شد‪ .‬آدمهایى که دائم سکوت مىکنند یا‬ ‫باتالقند زیر آبِ صاف یا باتالقى زیر آبِ صاف‪ ،‬زود باش! از خودت دورى کن! هیچ آدمـى آسـان نیسـت‪،‬‬ ‫انسان نیست‪ .‬تاکنون ندیدهام یکى به آنچه هست قناعت کرده باشد‪ .‬آنها وقتى به مـن زنـگ مـىزننـد کـه‬ ‫خسته باشند‪ ،‬راضى نباشند؛ هیچکس در آن خراب شده راضى نیست؛ همه مىخواهند کمک کنم بیایند ایـن‬ ‫طرف‪ ،‬نمىدانند اگر آنجا نیستند اینجا هم نخواهند بود! آنها اعتمادشان را به اعتقاد دادهانـد و نمـىداننـد‬ ‫آنکه دستِ دوستى مىدهد اما نگران است فردا به او خیانت کنى‪ ،‬خیانت را آغاز کـردهسـت‪ ،‬پـس تمـامش‬ ‫کن! طورى که دیگر آغاز نشود تمامش کن!‬ ‫مارس ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪13 /‬‬

‫‪7‬‬

‫خرده شیشه مىبارد از آسمان‪ ،‬ماندهام این لیوان شکسته‪ ،‬چگونـه مـىکنـد از آب نگهـدارى‪.‬احتمالن شیشـه‬ ‫خرده دارد دریا‪ .‬دریا عاشق است به خودش‪ ،‬یعنى به آسمانِ آبى که هرگز به آن نمىرسد؛ بـراى همـین هـر‬ ‫چه را که از او مىآید در خودش جمع مىکند‪ .‬دریا عاشق است؛ نیازمند نیست‪ ،‬البته عشـق یـک جورهـایى‬ ‫نیاز به آن دیگرىست اما با نیاز فرقها دارد! زنها اگر به یکى عاشق باشند به او حال مـىدهنـد حتـى اگـر‬ ‫حالش را نبرند‪ ،‬اگر حال دادند و شاکى بودند یعنى که عاشق نیستند‪ ،‬نیازمندند؛ مردها هم اغل‪ ،‬این طورى‪-‬‬ ‫اند اما به مرات‪ ،‬رقیقتر! عشق قاعده بردار نیست‪ ،‬دل اهلِ دیل نیست؛ مىدهد بدون آنکـه صـورتحسـاب‬ ‫بدهد؛ شکایت نمىکند بلکه برعکس‪ ،‬از این خودآزارى لذت هم مىبرد‪ .‬این روزها خیلىها عاشـق نیسـتند؛‬ ‫نیازمندند؛ نیاز دارند اما نمىدانند به چى‪.‬‬ ‫جوالی ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪14 /‬‬

‫‪8‬‬ ‫لندن همیشه باران دارد‪ .‬اینجا همیشه باران میآید‪ ،‬اما هنوز به آن عادت نکردهام؛ هنوز به طرز فجیعی تازه‪-‬‬ ‫ست‪ ،‬هر بار که میآید‪ ،‬بوی دیگری دارد؛ طور دیگری میبارد‪ .‬زن بختیارى مثل باران است؛ میآید بیقرار‪،‬‬ ‫و هر بار که میآید‪ ،‬هر وقت که میآید دوستش دارم‪ .‬انگار قرار بوده ماشـه را او بچکانـد‪ ،‬طـورى شـکارم‬ ‫کرده دل تا دل که هرگز اینگونه عاشق نبودهام‪ .‬ش‪ ،‬و روزِ من است‪ ،‬روز و شبم! بیست سالم که بود بعیـد‬ ‫میدانستم بعدِ سی سالگی عاشقى کنم؛ یعنى چنین دیوانه شاعری کنم‪ .‬چقـدر وحشـی و بـیرحـم زنـدگی‬ ‫کردهام؛ حاال که از این باال نگاه میکنم ناچار بر گور همهى علیهای عبدالرضایی مینشینم و نگرانم که بـاز‬ ‫دیر نشود‪ .‬انگار همیشه وقت کم داشتم‪ .‬بد است صدا باشـی صـحنه نباشـد‪ ،‬صـدا باشـی میکروفـونهـا در‬ ‫انحصار گورستان! صدای آدمها یک جور شناسنامهست‪ ،‬یک جور امضا؛ صدای آدمها معمـولن خودشـان را‬ ‫صدا میزند؛ او خودِ من است‪ ،‬اوى تک تیرانداز‪ ،‬اوى باال بلندِ بختیارى که چون طوفان همهى درختهـاى‬ ‫زندگىام را انداخته‪.‬‬ ‫فوریه ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪15 /‬‬

‫‪3‬‬

‫ش‪ ،‬اقامتگاهِ بیدارىست‪ ،‬بر روز فقط گله سلطنت مىکند؛ ش‪ ،‬عزیزتر است‪ ،‬کسـى نیسـت خـرابش کنـد؛‬ ‫ش‪ ،‬بى صاح‪ ،‬و تنهاست‪ ،‬رییس ندارد چون گله در ش‪ ،‬هیچ کارهست‪ .‬به پیـر و مـراد‪ ،‬رهبـر و چوپـان‪،‬‬ ‫فقط گله آب مىدهد؛ اگر گلهاى در کار نباشد‪ ،‬گِلهاى نیز در بـین نخواهـد بـود و آزادى بـه روز شـبیخون‬ ‫خواهد زد‪ .‬ش‪ ،‬آنارشیست است چون واقعىست؛ واقعىها همه اخـتالل روانـى دارنـد و آنهـا کـه عـادى‬ ‫هستند‪ ،‬واقعى نیستند؛ روح و روانشان مهار شده؛ آنها چون اسبى رام در گله آرام گرفته‪ ،‬یادشـان دادهانـد‬ ‫خودشان نباشند؛ آنها فقط دنیا را با گوشت و پوست خالى انبار کردهاند‪ .‬جماعتى قانع به آنچه هسـت‪ ،‬بـه‬ ‫آنکه وانمود مىکنند هستند اما نمىدانند که نیستند‪ .‬آنها خودتانید‪ ،‬خودِ ما‪ ،‬این جمعیتِ تنها‪ .‬تنهـائىِ مـا را‬ ‫تنها نزدیکانِ ما تولید مىکنند نه آنها که از ما دورند؛ آنها شما نیستند‪ ،‬چون واقعىترند‪ ،‬و مىمانند‪.‬‬ ‫آنها که واقعىترند هرگز خودشان را نمىکشند چون بر این واقفند که مرگ فقط تنهاترشان مىکند‪.‬‬ ‫هى شما که منتظرید! پیش از آنکه بمیرید‪ ،‬اگر که آزادى طل‪ ،‬دارید‪ ،‬به اجتماع بالهت دخیل نبندید؛ خر که‬ ‫ممکن نیست سر باال کند‪ ،‬گاوها سر به زیرند‪ ،‬براى همین ماما مىکنند‪ ،‬دنیاى بى من طویلهى عـوام اسـت‪،‬‬ ‫گوسفندها ناچارند فقط بچرند‪ .‬فروتنى دستاوردِ منحط اخالق است‪ ،‬جایىست که فردیت را ببح مـىکننـد‪،‬‬ ‫براى همین هى تو! دیگر نباید از من فرار کنى‪ ،‬مغرور هم نباش‪ ،‬تا مىتوانى غرور داشته باش‪ ،‬خیلىها بـى‪-‬‬ ‫خیالِ غرورشان مىشوند که با خیلىها باشند‪ ،‬فقط معدودى بىخیالِ خیلىها مىشوند تـا غرورشـان باشـد‪،‬‬ ‫غرور باید باشد! پستترینِ آدمها آنهایند که غرورت را هدف قرار دادهاند!‬ ‫امان نده!‬ ‫لهشان کن!‬


‫دیل گپ ‪16 /‬‬

‫‪11‬‬

‫دزدى جرم نیست‪ ،‬پس دزد چرا منفور است!؟ هم دزد هم یک انقالبى هر دو به فقر مىگویند "نه!" امـا مـا‬ ‫فقط از دومى حمایت مىکنیم‪ .‬چرا!؟‬ ‫قوانین تمام کشورها‪ ،‬تمام ادیان‪ ،‬همه فلسفهها و البته سیاستمدارها‪ ،‬اصلن همه و همه دشمن قسم خورده‪-‬‬ ‫ى دزد و دزدىاند‪ ،‬چون همه حتى هنوز در خدمت سرمایهدارىاند‪ .‬قبح دزدى اگر از بـین بـرود بـى شـک‬ ‫سرمایهدارى جان از دست مىدهد‪ .‬باالئى و وسطى‪ ،‬حتى طبقهى فرودسـت از دزد و دزدى متنفـر اسـت در‬ ‫حالى که دزدى در بسیارى موارد باید اکتى انقالبى و عملى مقدس شمرده شود‪ .‬چرا هیچکس افتخار نمـى‪-‬‬ ‫کند که دزد است در حالى که همه دزدى مىکنند!؟ چرا کسى ناباوران را باور نمىکند!؟ آنها بلدند بگوینـد‬ ‫"نه!" پس چرا کسى پشتشان نماز نمىخواند!؟ جهان از انواع "نه" تشکیل شده اما کسى از "استتیک شر"‬ ‫که بکرى جز "نه" ندارد‪ ،‬نمىداند‪ .‬براى اینکه دنیا باز شکست نخورد ما ناگزیر از بازخوانى هستیم؛ دیگـر‬ ‫هیچ چیز بدیهى نیست‪ .‬چرا دنیا باید از دیوانگى بدش بیاید! تمام نابغهها ژنى دیوانه داشتند پس چرا همه از‬ ‫دیوانگى بیزارند!؟ اگر طویلهى دنیا همه را گوسفند نمىخواست آیا باز صنعت پزشکى دیوانههـا را بسـترى‬ ‫مىکرد!؟ چرا مردم از دیوانگى مىترسند در حالى که هنوز مسیح و موسى و محمد مقدس است!؟‬


‫دیل گپ ‪17 /‬‬

‫‪11‬‬

‫اگر مىدانست که مرگ فقط تنهاترش مىکند هرگز خودش را نمىکشت‪ .‬ازم مىترسید‪ ،‬مـىگفـت هـر کـه‬ ‫بهت نزدیک شده حاال فقط خاکسترش مانده باقى‪ .‬دوست داشت امتحانم کند اما نمىخواست بسوزد‪ .‬گفـتم‬ ‫نترس! بیا جلو! سینههات را بِهم بچسبان‪ ،‬سفت بغلم کن! من آنقدر هم که فکر مىکنند سرد نیسـتم‪ .‬کـاش‬ ‫همانقدر که در درون مىسوختم بیرونم نشان مىداد‪ .‬کاش اینقدر عصبى و بداخالق نبودم؛ مثل بهار بـودم‪،‬‬ ‫گل مىدادم بى دلیل‪ ،‬بى منّت و در هوا پخش مىشدم مثل عشق‪ .‬تبعید مثل گور اسـت؛ دفـن مـىشـوى در‬ ‫حالى که زندگى مىکنى‪ .‬باید یاد بگیرم به یکى مهربانى کنم‪ ،‬بعد به یکى مهربـانى کـنم‪ ،‬بـاز هـم بـه یکـى‬ ‫مهربانى کنم‪ .‬هیچ چیزِ این زندگى‪ ،‬جز این نمىارزد‪.‬‬ ‫اگر مىدانست که من فقط تنهاترش مىکنم هرگز عاشقم نمىشد‪ .‬ازم مىترسید ولى آمد جلو؛ سـه هفتـه در‬ ‫آغوشم داغ شد‪ ،‬آنقدر داغ که دیگر چیزى از او نمانده بود باقى‪ .‬نباید پرش مىدادم؛ از وقتى که رفته بیشتر‬ ‫براش کادو مىخرم‪ .‬هنوز یادم مىرود که دیگر نیست‪ ،‬این تىشرت را پریروز براش خریدم‪ ،‬آن کیف چرمى‬ ‫را نمىدانم کى؛ از وقتى که رفته بیشتر هزینه مىکنم‪ .‬دیگر وقت خالى ندارم‪ ،‬همه جاى من و ایـن خانـه در‬ ‫اشغالِ اوست‪ .‬امش‪ ،‬باز رفتم به همان رستورانى که با هم مىرفتیم‪ ،‬باز آن روبرو نشسته بود و هى برام لقمه‬ ‫مىگرفت و هر بار انگشتهاى باریکش بینِ دندانهام گیر مىکرد‪ .‬بشقابم که خالى شد‪ ،‬بیست پوند گذاشتم‬ ‫سرِ میز و زدم بیرون‪ .‬وقتى رسیدم خانه‪ ،‬تنهایى باز صدام زد‪ ،‬و تازه یادم آمد که باید ده پوند مىدادم ‪...‬‬


‫دیل گپ ‪18 /‬‬

‫‪12‬‬

‫تبعید شاعرها را مىکشد‪ ،‬نه! قطعه قطعه مىکند بعد هم قورت مىدهد‪ ،‬مىخورد! تبعید دانشگاه دردشناسى‪-‬‬ ‫ست؛ یادت مىدهد چگونه آن دیگرى باشى‪ ،‬آزادت مىگذارد همه جـا بـروى جـز وطنـت! حتـى سـیاوش‬ ‫کسرایى که عضو حزبى ناتنى با وطن بود در تبعید وطنى شد‪ ،‬آنقدر دربارهى وطـن نوشـت کـه دیگـر تـن‬ ‫نداشت! نادر پور را همه حاال فراموش کردهاند‪ ،‬با اینهمه هنوز شاعرِ بى مثالىست‪ ،‬ایماژیستى با تخیّل بـى‬ ‫همتا که تبعید برّه برّه آبش کرد‪ ،‬بوب شد و رفت هوا! طىٍ چند دههى اخیر همه با هم دست به یکى کردند‬ ‫و عمد داشتند که این غول وطنى فراموش شود‪ ،‬هم حکومت هم چپهاى وطنى موفـق شـدند دیگـر او را‬ ‫نبینند‪ ،‬دیگر کسى از او یاد نمىکند اما مگر مىشود شعر را کشت؟ فردا شاعرِ ملـىِ خـودش را بـاز بخـاطر‬ ‫خواهد آورد و به اینهمه دروغ شعرى که اسمى شدهاند‪ ،‬خواهد شاشید! پیشِ من هم هى اسمِ این شاشورها‬ ‫را ردیف نکن! اینها همین که از پستانِ جمهورى اسالمى جدا شوند‪ ،‬اسمشان یک کاره مىمیـرد‪ .‬مـدیاهاى‬ ‫حکومتى در داخل و خارج اینها را زورچپان کردهاند! همانهـا کـه تـا دیـروز بـراى رادیـو و تلویزیـون و‬ ‫روزنامههاى ایران مىنوشتند‪ ،‬حاال هم در صداى امریکا و بى بى سى مشغول به کارند‪ ،‬پول خوبى هم مـى‪-‬‬ ‫گیرند‪ ،‬پس کونِ لقشان! حرف و حدیثِ پنج زارى جماعت که مالک نیست‪ ،‬اینها از دم توخالىانـد‪ ،‬مـدام‬ ‫گوش به زنگند یکى از علىهاى عبدالرضایى حرف تازهاى بزنـد تـا هـزار جـور قـابش بگیرنـد و بـه اسـم‬ ‫خودشان سند بزنند و بعد هم به کیرىترین شکل ممکن به خوردِ مخاط‪ ،‬بدهند؛ اینها را سگ عابد ارمنى‬ ‫هم دیگر نمىگاید برو سرِ سوال بعدى لطفن‪!...‬‬


‫دیل گپ ‪19 /‬‬

‫‪13‬‬

‫در هر آدمى حیوانکدهاىست بدوى‪ ،‬خودویژه و یونیک! اما همه آن را انکار مىکنند‪ ،‬توى سرش مىزننـد و‬ ‫سرکوبش مىکنند‪ ،‬آنقدر که در نهایت در خودشان دفن مىشود‪ .‬با اینهمه اثراتش در لحظههاى بى نفسـى‬ ‫که معمولن وقت شهوت دچارش مىشوند هست‪.‬‬ ‫تازه از ایران زده بودم بیرون‪ ،‬آن روزها نه رپخوانى مُد شده بود نه ‪ slam poetry‬اینقدر مرسوم! کارهایى‬ ‫نوشتم و در یوتیوب اجرا کردم که باید سالها بگذرد تا شنیده شوند؛ شعرهایى که جز بدنامى عایدم نکرد و‬ ‫حتى نزدیکترینها علیهش نوشتند اما هنوز وقتى که مىخوانمشان مىبینم چقدر به انسان نزدیکند‪ .‬ادبیـات‬ ‫فارسى شاعرکش است؛ ما هرگز شعر به معناى واقعى نداشتیم‪ ،‬شاعر نداشتیم‪ ،‬در عوض تـا دلـت بخواهـد‬ ‫بزک داشتیم‪ .‬هنوز فکر مىکنم که شعر‪ ،‬تازه از وقتى که سانسور را به طور کامل در خودت مـىکشـى آغـاز‬ ‫مىشود‪ .‬وقتى به ‪ egolessness‬مىرسى دیگر مهم نیست بقیه تایید کنند یا بقیه دوستش داشته باشند‪ ،‬آنجا‬ ‫بدون آنکه بخواهى هستى و این تنها در اشراقِ شعرى اتفاق مىافتد؛ لحظهاى که موفـق مـىشـوى صـداى‬ ‫حیوانات درونت را دربیاورى‪.‬‬


‫دیل گپ ‪21 /‬‬

‫‪14‬‬

‫ادبیات کالسیک فارسى پند و اندرزنامهست‪ .‬هى سنگ شاعرىِ حافظ را به سینه نزنید‪ ،‬ما شـاعرى بـه اسـم‬ ‫حافظ نداریم در عوض دیوان غزلى به اسم حافظ داریم که شاعران بسیارى خودشان را جر دادند تا ادیـتش‬ ‫کنند و کتابى خواندنى به دست بدهند‪ .‬با اینهمه‪ ،‬ماحصل جز اندرزنامهاى ریاکارانـه و غیرشـعرى نیسـت‪.‬‬ ‫ادبیات فارسى همیشه شاعرکُش بوده‪ ،‬همیشه اصل و اصلى را فدا کرده تا فیکى علم شـود! مـثلن مولـوى را‬ ‫خدا کرده اما خداى مولوى یعنى شمس تبریزى را که شعرهاى منثورش کوالک است شاعر نمىداند‪ .‬ادبیات‬ ‫کالسیک فارسى شعر بزرگ بیدل دهلوى را جدى نمىگیرد چون او را غریبه و آن دیگرى مىدانـد‪ .‬مـن در‬ ‫این باره سالهاست سکوت کردهام پس هى ننویسید عبدالرضایى از وقتى که رفته انگلیس علیـه نیمـا مـى‪-‬‬ ‫نویسد‪ .‬من از نوجوانى نیمایى نبودم و این ربطى به حضورم در محافل ادبى انگلـیس نـدارد‪ .‬شـعر و شـاعر‬ ‫معاصر انگلیسى فقیر و محافظه کار است؛ همانقدر که شعر در امریکا و لهستان دارد گامهاى بلند برمىدارد‪،‬‬ ‫در انگلیس ایستاست‪ .‬من همیشه با شعر نیما‪ ،‬با شعر شاملو مشکل داشتم‪ .‬اساسن بسیارى از شعرهاى شاملو‬ ‫که بسیارانى زمزمهشان مىکنند اصلن شعر نیستند و این را بیست و چند سال پیش وقتـى کـه فقـط بیسـت‬ ‫سالم بود با دلیل و استدالل فریاد زدم‪ .‬هنوز هم همان نظر را دارم! شعر امروز فارسى رسمن کشـک اسـت‪،‬‬ ‫اگر مىخواهید کارى کنید اول باید خودتان را بتکانید‪.‬‬


‫دیل گپ ‪21 /‬‬

‫‪51‬‬

‫یک وقتى مرا به تابوشکنى مىشناختند‪ ،‬بعدها تابوشکنى مُد شد و هر که مىخواست تـابلو شـود قـدغنى را‬ ‫مىشکست و بعد هم روال را رفتار مىزد! پس حاال دیگر تابوشکنها زیرساخت بهنىشان نه تنها سـنتىتـر‬ ‫بلکه کثیفتر از بقیه بود‪ .‬من این را خیلى زود فهمیدم و چند گام جلوتر پریـدم و کـم کـم بـه معیارشـکنى‬ ‫پرداختم؛ یعنى به هر مستمسکى که با آن ارزشگذارى مىکردند حمله کردم‪ ،‬دیگر برایم مهـم نبـود خـوب‬ ‫باشم یا بد‪ ،‬باید به طرز فجیعى خودم مىشدم و این خطرناکترین کارىست که یکى که در جهـانى ارزش‪-‬‬ ‫مدار زندگى مىکند مىتواند با زندگىِ خود بکند‪ .‬من از کودکى ضد پدر بودم‪ ،‬ضد دیکتاتورىِ مهربانِ مادر‪،‬‬ ‫ضد ریشسفیدِ ابلهِ محله‪ ،‬ضد مدیر مدرسه که قانونش را در نمازخانه نوشته بودند‪ ،‬چنین آدمـى حتـى اگـر‬ ‫بویى از آنارشیسم نبرده باشد و دربارهاش نخوانده باشد طبیعىست که ضد هر دولتى باشد‪ .‬از چنـین آدمـى‬ ‫اخالقىتر پیدا نمىکنید به شرطى که درکى متعالى از اخالق داشته باشید و با معیارها آدمها را اندازه نگیرید!‬ ‫همیشه ظاهرِ آدم خودِ آن آدم نیست؛ آدمها واقعیتِ دیگرى دارند که لباس تنهـا مخفـىاش مـىکنـد‪ .‬اطـوار‬ ‫اکتسابىست‪ ،‬گاردىست که پشت آن پنهان مىشویم؛ مثل نام نیک! همیشه بدنامترینِ آدمها واقعىترینند؛ هر‬ ‫چه دارند مالِ خودشان است‪ ،‬هر که هستند خودشانند‪ ،‬واکسِ آدمها را نباید دید! خودشان را باید دید!‬ ‫دیروز یکى از دوستانِ دور و البته سرد و گرم چشیدهام براى اولین بار به خانـهام آمـد‪ .‬همـین کـه نشسـت‬ ‫پرسید على تاکنون کسى را ندیدهام که مثل تو مخالف داشته باشد‪ ،‬تو اینهمه دشمن دارى پس چرا با کسى‬ ‫دشمنى ندارى!؟ او مطلقن آدم لختى نبود و نباید چنین لخت مىپرسید پس براى دوستى آمـده بـود‪ .‬سـالن‬ ‫پذیرایىِ آپارتمانم دو تا آینهى قدى دارد‪ ،‬جلوى یکى از آنها ایستادم و جواب دادم‪" :‬چرا! من هـم دشـمن‬ ‫دارم‪ ،‬دشمن خطرناکى هم هست‪ ،‬نیگاش کن!"‬ ‫باید با خودت بجنگى‪ ،‬با خواستهاى احمقانهى خود؛ خودى که مال خودت نیست بلکه جامعـهى الـدنگ‬ ‫مثل بمبى‪ ،‬بى که بفهمى در تو کار گذاشته‪ .‬جامعه مىخواهد که اینگونه باشى اما تو آنگونـهاى! پـس چـرا‬ ‫باید براى بقیه یا مثل بقیه باشى که مثل خودشان نیستند! این روزها تابوشکنى هم یک جور فرصـت طلبـى‪-‬‬ ‫ست پس باید به طرز فجیعى تنها شد‪ ،‬تنها ماند‪ ،‬اما کار کرد‪ ،‬کار کرد و نوشت؛ نوشتن جز انجامِ تنهـایى در‬


‫دیل گپ ‪22 /‬‬

‫صفحه نیست‪ .‬من جز با همان که در آینه هستم در جنگ نیستم‪ ،‬براى او‪ ،‬و علیه اوست که اینهمه تند مى‪-‬‬ ‫نویسم‪ ،‬وگرنه خیلىها که دشمن منند هنوز فقط تابوشکنند! وگرنه نیستند‪.‬‬


‫دیل گپ ‪23 /‬‬

‫‪16‬‬

‫آنقدر که اروپایىها وطن محور و خاک پرستند‪ ،‬ایرانىها نیستند‪ ،‬گرچه تا بخواهى اطوار وطنپرسـتى را از‬ ‫برند! بعد از نظریهپردازى مارکس و طرح انترناسیونالیسم و سپس آغاز حکومت دیکتاتورى لنین و اسـتالین‪،‬‬ ‫و البته تأسیس حزب توده‪ ،‬وطنستیزى یکى از اصلىترین پُزهاى روشنفکران شعارى ایران بود‪ .‬سران حزب‬ ‫توده که اغل‪ ،‬مالزاده بودند و در کانونى پرورش یافته بودند که دل خوشى از ایرانیت نداشت‪ ،‬به دلیل درکِ‬ ‫کجشان از انترناسیونالیسمِ مارکسى‪ ،‬حاال دیگر از آن طرفِ بام افتاده بودند و جاى ایـنکـه جهـان وطنـى را‬ ‫تبلیغ کنند‪ ،‬وطنستیزى را سرلوحهى کار خود قرار دادند و وقتی روشنفکر باهوشـى مثـل خلیـل ملکـى بـه‬ ‫مخالفت با این توطئه پرداخت‪ ،‬یککاره از حزب اخراج و سپس گم و گور شد‪ .‬متاسـفانه هنـوز روشـنفکر‬ ‫شعارى ایرانى درک درستى از انترناسیونالیسم ندارد و وطنستیزى چون میراثى به نسل تازه نیز رسـیده؛ بـه‬ ‫طورى که حاال ایرانىها همین که از ایران خارج مىشوند از ایرانىها دورى مىکننـد و ایـنگونـه سـناریوى‬ ‫تازهى ایران و ایرانىستیزى سالهاست که کلید خوردهست‪ .‬حکومت ایران نیز که قری‪ ،‬سه دهه با این کنشِ‬ ‫تودهاىها همراه بود‪ ،‬بعد از تمرکز قدرت در سپاه و اواخر دوره دوم ریاست جمهورىِ احمـدىنـژاد‪ ،‬بـراى‬ ‫جذب رأى هم که شده به برخى از مزدوران خود مأموریت دادهاند که کم کم سنگ ایران و تـاریخش را بـه‬ ‫سینه بزنند؛ کسانى مثل مشایى از همین دستهاند‪.‬‬


‫دیل گپ ‪24 /‬‬

‫‪51‬‬

‫این روزها کسى براى کار خالق‪ ،‬براى شعر و شعور و اصالت هنرى‪ ،‬تره خرد نمىکند؛ نه درکش را دارد‪ ،‬نه‬ ‫حال و شعورش را‪ ،‬اگر هم ببیند و بفهمد که جایى دارد اتفاق مهمى مىافتد یککاره کور مىشود و ناگهـان‬ ‫الل! محال است دم بزند یا کمک کند آن فکر و بکر تازه به دید برسد‪ ،‬در عـوض تـا بخـواهى آدرس غلـط‬ ‫مىدهد تا فیک و مصنوعى مُد شود‪ .‬این روزها از طریق اینستاگرام و تلگرام خیلىها برایم مىنویسند‪ ،‬مـى‪-‬‬ ‫خواهند نشان دهند که از کارها لذت مىبرند و سپاسگزارند؛ جمالتى مىنویسند تکرارى! انگار یک نفرند و‬ ‫هر روزه دارند برایم نماز مىخوانند‪" ،‬الحمدهلل على العالمین! على عالى هستى! واى چقدر حال مـىکـنم بـا‬ ‫تو!" همهى پیامها اینگونهاند‪ ،‬ندیدهام تاکنون کسی به کار پرداخته باشد یا نشـان دهـد کـه فکـر مـىکنـد‪.‬‬ ‫اینستاگرام که سرتاسر بیابان است و جز گلهاى بى چرا در آن نمىچرد‪ .‬من یکى به طـور کامـل از مخاطـ‪،‬‬ ‫ایرانى بریدهام که جدىترینشان جز تشویقم به سانسور نمىکند؛ "على اى کاش این کلمات را در شعرها و‬ ‫داستانهات نمىآوردى‪ ،‬من چندشم مىشود!" هر وقت آمدم حقیقت را لخت‪ ،‬یعنى همانطورى که هسـت‬ ‫بنویسم دهها نفر از جمعیت گله کم شد و اینها همه یعنى شاعر و نویسندهى شعورى امروز مخـاطبى جـز‬ ‫سانسورچى ندارد‪ .‬من در قرن بیست و یکم مىنویسم اما آنها که مىخوانندم در قرون وسطى زندگى مـى‪-‬‬ ‫کنند‪.‬‬


‫دیل گپ ‪25 /‬‬

‫‪18‬‬

‫مهدى بنده خدا دبیر ریاضى بود اما فلسفه را بیشتر و بهتر خوانده بود‪ .‬پدرم را فامیل صدا مىزد اما آقاجـان‬ ‫جز در مراسم کچ چینى که اواخر اردیبهشت ماه زیر بزرگتـرین تلنبارمـان برگـزار مـىشـد هرگـز او را بـه‬ ‫مهمانىهامان دعوت نمىکرد‪ .‬مهدى گاهى که راه مىرفت با خودش حرف مىزد‪ ،‬براى همین عمو احمد که‬ ‫کارخانهى چوببُرى داشت صداش مىزد خل! بقالها‪ ،‬حمالها و خالصه مردم این جماعـت الت و لـوت‬ ‫همه سر به سرش مىگذاشتند‪ .‬من اما براى همصحبتى با مهدى ثانیه مىشکستم‪ .‬تـازه وارد دبیرسـتان شـده‬ ‫بودم و مىرفتم سرِ باغمان که بین درختهاى توت قدم زنان درس بخوانم‪ .‬تهِ باغمان هم جنگـلِ درندشـتِ‬ ‫گل آقا رضایى قرار داشت‪ .‬درسم که تمام مىشد تفنگ کمرشکنِ پدربزرگ را برمىداشتم و مىرفـتم آنجـا‬ ‫"گبر" و "رابیشکن" شکار کنم‪ .‬مهدى را هم که تقریبن هم سن و سال پدرم بود با کتابى قطور در دسـت و‬ ‫انگشتهاى سرخ شده الى بوتههاى تمشک‪ ،‬همیشه آنجا پیدا مىکردم‪ ،‬همیشه هم با صدایى غـمزده مـى‪-‬‬ ‫گفت پرندهها را شکار نکن پسر! همه کامرانند! کامران اسم دیگر برادرش هادى بنده خدا بود که وقتى یـک‬ ‫سالم بود در میدانِ تیر چیتگر تیرباران شده بود‪ .‬مهدى شاعر نبود اما مرگ جوان بـرادرش باعـث شـده بـود‬ ‫حکمتى محزون در سینه داشته باشد‪ .‬متاسفانه کلماتش در مغز گردوئىِ اهالى جا نمىشد براى همین اغلـ‪،‬‬ ‫خُل صداش مىزدند‪ .‬هادى یکى از شش چریک طاغىِ جنبش سیاهکل بود که وقتى از دانشگاه پلى تکنیـک‬ ‫اخراجش کردند و سربازىاش را به عنوان سپاهىِ دانش در دهات کرمانشاه تمام کرد‪ ،‬جـذبِ گـروهِ جزنـى‬ ‫شد و زد به کوه! من هادى یا همان کامران را هرگز ندیدم اما ورژنهاى متفاوتى از داستان چریکىِ سـیاهکل‬ ‫خواندم که هیچکدام ربطى به قصهى مهدى که قهرمانش هادى بود نداشت‪ .‬امش‪ ،‬بعد از سالها بـا کیـوان‪،‬‬ ‫یکى از نزدیکانش‪ ،‬داشتم حرف میزدم که ناگهان گفت‪ :‬مهدى دیگر نیست‪ .‬چقدر به آن خُلِ گمنام مدیونم‪،‬‬ ‫چقدر سکوت کردهام در قبال آنهمه که یادم داد‪ .‬یک بار در همان جنگل گل آقا در حالى که کتاب کاپیتـال‬ ‫مارکس را که من فقط مىتوانستم نام مترجمش یعنى ایرج اسکندرى را بخوانم بغل کرده با صداى بلنـد بـه‬ ‫گیلکى هى گفته بود "مى مارکس مى مارکس" و من چقدر حقیر بودم که فکـر مـىکـردم دارد بـه مـادرش‬ ‫فحش مىدهد! واى مهدى! مهدىِ بنده خدا! دیوانهى بزرگِ باغهاى تهِ لنگرود! حاال من هم خُلى شـدهام در‬ ‫بیابانِ درندشتِ لندن‪.‬‬


‫دیل گپ ‪26 /‬‬

‫‪19‬‬ ‫یکى پاى یکى از پستهاى فیسبوکم ایراد گرفت که "چرا افغانستان را خراسان مىخوانى!؟ خوب است مـا‬ ‫هم ایران را عراق عجم بخوانیم!؟"من هم طى کامنتى چنین پاسخ کردم که مطمئنم نه او مىفهمد نـه کسـى‪:‬‬ ‫"ایران هیچ فرقى با میان رودان یا اراق امروزین ندارد‪ .‬پیشتر هم نوشتم از خاک پـاک‪ ،‬هـم میـان رودان‪ ،‬و‬ ‫هم پارساوا که بعد خراسان شد و حاال افغانستان که من نمىدانم چرا!؟ هم پرشیا که رضا خان خبطى کرد و‬ ‫نام ایران بدان داد‪ ،‬هر سه قطعاتى از خاک پاکند‪ .‬جنگ بین ایران و اراق که بى سب‪ ،‬نبوده؛ الم شنگهاى کـه‬ ‫در این سه کشور برپاست چند قرن پیش حتى از عهده تخیل برنمىآمد‪ .‬مگر مىشد پـیشتـر یکـى اراق یـا‬ ‫میان رودان را عرب و سامى زبان بخواند!؟ حاال هم رفتارزنى و فرهنگ اراقىهـا ربطـى بـه اعـراب نـدارد‪.‬‬ ‫متاسفانه این سه کشور که تشکیل خاک پاک مىدهند سالهاست که دست گماشتههاسـت‪ .‬حـاال گیـرم کـه‬ ‫قبیله زادهاى چون احمد شاه درانى حدود ‪ ٠1٢‬سال پیش یورش آورده باشد به خراسان و تشکیل حکومـت‬ ‫افغان داده باشد‪ ،‬که چى!؟ گیرم که حاال ربع عزیز هرات را چون ربع بلخ و ربع مرو از تن و بـدنِ خراسـان‬ ‫کنده باشند ولى با خونِ پاشیده در رگ و جان مردمانش چه مىکنند!؟ حقیقت را که نمىشود بـراى همیشـه‬ ‫حبسى کرد! بخش عمدهاى از افغانستانتان یا ترکمنستان اکنونى خراسان است‪ ،‬بخـشهـایى از قزاقسـتان و‬ ‫قرقیزستان هم! ازبکستان هم گاهى خراسان بوده گاهى نه! البته صالح هر مردمى خود از همه بهتر مـىدانـد‪،‬‬ ‫ولى همه باید بدانند چرا اراق کن فیکون مىشود و عربستان نه!؟ چرا حاال وهابىها و سلفىها ساپورت مى‪-‬‬ ‫شوند و تیرشان مىکنند براى شیعهکُشى و بدویتى چون طالبان و داعش از پسِ دیکتاتورى ولى فقیـه شـکل‬ ‫مىگیرد‪ .‬نزاع بین شیعه و وهابیت دیگر کشک است؛ بهانهاى برهوتىست! حاال انگار مسـلمانِ واقعـى فقـط‬ ‫امریکاست! قداره را عمر حاال در کاخ سفید به کمر بسته! دریغا که الم شنگهى خاورمیانه را دلیل دیگر است‬ ‫و کسى را خبر نیست! من اهل مذه‪ ،‬و دینپرداز نیستم شاید دیگر دستم به ایران نرسد امـا اراق هـم مثـل‬ ‫خراسان دل من است‪ ،‬همانقدر که خراسان مهد زبان درى یا فارسىست‪ ،‬میان رودان هم مهد تمدن جهـان‬ ‫است‪ .‬خالصه اینکه من حقیقتنویسِ حکمتم‪ ،‬چه مردم بخواهند چه نه! امثال مـن بایـد کـه امیـد بکارنـد‪،‬‬ ‫حکمت را تنها حکمت مىنویسد‪.‬‬


‫دیل گپ ‪27 /‬‬

‫فوریه ‪2116‬‬

‫‪21‬‬

‫متاسفانه ما در زبانشناسىِ فارسى‪ ،‬فرهنگ جامع ریشهشناسى نداریم‪ ،‬البته برخى به طور پراکنده در این باره‬ ‫کارهایى کردهاند اما هرگز آنقدر مورد حمایت قرار نگرفتهاند تا کارى بزرگ به انجـام برسـد‪ .‬پـاول هـورن‬ ‫آلمانى نخستین کسىست که کتابى در این زمینه با نام "نقشهى زیربنایى ریشهشناسـى در فارسـى نـوین" را‬ ‫سال ‪ 5839‬منتشر کرد و همین کتاب توسط دکتر جالل خالقى سال ‪ 1٥‬با عنوان "اساس اشتقاق فارسى" بـه‬ ‫فارسى ترجمه شد‪ .‬دو سال بعد آلمانىِ دیگرى به نام هاینرش هویشمان نیز کتاب دیگرى در این باره منتشر‬ ‫کرد و بعدها ایرانشناس معروف انگلیسى هارولد بیلى مىخواست فرهنگ ریشـهشناسـى فراگیـرى دربـاره‬ ‫همهى زبانهاى ایرانى منتشر کند که بیست سال پیش براى همیشه رفت و این ایده هرگز به انجـام نرسـید!‬ ‫درباره ریشهشناسى‪ ،‬از بین ایرانىها دکتر محمد معین این شمالىِ فرهیخته در دههی چهل کوششی سـتودنى‬ ‫داشت‪ .‬هر چند که در دههی چهل دانش ایرانىها دربارهی زبانشناسى مدرن تقریبن قاراشمیش و هردمبیـل‬ ‫بود وگرنه بود پیش از او یکى مثل احمد کسروى که کارها کرد امـا کارسـتان از آب در نیامـد و بیشـتر بـه‬ ‫ریشهشناسى اسامى شهرها و مناطق پرداخت!‬ ‫خ‪ ،‬خوب نیست که اسم دکتر ادی‪ ،‬سلطانى در دهه پنجاه‪ ،‬یا ابـراهیم پـورداوود اوایـل قـرن خورشـیدى‬ ‫حاضر یا دکتر حیدرى مالیرىِ آسمانشناس که در زمینهى ریشهشناسى پرتالش بودند اینجـا نیایـد‪ .‬حتـى‬ ‫ظلم است اگر از دکتر حسندوست‪ ،‬گردآورندهى کتاب "فرهنگ ریشهشناسى زبان فارسى" که جلد اول آن‬ ‫ده سال پیش منتشر شد و دیگر تداوم نداشت یادى نکنم‪ .‬شنیدهام سردبیر مجلهى "ایران و قفقاز" یعنى دکتر‬ ‫آساتریانِ ارمنى هم سالهاست در این زمینه دارد کار مىکند و قرار است کتابش توسط نشر بریـل دانشـگاه‬ ‫الیدن هلند منتشر شود که هنوز خبرى از آن نشده‪ .‬البته همین ناشر هشت سال پـیش کتـابى تحـت عنـوان‬ ‫"فرهنگ ریشهشناسى فعلهاى ایرانى" از دکتر جانى چونـگ چـاپ کـرده کـه برخـى فصـلهـاش واقعـن‬ ‫خواندنىست‪.‬‬ ‫با طرح این مقدمه بیشتر خواستم پیشنهاد کنم اگر مىخواهید خالق بنویسـید یـا درکـى بسـنده از برخـى از‬ ‫یادداشتهاى بعدىام داشته باشید کتابهایى را که نامشان آمده سعى کنید بخوانید‪.‬‬


‫دیل گپ ‪28 /‬‬

‫مارس ‪2116‬‬

‫‪21‬‬

‫زیبایى منشى نو دارد‪ ،‬تازهست‪ .‬زیبایى جوان است و شاعر جز به زیبایى دلبستگى ندارد‪ .‬او همیشه بیسـت‬ ‫سالهست حتى اگر دویست سال عمر کرده باشد و این را جامعه هرگز برنمىتابد چون ضـد زیباسـت‪ ،‬ضـد‬ ‫خلق که جز زیبایى دلیل ندارد‪ .‬جامعه را اخالق پدید آورده اخالق را جامعه؛ این هر دو شرط الزم و کـافىِ‬ ‫یکدیگرند! اخالق آرشیوىست از فنونِ رام کردن و مدام علیه شاعر بوده که اگر وحشـى نباشـد نمـىتوانـد‬ ‫زیبا باشد‪ .‬یک شاعر واقعى همیشه جوان مىماند چون مىداند جوانى ربطى به سن ندارد‪ .‬آنکه ایـراد مـى‪-‬‬ ‫گیرد فالنى بیست سال از تو کوچکتر است‪ ،‬بویى از شعر نبرده‪ ،‬بهتر که دکش کنـى؛ امثـال او محـال اسـت‬ ‫نویسندهاى چون آلن رب گریه را که در هفتاد و چند سالگى معشوقى هیجده ساله داشت و آن را جار مىزد‬ ‫درک کنند!‬ ‫من نخستین بار نصرت رحمانى را در قهوه خانهاى انتهای یکى از کوچههاى زولبیائىِ رشـت دیـدم‪ .‬کتـاب‬ ‫اولم را که با خانمى منتشر کرده بودم دستش دادم‪ .‬نیم نگاهى به روى جلدش نینداخته پرسـید پـس پـروین‬ ‫کجاست!؟ بیژن جاللى آرامترین جنبندهى روى زمین بود اما اگر دختـرى جـوان کـه بـاب میـل هـم باشـد‬ ‫روبروش مىنشست اسبى چهار نعل از ساحل سپیدِ سینهاش مىگذشت! حسین منـزوى کـه اصـلن جـز زن‬ ‫جوان نمىدید در جهان‪ ،‬یا بیژن الهى که هر وقت با هم به کافهاى مىرفتیم درست سرِ همـان صـندلى مـى‪-‬‬ ‫نشست که منظرهاى پر از دختر زیبا داشت و اروتیسم عرفانش بود‪ .‬اصلن چرا یـادى از بیـژنتـرین ادبیـاتى‬ ‫یعنى نجدى که تا نداشت نکنم!؟ چقدر حسرت مىخورم هنوز که سه سال آخرش را بخاطر دخالتى کـه در‬ ‫رابطهى خصوصىام با یکى کرده بود از دست دادم‪ .‬در ناگهان روزى نمىدانم فالح بود یا سعید صـدیق کـه‬ ‫زنگ زد و گفت نجدى در فالن بیمارستان تهران بسترىست و امروز فرداست تمام کند‪ .‬من هـم یـککـاره‬ ‫دسته گلى قدى گرفتم و با دوست دخترم ارکیده که نصف جوانىِ دنیا با او بـود روانـهى بیمارسـتان شـدم‪.‬‬ ‫پروانه این سمت و بیژن بیجارى آن سمتِ تخت نشسته بود‪ .‬تا وارد اتاق شدیم بیژن که حال نزارى داشـت‬ ‫حال آمد و بر تخت نشست و جاى اینکه با من روبوسى کند ارکیده را در آغوش گرفت و فرداش رفت!‬ ‫خالصه من یکى در تمام فرهنگها وادبیاتهاى جهان تاکنون شاعر و نویسندهاى ژنى ندیدم که زیباپرسـتى‬ ‫نکند‪ ،‬یا جوان نخواهد و در هفتاد سالگى جوان نباشد پس ایراد بى ایراد! من هنوز چهارده سـالهام! از چهـل‬


‫دیل گپ ‪29 /‬‬

‫سال دیگر هم که بگذرم تو از بیست و چند سال بیشتر نخواهى داشت‪ ،‬اخالق را هم بگذار جامعه خـود ادا‬ ‫کند‪ ،‬مرا با این ریاکارىها هیچ نسبت نیست و اگر نسبتى داشته باشم با ‪ ...‬جز بـا گیسـوانِ کمنـد و موهـاى‬ ‫نسبتن بلند نیست‪.‬‬ ‫مارس ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪31 /‬‬

‫‪22‬‬

‫بد باش! تا مىتوانى بد باش تا ربطى به خودت داشته باشى‪ .‬خیلىها که خیلى خوبند خودشان نیستند؛ آنها‬ ‫مثل عکس سلفىاند‪ ،‬آنقدر با اندازهى چشمها‪ ،‬گونهها و خطوط صورتشان ور مىروند که دیگر خودشان‬ ‫هم خود را نمىشناسند؛ اینقدر در اندازهى آدمها دست نبر‪ ،‬آنها را الکى بزرگ نکن! خودشان را گم مـى‪-‬‬ ‫کنند‪.‬‬


‫دیل گپ ‪31 /‬‬

‫‪23‬‬

‫من هرگز هیچ سالمى را بى پاسخ نگذاشتم‪ ،‬همیشه آن را با درود پاسخ دادم تا خیال برم ندارد کـه بـاالترم!‬ ‫سالم اعالم تسلیم در برابر قدرت است؛ دعایىست که اعالم سرسپردگى مىکند و همزمـان بـراى قـوىتـر‬ ‫سالمت مىخواهد‪ .‬اعراب صحرانشین وقتى آن را به کار مىبردند که بخواهند اعالم کننـد بـه مخاطـ‪ ،‬کـه‬ ‫جنگى ندارند با او! درود اما ربطى به پایین و باال‪ ،‬کارى بـه نـوع مخاطـ‪ ،‬نـدارد؛ عمـرى باسـتانى دارد در‬ ‫فارسى و از دروته مىآید و بعدها در فارسى میانه بدل به دروت شد و به علتهاى استعداد باالى دو حرف‬ ‫"د" و "ت" که دائم جا عوض مىکنند سالها باید مىگذشت تا در شعر فردوسى‪ ،‬نظامى و ناصر خسرو یـا‬ ‫خاقانى و سعدى بدل به درود شود‪ .‬درود جز اعالمِ مهر نمىکند؛ عشق است؛ بـراى تـو حـال خـوب مـى‪-‬‬ ‫خواهد؛ آفرین است و پر از پتانسیلِ شادباشى! درود کارکردى طبقاتى ندارد؛ رییس نمىشناسد؛ با اعـالمِ آن‬ ‫فروتر نمىروى‪ ،‬فراتر نمىشوى و جز آرزوى بود و باش براى مخاط‪ ،‬نمىکنى‪ .‬پس اگر پیامى دارى‪ ،‬این‪-‬‬ ‫قدر خرابم نکن! من دیکتاتور نیستم‪ ،‬جاى سالم به درودى آغازش کن که رفاقت کنیم نه رقابت ‪...‬‬ ‫مارس ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪32 /‬‬

‫‪24‬‬

‫زبان رسمى براى اینکه رسمى بماند مدام باید خودش را واکس بزند؛ زبان رسمىِ هر کشورى حجاب دارد‬ ‫و همیشه فاصلهاش را با زبان لوگو و کوچه بازارى حفظ مىکند؛ زبان رسمى مدام نیازمنـد رأى و رضـایت‬ ‫همگانىست و ناچار است مدام مقبول بماند پس ریسک نمىکند؛ مثلن آنهـا کـه در مرکـز لنـدن سـکونت‬ ‫دارند شیک حرف مىزنند و کلماتشان آنقدر پاستوریزهست که گاهى فکر مىکنى تازه از آسمان رسـیده‪-‬‬ ‫اند‪ ،‬برعکس اینها‪ ،‬ساکنانِ محلهى هکنىِ لندن وقتى حرف مىزنند زندگى زمینى را به اکران مىگذارند و به‬ ‫درکِ دردها و زیست هر روزهشان مىرسى‪.‬‬ ‫من همیشه شیفتهى شنیدنِ گویشهایى بودهام که در نقاط مختلف ایران توسط قومیّـتهـا بـه کـار مـىرود‪.‬‬ ‫لحنهاى مستترى در این گویشها کشف کردهام که تاکنون بسیار بـه دادِ شـعرم رسـیده؛ گـویشهـا ترسـو‬ ‫نیستند‪ ،‬خودشان را واکس نمىزنند و تنها آنچه را که هستند یا دارند‪ ،‬رو مىکنند‪ .‬این ماهیّت زبان رسـمى‪-‬‬ ‫ست که مثل زبان ادبى از زندگى دور است‪ ،‬دورى مىکند‪.‬‬


‫دیل گپ ‪33 /‬‬

‫‪25‬‬

‫تا بخواهى رادیکال است اما از نوع بندتنبانى! همانقدر که به حکومت مىتازد‪ ،‬مردم را ناز مىکند‪ .‬نازشان را‬ ‫مىکشد چون گاو است و نمىفهمد همین مردم یعنى تودهى گاو و گوسفندهایند که آن حکومت را ساخته‪-‬‬ ‫اند‪ .‬تا بخواهى رادیکال است اما قربان مردم مـىرود چـون مـردم یعنـى رأى و طرفـدار و الیـک بیشـتر! او‬ ‫رادیکال است اما جز به سود بیشتر فکر نمىکند براى همین بندتنبانىسـت‪ ،‬اپورتونیسـت اسـت و امثـال او‬ ‫گوشت گله را نمىخورند فقط پوستشان را مىکَنند! البته او تقصیر نـدارد‪ ،‬ایرانـىهـا همـه بـه فکـر سـودِ‬ ‫بیشترند؛ غافلند سودِ بیشتر آنها را وارد اکوسیستمى مىکند تا در نهایت در خودشان فرو کند! اشتباه نکنیـد!‬ ‫من مخالف رادیکالیسم نیستم؛ باید به طرز فجیعى رادیکال بود‪ .‬رادیکالیسم خوب است اما راه میانـه نـدارد‪،‬‬ ‫باید رادیکال بود ولى فقط به طرزى فجیع‪.‬‬ ‫مارس ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪34 /‬‬

‫‪26‬‬

‫معلوم است که خوب مىخواند ولى غلط! نوشت نوشتههاى شما این روزها دارد دیوانهام مىکند‪ ،‬اى کـاش‬ ‫شما که اینهمه عمیق و پرفکر مىنویسید اخالق را هم رعایت مىکردید‪ .‬جواب دادم قبول نـدارم کـه دائـم‬ ‫عمیق و متفکر نوشتهام اما حتى یک متن ندارم که موازین اخالقى را رعایت نکرده باشد‪ .‬بىشـک اگـر یـک‬ ‫نفر در ادبیات معاصر داشته باشید که اخالقى بنویسد على عبدالرضایىست‪ .‬راستى بین شما کسى هست که‬ ‫بگوید چرا با این پاسخ من مخالف است!؟‬ ‫مارس ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪35 /‬‬

‫‪27‬‬

‫یک بدحجاب که گیر افتاده بوده‪ ،‬صحنهای را با دوربین گیر انداخته بود! بازداشتگاه! پر از حسِ تنهایىست‪،‬‬ ‫پر از حبس! حبسى که بیش از یکى دو ش‪ ،‬طول نمىکشد اما عمرى توى سرت زندگى مىکنـد‪ .‬مـن ایـن‬ ‫دست از خاطرات را هنوز دارم زندگى مىکنم‪ .‬ایران زندان بزرگى بود؛ در ایران هم یک تبعیدى بودم؛ نمى‪-‬‬ ‫توانستم به کشورهاى دیگر سفر کنم‪ .‬حاال ولى زندان فجیعتر شده‪ ،‬همه جا مىتوانم سفر کنم جز ایران‪ .‬این‬ ‫براى آدمهاى معلولى غبن بزرگى نیست اما براى شاعرى که زندگى جز در زبـان نمـىکنـد گیـر افتـادن در‬ ‫گودال ویل است؛ جایى که حتى نمىتوانى دست و پا بزنى فقط فرو مىروى‪ .‬اخیرن باز مىخواستند به قول‬ ‫گیلکها چیشته خورم کنند اما شعر تقدیر من است‪ ،‬به شعور نمىشود خیانت کرد‪ .‬کاش بلد بودم جز "نه"‬ ‫کلمه اى قرائت کنم‪ ،‬کاش جز سایه همسایهاى داشتم‪ .‬آیا باالخره یکى ظهور مىکند که بفهمد؛ یکى که تنها‬ ‫روى حرف راه نرود‪ ،‬یکى که تنها خودش باشد و جز فردا نداشته باشد‪ .‬همیشه بـه آنهـا کـه مـىتوانسـتند‬ ‫نفهمند یا مىتوانند نفهمند یا مىفهمند و رُلِ خر ایفا مىکنند حسودىام مىشـد‪" .‬نـه" تـاوانِ بزرگـى دارد‪،‬‬ ‫برخى شانس دارند‪ ،‬جانشان را برایش مىگذارند و خالص! اما این راحتتـرین شـیوهى انجـام مسـئولیت‬ ‫است؛ براى "نه" فقط باید زندگى کرد و این آسان است اما بسیار سخت!‬ ‫مارس ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪36 /‬‬

‫‪28‬‬

‫هفت ـ هشت سال پیش فیلمى دیده بودم از حامد بهداد؛ از بازىاش خوشم آمد‪ ،‬بعد هـم اسـمش را سـر‬ ‫کردم در "یوتیوب" و مصاحبهى دهان گندهاش را شنیدم‪ .‬جانى آنارشیست داشت‪ .‬خیال مىکردم اگر ایـن‪-‬‬ ‫گونه ادامه دهد و جا نزند کم کم سینماى ایرانى بازیگرى خواهد داشت قد بلند! هر چند مطمئن بودم نمى‪-‬‬ ‫گذارند؛ هنرپیشگى در ایران از اسر قد کوتاهى داشته؛ برنمىتابد یکى را اگر بخواهد سر بلند کند‪ .‬تا اینکـه‬ ‫دیش‪ ،‬اتفاقى در یوتیوب‪ ،‬گفتگوى تازهى بهداد را با یک عق‪ ،‬افتـادهى سـینمایى بـه اسـم جیرانـى دیـدم‪،‬‬ ‫فاجعه بود‪ ،‬بیضههایش را چنان کشیده بودند که صدایش از ماتحت درمىآمد! هم حکومت و هم فرهنـگ و‬ ‫علىالخصوص سینماى ایرانى ماشین اختهکنی است‪ .‬بازیگر و سناریست و کـارگردان نـدارد‪ ،‬همـه را از دم‬ ‫اخته مىکند‪ .‬ما در ایران سینما نداریم‪ ،‬بازیگر نداریم‪ ،‬در عوض تا بخـواهى خوشـگل دهـاتىِ سـرى دوزى‬ ‫شده داریم؛ یک مشت پاپتىِ بیسواد که به هر چه مىآیند جز فرهنگ‪ ،‬جز روشنگرى‪ ،‬جز شعور! سـینما در‬ ‫تمام فرهنگها پیشتاز است اما در ایران جز پیروى از ژانر خیانت نمىکنـد‪ .‬ایـن روزهـا سـینماى آوانگـارد‬ ‫جهان دیگر ربطى به داستان ندارد‪ ،‬تا مىتواند حرف نمىزند اما تا بخواهى نشان مـىدهـد؛ بـرعکس ایـران!‬ ‫چقدر از سینماى ایرانى بدم مىآید؛ سینمایى که بلد نیست تولید فضاى جدید کند؛ سینمایى که تصویرهاش‬ ‫مردهاند؛ در عوض تا بخواهى پرسوناژهاش وراجى مىکنند‪ .‬سینماى ایرانى تماشا ندارد‪ ،‬چشمهات را ببند و‬ ‫گوشهات را بهش بسپار‪ ،‬چیزى از دست نخواهد رفت؛ سینماى اسـتاتیک و بـى حرکـت! سـینماى ایرانـى‬ ‫کینِستِتیک نیست‪ ،‬ویژوآل نیست‪ ،‬فقط و فقط اودوتورىست‪ .‬سینماى ایرانى ژانرىسـت کـه جـز برگـزارىِ‬ ‫کارناوالِ جماعت نفله هیچ هدفى ندارد‪ .‬تاکنون ندیدهام پرسوناژهاى فیلمهاى ایرانى از دایرهى یک تیپ پـا‬ ‫فراتر بگذارند؛ تروکاژهاش اغل‪ ،‬یا دمِ دستىاند یا باورپذیر نیستند‪ .‬مچ کاتها همه حال بههمزن‪ .‬بـى هـیچ‬ ‫تمهید و اینزرتى تصویرها عوض مىشوند طورى که گاهى فکر مىکنى فیلمساز و فیلمبـردار عمـد دارد بـه‬ ‫شعور مخاط‪ ،‬توهین کند‪ ،‬یکى هم نیست به خیل این بچه فوفولها بگوید بخوانید‪ ،‬ببینید‪ ،‬کوسبـازى هـم‬ ‫حدّى دارد‪ ،‬تا کى بالهت پرورى!؟ تا کى ترویج ترس و ریاکاری با شیوههاى حال بههمزنِ خدابازى!؟ یعنى‬ ‫اینقدر گاوند که هنوز خودشان را باال نیاوردهاند؟ ادبیات فارسى وضـع خـوبى نـدارد امـا سـینماى ایرانـى‬


‫دیل گپ ‪37 /‬‬

‫فقطافقط گاییدنىست‪ .‬یارو پیچ مىخورد مىگوید اگر خدا بخواهد‪ ،‬کوس و کون مىدهـد‪ ،‬مـىگویـد خـدا‬ ‫خواسته انگار سناریوهاشان را هم اهل بیت و چهارده معصومشان نوشتند‪.‬‬


‫دیل گپ ‪38 /‬‬

‫‪29‬‬

‫خیلىها هنوز نمىدانند زبان به معناى عامِ کلمه‪ ،‬خود شعرى الیتناهىست‪ .‬بسیارى از کتابها یا روزىنامهها‬ ‫را که وا مىکنى یککاره مىبینى طى تک سطرکى از گوشهی اصفهان پریدهاند توی ماهور و غلت خوردهاند‬ ‫وسطِ دشتی و در گوشهی ابوعطا چنان شورش را در آوردهاند که آدم را گرفتار ِقمر میکنند و مىمـانى آب‬ ‫چه طور اینهمه سرباال رفته که با چنین اعتماد به نفسِ دهـن گشـادى قورباغـه در بیـاتِ اصـفهان الـویس‬ ‫پریسلی خوانده‪ ،‬آن هم با تیترِ درشت!‬ ‫تقصیرِ خودشان هم نیست‪ ،‬با بد حکومتى معاصریم؛ تخمِ همه را کشیدهاند‪ ،‬وضع چنان وانفساسـت کـه در‬ ‫قحطِ بکَر‪ ،‬خاله اگر خایه داشت خالو میشد! انگار زین‪ ،‬زیادیست‪ ،‬پیه زیادی به کـونشـان مالیـدهانـد و‬ ‫دارند فتح ِقسطنطنیه مىکنند! لعنتىها قدرت دارند‪ ،‬تمام مدیاها دستشان است‪ ،‬آنقدر غلط مىنویسـند کـه‬ ‫رفته رفته گُهکارىشان بدل به عادت شده معمول و مصطلح مىشود‪ .‬بعد هم که این غلطنویسىهـا عمـومى‬ ‫شد اگر یقهشان کنى با بادِ هنگفتى در غبغ‪ ،‬مىگویند حق با شماست اما دیگر اینها بدل به غلطِ مصـطلح‬ ‫شده پس بنا به فتواى ابوالحسن خانِ نجفى درست است! یکى هم نیست به این جماعتِ گوزو بگوید رفتن‬ ‫به مستراح که اینهمه انا انزلنا ندارد‪ .‬زبان دریاست؛ مىشود آبش را گلآلود کرد اما شماها از هر طرف گه و‬ ‫فاضالب بستهاید به این بى زبان و چون تمساح طعمهى چرب و چیل مىقاپید از سرِ خشکى و فرو مىبرید‬ ‫به قعر و در دلِ آب استخوان مىکارید‪ ،‬الاقل از دلفینها یاد بگیرید که حتى بـراى خودکشـى مـىرونـد بـه‬ ‫ساحلى تا دریاى فارس به فاک نرود‪.‬‬ ‫همه مىدانند که من مالنقطى نیستم‪ ،‬با بسیارى از سنتهاى نوشتارى هم مشـکل دارم امـا بعضـى غلـطهـا‬ ‫واقعن غلطکارىست‪ ،‬آدم عنش مىگیرد وقتى اینها را مىخواند‪ ،‬بدهیبت است‪ ،‬لعنتى عین گوز وسـطِ نثـر‬ ‫عزیزِ فارسى صدا مىدهد و فارت فارت مىرود جلو!‬ ‫جناب شاعر! آقاى منتقد و نویسنده! هى مترجمِ فارسى نابلدِ زبانندانِ فرهنگ بازکن و فرهنگباز! جهان دنیا‬ ‫نمىباشد‪ ،‬جهان یعنى همهى هستى و دنیا مجموعهى آدمهاست‪ ،‬دنیا که جهان نیست! واقعن درسـت نمـى‪-‬‬ ‫باشد "مىباشد" را جاى "است" یا نمىباشد را جاى "نیست" یا "هست" را جاى "است" یـا ایـن "را"ى‬


‫دیل گپ ‪39 /‬‬

‫لعنتى را بعد از فعل بیاوریم؛ درست نمىباشد که ندانى در زبان فارسى ما اصلن چیـزى بـه اسـم مـىباشـد‬ ‫نداریم!‬ ‫طرف سرحلقهى نویسندههاى ایرانىست اما در یکى از دیالوگهـاى یکـى از داسـتانهـاش مـىخـوانى"از‬ ‫آشنایى با شما خوشبخت شدم"‪ ،‬جلالخالق! یعنى ایشان هم درک زبانىشان بـا بقـال سـرِ کوچـهشـان کـه‬ ‫خوش وقت برایش خوشبخت صدا مىدهد تفاوتى ندارد!؟ هستند نویسندگان مطرحى که هنوز نمـىداننـد‬ ‫اعمال تنوین تنها کلمات عربى را بدل به قید مىکند "ناچارا" دیگر چه صیغهاىست!؟ شاعر ریـش و سـبیل‬ ‫دارى کلمهى "سه قلو" را در شعرش مىآورد بى که بداند دو در دوقلو هیچ ربطى به دو ندارد‪ ،‬بلکـه کلمـه‬ ‫ترکىِ دوقلو ترکیبىست از دوق و لو که معناى همزادها مىدهد و اینطور نیسـت کـه اگـر حـاال دو را سـه‬ ‫بکنیم سه تائىِ مرتبى تولید شود‪ .‬همین نویسندهاى که چسش براش بوى نصراهلل مىدهـد و خیلـى هـم بـه‬ ‫نثرش مىنازد براى اینکه بگوید به او شک دارم در جایى نوشته "من به او مظنون هستم"‪ ،‬خدایى مظنون که‬ ‫بر وزن مفعول هم نوشته شده داد مىزند که صفتى مفعولىست و جاى صفت فـاعلى نمـىشـود ازش کـار‬ ‫کشید؛ مثلن اگر مىخواست چنین عربیک و مشنگ حرف بزند باید مىنوشت من به او ظنین هسـتم کـه بـر‬ ‫وزن فعیل است و صفتى فاعلىست‪ .‬من مشکلى با کاربرد کلمـات عربـى در زبـان فارسـى نـدارم امـا اگـر‬ ‫نویسندهاى دوست دارد واژگانش را گسترش دهد بهتر است بر صرف و نحو یا گرامرِ زبـان عربـى اشـراف‬ ‫داشته باشد و بداند آوردن کلمات زبانى سامى در زبان هندی و اروپایى مثل راه رفتن بر طناب‪ ،‬پر از ریسک‬ ‫و خطر است‪.‬‬ ‫خالصه اینکه اغل‪ ،‬نویسندههاى ایرانى به آنچه مىنویسند فکر نمىکنند؛ یعنى اصلن یـاد نگرفتـهانـد کـه‬ ‫فکر کنند‪ .‬نثر بسیارى از نویسندگان معاصر مملو از چنین اشتباهاتىست اما جان مادرتان هى جاى "است"‪،‬‬ ‫"هست" ننویسید؛ علىالخصوص بىخیالِ این "مىباشد" شوید که به طرز فجیعى بوى بیسوادى و بالهـت‬ ‫مىدهد‪.‬‬


‫دیل گپ ‪41 /‬‬

‫‪31‬‬

‫مىگوید تمام کارهات‪ ،‬رفتارهات‪ ،‬حتى پوشیدنهات من درآوردىست! آنارشیستى!؟ باش! آنارشیسـت کـه‬ ‫اینطورى نیست! این سبیلهاى از بناگوش در رفته چیست!؟ الاقل از این ریشها که سرتاسرِ دنیـا هـم مُـد‬ ‫شده زیرش مىگذاشتى! توى این پیرهنهاى سوفیستى مثل مرده در تابوتى؛ تو که اینهمه پول دادى براش‪،‬‬ ‫کمى مىگذاشتى روش از این تىشرتهاى گوچى و والنتینو یا چَنِل که تازه هم مُد شده تن مىکـردى! ایـن‬ ‫طور ننویس على! مردم دوست ندارند‪ ،‬این حرفها را نزن! مُد نیست! دیگر وطندوستى دمُده شـده‪ ،‬ملیّـت‬ ‫سیخى چند!؟ جهانى باش! حتى در جملهاى خالفِ خانمها نباش! دمکراسى زن است! ایـنقـدر شـرّ نبـاش‬ ‫پسر! دنیا را برابرى برداشته حقوقِ بشرى باش! روشنفکرِ اینجورى دیگر مُد نیست ‪...‬‬ ‫هر چه بگویم بیهودهست‪ ،‬نمىفهمد آنارشیست که "این طورى نیست" ندارد! آنارشیست مُدیسـت نیسـت‪،‬‬ ‫طبق مُد رفتار نمىکند؛ مُد حقّهى بازار است‪ ،‬بازار هـر چـه بیشـتر و در نهایـت همـه را مـىخواهـد‪ .‬یـک‬ ‫آنارشیست مثل همه نیست! همه یعنى هیچ! یعنى کیچ! همه جز آسان دنبال نمىکنند‪ ،‬تمام مُدها آسانند‪ ،‬تمام‬ ‫مُدها کیچ! کاش کمى فکر کردن مُد مىشد‪ ،‬کاش الاقل معدودى خودشان را بـاور مـىکردنـد و خودشـان‬ ‫بودند‪ ،‬تفکّر سخت است‪ ،‬خودآیى صع‪ !،‬چرا هرگز کتابخوانى مُد نمىشود!؟‬


‫دیل گپ ‪41 /‬‬

‫‪31‬‬

‫از طبقهى متوسط هرگز هیچ برنیامده‪ ،‬هیچ برنمىآید‪ .‬طبقهى متوسط مدام میانهرو بوده‪ ،‬راضى بوده به وضع‬ ‫موجود‪ .‬بیخود نیست که هرگز آنها را مخاطـ‪ ،‬قـرار نـدادهام! پـیشتـر فقـط بـراى "هـاى کـالسهـا" و‬ ‫"لوکالسها"یعنى فرادستان و فرودستان مىنوشتم‪ .‬حاال ولى چند سال است که از دستهى اول هم بریدهام از‬ ‫بس که تازه به دوران رسیدههاى مذهبى و فرهنگ ندیدهها قاطىِ طبقهى فرادست ایرانى شده آن را از درون‬ ‫خواجه کردهاند‪ .‬حاال با اینکه هیچ تجربهى ملموسى از فقر ندارم در متنهایم فقط به فقـرا چشـم دارم؛ بـه‬ ‫آنها که در دهانشان آتشفشان کار گذاشتهاند؛ به آنها که لقمه را از دهانشان ربودهاند؛ به نسلى از جوانـان‬ ‫ایرانى که از صبح علىالطلوع تا نیمههاى ش‪ ،‬بیگارى مىکنند تا در جی‪،‬هاشان پولى جمـع شـده بـا هـزار‬ ‫مشقت از ایران بزنند بیرون و در یکى از کشورهایى که به آیندهشان شانس مىدهد پناهنده شوند! برونـد بـه‬ ‫کشورى مثل استرالیا که وزیر محبوب طبقه متوسط این روزها دارد آنجا رسوایى را در زنبیل مىکند‪ .‬مسـتر‬ ‫ظریف این کارگزار سرمایهدارىِ مالیى خوب مىداند که دیگر کارد به استخوان رسیده و هر ایرانى حق دارد‬ ‫اگر زندگى در ایران را تحمل نمىکند‪ ،‬حق دارد اگر گاهى کشکِ آش را وقت پناهندگى زیاد مىکند‪ .‬با این‪-‬‬ ‫همه باز آقاى ظریف از رو نمىرود‪ ،‬در مدیاهاى استرالیا جار مىزند پناهجویانی ایرانى که آمدهاند اینجـا و‬ ‫از وضعیت حقوق بشر شکایت مىکنند همه از دم دروغگویند؛ مىگوید ایران آزادترین کشور خاورمیانه کـه‬ ‫هیچ‪ ،‬بلکه از بسیارى از کشورهاى غربى نیز دمکراتتر است‪ ،‬زیرا کـه هفتـاد درصـد مردمـانش در همـین‬ ‫انتخابات اخیرش شرکت کردهاند!‬ ‫دقیقن بیست و پنج روز پیش یکى از مخاطبان صفحهى فیسـبوکم کـه پنـاهجویى در استرالیاسـت و منتظـر‬ ‫پاسخِ پناهندگى‪ ،‬با لحنى شاکى خطاب به من نوشته بود تو که در لندن دارى عشقِ دنیا را مىکنـى چـه کـار‬ ‫دارى به مردم ایران که هى مىنویسى رأى ندهند!؟ امش‪ ،‬یعنى دقیقن یک ساعت و نیم پیش همان هموطن‬ ‫با کلماتى غمزده نوشته "حق با تو بود‪ ،‬از وقتى که ظریف آمده اینجـا ورق برگشـته‪ ،‬وکـیلم مـىگویـد بـا‬ ‫پروندهاى که تو دارى دادگاه را خواهى باخت" و بعد هم نوشت "کاش مىگفتم مسیحى شده و با این ادعـا‬ ‫اقدام به پناهندگى مىکردم‪ ".‬شوخى نیست! این روزها قری‪ ،‬به اتفـاق هموطنـانِ پنـاهجویى کـه در ترکیـه‬ ‫منتظرند مثلن مسیحى شدهاند‪ .‬دوست آنارشیستى دارم که در منچستر‪ ،‬مترجم پناهجویان ایرانـى در دادگـاه‪-‬‬


‫دیل گپ ‪42 /‬‬

‫هاست؛ مىگوید از بس براى ایرانىهاى تازه مسیحى ترجمه کردم کم کم دارد از مسیح خوشم مىآید‪ .‬مستر‬ ‫ظریف مسلمان در مدیاها پر کرده که هفتاد درصد ایرانىهاى مسلمان در انتخابـات ششـم اسـفند بـا رهبـر‬ ‫مسلمانان ایران بیعت کردهاند‪ ،‬در حالى که خود بهتر از همه مىداند قری‪ ،‬به اتفاق این جمعیت اگر پا بدهد‬ ‫که از ایران فرار کنند خود را مسیحى جا مىزنند‪ ،‬زیرا که بشر در ایران هـیچ حقـى نـدارد‪ ،‬زیـرا کـه آنجـا‬ ‫دروغگویى شرط اول بقاست‪ ،‬زیرا که آنجا همه مقصرّند اما هیچکس دوست ندارد تاوان بدهد براى همـین‬ ‫همه دارند مىدهند‬ ‫مارس ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪43 /‬‬

‫‪32‬‬

‫ایرانیان بخش بزرگى از جمعیت پناهجوى دنیا را تشکیل مىدهند‪ .‬درصـد بـاالیى از ایـن هـموطنـان فاقـد‬ ‫توانائى مالىاند و تنها از طریق ترکیه قادرند کشور را ترک کنند‪ .‬بعـد از توافـق اتحادیـه اروپـا و ترکیـه کـه‬ ‫جمعهى گذشته اتفاق افتاد و در آن داوود اوغلوى نخست وزیر مأمور شد تمام روزنههاى دیوار بلندى را که‬ ‫دور پناهجویان کشیده ببندد‪ .‬پریروز هم مستر ظریف با اردوغان دیدار کرد و اینها همه طى چهار روز اخیر‬ ‫اتفاق افتاد‪ .‬سناریوى کثیفى علیه طبقه فرودست و به ستوه آمدهگان کلید خورده اما تمـام مـدیاهاى چـپ و‬ ‫راست فارسى زبان حتى سازمانهاى حقوق بشرى اللمانى گرفتهاند‪ .‬آیـا هنـوز از فاجعـهاى کـه دارد بـراى‬ ‫پناهجویان امروز و فردا اتفاق مىافتد بىخبرند!؟‬ ‫مارس ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪44 /‬‬

‫‪33‬‬ ‫گرچه به گردِ پات هم نمىرسد گردباد‪ ،‬گرچه آفتاب براى تو در آسمان مىچرخد اى گل سرگردان! با این‪-‬‬ ‫همه کمى به حکمت سینه بده که تنها آفتابگردان حرف مىزند با بدن‪ ،‬بعدن حرف نمىزند با کسى! من مردِ‬ ‫زنهاى دیگرم‪ ،‬زنى که مثل همه باشد‪ ،‬با همه باشد‪ ،‬مال من نیست‪ .‬بیخود نیست که وقتم را تلف نمـىکـنم‬ ‫در رُم! همه شاکىاند که چرا با چند نفرم اما هیچکدامشان یک نفر نیستند‪ .‬تا همین چند روز پیش‪ ،‬مـن هـم‬ ‫عاشق یک نفر بودم‪ ،‬او را کشتم چون مال دو نفر بود‪ ،‬و این ممکن نبود‪ ،‬براى همین خواستم مثل او باشـم‪.‬‬ ‫رفتم که نصف او را بدهم به یکى‪ ،‬او سالسا مىرقصید با سه نفر! من اما یک نفر بودم تا همـین دیشـ‪ ،‬کـه‬ ‫شدم دو نفر‪ .‬دخترک تانگوى عارفانهاى داشت‪ ،‬و اگر بىخیالِ رُم مىشد و مىآمد لندن مىشد چهار نفر! اما‬ ‫نشد! حاال فقط دنبال آن چند نفرم که تانگو مىرقصند در لندن‪ ،‬آن هم فقط براى ماندن بـا مـن کـه نزدیـک‬ ‫است‪ .‬متاسفانه عشق فقط دور است و من تلف شدم از بس دور‪ ،‬دور‪ ،‬دور بودند همه‪ .‬باید کم کم یاد بگیرم‬ ‫فامیل نزدیک او باشم‪ ،‬عشق فقط براى حال است‪ ،‬براى حاالست‪ ،‬اگـر مـیخـواهى از آن فـرار کنـى‪ ،‬بـرو‬ ‫گذشته‪ ،‬به آینده پناهنده نشو!‬


‫دیل گپ ‪45 /‬‬

‫‪34‬‬ ‫عشق رسم ندارد‬ ‫رسمهاى بسیار اما بر جا مىگذارد ‪...‬‬ ‫یک عده ریاضت مىکشند‪ ،‬نماز مىخوانند و پرهیز مىکنند از دنیا تا آن دنیا حورى و شـراب نـاب بهشـتى‬ ‫نصی‪،‬شان شود؛ یک عده هم حال انتظار ندارند مثل من عجولند! عمرن نمىتوانند بىخیال این دنیـا شـوند‪،‬‬ ‫مومن به زنده بودنند‪ ،‬به زندگى!‬ ‫بهشت ما را در این دنیا کار گذاشتهاند‪ ،‬هر چه آمستردام شراب و حورى معمولى داشت‪ ،‬پراگ دست بهشت‬ ‫را از پشت بسته! هم شراب ناب دارد هم حورى سوپر اعال!‬ ‫هر چند سفر در خانه حالِ دیگرى دارد اما سیر در شهر خیالِ دیگرى مىدهد به اهلِ حاالت!‬ ‫براى همین از رودخانهى "آمستل" رفتن‪ ،‬و ریختن در درهى "ولتاوا" کـه اول خانـهى "سـلتى"هـا و بعـد‬ ‫"مارکومانِ" ژرمن و بعدها مال اسالوها شد عبادت است؛ عیادت زیبایى واقعن عبادت است‪ ،‬علىالخصوص‬ ‫براى امثال من که بت پرستند‪ .‬آنها با خداى بزرگ حال مىکنند ما با خداهاى کوچک! خدایى ظریف و مثل‬ ‫استخوانِ گنجشک شکننده! البته خدا فقط یکىست‪ ،‬بیخود که نیست من اینجا هر که را تو مىبیـنم‪ ،‬بـا تـو‬ ‫باید زیرِ پلِ "کارل" آبتنى مىکردم و از زنانِ آن شاهِ چندم مىخواستم ایـن سـنگ را کـه در سـینهام کـار‬ ‫گذاشتهاند بسابند برات‪ ،‬نیستى که!‬ ‫رودخانهى "ویتاوا" خود را باز کرده بینابین‪ ،‬اما این دکمهها را چنان جوش دادهاى به تـنم کـه آب ایـنجـا‬ ‫همان آرامگاهِ درندشتِ آفتاب است‪ .‬دارم مىروم خانهى شاعر محبوبم "یاروسالو سایفرتِ" آنارشیست کـه‬ ‫یککاره تسلیمِ صفهاى کمونیستى شـد‪ .‬کـاش کوسـى کمونیسـت سـب‪ ،‬نمـىشـد و یاروسـالو عظمـت‬ ‫آنارشیسم را به بالهت کمونیسم نمىفروخت‪ .‬هنوز روزنگارىهاى سایفرت در کتاب "چراغهـا را خـاموش‬ ‫کن" کلمه به کلمه دارد از ضلع جنوبىِ بهنم که همجوار با مخزن خاطرات توست مىگذرد‪ ،‬نیستى که!‬ ‫اگر بودى بر نقطه نقطهى تنت مثل "کارل ماخاى" رمانتیک چنان مىنوشتم که حتى آب از رو برود!‬ ‫رسیدهام به کافهى کافکا‪ ،‬اما نه! ترجیح مىدهم عشقهاى خندهدار را دنبال کنم؛ اگر نجنبم مسخ مـىشـوم و‬ ‫حتى "کوندرا"ى خوشتراشى که تازه از کنارم گذشت‪ ،‬نیست مىشود‪ ،‬هستى!؟‬ ‫در پراگ هم جز تو هر که هست نیست!‬


‫دیل گپ ‪46 /‬‬

‫‪35‬‬

‫آمستردام مثل یک حمام لخت! مثل یک جفت پستانِ حال آمده دائم آمستردام است‪ .‬اینجا همیشه ده سال از‬ ‫دنیا جلوترى‪ ،‬الاقل ده سال جوانتر! آخرین بارى که آمدم آمستردام‪ ،‬دخترى کابلى همراهم بود که هم لوندى‬ ‫مىکرد هم روشنفکرى و براى اینکه او را کامل نخورم‪ ،‬نشد از ل‪ ِ،‬رودخانهى "آمستِل" که لخـتِ مـادرزاد‬ ‫وسط شهر افتاده بود بخورم‪.‬‬ ‫آمستردام دراز بکِش! کنار این شاعرِ شرقى فقط دراز بکش تا این آفتابِ اری‪ ،‬دیگر غـروب نکنـد! حـال را‬ ‫بچس‪ ،‬که از ثبت و ثبات خوشم نمىآید؛ از اینها که عکس مىگیرند و دائم یادداشت مىکنند بدم مىآیـد!‬ ‫در سفر نباید شعر نوشت فقط باید شاعر بود‪ ،‬شاعرى که از جلوى ویترینهاى حـالفروشـى بگـذرد امـا از‬ ‫هیچکدامشان نگذرد‪ ،‬هى "رامبراند"تر شود‪ ،‬طورى که "صراف" گهگیجه بگیرد از آن همه پوندى که یـورو‬ ‫کرده و مىزنى به بدن! تازه اینجاست که مىفهمى چرا "آورکامپ" یا "ورمیرِ" عاشق همه جا لختى کشیده‬ ‫جاکش! شک ندارم دوشیزه "اوبرسکى" یا همین "هرى مولیشِ" حشرى الاقل یک ش‪ ،‬در یکى از همـین‬ ‫جندهخانـههـا شـاعرى کـرده و بیخـود مثـل فـروغ‪ ،‬نکـرده خـود را تـابلو نکـرده المشـتک! مانـدهام چـه‬ ‫طور"اسپینوزا"ى آمستردامى که دایم در حالِ جآااان و خلجـان بـود اخالقیـاتش را علیـه دوآلیسـم دکـارتِ‬ ‫مفلوک علم کرده تا طفلى "دلوزِ" بیچاره شاهِ فکر بخواندش یا هگلِ مادرمرده خطاب به فیلسوفى بگوید تو‬ ‫یا مقلد اسپینوزایى یا در فلسفه پیاده!‬ ‫کاش براى مردمى که به کوس مىگویند شرمگاه‪ ،‬پاریس را در رنو نمـىبـردم‪ ،‬هرمافرودیـت نمـىآوردم تـا‬ ‫مشتى مافنگى را به شاعر ترجیح ندهند! لکاتهاى جار مىزند فالنى ضد زن است‪ ،‬رجالهاى مىگوید ضدِ من‬ ‫که نامى مٌد کرده باشد! کاش اول مىآمدم و بعد مىبردندم به دادگاهم! یا مىگذاشتند و الاقل یک فصل مى‪-‬‬ ‫گذشت از آغوشم‪ .‬کاش مىدانستند همیشه آنقدر داغ نیستم که تخت بشکنم‪ .‬اینطور که اینها عاشق مـى‪-‬‬ ‫شوند بعید مىدانم دوباره تنها شوم‪ .‬چقدر اروپا را بهانه کنم‪ ،‬از کشورى به کشورِ دیگر فرار‪ ،‬کـه بـاز نریـزد‬ ‫قانون‪ ،‬کرم!؟ البته هرچه تخم بگذارند‪ ،‬در زمین خودشان مىکارند‪ ،‬عمرىست که با این بى وفایىها فامیلم!‬ ‫از کوره بیخود در نمىروم‪ .‬مرد و زن‪ ،‬پیر و جوان ندارد‪ ،‬سالهاست به هر که نزدیک مـىشـوم‪ ،‬بـا هـر کـه‬ ‫دست مىدهم‪ ،‬خیانتى کلید مىخورد!‬


‫دیل گپ ‪47 /‬‬

‫‪36‬‬

‫میگوید تو قماربازی نه عشق ساز! عشق یعنی دو! تو اما همیشه یک نفری‪ ،‬برای همین است که از تو مادام‬ ‫یک بیوه باقی میماند؛ بیوهای سیاه که روی زندگیات نشسته و دارد هنوز تار میتند‪ ،‬پس تو دنبال عنکبوتى‬ ‫تازه میگردی نه عشق! میگوید که تو قماربازى‪ ،‬عقل ندارى! اما من کـه تـاجر نیسـتم! عقـل تـاجر اسـت‪،‬‬ ‫حساب میداند‪ ،‬مدام میشمارد؛ میشمارد که ترس برش میدارد؛ هرگزاهرگز به کازینو نمـیرود چـون کـه‬ ‫عمرن دلش را ندارد؛ دل آیندهست‪ ،‬دربارهاش نمیداند چون که از دیل‪ ،‬از حساب بیرون است‪ .‬به فردا زدن‪،‬‬ ‫دل میخواهد که یعنی ‪ cor‬و ایـن همـان ریشـه التـین کلمـهی ‪ courage‬اسـت‪ .‬او فقـط انگلیسـیسـت و‬ ‫انگلیسیها شجاع نیستند‪ ،‬گرچه خوب میفهمند اما عقل قل‪ ،‬ندارند و قل‪ ،‬اینجا یعنی شعور یعنی عمـق!‬ ‫بریتیشها اغل‪ ،‬اهل زیرایند و برای اینکه زیرآب بزنند دائم آن زیر میایستند که یعنى فهمیـدن؛ ‪under +‬‬ ‫‪.stand‬‬

‫برعکس بریتیشها‪ ،‬چینیها به کازینو میروند چون که اهلِ حاالیند‪ .‬حاال ولی آینـدهای در کـار نیسـت امـا‬ ‫هنوز وجود دارد چون حاالست که بیاید‪ .‬دارد قطره قطره بدل میشود به حال و ریخته میشود سـرِ گذشـته‬ ‫که بی هیچ حالی باخته شد‪ .‬همه میبازند اما یک قمارباز الاقل حالش را میبرد‪.‬‬


‫دیل گپ ‪48 /‬‬

‫‪37‬‬

‫نوشت فالنى در مصاحبهاش گفته گلوبالنویسى و علىالخصوص گلوبال پوئترى که عبدالرضـایى ایـنهمـه‬ ‫سال است سنگش را به سینه مىزند برام پشیزى ارزش ندارد‪ .‬نوشتم هر که سطحى دارد و سوادى‪ ،‬نبایـد از‬ ‫کسى که از ایران نگذاشته پا بیرون و رنگ هیچ فستیوال شعرى ندیده توقع داشت درکى گلوبال داشته باشد‪.‬‬ ‫البته این بخیل سیرت شینما هم که منتشر شده بود آن را اقدامى ضدشعرى مىدانست و حاال بعد از اینهمه‬ ‫سال تازه دارد خط بازى مىکند! مطمئن باش اگر اینها سمپاشى نمىکردند و سه کتابى که پارسال در ایـران‬ ‫منتشر کردم قطعِ نخاع نمىشد و هفت کتاب گلوبالِ دیگرم مجوز مىگرفت حاال این حاللزاده هم شـاعرى‬ ‫گلوبالیست بود! نوشت از کجا مىدانید! شاید درباره گلوبال پوئترى جاى دیگرى خوانده باشد؟ پرسیدم مگر‬ ‫در ایران مقالهاى یا شعرى که ربطى به گلوبال پوئترى داشته باشد ترجمه شده!؟ جـواب داد ایشـان متـرجم‬ ‫شعرند و تاکنون چند شعر مهم شاعرانِ نسل بیت و بسیارى از آثار نیماى شعر انگلیسى را به فارسى ترجمه‬ ‫کردهاند‪ ،‬احتمالن درباره گلوبال پوئترى هم به انگلیسى خواندهاند! خواستم بنویسم عج‪ !،‬شارالتانیسـم کـه‬ ‫شاخ ندارد! اما فقط نوشتم تا آنجا که من خبر دارم تاکنون هیچ متنى درباره گلوبال پوئترى به زبان فارسـى‬ ‫ترجمه نشده و ندیدهام کسى حتى اسمى ازش برده باشد‪ .‬چیزى نگفت امـا چنـد عکـس فرسـتاد و پرسـید‬ ‫نظرت درباره این شعرها چیست!؟ نگاه کردم‪ ،‬بعد نوشتم اینجور کارها دیگر برام جذابیتى ندارند‪ ،‬در کتاب‬ ‫شینما تهِ این کارها را با افشین شاهرودى درآوردیم‪ ،‬اما از رو نرفت! چند عکس دیگر فرستاد و نوشت الاقل‬ ‫دربارهى این شعرها نظرت را بنویس‪ ،‬باز نگاه کردم‪ ،‬اوضـاعشـان حسـابى قاراشـمیش بـود حـرف حـرف‬ ‫کلماتش در صفحه چپ کرده بود‪ ،‬کج و کوله شده اُری‪ ،‬رفته بود‪ ،‬من که سر درنیاوردم‪ ،‬راستش حـالش را‬ ‫هم نداشتم چشمهام را در بیاورم‪ .‬نوشتم نمىتوانم بخوانم‪ ،‬لطف کرد و متنِ آدمیـزادىِ کلمـات را بـدون آن‬ ‫شارالتانیسمِ کذایى برام فرستاد‪ ،‬هر چه بیشتر درش دقیق شدم بیشتر نیـافتم‪ ،‬نـه تصـویرى‪ ،‬نـه تخیلـى‪ ،‬نـه‬ ‫موتیفى‪ ،‬نه شهود و عاطفهاى‪ ،‬نه حتى حرف حسابى! براى همین نوشتم من که چیز دندانگیرى که خوانـدنى‬ ‫باشد درش نیافتم‪ ،‬یککاره پاسخ داد نباید فقط بخوانى‪ ،‬باید بیشتر ببینى‪ ،‬ایـنهـا خواندیـدنىانـد‪ .‬پرسـیدم‬ ‫خندیدنى!‬


‫دیل گپ ‪49 /‬‬

‫‪38‬‬

‫عاشقتر از پرستو وجود ندارد‪ ،‬در حالى که این پرنده تنها به زندگى اهمیت مىدهد‪ ،‬با عج‪ ،‬عشـقى سـاقه‬ ‫ساقه از بوتهها برمىدارد و النهاش را بنا مىکند اما هنوز هفتهاى نگذشته خانـهاش را مـىگـذارد و مـىرود‪،‬‬ ‫مىرود براى بنایى دیگر! عشقى تازهتر! پرستو مىداند که عشق فقط در اوست براى همـین نگـرانِ بیـرونش‬ ‫نیست‪ ،‬مهم نیست النه باشد‪ ،‬پرستوى دیگرى باشد‪ ،‬او همه چیزش را در تخیلش مىسازد‪ .‬هر شاعر بزرگى‬ ‫پرستوسرخود است و مىداند که جز در تخیل هیچ ندارد‪ ،‬براى همین است که راحت مىکَند‪ ،‬مـىگـذارد و‬ ‫مىرود؛ شاعر را حتى اگر زندانى کنند آزاد است‪ .‬من با اینکه از زندان متنفـرم امـا همیشـه در قفـس بهتـر‬ ‫نوشتهام‪ ،‬چون تخیل در زندان مدام فعال است‪ .‬باید مدام سفر کرد تا به درک پرستو رسید‪ ،‬به این درک کـه‬ ‫هیچ چیز مال تو نیست‪ ،‬در مالکیت تو نیست؛ باید بلد باشى که بگذارى و بگذرى‪.‬‬ ‫امروز دوستم ویلیام اول صبحى زنگ زد و دعوتم کرد صبحانهاى بـا هـم در اسـتارباکسِ دمِ خانـهام داشـته‬ ‫باشیم‪ .‬از وقتى که هم را دیدیم مدام از فنهاش مىگفت‪ ،‬در واقع او شاعر نیست چون بـه هـیچ چیـز جـز‬ ‫طرفدارهاش اهمیت نمىدهد‪ .‬دخترى روبرومان نشسته بود که ل‪،‬هاش را لذیذتر از صبحانهاش مـىخـورد‪.‬‬ ‫از ویلیام پرسیدم تو که اینهمه فن فن مىکنى‪ ،‬طرفدارى دارى که تو را به بوسیدن این دختر ترجیح بدهد!؟‬ ‫فقط نگاهم کرد‪ ،‬بعد هم باز فقط نگاهم کرد و آرام کیفش را سوار شانهاش کرد و رفت‪ ،‬کمى کـه دور شـد‬ ‫سرش را برگرداند و دست چپش را بلند کرد که یعنى باى! باران نمىباریـد امـا یـک قطـرهى درشـت روى‬ ‫گونهى راستش نشسته بود‪.‬‬


‫دیل گپ ‪51 /‬‬

‫‪39‬‬

‫کارگاه یخچال سازی پدرم در انزلیمحله بود‪ ،‬جایی که تا هفده سـالگی یخچـال آدمهـا را درش تعمیـر مـی‬ ‫کردم‪ ،‬حیف که بعدها رفت جلوى شهربانى و من دانشجویى تهرانى شدم‪ .‬بـراى ایـنکـه مـأموران گـزینش‬ ‫آموزش عالى تائیدم کنند من توى هیئتِ زنجیرزنى همین محله‪ ،‬یک زمانى وقت نوحهخوانى دخترهاى شهر‬ ‫را صدا مىزدم‪" :‬وگرد وگرد مه نیا کن مدینه!"‪ .‬گاهى هم البته جاى مدینه را مىدادم به صدیقه و مدیحه که‬ ‫هیچکدامشان فقط براى اینکه مرثیه "شیوا بیه اکبر خوته" باعث شده بود شیوا از همه معروفتر شود هرگز‬ ‫بهم نزدیک نشدند! با اینهمه هنوز ایران را دوست دارم‪ ،‬گیالن را بیشتر‪ ،‬لنگرود را هـم خیلـى ولـى سـال‪-‬‬ ‫هاست که تنها آرزوم این است تا نمردم یک بار دیگر سرى به ایالت خودمختار "انزیلمحله" بزنم‪ .‬آن وقت‪-‬‬ ‫ها هر خانهاش یک بروسلى داشت‪ ،‬نشد راکى و جکى جان روى شاخش بود‪ ،‬یک وقتهایى لین چانشـان‬ ‫من بودم‪ .‬آن وقتها محال بود یکى از محلهمان بگذرد و کتک نخورد‪ ،‬دروغ نگویم طى قرن بیستم هـر چـه‬ ‫آدمِ خایهدار در ایران ظهور کرده یا انزیلمحلهاى بود یا انزیلمحلهاى! حتـى پاسـدارها وقتـى از آنجـا مـى‪-‬‬ ‫گذشتند دستشان را مىگذاشتند روى کونشان و در مىرفتند‪ .‬یعنى همهى گیالن که مهربان و صلح طلـ‪،‬‬ ‫و گیلک است یک طرف‪ ،‬انزیلمحله هم که در شرارت همتا نداشـت یـک طـرف! مـا اصـلن آنجـا گیلـک‬ ‫نداشتیم‪ ،‬همه از دم "مارد" بودند‪.‬‬ ‫چندى پیش رفیقى همشهرى مىخواست برود ایران؛ گفت على هر چه مىخواهى بگـو بیـاورم‪ .‬گفـتم بـرو‬ ‫انزیلمحله پاتوق پسرعموهام‪ ،‬آنجا هر نیم ساعت دو سه تا دعوا مىشود‪ ،‬از قمهکشىهاش فـیلم بگیـر بیـار‬ ‫ببینم دلم تنگ شده! رفته از دیوارهاش که بلندش کردهاند‪ ،‬از خانهها و کوچه پسکوچههاش که آرام گرفته‪-‬‬ ‫اند‪ ،‬از آدمهاش که در دستههاى سه چارتایى چمباتمه به دیوار تکیه دادهاند عکس گرفتـه‪ .‬انگـار انزیلمحلـه‬ ‫دود شده رفته هوا! یادش بخیر! اخالق انزیلمحلهاى حکمت دیگرى داشت؛ آنجا بـدى پسـندیده و خـوبى‬ ‫واقعن سه بود! حیف که نابودش کردند‪.‬‬ ‫مارس ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪51 /‬‬

‫‪41‬‬

‫طى چند سال اخیر به چندین فستیوال شعر در کشورهاى بالکان و ترکیه دعوت شدم‪ .‬معمولن در این جـور‬ ‫فستیوالها‪ ،‬جز ایرانىها‪ ،‬اغل‪ ،‬شاعران منطقه حضور دارند و همین باعث شده درک بهترى از آنهـا داشـته‬ ‫باشم‪ .‬شاعران عراقى از بقیه شاعرهاى کشورهاى عربى خاورمیانه هوش هنرىِ بیشترى دارنـد‪ ،‬گرچـه یـک‬ ‫جور کالسیسیسم نهفته توى کار و رفتارزنىِ همهشان هست که علىرغم عالقهشان به دوستى نزدیکتر باعث‬ ‫شده همیشه حد و مرزى را بین خود و آنهـا لحـاظ کـنم‪ .‬شـاعران ارمنـى و یونـانى و کشـورهاى بالکـان‬ ‫خواندنىاند اما مثل همگنان اسرائیلى و ترک خوب نخواندهاند؛ مثلن با امیر اُرِ اسرائیلى در فسـتیوال کـوزوو‬ ‫رفیق شدم؛ تنها شاعرى بود که مىشد از هر درى بـا او واردِ گفتگـو شـد‪ .‬بـا ایـنهمـه روشـنفکران ترکیـه‬ ‫برخالف دولت مردانش یک چیز دیگرند؛ مثلن آشنایى با تاریک گونرسل رییس سابق انجمن قلم ترکیه یک‬ ‫شانس بود؛ شاعرى تجربى و پست مدرن که مدام با هم در ارتباطیم و استانبول را بـا او قـدم زدم‪ ،‬یـا نشـه‬ ‫یاشین؛ زنى که پدرش شاعر وطنپرست و ملى ترکیهست اما خود رئیس انجمن قلم قبرس بوده و فمنیسـتى‬ ‫آنارشیست است‪.‬‬ ‫این مقدمه را آوردم که بگویم با بهترین شاعران ترک و کرد ترکیه در ارتباطم و براى منش و تفکر انسـانى‪-‬‬ ‫شان احترامى ویژه قائلم و اگر علیه سیاستهاى حکومت ترکیه مىنویسم نباید خیلىها خیال کنند با ترکها‬ ‫گارد دارم‪.‬‬ ‫دیروز در نشستى ادبى‪ ،‬پیش از آنکه شعر بخوانم‪ ،‬دربارهی توافق اخیر سران اتحادیه اروپا و حکومت ترکیه‬ ‫حرف زدم و پیشنهاد کردم که حاضران در دفاع از پناهجویـان بیانیـه بدهنـد‪ .‬اتحادیـه اروپـا جهـت خـوش‬ ‫خدمتى ترکیه به نخست وزیرشان وعده کمک مالى و پیوستن به اتحادیه اروپا داده‪ .‬اینها را در نشست هـم‬ ‫تکرار کردم که یکى از روشنفکران ترکِ حاضر‪ ،‬ضمن اعتراض به ادعاى من عنوان کرد که اتحادیه اروپا بـه‬ ‫دولتشان کمک مالى مىکند تا پناهجویان با شرایط بهترى در همان ترکیه زندگى کننـد و قـول ندادنـد کـه‬ ‫ترکیه عضو اتحادیه اروپا مىشود بلکه به زودى ترتیبى مىدهند تا شهروندان تـرک بتواننـد بـدون ویـزا بـه‬ ‫کشورهاى اروپایى سفر کنند! حاال وضع از آنچه فکر مىکردم فجیعتر است‪ .‬باالخره سر پناهجویان معاملـه‬ ‫شده و این وسط تنها به آنها ظلم شد‪ .‬زندگى در ترکیه با نرخ بیکارى باال و دستمزد پایین براى خودِ ترک‪-‬‬


‫دیل گپ ‪52 /‬‬

‫ها هم صع‪ ،‬است‪ ،‬چه رسد به پناهجویى که زبان نمىداند! از پناهجویانى که مىخواهند به اروپا سفر کننـد‬ ‫در زندان بزرگ ترکیه نگهدارى خواهد شد تا مردم ترکیه بدون ویزا به اروپا سفر کنند!‬ ‫مارس ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪53 /‬‬

‫‪41‬‬

‫چرا وقتى همه چیز تمام مىشود تازه آغاز مىشود!؟ شادم! به طرز فجیعى شاد! اما حـس گریـه دارم؛ حتـى‬ ‫سیصد گرم گریه مىتواند حاال از خودم خالىترم کند‪ .‬آمده بودم دقیقن اینجا که آغازش کرده بـودم تمـام‬ ‫کنم اما دُبى دال ندارد‪ ،‬مدلولىست که تاریخ ندارد‪ .‬پانزده سال پیش اینجا را تمام کرده و رفته بودم پاریس‬ ‫که نه هرگز آغاز شد نه روزى تمامش کردم‪ .‬دنبال آن شعر ننوشتنى که مثل زنى نکردنى هنوز وجـود نـدارد‬ ‫چقدر کفش پاره کنم‪ ،‬بگردانم راه و این کشور آن کشور و این پا و آن پا کنم‪ .‬کاش از سه پا بیشتر داشتم از‬ ‫دو دست کمتر! ایمان بیاورم باید که یک دست براى نوشتن بیشتر است‪.‬‬


‫دیل گپ ‪54 /‬‬

‫‪42‬‬

‫خیلى هیچى دست ما نیست‪ .‬هنوز زندگى پاره خط کوتاهىست و تنها مرگ ادامه دارد! مرگى کـه کـم کـم‬ ‫دارد تعریف از دست مىدهد‪ .‬دقیقن دو روز بعد از توافق ننگین علیه پناهجویان‪ ،‬تروریستها دست به کـار‬ ‫شدند تا بروکسل پایتخت اتحادیهى اروپا برود روى هوا!‬ ‫دیگر گذشت آن زمان که مال نتربوق سرطان چاراسبه داشت‪ .‬طى این سالها تروریستها مدام علیه طبقـهى‬ ‫فرودست عمل کردهاند؛ شک نکنم چه کنم!؟‬ ‫مارس ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪55 /‬‬

‫‪43‬‬ ‫فن بازار است‪ ،‬عنها همه لیدر شدهاند و آنها دیگر نیستند! عوامزدگى دارد کوالک مىکند و آنها که مـى‪-‬‬ ‫فهمند کشیدهاند کنار! عروسکگردانها سوراخ دعا را عالى از بر شـدهانـد‪ ،‬لعنتـىهـا در انتخـابِ عروسـک‬ ‫رودست ندارند؛ عروسکهایى که خود نمىدانند دارند گردانده مىشوند و سرطانِ شهرت طلبىشان فرصت‬ ‫نمىدهد حتى لختى چشم وا کنند! متاسفانه این روزها همه مىخواهند مشهور شوند آن هم از نوعِ محبوبش‬ ‫که جز رواجِ میانمایگىِ سیاسى و فرهنگى نتیجهاى نداشته و نخواهد داشت! خرده استعدادها در تمام زمینه‪-‬‬ ‫ها مثل قار تولید مثل کرده‪ ،‬جو سیاست زدهى ایران نیز آب و خوراکشان مىدهد!‬ ‫مدتىست مطبوعاتِ ایران را دنبال مىکنم؛ متاسفانه دکههاى روزنامهفروشى دیگر جز بالهت نمىفروشند‪ ،‬از‬ ‫صدا و سیماى جمهورى اسالمى هم مدام سان مىبینم! علىالخصوص سریالهایى که سکانس بـه سـکانس‬ ‫تف چسبانى شده‪ ،‬استریپ تیزِ خرافاتند و روى بالهت را هم سفید کردهاند‪ .‬الاقـل تـا چنـد سـال پـیش در‬ ‫فضاى نتِ فارسى مىشد گوشهاى گرفت و یک مطل‪ ،‬درست خواند اما حاال این گوشههاى اینترنتى نیز بـه‬ ‫محاصرهى فنهاى عنها درآمده‪ ،‬طورى که محال است صد دشت بگردى و جوى آبـى بیـابى کـه صـورت‬ ‫بشورى! یورشِ فنها‪ ،‬عنها‪ ،‬عجوزهها و پشکلهاى قهرمان اینترنت فارسى را از دور خارج کرده‪ ،‬مدیاهاى‬ ‫مزدورِ داخل و خارج نیز در تمام زمینهها چند دست قهرمان آماده کردهاند کـه گرچـه آشـور و واشورشـان‬ ‫ظاهرن گوناگون‪ ،‬اما درون و باطنى دارند پُرهیچ! بالماسکه پشت بالماسکه اجرا مىشود‪ ،‬آنقدر زیاد که دیگر‬ ‫تشخیص بین فیک و اصل ممکن نیست‪ .‬چگوارا چنان به تولیدِ انبوه رسیده که حاال حتى اگـر خـودش هـم‬ ‫بیاید کسى جدىاش نمىگیرد!‬ ‫راستش من مخالفِ شهرت نیستم‪ ،‬شهرت خیلى هم خوب اسـت امـا محبوبیـت آن هـم از نـوعِ مردمـى و‬ ‫سیاستزدهاش فکر و شعر و شعور را دچارِ بواسیر مىکند! شهرت بال مىدهد که آزادى کنى‪ ،‬آزادتر باشـى!‬ ‫محبوبیت ولى جز گردن نهادن به محدودیت نیست! هر چقدر که شهرت جذابیت دارد و تـاثیر مثبـت روى‬ ‫پیشرفتِ آدم مىگذارد‪ ،‬محبوبیت او را به فاکِ عُظما مىدهد‪ .‬شهرت خوب است؛ هم راحتتر کار مـىکنـى‬ ‫هم راحتتر ‪ ...‬اما محبوبیت هم کارها را سخت مىکند هم کردن ‪ ...‬براى همین اسـت کـه سیاسـتمدارهاى‬


‫دیل گپ ‪56 /‬‬

‫موفق اغل‪ ،‬سردمزاج و خواجهاند‪ ،‬چون بى هیچ مشکلى به محبوبیت مىرسـند در حـالى کـه خـالقتـرین‬ ‫نویسندهها به بدنامى مشهورند!‬ ‫خالصه اگر کار خالق مىکنى این را از من داشته باش که شهرت کاتالیزورِ پیشرفت توست‪ ،‬به شـرطى کـه‬ ‫احمقانه پىِ محبوبیت نباشى آن هم از نوعِ سیاسى ـ ادبیاتىاش‪.‬‬


‫دیل گپ ‪57 /‬‬

‫‪44‬‬ ‫ایران کشور جوانىست و هى دارد جوانتر مىشود‪ .‬نسـل جدیـد ایرانـى تنهـا از طریـق ویـژوآل لرنینـگ و‬ ‫مدیاهاى دیدارى و در نهایت شنیدارى کس‪ ،‬اطالعات مىکنـد‪ .‬چنـین مـدیاهایى چـه در داخـل و چـه در‬ ‫خارج‪ ،‬تحت کنترل و نظارت حکومت است‪ .‬گاهى به نظر مىرسد که نسل جدید از آنچه ده سال پیش نیز‬ ‫بر سرشان آمده بى اطالعند‪ .‬نسل جدید نمىخواند؛ اصلن نمىخواهد که بداند‪ .‬نیم نگاهى به انبوه صـفحات‬ ‫شلوغ فیسبوک‪ ،‬اینستاگرام یا کانالهاى تلگرام بیاندازید! همهشان از یک رویه پیروى مىکنند و آن؛ کوتـاه‪-‬‬ ‫نویسىست‪ .‬اینها همه غافلند که هیچ تحلیل و فکرى تنها در چند جمله اتفاق نمىافتد؛ نسل جدید ایرانـى‬ ‫به طرز فجیعى نمىداند‪ .‬امروز یکى از بهترینهاشان ازم پرسید چرا اصالح طل‪،‬ها و اصولگراها را مـدام در‬ ‫نوشتههات در یک کفهى ترازو قرار مىدهى؟ گفتم نگاهى به لیست اسامى کاندیداهاى مجلـس خبرگـان در‬ ‫همین انتخابات اخیر بیانداز تا بفهمى براى اینکه اصالح طل‪،‬ها باز به قدرت برگردند تـن بـه چـه خفّتـى‬ ‫دادهاند‪ ،‬در اثبات خیانتهاشان همین بس که باعث شدند مردم به چند آدمکش بالفطره چـون رى شـهرى و‬ ‫نجف آبادى رأى دهند!‬ ‫اما بى فایده بود؛ او هم مثل دیگر همگنانش از ده سال پیش هیچ نمىدانست‪ .‬بیخـود نیسـت کـه حکومـت‬ ‫موفق شده طى این سالها اپوزیسیونى بسازد که در پستو جز اطاعت از ولى امر مسلمین نمىکند‪.‬‬ ‫مارس ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪58 /‬‬

‫‪51‬‬

‫چون هیچکس از غول خوشش نمیآید‪ ،‬چون هنوز نمردهام‪ ،‬زندهام مثل تراکتور کار میکنم مینویسم‪ .‬چـون‬ ‫جز کلمه به احدی وابستگی ندارم‪ ،‬با کسی تعارف نمیکنم‪ .‬از نوک پا تا فـرق سـر سـلول بـه سـلول فقـط‬ ‫خودمم! و اینها همه در قاموس روشنفکری شعاریِ ایرانی گناهی نابخشودنیست! در سرزمین قـدکوتاهان‪،‬‬ ‫سروها را تکه تکه کردند؛ زرافهها را تبعید؛ سنگریزه نشاندهاند جای کوه تا همه با هم برابر شوند‪ .‬من نیستم!‬ ‫این روزها دور‪ ،‬دور متوسطها و میان مایههاست‪ .‬بگذار همه سنگسارم کنند باکی نیست! من از فردا به حاال‬ ‫تبعید شدهام‪.‬‬ ‫مارس ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪59 /‬‬

‫‪46‬‬

‫من هرگز از مستضعف دفاع نکردهام‪ .‬آنکه مىگذارد به او ظلم شود‪ ،‬آنکه مظلوم است اگـر پـا بدهـد یـک‬ ‫کاره ظالم مىشود‪ .‬ظالم و مظلوم دو روى یک سکهاند و زندگىشان را شعار پیش مىبرد نه شعور! من از به‬ ‫ستوه آمدهگان‪ ،‬از آنها که مىتوانستند و نشد‪ ،‬مىتوانند و نمىشود‪ ،‬دفاع مىکنم! البته خیلىها توانـا هسـتند‬ ‫اما تنها توان حمله دارند نه مقاومت! اینها قادرند هر کاری انجام دهند اما قادر نیستند بیخیال خیلی کارهـا‬ ‫شوند‪ .‬بیهوده نیست که قدرت در ایران موفق شده بین آدمها و تواناییهاشان حد بگذارد‪.‬گرچه هنوز پـروژه‬ ‫ناتوانسازی علیرغم تالش شبانه روزی به اجرای کامل در نیامده و هنوز آدمها توان آن دارند که کاری کنند‬ ‫اما دقیقن همان کار مىکنند که نباید‪.‬یک عده تنها بلدِ شعارهاى روشنفکرانهاند‪ .‬بویى از روشنفکرىِ شعورى‬ ‫نبردهاند؛ اینها فقط تیترها را از بر شدهاند وگرنه در حیطهى عمل‪ ،‬مال چغندرند!‬ ‫سالهاست که میان مایهها و متوسطها دارند در ایران میداندارى مىکنند‪ .‬سالهاست که امپراطورى سطح و‬ ‫ساده لوحی بر همه دارد سلطنت مىکند‪.‬اگر در دوره ریاست صوری خاتمی‪ ،‬قـدرت در حـال اختـهسـازی‬ ‫روشنفکری بود‪ ،‬در دوره احمدینژاد توانست روشنفکری شعوری و شعاری را به طور کامل یکدست کند؛‬ ‫طورى که دیگر نمىشود یک شعورى را بین خیل آدمهاى شعارى شناسایى کرد‪.‬دیگر در جهان فارسى زبان‬ ‫خبرى از نخبههاى فرهنگى نیست‪ ،‬همه را چنان تحت فشار قرار دادهاند که ناگزیر خانه نشـین شـدهانـد تـا‬ ‫متوسطها و دستسازها بیشتر به چشم بیایند‪ .‬اگر تا چند ماه پیش فقط مدیاهاى وابستهى داخـل و خـارج‪،‬‬ ‫دستسازها را توى بوق مىکردند حاال سلبریتىها و آنهـا کـه تقـى بـه تـوقى خـورد و از شـهرت کـابب‬ ‫برخوردار شدهاند‪ ،‬علىرغم شعارهاى رادیکالیسـتىشـان‪ ،‬بـه دلیـل عـدم برخـوردارى از شـعور سیاسـى و‬ ‫فرهنگى‪ ،‬تابعِ رهنمودهاى چند مافنگىِ تودهاى شدهاند که این اواخر جلد عوض کردهاند‪.‬‬ ‫لطفن دم به ساعت از من نپرسید چرا فالن رفیق و بیسار دوستت این یا آن دستساز را تبلیغ مـىکنـد! مـن‬ ‫ممکن است در برههاى آن هم به دلیلى از یکى‪ ،‬از کارهاى یکى‪ ،‬حمایت کرده باشم اما این دلیل نمـىشـود‬ ‫که رفتارزنىهاش را براى همیشه تأیید کنم یا با او رفاقت داشته باشم‪.‬‬ ‫مارس ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪61 /‬‬

‫‪47‬‬

‫یک دورهاى تعدادشان زیاد بود‪ ،‬همه را بالک کردم‪ ،‬گرچه گاهى مثل امروز باز سر و کلـه پیـدا مـىکننـد و‬ ‫حالم را بههم مىزنند! باید بدانى چگونه آغاز‪ ،‬چطور معاشرت کنى؛ باید بفهمى کـه دارى چـه مـىنویسـى؛‬ ‫خطاب به که مىنویسى‪ .‬چطور مى شود یکى را همزمان استاد و حاجى خطاب کرد!؟ امالهى این ادبیات هر‬ ‫اعتراضى را خواجه مىکند؛ این ادبیات ایرانى نیست‪ .‬جز وقتى که دستگیر مىشدم و در کمیته گیر مىافتـادم‬ ‫هیچ خاطرهاى از این ادبیات کثیف ندارم‪ .‬من ترجیح مىدهم سرم باالى دار برود اما سردار نباشم؛ سـردار و‬ ‫حاجى و حضرت همتبارند؛ بوى گهِ بسیجى مىدهند‪ ،‬تکرارشان حتى به طنز جـز تبلیـغشـان نیسـت‪ .‬بایـد‬ ‫بدانید حتى اداى بسیجى درآوردن چندشآور است! اگر مىخواهید بالک نشوید‪ ،‬وقتى به من مىنویسـید از‬ ‫این ادبیاتِ بوگندو دورى کنید‪.‬‬ ‫مارس ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪61 /‬‬

‫‪48‬‬

‫مثل ماشینى لکنته در صفى طویل‪ ،‬که بنزینش تمام شده باشد و هُلش بدهى‪ ،‬هى هلش بدهى تا رسیده باشى‬ ‫به پمپى فکسنى که دیگر نداشته باشد سوخت‪ ،‬اما از رو نروى‪ ،‬لیترکى بنزین از ماشین دیگرى مکیده باشى‪،‬‬ ‫ریخته باشى در لکنتهات‪ ،‬استارت زده باشى‪ ،‬هى استارت زده باشى‪ ،‬و تازه فهمیده باشى که ماشینت خـراب‬ ‫است!‬ ‫خرابم!‬ ‫خرابِ خراب!‬ ‫پیاده بى کنار تو از راهِ کناره گذشتهام‪ ،‬دارم فکر مىکنم به بعد‪ ،‬بعدى‪ ،‬بعدىها‬ ‫چقدر نیاز دارى؛ نیاز دارى گاهى‪ ،‬خودت را به یکى بزنى‪ ،‬زنى را بزنى به خودت‪ ،‬اما دیگر نه زنـى در کـار‬ ‫باشد‪ ،‬نه خودت! هر دو با هم نشسته باشند در اتوبوس‪ ،‬اما او رفته و تو جا مانده باشى‪.‬‬ ‫مثل همیشه جا ماندهاى مرد! او رفته با خودش اما تو ماندهاى از خودت‪ ،‬خودت را باز در یکى جا گذاشـته‪-‬‬ ‫اى‪ ،‬تنها گذاشتهاى‪ ،‬حاال برو چمدانت را به دلِ دیگرى ببند! آنها دارند تو را همه جا دفن مىکنند! فردا هم‬ ‫احتمالن تارا قبر تو را در قبرس مىکَند‪ ،‬برو! بعد از سیلویا دیگر مرگ غیرممکن نیست‪ ،‬بـرو بـراى ترانـهاى‬ ‫تازه در مدیترانه‪ ،‬تظاهرات در دریا‪ ،‬آموزش شناى همگـانى در سـوراخ ‪ ،‬و گاییـدن‪ ،‬گاییـدن در آبِ شـور‪،‬‬ ‫چقدر سخت است‪ ،‬سخت است‪ ،‬سخت‪.‬‬ ‫کاش سیلویا پیش از رفتن‪ ،‬کمى هم فکر مىکرد به مصای‪ ،‬على عبدالرضایى بودن‪.‬‬


‫دیل گپ ‪62 /‬‬

‫‪49‬‬

‫از لحظهاى که امروز [یعنى بیست و یکم فروردین] آغاز شد‪ ،‬تاکنون بسیارانى روز تولدم را تبریک گفتند‪ ،‬از‬ ‫همهشان واقعن سپاسگزارم‪.‬اما ساعتى پیش از ملّاى لر‪ ،‬نامهاى خواندم که مملو از شجاعتى بـىهمتـا بـود و‬ ‫همین کادوى ناب از تولد و خوشباشى سرشارم کرد‪.‬شاید دلیلى ژنى دارد که از اوان کودکى از هر چه مال و‬ ‫عمامه به سر بدم مىآمد‪ .‬مثلن از وقتى عزیزترین همبازىِ دورانِ کودکىام رفت قم که درس مالیـى بخوانـد‬ ‫دیگر نخواستم ببینمش‪ ،‬و ندیدم!‬ ‫شاید اگر کروبى بعد از فاجعهى سال ‪ 88‬عمامهاش را هم تف مىکرد و مىانداخت دور‪ ،‬پیشتر و بیشتر به‬ ‫او مىپرداختم و حاال بعد از این نامهاش مجبور به شکست سکوت نمىشدم‪ .‬کروبى چندان سـواد و بیـنشِ‬ ‫سیاسى ندارد اما تا دلت بخواهد شجاعت و صداقت دارد و ایـن هـر دو متـاعىسـت کـه نـزد هـیچ مـالى‬ ‫معاصرى یافت نمىشود‪ .‬او از سال ‪ 85‬یعنى بعد از اولین رأى دزدىِ علنى که سب‪ ،‬شد بوفالوها جاى خـود‬ ‫را به ماموتها بدهند‪ ،‬برخالف رفسنجانى که تا دسته بلعید و دم نزد‪ ،‬با دروغ کنار نیامد‪ .‬بعد از فاجعهى ‪88‬‬ ‫هم شانه به شانهى مردم حرکت کرد و به افشاى همه جور ظلمى که در خیابان و زنـدان بـر جوانـان رفـت‬ ‫پرداخت و برخالف دیگر همتاى سبزپوشش که هم بهتر و هم بیشـتر ازش برمـىآمـد از سـکوت‪ ،‬سـکوى‬ ‫محبوبیت نساخت‪.‬‬ ‫نامهاى که مالى لر امروز در هواى نت منتشر کرد‪ ،‬علىرغم اطوارِ امام پسندش‪ ،‬بیانیـهى شـجاعت اسـت و‬ ‫تاریخ سراغ ندارد مالیى را که چنین دل کرده باشد‪ .‬هر چند که نمىشود از پروندهى تاریک کروبى در دهـه‬ ‫شصت چشم پوشید اما این نسخهاش واقعن آفرین دارد‪ .‬کاش پیرمرد این آخر عمرى عمامهاش را بـردارد و‬ ‫خود را خالص کند‪ ،‬کاش کروبى مال نبود!‬ ‫آوریل ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪63 /‬‬

‫‪51‬‬

‫اگر کهنه را تف نکنى‪ ،‬اگر باالش نیاوری تا ابد بازىات میدهد‪ .‬تازه امـا بـازى نـدارد بـا کسـى؛ نـو خـودِ‬ ‫زندگیست؛ نو خطرناک است‪ .‬باید با کله به سمتش بروی وگرنه از دستش میدهی؛ مثل شعر نو‪ .‬بلد نیستی‬ ‫حتی از رو بخوانی‪ ،‬با اینهمه دست تو را میخواند‪ .‬دعوتت میکند به قهوهای سر میز فردا‪ ،‬اسـتخاره نکـن!‬ ‫برو! تصمیم در گذشته اتفاق افتاده به درد نو نمیخورد‪ .‬مدام ترس تو را صـدا مـیزنـد؛ دوسـت اسـت یـا‬ ‫دشمن؟ ول کن! بگذار در تو وارد شود‪ ،‬پیداش میکنی‪ .‬کلهات را انبار نکن! آدرس عوض شده؛ آنچه پیش‬ ‫تر به حافظه دادی حاال مرده‪ .‬حقیقت االن است نه در دیوان حافظ! غزل مدام حالت را گرفتـه نـه فالـت را!‬ ‫حقیقت همیشه زندهست ‪ ،‬تازهست‪ .‬مرگ قدیم است‪ ،‬زندگی جدید‪ .‬با تازه زندگی پیشنهاد میکند‪ ،‬شعر نـو‬ ‫از تو درخواست خطر میکند‪ .‬حافظ ولی توی حافظه زندانیات کرده‪ ،‬حبست کرده تـا مـرگ بیایـد؛ چـون‬ ‫قدیم است‪ ،‬پیشاپیش تو را کشته اما هی پند میدهد که مواظ‪ ،‬باش!‬ ‫سارا عاشق داوود بود ولی نبود‪ ،‬چون داوود قدیمی بود‪ .‬البته داوود قدیمی نبود؛ رابطهاش بـا سـارا قـدیمی‬ ‫شده بود‪ .‬یک ش‪ ،‬که در پارتی علی مست شد و سارا را بوسید‪ ،‬داوود دید‪ ،‬دیـد کـه سـارا هـم او را بغـل‬ ‫کرده‪ ،‬او را پس نزده‪ ،‬پس خیال کرد که سارا دیگر عاشق او نیست‪ .‬سارا بود اما دیگر زنده نبود‪ ،‬چون داوود‬ ‫دیگر مرده بود‪ ،‬علی ولى نو بود‪ .‬او را نمیشناخت‪ ،‬پس در را بـاز کـرد کـه وارد شـود‪ .‬یـک هفتـه بـا هـم‬ ‫خوابیدند‪ .‬خطر برطرف شد حاال باید طرف سراغ داوود میرفت‪ ،‬رفت! اما داوود تمام درهـا را بسـته بـود‪،‬‬ ‫سارا دیگر قدیمی شده بود‪ ،‬ابراهیم که بیخود سراغ هاجر نرفته‪ ،‬رفته!؟ نو خطرناک است امـا زیباسـت مثـل‬ ‫زندگی‪ ،‬همه میخواهند تازه شوند اما دلش را ندارند‪ .‬باید از دست بدهی‪ ،‬آسان نیست! به دست آوردن فقط‬ ‫کمی تالش میخواهد؛ از دست دادن اما آسان نیست‪ .‬ترسهات را صدا کـن‪ ،‬عقـ‪،‬نشـینی مـیکننـد‪ ،‬بعـد‬ ‫زندگی پیش میآید ‪ ،‬و خطر آغاز میشود‪ .‬آنها که پالن میکنند‪ ،‬آنها که تصمیم میگیرند هرگز نـو نمـی‪-‬‬ ‫شوند‪ .‬تصمیم از گذشته میآید و نو آیندهست؛ مثل یک نوزاد در لحظه عمل کـن‪ .‬حتـی نـوزاد همسـایهام‪،‬‬ ‫آلبرت‪ ،‬وقتی که شیر میخواهد خجالت نمیکشد فوری گریه میکند؛ از این نوزاد کـه کمتـر نیسـتی! بـرای‬ ‫اینکه تازه شوی باید در آینده باشی یعنی همین که حس کردی در باز شده بپر! این آن‪ ،‬این لحظـه را تـوی‬ ‫آینده پرت کن! اصلن سخت نیست فقط باید بتوانی از دست بدهی آنوقت بدست میآید‪.‬‬


‫دیل گپ ‪64 /‬‬

‫‪51‬‬

‫این بار سوم است که دربارهاش ازم مىپرسند‪ .‬دو بار قبلى گفتم اسمش را شنیدهام؛ خبرنگار معروفىست اما‬ ‫نظرى دربارهاش ندارم‪ .‬دیروز ولى هم خواهش و هم تأکید کردند هر چه زودتر نظرِ واقعـىام را دربـارهاش‬ ‫بنویسم‪ .‬وقتى پیگیرى کردم دیدم که یک عده ازش شاکىاند و زیرآبش را زدهاند! از او هرگز خوشـم نمـى‪-‬‬ ‫آمده؛ حقیقتش همیشه از او متنفر بودم‪ ،‬دست خودم نبود هر جا که مىدیدمش بوى گندى مىشنیدم‪ .‬سن و‬ ‫سالى ندارد اما صاح‪ ،‬کثیفترین مافیاى اینترنتىست‪ .‬خیلى هم از او رک‪ ،‬خوردم‪ ،‬اگر متوهم بـودم الاقـل‬ ‫چند سال پیش باید فکر مىکردم به او مأموریت برونمرزى دادهاند تا ‪ ...‬خالصه هر جا که اتفاقى بـیافتـد و‬ ‫کوپن شهرت پخش کنند سر و کلهاش پیدا مىشود‪ .‬او تنها نیست؛ اینها یک عدهاند‪ ،‬بینشان از ترانهسـرا و‬ ‫خواننده بگیر تا زندانىِ الکى سیاسى و آقازاده هست‪ .‬یک مشت رجاله و لکاتهى بدجور اسم در کرده که بـه‬ ‫طرز فجیعى فرصت طلبند و علىرغم ادعایى که دارند هیچ حقیقتى ندارند؛ هم مردم مـردم کـردنشـان سـرِ‬ ‫کارىست هم سیاسى کارىهاشان شدیدن کاس‪،‬کارانه! آدمهایى نخوانده و بیسـواد کـه تمـام مـدیاها هـم‬ ‫دستشان است‪ .‬از وقتى هم که به ماهیتشان پى بردم اکراه دارم حتى نامشان را بیاورم‪ .‬باید مواظـ‪ ،‬بـود‪،‬‬ ‫حتى حمله به این عده‪ ،‬آدم را گُهى مىکند‪ .‬براى همین به آن ایمیل پاسخ ندادم تا اینکه نـیم سـاعت پـیش‬ ‫این انگلیسىِ فرهیخته بهم زنگ زد‪ .‬گفت على تو را رُک و منصف و شـجاع مـىشناسـم‪ ،‬دور و بـرِ فالنـى‬ ‫حرف و حدیث زیاد است آیا حقیقت دارد!؟ گفتم آنها که به او حمله کردهاند هم عینهو خودش انـد‪ .‬دارد‬ ‫باران مىبارد باید بروم قدم بزنم‪.‬‬ ‫آوریل ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪65 /‬‬

‫‪52‬‬

‫یک استرالیایى وقتى که مىآید لندن‪ ،‬انگلیسىست‪ ،‬یک آمریکایى یا کانادایى هم!‬ ‫سه کشور استرالیا‪ ،‬آمریکا یا کانادا از لحاظ جغرافیایى ربطى به انگلیس ندارند اما شـهروندان ایـن کشـورها‬ ‫همیشه هموطنِ هم بودهاند‪ ،‬همیشه اتحاد داشتهاند و همدل بودهاند‪ ،‬زیرا وطن اصلىِ هر آدمى زبانِ اوسـت‪.‬‬ ‫خراسان یا افغانستانِ کنونى که خیلى نام برازندهاى برایش نیست وطن منِ ایرانىست‪ ،‬چون گهوارهى زبان و‬ ‫ادبیات فارسىست‪ ،‬من در تبعید همانگونه با خراسانىها رفتار مىزنم که با ایرانىها‪ .‬اگر حکومت ایـران از‬ ‫حداقل شعور سیاسى برخوردار بود و از قدرتِ فامیلىِ زبان شناخت داشت باید دنبـال دوسـت و بـرادر در‬ ‫خراسان و تاجیکستان مىگشت نه در فلسطین و لبنان و سوریه! من به عنوان یک شاعر فارسى زبان همـان‪-‬‬ ‫قدر ایرانىام که تاجیک و خراسانى!‬ ‫طى دو سه روزِ گذشته بسیارى از نویسندگانِ خراسانى انتقاد کردهاند چرا تاکنون علیه قاتـل دختـرک شـش‬ ‫ساله ستایش قریشى ننوشتم! مىگویند تو زودتر از خراسانىها براى فرخنده هم مقاله نوشتى هم شـعر‪ ،‬اگـر‬ ‫او در ایران کشته مىشد نیز مىنوشتى!؟ دوستان خراسانى غافلند که قاتل ستایش یک فرهنگ مـذهبىسـت؛‬ ‫ستایش قربانىِ تربیت و تعلیماتِ غلط شده؛ ستایش را همه کشتند! هر روزه دارد در ایران‪ ،‬در خراسـان‪ ،‬بـه‬ ‫بچهى خردسالى تجاوز مىشود اما صدایش درنمىآید‪ .‬کودک آزارى اصلىترین خصیصـهى جوامـع بسـته‪-‬‬ ‫ست‪ .‬آن نوجوان هفده ساله که طى جنونى جنسى ستایش را شکنجه کـرد آیـا تـاکنون در هـیچ مدرسـهاى‬ ‫آموزش جنسى دیده!؟ تمام مدارس ایران و خراسان معلم و مربى تعلیمـات دینـى دارنـد امـا دریـغ از یـک‬ ‫روانکاو یا روانشناسِ تربیتى که معضلِ رفتارى را شناسـایى کـرده درمـان کنـد! پـس قاتـل سـتایش وزارت‬ ‫آموزش و پرورشِ ایران است نه نوجوانِ مفلوکى که یادش ندادهاند چگونه غول غریزهى جنسىاش را مهار‬ ‫کند! طى چند روز اخیر تمام ایرانىها و خراسانىها در فضاى مجازى بسیج شدهاند و همصـدا از مسـئوالن‬ ‫قضایىِ ایران مىخواهند آن هفده سالهى نگونبخت را هر چه زودتر گردن بزنند تا براى پاسدارى از اخـالق‬ ‫مذهبىشان یکى دیگر قربانى شود‪ .‬آیا والدین این هفده ساله آنقدر که وقت گذاشـتند تـا فرزندشـان نمـاز‬ ‫بیاموزد و بخواند‪ ،‬دربارهی میل جنسىاش با او حرف زدهاند؟ اصـلن خودشـان درکـى از غریـزهى جنسـى‬ ‫دارند!؟ قاتل ستایش سنّت اخالقى یعنى همین نمازگزاران و حجاب دارانند که تمام حقیقتهـاى انسـانى را‬


‫دیل گپ ‪66 /‬‬

‫به پستو بردهاند! چرا یکى از والدینِ ستایش نمىپرسد چطور توانستند اجازه دهند دخترک شش سالهشان از‬ ‫خانه خارج شود که بستنی بخرد!؟‬ ‫قاتل ستایش فقدانِ مسئولیت پذیرى و عدم شناخت از حقوق کودک است‪.‬‬ ‫درست است‪ ،‬من دربارهی فرخنده چند ساعت بعد از اینکه تکه تکهاش کردند و سـوزاندند نوشـتم‪ ،‬چـون‬ ‫آنجا قاتل خودِ اخالقِ مذهبى بود؛ او را جهل کشته بود و بالهتِ مردمى! قاتلِ فرخنده مـردم بودنـد و مـن‬ ‫علیه خودمان نوشتم؛ یعنى خودزنى کردم‪ .‬حاال ولى همه پشت فاجعهى ستایش مخفى شدهاند و یک او پیدا‬ ‫کردهاند که زادهى ابلیس است و باید هر چه زودتر اعدام شود!‬ ‫دو خلق خراسان و ایران به دلیل سیاستگذارى ابلهانهى حکومتهاشان طى چند دههى اخیر به قدر کـافى‬ ‫از هم دور شدهاند‪ ،‬نخواهید که قتل ستایش هم دامن بزند به این هـمزبـانهراسـى! سـتایش را‪ ،‬آن نوجـوان‬ ‫هفده ساله را که به زودى قربانى خواهد شد‪ ،‬همهى ما کشتیم ‪...‬‬ ‫آوریل ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪67 /‬‬

‫‪53‬‬

‫اول خوب است؛ سرِ سفره پر از عسل است‪ ،‬تمام که شد روی میز گُه چیده مـیشـود‪ .‬اول عسـل خوردنـد‬ ‫چون بدون شرط سرِ سفره نشستند حاال ولی هر دو دیلرند‪ ،‬دل را دلیل کردهاند و دارند گُه مىخورند!‬ ‫تو میترسی که از دست بدهی پس چرا دل را دلیل میکنی؟ همیشه اینطور است که کار خـراب مـیشـود‪.‬‬ ‫میگوید اگر مرا میخواهی باید مرا بگیری!‬ ‫"باید" ربطی به عشق ندارد‪ ،‬زیرا که عشق آزادیست‪ .‬ازدواج یک دیل (‪ )deal‬اقتصادیست و ربطی بـه دل‬ ‫ندارد‪ ،‬اثری از عسل باقی نمیگذارد جنگ جهانی اینطور آغاز میشود‪ .‬ازدواج غولی گرسـنهسـت کـه اول‬ ‫خانه میخواهد‪ ،‬بعد هم خانواده؛ و خانواده یعنی شرکت در اورجی! این سکسِ عمومی آدمکـش اسـت‪ ،‬در‬ ‫حالى که عشق تو را خصوصی میخواهد‪ .‬خانواده اگر پا بگیرد باید پایدار بماند؛ مهم نیست که رنج بکشـی‬ ‫و عشق تخری‪ ،‬شود؛ خانواده یک گنج است؛ گنجی پر از عمو‪ ،‬عمه‪ ،‬پدربزرگ و بچه‪ ،‬و هر چه که بایـد از‬ ‫آن حفاظت کنی و این همان چیزیست که جامعه از تو مـیخواهـد‪ .‬حتـی اگـر همسـرت خـواهرت شـد‪،‬‬ ‫برادرت شد‪ ،‬اتفاق است‪ ،‬میافتد! برو جلقت را بزن! جامعه آن را تأیید میکند‪ .‬اگر زنی به شوهر ده سالهاش‬ ‫خیانت نکرده‪ ،‬اگر مردی به همسر پنجاه سالهاش وفادار مانده‪ ،‬شک نکن که دارد جلق میزند و این خیانت‬ ‫نیست‪ ،‬حماقتیست که برای حفظ خانواده خرج میشود‪.‬‬


‫دیل گپ ‪68 /‬‬

‫‪54‬‬ ‫آزادى بیانتان هم تنها در خدمت ضعیفکُشىست؛ نوجوانى بدبخت که در بدبختتـرین محلـه ى ورامـین‬ ‫النه دارد‪ ،‬به دختربچهى بدبخت همسایه بدبختش تجاوز مىکند او را مىدَرد‪ ،‬یکـى نمـىپرسـد چـرا‪ ،‬چـرا‬ ‫چنین شده! در عوض آزادىِ بیانِ اسالمى پسربچهى پانزده ساله را هفده ساله حتى بیست ساله مىخواند تـا‬ ‫که هر چه زودتر قانون مجازات اسالمى مجاز باشد او را اعدام کند‪ .‬وقتى که چنین بىرحمانـه قـانون مـى‪-‬‬ ‫کُشد‪ ،‬چرا بىفرهنگى یاد نگیرد و نکشد!؟ شما آزادىِ بیان ندارید‪ ،‬در عوض تا بخواهید آزادىِ دروغ داریـد!‬ ‫شما بویى از کوچهى فقر‪ ،‬از کوچهى بدبخت نبردهاید وگرنه پانزده ساله را به خانوادهى شـهید ربـط نمـى‪-‬‬ ‫دادید که محروم را منفور کنید!‬ ‫متنفرم وقتى که فقط پول تصمیم مىگیرد‪ ،‬متنفرم وقتى که فقط پولدارها حرف مىزنند و پولدارتر مىشـوند‪.‬‬ ‫شما که برجهاتان بر استخوانِ پوکیدهى کارگران لُر و خراسـان بنـا شـده‪ ،‬شـما کـه در هـر ویـال‪ ،‬کـارگرى‬ ‫خراسانى در حالِ بندگى دارید‪ ،‬شما عبادارها‪ ،‬رباخوارهـا‪ ،‬ریاکارهـا‪ ،‬تـا حـاال کجـا بودیـد کـه حـاال علیـه‬ ‫فرودستى به خونخواهىِ فرودستى درآمدهاید!؟ اگر خراسان کشور برادرتان است پـس واقعـن بـا خراسـانى‬ ‫برادرى کنید! کاش آن برابرى که شما از آن دم مىزنید معناى دقیقش نابرابرى نبود‪.‬‬ ‫آوریل ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪69 /‬‬

‫‪55‬‬

‫برخی سرِ نترسی دارند‪ ،‬اما شجاع نیستند‪ .‬برای کسی که اصلن نترسد خطر وجود نـدارد و زنـدگی معمـول‬ ‫است‪ .‬شجاعت ارتشی در محاصرهى دشمن است‪ .‬کسی که سرِ نترس دارد دشمن نـدارد‪ ،‬خطـر نمـیکنـد‪.‬‬ ‫هادی کاردی سرِ نترسی داشت‪ ،‬میرفت به قهوه خانه و کاسه کوزهها را به هم میریخت‪ ،‬با همه دعوا مـی‪-‬‬ ‫کرد‪ .‬او شجاع نبود‪ ،‬از سرِ بیکاری میزد به سرش‪ ،‬اینجوری تفریح میکرد‪ .‬به تخمش هم نبود کـه زنـدان‬ ‫برود‪ ،‬حبس بکشد‪ ،‬او آزاد نبود‪ ،‬همیشه زندانی بود‪ .‬آزادی؛ بودن است‪ ،‬اگر نباشی نمیشوی؛ از دست مـی‪-‬‬ ‫رود ولی به دست نمیآید‪ ،‬باید باشی چون اگر به دستش بیاوری زودی از دست میدهی؛ اگر نباشد آزادی‪،‬‬ ‫یک جای مغز و تمام دلت خالی میشود؛ باید دلش را داشته باشی‪ ،‬آن را در دلت داشته باشی وگرنـه خطـر‬ ‫نمیکنی‪ .‬برخی برای معدهى خالی میجنگند‪ ،‬میخواهند پُرش کنند و نمیدانند که مستراحِ فـردا خـالیاش‬ ‫میکند‪ .‬فردا که از خانه زدی بیرون‪ ،‬به خیابانهای ایران خوب نگاه کن! گرسنگی سرِ نترسی دارد اما شجاع‬ ‫نیست‪.‬‬


‫دیل گپ ‪71 /‬‬

‫‪56‬‬

‫تنها مىآیى‪ ،‬تنها مىروى‪ .‬در زندگى فقط خودتى‪ ،‬فقط خودت! این را باید با رگ و جان و خون و پوسـتت‬ ‫درک کرده باشى وگرنه اینجا ول معطلى! از نوچهبازها متنفرم‪ ،‬از نوچهها بیشتر! هزار بار گفتم و باز تکـرار‬ ‫مىکنم‪ ،‬اگر هوادار و بسیجىِ کسى هستى اینجا جاى تو نیست‪ ،‬یا اگر عمد دارى بمانى سعى کن زیر هـیچ‬ ‫پستى کامنت نگذارى چون ممکن است کنجکاوى بکشاندم به صفحهات و آنجا جملـه یـا استاتوسـى ازت‬ ‫بخوانم که در آن اظهار حقارت نسبت به یکى که حقیرتر از توست کرده باشى و یککاره بالکت کـنم‪ .‬ایـن‬ ‫صفحه پارتیزان مستقل مىخواهد‪ ،‬نوچهها‪ ،‬مریدها‪ ،‬هوادارها حتى طرفدارها هرّى!‬ ‫آوریل ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪71 /‬‬

‫‪57‬‬ ‫وبا افتاده حاال به جان نوجوانانِ ایرانى‪ ،‬یک امیرحسین را جمود‪ ،‬بالهت و محرومیت روانى مـىکنـد‪ ،‬مـى‪-‬‬ ‫اندازد به جانِ پرستوبچهاى مهاجر‪ ،‬یکى هم از بس که در کمپهاى آلمان تحقیر مىشود اول با قرص و بعد‬ ‫با تیغ مىزند به رگِ دست و وقتى موفق نمىشود خودش را مىآویزد از دار! دو امیرحسین پانزده سـاله کـه‬ ‫فردا نداشتند‪ ،‬دو آینده که یککاره زنده به گور شدند‪ ،‬استعارهی امروزند که هرگز راه به هـیچ شـعرى پیـدا‬ ‫نخواهند کرد‪ .‬روانشناسان احتمالن این هر دو را بیمار مىخوانند‪ ،‬در حالى کـه ایـن هـر دو بـه سـتوه آمـده‬ ‫بودند؛ روانشناس یکى را سادیست و دیگرى را مازوخیست مىخواند‪ ،‬در حالى که اینها دو اسـتعارهانـد از‬ ‫فرداى نسل فرودستِ ایرانى! چه وحشتناک است جهانى که در آن پانزده سالهها به خودکشى فکر مـىکننـد‪.‬‬ ‫دارم فکر مىکنم به این عکس حسین رحیمىِ پانزده ساله‪ ،‬که شش ماه آزگـار کنـار دههـا پنـاهجوى از هـر‬ ‫لحاظ محروم‪ ،‬در سالن بستکبال مىخوابید؛ اینجا دارد او به چه فکر مىکند که لبخندش غم دارد و چشـم‪-‬‬ ‫هاش بغض!؟ به او هم آیا زمان تجاوز کرده!؟ آیا اگر خودش را نمىکشت‪ ،‬به یک پرستوبچهى دیگر تجاوز‬ ‫نمىکرد؟ این حدسها فقط استعارهاند‪ ،‬استعارهى فرداى شدیدِ ما ایرانىها! پس هى نپرس چرا اینهمه تلـخ‬ ‫مینویسی‪.‬‬ ‫آوریل ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪72 /‬‬

‫‪58‬‬ ‫از نظر من آزادى یعنى هر که آزاد باشه بازى دلخواهش رو بدون هیچ حصر و محدودیتى انجـام بـده‪ .‬ایـن‬ ‫تعریف هیچ ربطى به مرگ نداره! کسى که بازى مىکنه عاشق زندگىیه که فقط یه شانس کوتاهـه‪ .‬متاسـفانه‬ ‫هر هفته الاقل ده نفر از من کمک مى خوان و مى پرسن چطور از ایران خارج بشن؛ هر هفتـه دههـا شـعر و‬ ‫داستان به دستم مىرسه که پر از مویه و ضجه و مرگه‪ ،‬هر ترانهاى که مىشنوى مرثیهست‪ ،‬اغل‪ ،‬هم ظاهرى‬ ‫مبارز دارن در حالى که مرگخوانى مبارزه نیست؛ جمعیت در حال مرگ فقط مىتونه بمیره‪ ،‬حـال جنگیـدن‬ ‫که نداره‪ ،‬اینروزا جوانها عاشق یک نوى از مُد افتادهن‪ ،‬خودکشى در دهه بیست و سـى مـدرن بـود چـون‬ ‫خوشى زده بود زیر دلِ همه! کافکا مهم بود چون درکى تازه از زندگى نداشـت؛ االن همـه وضـع کافکـا رو‬ ‫دارند‪ ،‬همه افسردهاند پس خودکشى و مرگاندیشى دیگه اکتى آوانگارد محسـوب نمـىشـه بلکـه بـرعکس‬ ‫کاملن کالسیک و فناتیکه‪ .‬اگه مردشى بهانهاى تازه براى شادى و زندگى تولیـد کـن‪ ،‬ایـنروزا همـه عاشـق‬ ‫هدایتند چون شنیدند صادق خودکشى کرده‪ .‬بوف کور خودِ زندگى در متنه‪ ،‬خودکشىنامـه نیسـت‪ .‬ایـنکـه‬ ‫همه جا مرگ و گریهست یک توطئهست‪ ،‬ضد مبارزهست‪ .‬در اینستاگرام مخاطبـان جـوانى دارم کـه اغلـ‪،‬‬ ‫ناامیدند و نمىدانند الاقل آزادىهاى اجتماعىشان از دهه هفتاد بیشتره‪ .‬ما که دانشجو بودیم نمىتونستیم بـا‬ ‫همکالسى دخترمون حرف بزنیم و حتى در ارتباط درسى باشیم‪ .‬در خیابان اگر با دخترى قدم مىزدیم یک‪-‬‬ ‫راست برده مىشدیم کمیته‪ .‬خ‪ ،‬ادامه دادیم‪ ،‬فسـق و فجـور کـردیم تـا مقـدس معمـولى بشـه‪ .‬در جوامـع‬ ‫دیکتاتورى مدام باید مرزها رو بشکنى‪ ،‬واسه همین آزادىهاى میکروسکوپیکى که حـاال شـماها داریـن مـا‬ ‫تلفات دادیم اما نخواستیم بمیریم و زندگى کردیم‪ .‬بدون شادى و شعف مغز از کار مىافتـه‪ ،‬بـدون شـعف‪،‬‬ ‫مرگ آغاز مىشه و کسى حال مبارزه نخواهد داشت‪ ،‬باید شادانه و طناز جنگید‪ .‬واقعن فرق شما با بسیجىها‬ ‫چیه!؟ اونها هم دائم دارن گریه مىکنند‪ ،‬مىخوان شـهید بشـن‪ ،‬شـماها هـم یـه ورژنِ دیگـه از مرگیـد‪ .‬در‬ ‫اینستاگرام طناز و شاد مىنویسم چون نگرانم‪ ،‬چون دلم ریش مىشه وقتى ایرانى افسردهاى رو در لندن مى‪-‬‬ ‫بینم که اقدام به خودکشى کرده‪ .‬شماها اونجا به دنیا اومدین‪ ،‬باید کارى بکنید که امثال من هم برگردند‪ ،‬نـه‬ ‫اینکه کمک کنند از خودتون جدا بشین‪ .‬اونجا حق همه ماست‪ ،‬سهم شماست‪.‬‬


‫دیل گپ ‪73 /‬‬

‫‪59‬‬ ‫نگار من است‪ ،‬دل و دست و بهار من است‪ ،‬دم به ساعت مىپرسد پس کو شعر تازه!؟ الاقل داستانى بیـاور!‬ ‫ول کن این حرفها را على!‬ ‫نمىداند! نمىداند که نمىتوانم بنویسم وقتى که مىبینم انسان در ایران توى باتالقى که فـراهم کـرده هـر دم‬ ‫فروتر مىرود‪ .‬اصلن بحث حکومت و نازی و تازىهاش نیست! کاش هارى واگیر نداشت و کـم کـم همـه‬ ‫تازى نمىشدند‪.‬‬ ‫اگر پیشتر تنها به آن دسته از ایرانىها که اسالم مىآوردند تاژیک و تازى مىگفتند و بعد فقط عربها را به‬ ‫این نام مىخواندند حاال هارى چنان اپیدمى شده که دیگر تشخیص سگ از صاح‪ ،‬ممکن نیست‪.‬‬ ‫بىشک تک تکِ شماها ناظر بودید و تماشاچى‪ ،‬وقتى که چند ریشوى نرّه خر و یکى دو فاطى کالغى افتاده‬ ‫بودند به جان دخترکى که جرمش زیبایى و کمرِ باریکش بود؛ وقتى که داشتند او را با لگد مـىانداختنـد در‬ ‫پاترول شما چه کار کردید جز تماشا!؟ ارواحِ خیکش خبرنگار است‪ ،‬مىگوید پریروز یازده هزار نفـر بـراى‬ ‫تماشاى اعدامِ متین آمده بودند‪ ،‬پرسیدم پس کو خبرش!؟ گفت‪ :‬دیوانه شـدى!؟ مگـر ممکـن اسـت انتشـار‬ ‫چنین اخبارى!؟ گفتم پس گُه خوردى که رفتى!‬ ‫بحثِ حکومت نیست‪ ،‬مردم انواع خود را فراموش کردهاند و نوع دوستىشان جز خودپرستى نیست و انگـار‬ ‫از تماشاى مرگ و عذاب دیگران لذت جنسى مىبرند!‬ ‫من هم یک بار مجبور بودم که تماشا کنم‪ ،‬و آن کابوس هنوز دست از سرم برنداشته؛ فقط هفده سـالم بـود‪،‬‬ ‫سردخانهاى را تعمیر کرده بودیم و با برادرم داشتیم از چاف به لنگرود برمىگشتیم که دم دماى پل چمخالـه‬ ‫برخوردیم به سیاههى جمعیتى که داشتند سوى مدینه‪ ،‬زیباترین دخترِ شـهر‪ ،‬سـنگ پـرت مـىکردنـد‪ .‬مـى‪-‬‬ ‫شناختمش! چند ماه قبلش با پولى که از دخل پدر کش رفته بودم مشترىاش شده بودم؛ چنـد سـالى از مـن‬ ‫بزرگتر بود‪ ،‬سوادِ چندانى نداشت اما یک مهربانىِ بزرگ عرفانش بـود و از هـر چـه درمـىآورد‪ ،‬عـالوه بـر‬ ‫خانوادهى فقیرش‪ ،‬تورمحمود و تور زهرا و کاظم غوز هم نصی‪ ،‬مىبردند‪ .‬حاال مدینه را در مرکز دایرهاى تا‬


‫دیل گپ ‪74 /‬‬

‫گردن فرو کرده بودند‪ ،‬نیمى از محیط دایره‪ ،‬در تصرفِ جندههاى چادرپوشى بـود کـه نمـىدانسـتند دارنـد‬ ‫خودزنى مىکنند‪ ،‬و از نیم دایرهى مانده التهایى سنگ مىپراندند که بىشک از مدینه لذتها برده بودند‪.‬‬ ‫با چه زحمتى خود را رسانده بودم به صف اول که فقط اشکهام را نشانش بدهم‪ .‬هنوز چند سنگ مانده بود‬ ‫تا تمام کند که آن چشمهاى درشتِ عسلى مرا دید‪ ،‬دید که دارم زار مىزنم و با همان چشـمهـاى وا مانـده‬ ‫گردن کج کرد و آهى کشید و مُرد!‬ ‫هنوز به هر کشورى که سفر مىکنم‪ ،‬در فاحشه خانههاش دنبال مدینه مىگردم که با آن چشمهاى وا داشـت‬ ‫مىگفت نگاهم نکن على! الاقل تماشا نکنید لعنتىها ‪...‬‬ ‫آوریل ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪75 /‬‬

‫‪61‬‬ ‫یک عده اینجا جمعند فقط براى دزدى! البته مثل مار مدام در سایه وول مىخورند‪ ،‬محال است با الیـک و‬ ‫درج کامنت زیر پستى خودشان را لو بدهند؛ اما‪ ،‬دائم اینجا مىپلکند و سگ بستهاند ببینند چیز تازه چه رو‬ ‫مىکنم تا روى هوا قاب بزنند‪ .‬یک مشت آدم جلف و بىمعنا که استادند همه چـى را لـو‬

‫و لـوس کننـد‪.‬‬

‫یکى مىگفت از وقتى که رمان مىنویسى و داستانگایى را علنى کردى موجت خیلى از شاعرها را برداشته و‬ ‫یک شبه نویسنده کرده!‬ ‫حاال من خودم را زدم به کرى‪ ،‬به کورى‪ ،‬شما دیگر شورش را در نیاورید! سالهاست که یـک عـده از مـن‬ ‫مىزنند! به درک! آنقدر بزنند که از کمر بیافتند‪ .‬این روزها وقاحت به حدى رسیده که با مال ما دختربـازى‬ ‫هم مىکنند‪ .‬کر و کور کم بود‪ ،‬حاال انگار چون دوریم‪ ،‬لوریم! یک شعر‪ ،‬یک مطل‪،‬مـان را مـىگذارنـد بـى‬ ‫اسم‪ ،‬بعد هم کلى صدانازک‪ ،‬زیر پستها قربان صدقهشان مىرود‪ ،‬امـا جـاى ایـنکـه بیاینـد بنویسـند مـال‬ ‫خودشان نیست‪ ،‬با ابرازِ عالقهها الس خشکه هم مىزنند جاى مولف‪ ،‬انگار ما قاقیم!‬ ‫دیش‪ ،‬یکى از رفقا تماس گرفت و خبر داد فالنى یکى از مطال‪ ،‬اخیر تو را عینهـو برداشـته تنهـا یکـى دو‬ ‫فحش آبدار و چند جاى تندش را حذف کرده و در فیسبوک و در اینستاگرامش منتشر کرده است؛ اول باور‬ ‫نکردم؛ به نظر شاعر خوش نام و اسم و رسمدارى مىآمد‪ ،‬تا اینکه رفتم در صفحاتش و دیدم به‪ ،‬چه گندى‬ ‫هم زده! بالفاصله شمارهاش را از همان رفیق گرفتم و زنگ زدم‪ ،‬وقتى فهمید براى چه تماس گرفتم بـه تتـه‬ ‫پته افتاد و از جان پسر گرفته تا زن و مادرش قسم خورد و البه کرد که نمىدانسته مطل‪ ،‬مـال مـن اسـت و‬ ‫آدرس صفحهاى را داد که متن را از آنجا کش رفته بود‪ ،‬گفتم مگر مىشود تو بعد از اینهمه سـال کـه مـرا‬ ‫مىخوانى لحن و زبان و فکرهاى تابلوى مرا نشناسى؟ اما همزمان که داشتم تند مىشدم سرى هم به لینکـى‬ ‫که داده بود زدم‪ ،‬دیدم که واویال! یکى از شماها که حرف حساب سرش نمىشـود‪ ،‬بـاز آمـده متـنم را زیـر‬ ‫عکسى مزخرف گذاشته؛ مرا هم کنار چهارده نفر تگ کرده‪ ،‬بعد این راهزن هم که از مطل‪ ،‬خوشـش آمـده‬ ‫بوده‪ ،‬دیده نویسنده خرده پاست و یککاره دوکوچى مالخورش کرده!‬


‫دیل گپ ‪76 /‬‬

‫بارها اخطار دادم و حاال براى آخرین بار تکرارش مىکنم‪ ،‬اگر خواستید هر کـدام از مطـالبم را منتشـر کنیـد‬ ‫حتمن و قطعن بنویسید کار کیست و فقط تگ نکنید! اگر هم جرات نداشتید اسم بیاورید اساسن بـىخیـال‬ ‫مطل‪ ،‬شوید تا هم خود کمرى نشوید هم براى دزد جماعت خوراک مفت درست نکنید‪.‬‬


‫دیل گپ ‪77 /‬‬

‫‪61‬‬ ‫مىگوید دربارهات حرف درآوردهاند که این کردهاى‪ ،‬آن کردهاى! این و آن کردهاى! گفـتم خُـ‪ ،‬کـه چـى!؟‬ ‫اینها را که خودم عمرىست داد مىزنم! اشکالش چیست!؟ بعد هم مىماند انگشت به دهان مثل بزِ اخفش!‬ ‫متأسفانه اینها فقط آشکارِ شاملو را از بَرَند‪ ،‬از پستوهاش بىخبرند‪ ،‬براى همین خیال مىکنند که شاعر خیار‬ ‫ندارد‪ ،‬اگر نداشت که شاعر نمىشد االغ!‬ ‫یکى کارگردان است و این یعنى کسى که فیلم مىسازد؛ یکى نویسندهست چون داستان و رمان مـىنویسـد‪.‬‬ ‫معمولن به کسى مىگویند خواننده که صداش خودویژه باشد و خوب بخواند! طرف فوتبالیست است‪ ،‬نقاش‬ ‫است‪ ،‬نره خر است چون با فوتبال و نقاشى و نرینگی خر سر و کار دارد!‬ ‫حکایت شاعر اما از اینها همه جداست! بسیارند که شعر خوب مىنویسند اما شاعر نیستند‪ .‬بایـد شـاعر بـه‬ ‫دنیا بیایى وگرنه ول معطلى! بسیارى از شاعران خودشان نیستند؛ دیگران را رفتار مىزنند! همهشان هـم مثـل‬ ‫همند‪ ،‬یا چون هدایت بیخیال دنیایند‪ ،‬یا مثل شاملو روشنفکر! همـه را اطـوار برداشـته هـیچکـس خـودش‬ ‫نیست! زندگى مىکند مثل بُز! دست از پا خطا نمىکند تا مردم حرف در نیاورند‪ .‬سفت چسـبیده بـه نقـابش‬ ‫مبادا که یککاره بیافتد و بر شهرتى که دست و پا کرده لک بـیافتـد! بـزنش کنـار االغ! خـودت از شـاملو‬ ‫جذابترى! از هدایت اهلِ حالترى!‬ ‫کمتر شاعر زنىست که از شعر فروغ تقلید نکرده باشد اما محال است یکى مثل فروغ رفتار بزند چـون مثـل‬ ‫فروغ هزینه دارد خطرناک است‪ .‬بزرگترین شعر فـروغ زنـدگىِ اوسـت! "بـوف کـور" یکـى از غنـىتـرین‬ ‫شعرهاى فارسىست اما مهمتر از آن متنىست که نامش صادق هدایت است! آى بدم مىآید از آنها که مدام‬ ‫اطوارند‪ ،‬یکى هم نیست یک سیلى بخواباند در گوششان و یادشان بدهد اگر اصلى‪ ،‬خودت باش‪ ،‬خـودت‬ ‫را رفتار بزن‪ ،‬که الاقل یک مدل رفتارى به آن روشنفکرىِ درِپیتى افزوده باشى! شاعر اگـر بـه طـرز فجیعـى‬ ‫واقعى نباشد در نهایت مىشود بازیگرِ نقشى درِپیتى در یکى از فیلمهاى درِپیتىتر!‬ ‫یک شاعر واقعى پیراهنى به تن دارد که انگار ندارد‪.‬‬ ‫آوریل ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪78 /‬‬

‫‪62‬‬ ‫بلو ها‪ ،‬همه آدم حسابىاند اما من جز در هرمافرودیت دربارهشان ننوشتم‪ .‬طى دهه هفتاد در نقطـه نقطـهى‬ ‫ایران شعرخوانى داشتم جز بلوچستان؛ بلو ها از همه ایرانىترند اما غری‪،‬تر از آنها در ایران پیدا نمىشود‪.‬‬ ‫من حتى در هویزهى خوزستان شعر خواندم و با اینکه از استعمار فرهنگىِ عربى انزجار داشتم کنـار نخـل‪-‬‬ ‫هاى سربریده با پیرزنهاى عرب مویه کردم‪ ،‬شعر نوشتم‪ .‬فرودستى که نژاد ندارد!‬ ‫دو سه بار رفتم بانه و بارِ آخر در روستاى آرمرده سه ش‪ ،‬خوابیدم‪ .‬از مریوان گرفته تا کرمانشاه‪ ،‬طىِ روزان‬ ‫و شبان زندگىها کردم اما حرف حساب که دشمن ندارد؛ کردها همیشه حق داشتند اما فقط مثل کشورشـان‬ ‫تکه پاره شدند! در ترکمن صحرا با توران فقط پدر نشدم؛ مىرفتیم با دو اسـ‪ ِ،‬چمـوش و مـن هـى از سـرِ‬ ‫یورتمه مىخوردم زمین و آن سرخه جولِ مینیاتورى فقط مىخندید! آنجا هم مردم پسرخالهى فقر بودند که‬ ‫لعنتى نه پدر دارد نه مادر! در بوشهر دو بار مهمان خانهى محمد بیابانى بودم که گرچه تودهاى امـا شـدیدن‬ ‫شاعر بود و نمىشد ما بحثى شروع کنیم و آخرش دعوا نکنیم‪ .‬پیرمرد از کلمات کافدار انزجار داشت‪ .‬مى‪-‬‬ ‫گفت حیفِ هوش‪ ،‬حیفِ شعرهات! کاش کمى آدم بودى! و من تنداتند عرق سگى با چاشنىِ قلیه ماهى مى‪-‬‬ ‫زدم توى رگ تا بیشتر نشنوم! بوشهر مثل شعر بود‪ ،‬اصلن فقیر نبود و من هرگز دلم براش نسوخت! هر چـه‬ ‫که بندرىها یک جورى بودند‪ ،‬بوشهرىها لنگرودى بودند! در تبریز مخاطبانِ باهوشى داشتم اما زبانشان را‬ ‫نمىفهمیدم گرچه فیزیک شهر برادرِ تنىام بود‪ .‬یک روز طى گروهى رفته بودیم به بازار قدیم که فارسـى را‬ ‫سلیس حرف مىزد‪ .‬کنار رفقا بودم ولى آنجا گم شده بودم رفته بودم بـه قـرن هفـتم کـه بعـدها شـمس را‬ ‫بیاورم در تبعید تبریزى کنم‪ .‬خالصه پایین و باال ندارد؛ همه جاى ایران زندگىها داشتم جـز بلوچسـتان کـه‬ ‫هنوز مردمى دارد تنها که در باتالق تاریخ گیر کردهاند‪ .‬متاسفانه هرگز به بلوچستان نرفتم اما دوست بلو از‬ ‫همه نوعى داشتم‪ .‬بلو ها حتى گهشان آدم حسابىاند‪.‬‬ ‫آوریل ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪79 /‬‬

‫‪63‬‬ ‫پنج ـ شش سالى مىشود که انبار حافظهام پر شده‪ .‬دیروز وسـط لکچـرم در کورسـى کـه دارم مـىگـذرانم‬ ‫جملهاى آوردم از دلوز اما اسمش یادم رفته بود و این به این مىماند که نام پدرت را ناگهان فرامـوش کنـى!‬ ‫رمان که مىنویسم ناگهان اسم پرسوناژهام را قاتى مىکنم‪ ،‬براى همین مجبورم هى برگردم سرِ سطر و رمـان‬ ‫را از اول بخوانم و بر کاغذ پارهاى بنویسم اسم این فالن اسـت و آن یکـى بیسـار! خالصـه اوضـاعىسـت!‬ ‫تاکنون چند بار هم رفتم پیشِ چند متخصص و جـز اراجیـف نشـنیدم‪ .‬یکـى مـىگویـد‪ :‬بـیش از ظرفیـت‪،‬‬ ‫اطالعات بارِ مغزت کردى‪ ،‬یکى هم دستور داده مدتى نخوانم اما من راه هم که مىروم مىبینم‪ .‬شـده بارهـا‬ ‫جایى آدم مهمى را مالقات کنم‪ ،‬رفیق شویم و شمارهى هم را بگیریم‪ ،‬بعد هم زنگ بزنند و من به جا نیاورم‬ ‫و شاکى شوند و خیال برشان دارد که دارم کالس مىگذارم‪ .‬چند دقیقه پیش لعبتى را نشناختم‪ ،‬شـاکى شـد!‬ ‫داد زد لعنتى تو مگر با چند نفر چت مىکنى!؟ بعد هم بالکم کرد‪ ،‬طفلى!‬ ‫می ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪81 /‬‬

‫‪64‬‬ ‫سالها به هم وفادار بودین اما هر روزتون همونجورى بود مگه نـه!؟ خـ‪ ،‬حـاال یکـىتـون بریـده زده بـه‬ ‫صحراى کربال تا تنوّعى بشه الاقل چیزى تغییر کرده و امروزش مثل دیروز نیسـت‪ ،‬ایـن کـه خیلـى خوبـه!‬ ‫چقدر آروم بُر مىزنى! زود باش! تو اعصاب معصاب ندارى مىدونم‪ ،‬مىدونى بهت خیانت کرده امـا نمـى‪-‬‬ ‫تونى بىخیالش بشى با اینکه ازش متنفرى‪ ،‬اینقده خودتو سرزنش نکن! تو بى نـاموس نیسـتى االغ! درکـت‬ ‫مىکنم‪ ،‬سکسِ خوب آدمو خراب مىکنه‪ ،‬وقتى مىبارى توش چنان زنده مىشـى کـه حـس مـىکنـى داره‬ ‫روش مىشاشه‪ ،‬این که بد نیست خره‪ ،‬باز خودت رو بزن به خریّت‪ ،‬حالتو بکن! حالت اینجورى بهتر مى‪-‬‬ ‫شه‪ ،‬هى بهش گیر نده! مهم این نیست که با کى داره حال مىکنه‪ ،‬مهم اینه که اینجورى دارى حالشو خراب‬ ‫مىکنى‪ .‬تو یک عمر بردى حاال فکر مىکنى که زنت رو باختى در حالى که دارى اصلن بازى نمىکنى‪ ،‬بازى‬ ‫کن! وگرنه از من نمىتونى ببرى‪ .‬ببین برام بى بىِ دل اومده‪ ،‬کارتِ بعدى رو بکش! زود بـاش! همـه آدمهـا‬ ‫بعد از مرگ فاسد مىشن‪ ،‬زنت قبل از مرگ شده‪ ،‬مىخواى حتمن بمیره؟‬


‫دیل گپ ‪81 /‬‬

‫‪65‬‬ ‫از کامیون‪ ،‬علىالخصوص از نیسان وانت همیشه بدم مىآمد‪ ،‬ورودِ هر کدامشان به روستا‪ ،‬اس‪،‬هاى بیشترى‬ ‫را از محله منها مىکرد‪ .‬اول بچهها دنبالشان مىکردند‪ ،‬آنهایى که تندتر مىدویدند‪ ،‬دزدکى به یک گوشهاش‬ ‫آویزان مىشدند و کیفش را مىبردند‪ ،‬گرچه هرگز نفهمیدم از چى! در جاده خاکى که هیچ راننـدهاى نمـى‪-‬‬ ‫توانست دستاندازهاش را پیش بینى کند این کار یک جور خودکشى بود‪ ،‬اما آنجا ترس غریبه بـود‪ ،‬کسـى‬ ‫آن را نمىشناخت‪ .‬من هم یک بار پىِ نیسان دویدم‪ ،‬البته نه براى سوارى‪ ،‬آن روز رفته بودم سـرِ بـاغ تـوت‬ ‫براى شیمىخوانى؛ باغى که آن سال پدر اجاره داده بود به ممدحسن! سـودابه دختـرش کـه از وقتـى دو تـا‬ ‫طالبىاش رسیده بود و دیگر بهم پا نمىداد هم آنجا بود‪ .‬داشتم درس مىخواندم که آمد سراغم‪ ،‬اشاره کـرد‬ ‫به نیسان روبروى مرغدارى که ستونِ سبدهاى مرغ از آن رفته بود باال و گفت کاش یکى از این مرغها را هم‬ ‫ما کباب مىکردیم‪ .‬کباب را یک جورى گفت که دلم کباب شد براش همه جوره! من هم یککاره از بلد زدم‬ ‫بیرون و سرِ پیچِ اللیگدار کمین کردم‪ .‬نیسان که آمد بگذرد آویزانش شدم و دستاندازِ نامردى باعـث شـد‬ ‫اینجاى سینهام یعنى درست همین جا که قلبم هنوز دارد هیپ هاپ مىرقصد بخورد به درِ وانت و تا هنـوز‬ ‫کبود بماند‪ .‬آدم وقتى حشرىست با درد و داد غریبهست‪ ،‬پس جستى زدم و سبدى سه مرغه را انـداختم در‬ ‫نهرِ کنار جاده و وقتى جدا شدم از نیسان‪ ،‬رفتم سراغش و آن روز تا غروب با سودابه کنارِ آتـشِ تـهِ بـاغ و‬ ‫سینىِ پر سینهى جوجه کباب‪ ،‬زناشویى کردیم‪.‬‬ ‫اول بچهها دنبالش مىکردند‪ ،‬بعدها سگها! دنبالش سگ دو مىزدند و وقتى که نیسان توقف مىکـرد‪ ،‬مـى‪-‬‬ ‫نشستند در گوشهاى و فقط نگاهش مىکردند‪ ،‬فقط تماشا! ترس آدمها را سگ مىکند‪ .‬آى دى جعلى نقـاب‬ ‫ترس است‪ ،‬تابلوى هراس است و آنها از اینهمه تابلوسازى چه لذتها که نمىبرند‪ .‬هـیچ چیـز بیشـتر از‬ ‫ترس شما به ارتجاع حال نمىدهد‪ .‬شیطنت مىکنى؟ الس خشکه در چت مىزنى؟ مـىترسـى لـو بـروى!؟‬ ‫خیالت راحت‪ ،‬آنها خودشان وضع بهترى ندارند‪ ،‬همه دارند خالف مىکنند‪ .‬در صـفحه و کانالـت سیاسـى‬ ‫مىنویسى؟ مىخواهى گیر نیفتى!؟ خ‪ ،‬الاقل جاى اسم خودت با اسم عادى دیگرى آى دى بساز؛ مثلن اگر‬ ‫حمید احمدى هستى جاى آى دى ‪ haxxx٠9‬که فیک بودن خود را جار مىزند مازیار رسا یا افسر دلبـرى را‬ ‫انتخاب کن! چرا با انتخابِ انبوهِ آى دىِ اجق وجق ترس را اینترنتى مىکنید!؟‬ ‫می ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪82 /‬‬

‫‪66‬‬ ‫انگلیسىهاى زیادى دیدم که انگلیسى نمىدانستند‪ .‬انگلیسى حاال فقط نامش انگلیسىست‪ ،‬دیگر فقـط یـک‬ ‫زبان نیست جهانىست که محال است کسى فرصتِ سفر به هر گوشهاش داشته باشد‪ .‬هر چه بیشتر بـا ایـن‬ ‫زبان زندگى کنى غری‪،‬تر مىشوى؛ زبانى که ممنوع نمىکند‪ ،‬افهى فرانسوى ندارد‪ ،‬همه را جذب مىکنـد و‬ ‫هى بزرگ و بزرگتر مىشود‪ .‬حاال دیگر بخشى از کلمات هر زبانى را در انگلیسى داریم‪ .‬آیـا یکـى در بـین‬ ‫جیرهخواران بیت رهبرى نیست تا به آقا بگوید اینهمه سخیف پیتوک ندهد؟ آخر اویى که مـدام از بحـران‬ ‫بیکارى در ایران مىنالد چرا نباید بداند که بیشتر ادارات انگلیس حتى هالیوود را اُپراتورهاى هندى که فقط‬ ‫انگلیسى مىدانند از طریق اینترنت در هندوستان اداره مىکنند؟ چرا پیرمرد هنوز در زیرزمین جهان غر مـى‪-‬‬ ‫زند و نمىخواهد بفهمد که جهان دیگر مسطح شده؟‬ ‫یعنى چه که ایرانىها‪ ،‬انگلیسى را که مثل فارسى زبانى هند و اروپایىسـت نخواننـد و در عـوض برونـد از‬ ‫گهواره تا گور‪ ،‬عربى که زبانى سامىست بخوانند و عاقبت مثل قری‪ ،‬به اتفاق مالها نتوانند حتى محاورهاى‬ ‫ساده به این زبان داشته باشند؟‬ ‫این چه حرفىست که تهاجم فرهنگى غرب از طریق زبان انگلیسى خود را فرو مىکند! یعنى فرهنگ مرتجع‬ ‫عربى از طریق زبان تهاجم نمىکند!؟ پارسال مهمان فستیوال شعرى در ترکیه بودم که براى آگوسـت امسـال‬ ‫هم دعوتم کرده‪ .‬یک ش‪ ،‬که با چند شاعر شدیدن چپِ ترک بحث مـىکـردیم‪ ،‬نمـىدانـم چـه شـد کـه از‬ ‫آتاتورک بد گفتم‪ ،‬ناگهان همهشان اخمو شدند و یکىشان گفت چپ و راسـت نـدارد مـا تـرکهـا همـه از‬ ‫آتاتورک یاد گرفتیم که دیگر برنگردیم و فقط به غرب نگاه کنیم! حاال هـم همـهشـان از شـرّ سیاسـتهـاى‬ ‫اردوغان به تنگ آمدهاند و نگران وبایى هستند که به جان کشورشان افتاده!‬ ‫امروزه بیشتر ساکنان زمین به چینى حرف مىزنند بعد هم به اسپانیش‪ ،‬اما هم اسپانیش زبانها و هم چینىها‬ ‫زبان بین المللىشان انگلیسىست‪ .‬دیگر حتى فرانسوىها بىخیال حس شوونیستىشان شده‪ ،‬دارند انگلیسى‬ ‫حرف مىزنند تا از جهان مسطح عق‪ ،‬نمانند‪ .‬آن وقت رهبر ایران مىنالد که چرا معدودى از خـانوادههـاى‬ ‫فهیم و فرهنگىِ ایرانى‪ ،‬فرزندانشان را تشویق مىکنند که از اوانِ کودکى انگلیسـى بخواننـد و جهـانى بـی‪-‬‬ ‫اندیشند!‬


‫دیل گپ ‪83 /‬‬

‫چند ماه پیش یکى از نخبههاى جوان خانه زنگ زد که مهندسىِ شریف قبول شده‪ .‬پرسیدم هنوز زبـان مـى‪-‬‬ ‫خوانى؟ گفت نه دیگر تمام شده تافل گرفتم‪ ،‬گفتم خاک بر سرت! زبان که تمام نمىشود‪ ،‬هنوز اول کـارى‪،‬‬ ‫برو اول زبان و بعد درس بخوان‪.‬‬ ‫می ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪84 /‬‬

‫‪67‬‬ ‫برخى فقط اطوارند؛ پزِ کسى را مىدهند که نیستند‪ ،‬نانِ کارى را مىخورند که نمىکنند! برخى فقط اطوارند‪،‬‬ ‫دور و برتان هم بسیارند‪ ،‬خوب نگاهشان کنید! هیچ حقیقتى ندارند‪ ،‬مدام سنگ مردمى را به سینه مىزنند که‬ ‫هیچ باورى بدان ندارند‪ ،‬به تنها چیزى هم که عالقه دارند جذب چشم است‪ ،‬از پولِ اندکِ توجیبىشان مى‪-‬‬ ‫زنند تا اینستاگرامشان شلوغ شود‪ .‬اینروزها هیچ بیزینسى پردرآمـدتر از فیـکبـازى و کـیچسـازى نیسـت‪.‬‬ ‫استعدادهایى مىشناسم که اینگونه یا تلف شدهاند یا دارند مىشوند‪ ،‬متاسـفانه حـرص الیـکِ بیشـتر‪ ،‬مثـل‬ ‫خوره به جانشان افتاده‪ .‬همه شیفتهى بع بعِ گوسفند شدهاند‪ ،‬هجمهى به بهِ اینترنتى روزگـارِ هنـر و ادبیـات‬ ‫فارسى را سیاه کرده‪ .‬همه دارند سازشان را با خواست و سلیقهى گله کوک مىکنند‪ ،‬گلهاى کـه دائـم دنبـال‬ ‫شبان است‪ ،‬شبانى که از همه بیشتر گله در پس داشته باشد! غافلند که رمه انتخاب ندارد‪ ،‬انتخاب نمىکنـد؛‬ ‫رمه تنها چشم دارد‪ ،‬مطمئن است هر که مخاط‪ ،‬بیشترى دارد بهتر است!‬ ‫لعنت به مخاط‪ ،‬بیشتر که برایش برخى از فرط سادهنویسى‪ ،‬رسوایى در زنبیل کردهاند‪ ،‬برخى کـه دائـم بـه‬ ‫ساده و پیش پا افتاده مىپردازند تا مردم بفهمند‪ .‬غافلند که مردم در طول تـاریخ هرگـز نفهمیـدهانـد‪ ،‬هرگـز‬ ‫نخواهند فهمید‪ ،‬این خصلت بارزِ رمهست!‬ ‫دوست جوانى داشتم که خوب بود‪ ،‬ولى زود بود اسمى شود‪ .‬شاعرىست که خودکشىها کـرد تـا معـروف‬ ‫شود‪ ،‬حاال ولى اینستاگرام به دادش رسیده‪ ،‬ده جمله مىنویسد و در ده ثانیه هزار الیک مىگیرد‪ .‬چند دقیقـه‬ ‫پیش چند پستش را خواندم‪ ،‬فاجعه بود! عشق به الیک این طاغىِ کوچک را سر بـه راه کـرده بـود‪ ،‬واویـال!‬ ‫اینهمه فیگور‪ ،‬اینهمه ادا‪ ،‬اینهمه اجراى رُل آن هم در بالماسکهاى که تنها خـود تماشـاى خـود مـىکنـد‬ ‫واقعن چقدر مىارزد؟ چقدر حال مىدهد بازىِ مدام جاى کسى که نیستى!؟ حسرتا که نهایتِ برخى شهرت‬ ‫است‪ ،‬همه دنبال "بله" مىگردند‪ ،‬کسى دیگر براى "نه" تره هم خرد نمىکند‪ ،‬دریغا کـه آرى هرگـز متفکـر‬ ‫نبوده‪ ،‬جز نه ندیدهام کسى که فکر کند‪.‬‬ ‫طرف هنوز کتابى منتشر نکرده که حتى یک شعر داشته باشد اما کامنتدانىِ هر پستش را بع بعِ استاد اسـتاد‬ ‫برداشته‪ .‬هنر و ادبیات فارسى به شدت در اغماست‪ .‬از آن طرف حکومتى کیچ‪ ،‬فیک مىسازد و جاى شـاعر‬ ‫به شعر حقنه مىکند؛ از این طرف یک مشت بیسوادِ تازه به نان و نام رسـیده کـه تقـى بـه تـوقى خـورد و‬


‫دیل گپ ‪85 /‬‬

‫طرفدار دارند براى یارگیرى هم که شده فیکسازى مىکنند! کاش الاقل طرفدارى در کار بـود‪ ،‬کـاش مـى‪-‬‬ ‫دانستند در هر طرف فقط هیچ است؛ جز اجتماعِ سایه در اطراف هیچ خبرى نیست‪ ،‬سایههایى که در چشـم‬ ‫به هم زدنى با باد خواهند رفت‪.‬‬


‫دیل گپ ‪86 /‬‬

‫‪68‬‬ ‫آنها در من اول فقط خودشان را نگاه مىکنند؛ اینکه یکى را پیدا کردهاند که خوب نشانشان مـىدهـد اول‬ ‫براىشان هیجان انگیز است‪ ،‬ولى بعد از خودشان خسته مىشوند‪ .‬من هم از بـس کـه سـرطان تنبلـى دارم‪،‬‬ ‫هرگز حال ندارم خودم را براى کسى تکان بدهم‪ .‬اصلن کسى در قاموس من یعنى وجود ندارد‪ ،‬از وقتى کـه‬ ‫یادم مىآید مدام خودِ خودم بودم‪ ،‬عوض کجا بود‪ ،‬همیشه همین عوضى بودم‪ .‬متأسفانه هـیچ آدمـى آنقـدر‬ ‫عمیق نیست که زود مرا بشناسد‪ .‬اینکه یک عده مىگویند اول خوب بود‪ ،‬اوایل با هم خوب بـودیم‪ ،‬بعـدها‬ ‫عوض شد و براى همین ازش جدا شدم چرت است! در باتِ هیچ آدمى حتى خودش نمىتواند دست ببرد؛‬ ‫تا آنجا که به آن دیگرى مربوط مىشود‪ ،‬هیچ آدمى هرگز عوض نمىشود‪ ،‬تغییر نمىکند‪ ،‬همه مدام هماننـد‬ ‫که بودند‪.‬تو هم آن اوایل دوستم بودى‪ ،‬با من خوب بودى چون خوب مرا نمىشناختى‪ .‬حاال ولى مىشناسى‬ ‫و دیگر دوستم نیستی؛ به همین سادگی ‪...‬‬ ‫می ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪87 /‬‬

‫‪69‬‬

‫در چهل و هفت سالگی خیلی چیزها را میفهمی؛ مثلن میفهمی که دیگر نمیتوانی بفهمانی‪ ،‬میفهمـی کـه‬ ‫یک عده هرگز نمیفهمند و این آغازِ دوبارهی تنهاییست‪ .‬انگار بعضی از دوستان‪ ،‬تازه با فکرهای من آشـنا‬ ‫شدهاند؛ مىپرسند تو عوض شدی و این یعنی که دیگر طبق میل ما رفتار نمیکنی و بیشک پیشِ خودشـان‬ ‫به این رهایی نام خیانت میدهند‪ .‬احتمالن حق دارند چون گاهی خیانت معنایی جز رهایی نـدارد‪ .‬سـگهـا‬ ‫وفادارند‪ ،‬محال است خیانت کنند‪ ،‬برای همین مثل گرگ رها نیسـتند؛ خـانگیانـد‪ .‬شکسـپیر مـیگفـت بـه‬ ‫کودکان خود گوشتِ سگ بدهید تا وفادار بار بیایند و نمیدانست که قاتل از آب در میآیند‪ .‬تنهـا خائناننـد‬ ‫که به خود وفادارند و عشق جز با خیانت دوام نمییابد‪ .‬شاعری که خیانت نکند تنها دیانت مـیکنـد؛ نمـی‬ ‫شود خیانت نکرد و شعری تازه نوشت‪ .‬وفاداری یک جور قرارداد است و قرارداد فقط مال کاغذ است‪ ،‬برای‬ ‫همین شکستنیست‪ .‬نباید با قل‪ ،‬قرار گذاشت‪ ،‬هیچ دلی را‪ ،‬آدمی را نباید شکست‪ ،‬پس تا میتوانی خیانـت‬ ‫کن که وفاداری عشق را نکُشد! شعر را نکُشد! شعر همیشه از شاعر مهمتر است؛ این را شاعران ایرانى نمى‪-‬‬ ‫فهمند‪ .‬جامعه روشنفکری ایرانی نگاهی طبقاتی دارد‪ ،‬روشنفکری شعاری ما طبقاتیست‪ .‬نگـاهی بـه تـاریخ‬ ‫احزاب چپ ایرانی بیاندازید؛ لیدرهای تمام احزاب سیاسیِ چپ به طبقه فرادست تعلق دارند‪ ،‬ادبیات ما نیز‬ ‫این چنین است‪ .‬نیمـا خـانزادهسـت‪ ،‬هـدایت اشـرافزاده! همـان اشـرافِ بـی شـرفِ ایرانـی! آخونـدها و‬ ‫آخوندزادهها‪ ،‬اشراف و فئودالها مدام کارگردانِ حرکتهای تازه بودهاند؛ نه اینکه تازه باشند بلکـه تنهـا بـر‬ ‫صندلیهای تبلیغاتیشان نشاندهاند‪ .‬در این باره من باید زیاد وقت بگذارم‪ ،‬باید بسیار بنویسـم‪ ،‬بنویسـم کـه‬ ‫چرا آنارشیسم را و جنبشهای آنارشیستی را در ایران میپسندم‪ ،‬اینکه چرا فقط اینگونه حرکتها غیرقابـل‬ ‫مهارند‪ ،‬واقعن نوشتنیست‪ .‬این روزها خیلیهـا سـعی دارنـد نیمـا و نظریـهپـردازی دهـاتی و بُنجـل او را‬ ‫سرچشمهی شعر هفتاد قلمداد کنند و این به طرز فجیعی چندشآور است‪ .‬مـن از خـانزادهی بـی اسـتعداد‬ ‫یوش بدم میآید‪ .‬آوانگاردیسمِ پشت منقلی و بودلریاش حقارتبار است‪ .‬چـرا یکـی نطریـات بنـد تنبـانیِ‬ ‫بودلر را ترجمه نمیکند تا همه بفهمند چه ادبیات بی پدر مادری داریم؟ اگر قرار باشد بـرای هفتـاد مـادری‬ ‫انتخاب کنند من سرباززادهای چون فروغ را [که الاقل بزک نداشت] ترجیح میدهـم‪ .‬نبایـد هـیچ سـنخی از‬ ‫سانسور مانع شود‪ ،‬همه باید به طرز فجیعی فقط خودشان باشند‪ .‬من هم تا وقتی که باشم بیکار نمىنشـینم‪،‬‬


‫دیل گپ ‪88 /‬‬

‫مىنویسم‪ .‬تو هم تا مىتوانى حذف کن اما کارت نمىگیرد‪ .‬راه هنوز هسـت‪ ،‬فقـط جـاده در دسـت تعمیـر‬ ‫است‪.‬‬ ‫می ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪89 /‬‬

‫‪71‬‬

‫مىپرسند چرا!؟ نمىفهمند که وقتى تمام مىشود پاسخ از دست مىرود! حتـى نزدیـکتـرینشـان را بـالک‬ ‫کردهام‪ .‬اینکه هى خودشان را بهت مىمالند تا چیزِ تازهاى ازت بکنند کم کم خستهات مـىکنـد‪ .‬پـیشترهـا‬ ‫نمىتوانستم جز با نویسنده و آرتیست جماعت گپ و گفت داشته باشم‪ ،‬فضاى مجـازى ولـى مـرا بـى کـه‬ ‫بخواهم به آدمهاى بى چهرهاى رساند که به تنها چیزى که فکر نمىکنند اسم است؛ آدمهایى که شاعر نیستند‬ ‫اما خودِ شعرند‪ ،‬مرد نیستند ولى خایه دارند این هوا! زن نیستند اما مهربانىشان آدمکش است؛ گاهى اینهـا‬ ‫بهترین لحظاتم را در کنفرانسهاى مجازى رقم مىزنند‪ .‬خیلى سعى مىکنم کـه بـداخالقىهـام عـذابشـان‬ ‫ندهد اما براى اینکه از صف مرگ بزنند بیرون‪ ،‬گاهى مجبورم خطرناک را فجیعتر کنم‪ .‬نتیجهى این بـازى‪،‬‬ ‫شاعران و نویسندگانى را بدست داده که واقعن دارند خالق مىنویسند اما به تنها چیزى که اهمیت نمىدهند‬ ‫اسم است‪ .‬این روزها کارشان آنقدر باال گرفته که حتى از مرگ سبقت گرفتهاند‪ .‬من البتـه از ایـن آدمکشـى‬ ‫هنوز پشیمان نیستم‪ .‬همیشه معدودى که از شرِّ گله خالص مىشوند سمت قصاب مـىرونـد و از بـینشـان‬ ‫انگشت شمارانى از پسِ قصاب برنمىآیند و این همیشه عذابم داده! راستش تاکنون ندیدهام یکى زندگىاش‬ ‫مثل من باال و پایین داشته باشد اما حتى یک بار فکر خودکشى از سرم خطور نکرده‪ ،‬بااینهمه نمىدانم چرا‬ ‫وقتى که مىخواهند خودشان را بکشند با من مشورت مىکنند‪ .‬طى سه روز گذشته پنج نفر در این بـاره ازم‬ ‫پرسیدند‪ ،‬پنج نفر که واقعن قصد داشتند تهِ تنهایىشان نقطه بگذارند و نمىدانسـتند مـرگ فقـط تنهاترشـان‬ ‫مىکند‪ .‬در نیهیلیسم من لذتناکتر از زندگى وجود ندارد؛ اینکه خودت را مىاندازى آن ته‪ ،‬و نفس مىکشى‬ ‫چنان سخت که حتى مازوخیسم از رو مىرود به طرز فجیعى زندگىبخش است‪ .‬دیش‪ ،‬مىگفت دارم خفـه‬ ‫مىشم‪ ،‬خفه مىشم لعنتى! اما شد‪.‬‬ ‫می ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪91 /‬‬

‫‪71‬‬ ‫اولى‪ :‬خوشحالم که بعد از سالها باالخره هم رو مىبینیم‪ ،‬شنبه آینده لندنم لطفا شمارهت رو بذار‪.‬‬ ‫دومى‪ :‬شمارهت رو از فالنى گرفتم ولى هر چه زنگ مىزنم کسى برنمىداره‪ .‬سفرى؟‬ ‫سومى‪ :‬امروز با فالنى رفتیم پیش بیسارى‪ ،‬هیشکى اینجا ازت خبر نداره‪ ،‬چرا همه ازت شاکىاند؟ مـىگـن‬ ‫برج عاج نشین شدى‪ ،‬این شماره تماس منه‪ ،‬اگه لندنى جان على تماس بگیر دلم تنگه برات‪.‬‬ ‫چهارمى‪ :‬على همه مىگن لندنى پس چرا جواب نمىدى شاعر؟ مشکلى پیش اومده؟ فقط این رو بدون کـه‬ ‫من همیشه ازت دفاع کردم‪.‬‬ ‫پنجمى‪ :‬بذار یه چیزى بهت بگم که به دردت بخوره‪ :‬دچار توهمى پسر! بهم زنگ بزن‪ ،‬پنجشنبه از لندن مى‪-‬‬ ‫رم‪.‬‬ ‫آخرى‪ :‬حتى ابراهیم گلستان هم مثل تو کالس نذاشت تا بهش زنگ زدم دعوتم کرد و رفتم دیدمش‪ .‬تو فکر‬ ‫مىکنى کى هستى؟ اگه به شهرته در مقابل من باید لنگ بندازى متوهم! دهه هفتاد دیگه گذشته نسل جدیـد‬ ‫به زور اسمت رو شنیده‪ .‬سرى به اینستاگرامم بزن فالوئرام رو با خودت قیاس کن‪.‬‬ ‫طفلى! من هم بدم نمىآمد بعد از پانزده سال ببینمش‪ ،‬اما دیگر وقت اتالف ندارم‪ ،‬نه اینکه سرم شلوغ باشد‪،‬‬ ‫عالف هم هستم اما اگر مىدیدمش باید باز یکـى دیگـر و دیگرانـى را مـىدیـدم کـه همـه از مـن مثـل او‬ ‫مشهورترند! آیا شهره و شهیر و شهرت اهمیت دارد؟ این روزها مردانگی خریدار ندارد‪ ،‬همه تنهـا "کـوس"‬ ‫را فالو مىکنند‪.‬خوانندهاى بندتنبانى دوست دخترش را ول کرده‪ ،‬آن بینوا هم ناموسش را هوا داده و نالیده که‬ ‫ول شده و دو ملیون نفر او را فالو کردند‪ ،‬حاال مشهور است‪ ،‬بى بى سى هم او را تیتر کرده! این روزها فقـط‬ ‫کوس و کوسشعر و کوسلیسى مُد است‪ ،‬حتى آن دسته از مشهورها که ظاهرن مرد هستند احسـاس و اثـا‬ ‫خود جراحى کرده به طرزى کردنى زن تشریف دارند‪ .‬مردانگی این روزها از مد افتاده! حتى زنها کوسباز و‬ ‫کوسلیس شدهاند‪ .‬گفتم این را یادآورى کنم تا مثل او یا اوها بدانند‪.‬‬ ‫پ‪ .‬ن‪ :‬حاال معدودى این نوشته را علم نکنند و جار بزنند که دیدید فالنـى ضـد زن اسـت! مردانگـی فقـط‬ ‫مختص آقایان نیست‪ ،‬کمااینکه این روزها برخى از آقایانِ خوش وردار کوس دارند این هوا!‬ ‫می ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪91 /‬‬

‫‪72‬‬ ‫بزرگراه گمشدهى لینج (‪ )lost highway, david lynch‬را اواخر سال هفتاد و شش دیـدم‪ ،‬یعنـى وقتـى کـه‬ ‫حتى سینمایىهاى ایران دیوید لینچ را نمىشناختند‪ .‬درباره این فـیلم خیلـى جاهـا حـرف زدم‪ ،‬حتـى در آن‬ ‫ممنوعِ بزرگ! صفحهاى از کتاب شینما را با اشاراتى غیر مستقیم به این فیلم اختصاص دادیم‪.‬‬ ‫اساسن نگاه من به سینما بعد از دیدن این فیلم تغییر کرد‪ ،‬فیلمى که داستانى نداشت‪ ،‬فیلمى پر از سـکانس‪-‬‬ ‫هاى پورن اما به شدت متفکرانه و ناسکسى! شعر من هم بعد از این فیلم تغییر کرد‪ ،‬تازه فهمیدم چه فضـاى‬ ‫بزرگى طى قرنها از ادبیات فارسى دریغ شده‪ ،‬بزرگراه گمشده پورن است امـا محـال اسـت آن را ببینـى و‬ ‫هورنى شوى؛ این خصیصه را شعرهاى لخت من هم دارد‪ .‬این را نوشتم نه براى دفاع از کارهام‪ ،‬اشاره کردم‬ ‫به یکى از کلیدىترین نکاتى که باید وقت خوانش ادبیاتم به آن توجه شود‪ .‬من سکسى نمىنویسم‪ ،‬اروتیک‬ ‫نمىنویسم‪ ،‬پورن مىنویسم‪.‬‬


‫دیل گپ ‪92 /‬‬

‫‪73‬‬ ‫گذشته از على کریمى و غفور جهانى‪ ،‬تاریخ فوتبال ایران اگر یک "گرى لینه کر" داشته باشـد بـى شـک او‬ ‫کسى نیست جز سیروس قایقران؛ فوتبالیستى باکالس‪ ،‬طراح و به شدت باهوش که محال است چـون اویـى‬ ‫باز در فوتبال ابلهِ ایران سر باال کند‪.‬‬ ‫هم غفور و هم کریمى و هم سیروس قایقران‪ ،‬هر سه از مهد فوتبال یعنى شهر ورزش خیزِ تبریـز واردِ تـیم‬ ‫ملى شدند‪ .‬خوشبختانه امسال در لیگ برتر‪ ،‬تبریز سه تیم خواهد داشت‪ ،‬هر سـاله هـم بـه تعدادشـان یکـى‬ ‫افزوده خواهد شد‪ .‬طبق برآوردِ سازمان برنامه و بودجه و بنا به دستور تاریخىِ مقام معظم رهبـرى‪ ،‬در سـال‬ ‫‪ ،55٢8‬هر شانزده تیم لیگ برتر فوتبال ایران‪ ،‬تبریزى خواهد بود‪ ،‬آنوقت دیدنىترین دربىهـا‪ ،‬بـین دو تـیم‬ ‫پرسپولیس تبریز و استقالل تبریز در ورزشگاهِ یادگار امام برگزار خواهد شد‪ .‬همانطور که مىدانیـد امسـال‬ ‫تیم تراکتورسازىِ تبریز که حتى یک بازیکنِ غیر بومى نداشت و از کوچکترین رانت حکـومتى برخـوردار‬ ‫نبود‪ ،‬بهترین بازیها را در جام باشگاههاى آسیا ارائه داد و مىرود که آبروى رفتهى ایران را که سـالهاسـت‬ ‫جامى در آسیا دریافت نکرده‪ ،‬برگرداند‪ ،‬گرچه دیش‪ ،‬تیم ثروتمند استقالل خوزستان‪ ،‬با برخـى از بازیکنـان‬ ‫میلیاردى و دستهاى از جوانانِ نخبهاش که سپاه پاسداران مجبورشان کرد جاى سربازى در آن تـوپ بزننـد‪،‬‬ ‫جام لیگ برتر را باالى سر برد اما از آن طرف‪ ،‬قوى سپید انزلى را هم داریم که بـرخالف تـیم بـازیکنسـازِ‬ ‫تراکتورسازى تمام بازیکنانش غیر بومىست و تاکنون در فوتبال ایران هیچ کاره بوده و براى برقرارى عدالت‬ ‫اسالمى ـ ورزشى‪ ،‬سران حکومت و سپاه پاسداران همه کار کردند تا این تیم گیالنى در لیگ برتر باقى بماند‬ ‫اما نشد‪ .‬فصل گذشته را ملوان با مربىگرىِ مورینیو آغاز کرد و تمام داوران به سودش سوت زدنـد امـا بـاز‬ ‫نشد‪ .‬بعد هم جاى مورینیو‪ ،‬پپ گوآردیوال را آوردند و تا مىتوانستند به بازیکنان ملوان پول و پاداش دادنـد‬ ‫اما نشد که نشد‪ ،‬پس سرآخر این تیم منفورِ گیالنى سقوط کرد تا فوتبال ایران براى همیشه از شرّش خالص‬ ‫شود‪ .‬خالصه اینکه بسیار براى این پاکسازىِ بزرگ در فوتبال ایران خوشحالم!‬ ‫پ‪ .‬ن‪ :‬لیگ برتر فوتبال ایران بدون ملوان یعنى پشم! یعنى هم پرسپولیس آمادهخور‪ ،‬هم تراکتورسازىِ مفت‪-‬‬ ‫خور و هم استقاللِ در اساس جلنبُر‪ ،‬به تنها چیزى که ربط ندارند فوتبال اسـت؛ اصـلن بـدون ملـوان بایـد‬ ‫فوتبال ایران را گرفت و بهش تجاوز کرد! خالص!‬ ‫می ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪93 /‬‬

‫‪74‬‬ ‫وقتى چپِ مستعارِ قدیمى علیه ناسیونالیسم مىنویسد و بـى هـیچ درکِ معاصـرى‪ ،‬ایـدهى اینترناسیونالیسـم‬ ‫مارکس را در بوق مىکند‪ ،‬یاد استالین و لنین مىافتم که با عملگرائى منحطشان سوسیالیسم را بـه بـیراهـه‬ ‫کشاندند؛ این هر دو مدعى بودند که زبان مادرىِ هر قوم و نژادى باید زبانِ رسمىاش باشد و بـا ایـن بهانـه‬ ‫حتى کمک کردند در آبربایجان جنبشى راه بیافتد اما زبان رسمى تمام ایاالت شوروى سـابق روسـى بـود؛‬ ‫حتى پارهاى از آبربایجان که حاال دیگر بخشى از شوروى شده بود!‬ ‫من هم مثل بسیارى از کسانى که آزادى را جستجو مىکنند‪ ،‬معتقدم آزادى جـز بـا تحقـق برابـرىِ نـژادى و‬ ‫جنسیتى حاصل نمىشود اما به شدت با انفعال ملى مخالفم! نمىشود مدام در دفاع از حقوق انسـانىِ ملـت‪-‬‬ ‫هاى دیگر نوشت و نسبت به اینهمه غبنى که بر ملت ایران مىرود خاموش ماند؛ نباید دائم علیـه اسـتعمار‬ ‫غرب نوشت و در برابر استعمار شرق که طى چند دهه گذشته خونمان را در شیشه کردهاند سـکوت کـرد؛‬ ‫تاکنون ندیدهام چپ قدیمى علیه چپاول روسیه و چین در ایران بنویسد‪.‬‬ ‫روشنفکر غربى نیز مدام از برابرى نژادها مىگوید اما هرگز مثل چپهاى قدیمىِ ایرانـى‪ ،‬نسـبت بـه منـافع‬ ‫کشورش منفعل نیست‪ .‬آقایان چشم باز کنید! خیانت که شاخ و دم ندارد! پروژهى جهانىسازى‪ ،‬سالهاسـت‬ ‫شکست خوردهست؛ حاال ما با جهان مسطح طرفیم‪ .‬تا کى مىخواهید ایران و ایرانى را در زیـرزمینِ جهـان‪،‬‬ ‫حبسى نگه دارید!؟‬


‫دیل گپ ‪94 /‬‬

‫‪75‬‬ ‫"تاکسی فرهنگی" نام طرحی تازه و خالق است که برای بهبود سرانهی کتابخوانی بـا همکـاری اداره کـل‬ ‫کتابخانههای گیالن‪ ،‬توسط سازمان تاکسیرانیِ رشت اجرا میشود‪ .‬انگار بنا دارند کتابخانه کوچکی را در هر‬ ‫تاکسی قرار دهند تا مسافران عالقمند جای اتالف وقت پشت ترافیک کتاب بخوانند‪ .‬فکر بکر است‪ ،‬بایـد از‬ ‫آن به طور گسترده استقبال کرد تا سازمان اتوبوسرانی و شـرکت راه آهـن هـم تشـویق شـود ایـن ایـده را‬ ‫اجرایی کند‪ .‬چقدر بهتر میشود اگر چنین کتابخانههایی را در اتوبوسهای بین شهری و کوپههای قطار قرار‬ ‫دهند و اینگونه موج‪ ِ،‬انقالبی فرهنگی در عرصهی کتابخوانی شوند‪ .‬بی شک اجرای گستردهی این ایـده‬ ‫باعث رونق نشر و افزایش تیراژ کتاب در ایران خواهد شد البته اگر همه همّت کنند و بی تفاوت از کنار این‬ ‫فکر بکر نگذرند‪ .‬از همه دوستان میخواهم با انتشار این خبر به استقبال اجـرای طـرح "تاکسـی فرهنگـی"‬ ‫بروند تا شاید مسئوالنی که درصدی ربط به فرهنگ و مسائل شعوری دارند تشویق شوند و برای محبوبیـت‬ ‫خود هم که شده در اجرای این طرح پیشقدم شوند‪.‬‬ ‫می ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪95 /‬‬

‫‪76‬‬

‫حسادت سرطانِ هنر و ادبیات فارسىسـت‪ .‬بـیش از سانسـور و آن حکومـتِ دیکتـاتور‪ ،‬مشـکل مولـف و‬ ‫آرتیستِ خالقِ امروزى یک مشت آدمِ عالف و علفى و مافنگىست که بدبختانـه اسـم نویسـنده و روزنامـه‬ ‫نگار و روشنفکر را یدک مىکشند و در تمام عمرشان هم حتى یک سطر که قابل خواندن باشد ننوشـتهانـد‪،‬‬ ‫با اینهمه‪ ،‬مدام نق و زیرآب مىزنند‪ .‬آنقدر هم بهت گیر مىدهند تا عاقبت قات بزنى و جوابشان بـدهى‬ ‫تا همه جا جار بزنند فالنى ما را دیده! مثلن یکىشان ایران که بودم مرا از دوصد مترىِ رشت که مىدید خم‬ ‫مىشد [واقعن الکى نیست که مىنویسم خم مىشد]‪ ،‬خدایى مثل سگ عابد ارمنى ازم مىترسـید امـا همـین‬ ‫رشتىِ ساوهاى از وقتى که زدم بیرون انگار که مأموریت داشته باشد هر فصله مطلبى علیه من مىنویسد‪ .‬آیـا‬ ‫مسئولیتِ جلسه شعرى‪ ،‬آن هم مال حوزه هنرى‪ ،‬اینقدر مىارزد که تومارى امضا جمع کنى و بفرستى ارشاد‬ ‫که کتاب فالنى چرا مجوز گرفته! کونپاره!؟‬ ‫از این جنس مفلوک‪ ،‬ادبیات معاصر کم ندارد؛ یک مشت حسود و معتاد که مثل کرمِ کدو همه جا وول مى‪-‬‬ ‫خورند‪ .‬ماندهام اینها چرا نمىروند پیشِ روانشناس! باالخره باید درمانى داشته باشد حسادت! عج‪ ،‬گیرى‬ ‫افتادم! همه مىخواهند ننویسى‪ ،‬نخوانى‪ ،‬نگردى‪ ،‬نکنى‪ ،‬اصلن نباشى‪ .‬کسى نمىگوید هـر طـور دلـت مـى‪-‬‬ ‫خواهد باش‪ ،‬هر جور عشقت کشید بنویس‪ ،‬هر که را ‪ ...‬ببخشید! هر کار مىخواهى بکن! اغل‪ ،‬هـم مـدعىِ‬ ‫مبارزه براى آزادىاند اما وقتى کنار هم آن روبرو مىایستند مثل میلههاى زندانند! یـک شـعر‪ ،‬یـک داسـتان‪،‬‬ ‫حتى یک مقاله هم ندارند که تأویلى سیاسى داشته باشد اما ادعاى سیاسىشان کونِ عالم را پاره مىکند! این‪-‬‬ ‫ها کسانى هستند که دوست دارند آنها را ببینم و مدام نق مىزنند‪ ،‬به اصطالح شاعرند‪ ،‬نویسـندهانـد‪ ،‬فعـال‬ ‫حقوقِ بشرند اما جز رُلِ مزاحم ایفا نمىکنند‪ .‬طىِ این سالها هر وقت آمـدم کـارى کـنم مثـل پیـرزنهـاى‬ ‫کوچههاى انزیل محله نق زدند؛ متاسفانه سیاسىهاش هم از همین قماشند‪ .‬چند سال پیش‪ ،‬یک ش‪ ،‬از ملى‬ ‫و مجاهد گرفته تا پیکارى و چپ غول پیکر! همهشان یک جا جمع بودند و همه جورى بحث مىکردند‪ ،‬من‬ ‫اما داشتم فکر مىکردم به مردم ایران! مردمى عینهو اینها! فقط ضرِ مفت! همه از دم عشقِ میکروفن! آن ش‪،‬‬ ‫تا نوکِ بینى هم کشیده هم نوشیده بودم تا اینکه ش‪ ،‬از نیمه گذشت و کمونیست معروف ازم پرسـید! امـا‬ ‫هیچ نگفتم ولى باز پرسید‪ ،‬کاش هرگز نمىگفتم و همچنان توى ش‪،‬نشینىهاشان مىچریدم اما دستبـردار‬ ‫که نبود باز پرسید و هى پرسید و آخرش هم پرسید تو امش‪ ،‬هیچ نگفتى از بـین مـا کـى رو قبـول دارى!؟‬ ‫گفتم کیر رو‪.‬‬


‫دیل گپ ‪96 /‬‬

‫‪77‬‬

‫از وقتى که خدا وایبر را آفرید‪ ،‬چیتینگ سخت شده‪ ،‬خیانت صع‪ !،‬یعنى به همان نسبت کـه آقایـان چـراغ‬ ‫خاموش به جاده خاکى مىزنند‪ ،‬خانمها وایبرخاموش زیرآبى مىروند تا اگر باز بـه هـم برخوردنـد هـر دو‬ ‫بیشتر شاکى باشند که آن دیگرى عشق را رعایت نکرده ‪...‬‬ ‫خالصه وایبر که خاموش مىشود خدا عالمت مىدهد که عشقت کج است اما کو گوشِ شنوا! بعضى وقت‪-‬‬ ‫ها آدمها کور مىشوند‪ ،‬کولى مىدهند و اسمش را مىگذارند عشق! یکى هم نیست به این خیل بینوا بگویـد‬ ‫خرپیش! براى چه به هم گیر مىدهید وقتى خیانت فامیل نزدیک همهتان است؟ هنوز شک برادر زجر اسـت‬ ‫و آدمها از این خودآزارى چه لذتها که نمىبرند! لجن در دو روز ماهیت امضا مىکنـد نیـازى بـه کـاوش‬ ‫نیست؛ فقط دور شو! دور شو که از نزدیک ببینى! اما دریغا که دیگر کسى دوراندیش و نزدیـکبـین نیسـت!‬ ‫یک عده مىظلمند‪ ،‬یک عده مظلومند‪ ،‬من اما جز با لذت فامیلیت ندارم؛ دلِ من هرگز به دیل (‪ )deal‬وفادار‬ ‫نبوده و نیست؛ با همه امروزه هستم و فردا نه! زن و مرد ندارد‪ ،‬آدمها محلِ گذرند؛ من هیچ کتابى را دو بـار‬ ‫نخواندهام‪ ،‬هیچ آدمى را هم دوباره نمىخوانم‪ ،‬با هیچکس و هیچ چیز هم بد نیستم و نبودهام‪ ،‬فقـط آنهـایى‬ ‫را که تمام کردهام دیگر نمىبینم چون هیچکس دو بار "آرى" نمىگوید‪ .‬اینکه مىگویند در فرهنـگِ لغـاتِ‬ ‫فالنى رفیق یعنى نردبان و وقتى ازش رفت باال مىشکندش کشک است! من تاکنون به هر که در هـر رابطـه‬ ‫بسیار بیشتر از آنچه داده بخشیدم‪ ،‬فقط صداش را در نیاوردم‪ .‬آنچه من با آنها کردهام پنهان اسـت‪ ،‬آنچـه‬ ‫آنها براى من در میدان‪.‬‬


‫دیل گپ ‪97 /‬‬

‫‪78‬‬ ‫در کویته‪ ،‬مرکز بلوچستانِ پاکستان‪ ،‬قتل عامشان کردهاند‪ ،‬فقط قری‪ ،‬به دو هزار هزاره طی یکی دو سـال در‬ ‫کویته کشته شد‪ .‬در ایران هم برخالف آنچه رسم است نه با افغانیها بلکه تنها با هزارههای خراسان بـزرگ‬ ‫(افغانستان فعلی) بدرفتاری میشود‪ .‬متاسفانه ظاهر زیبای هزارهها کار دست شان داده حتی در افغانستان نیز‬ ‫آنها هرگز رنگ آسایش ندیده و مدام قربانیِ تبعیض نژادی بودند؛ یعنی طیِ تمام حکومتهای افغانی‪ ،‬آنها‬ ‫مدام سوژه نسلکشی‪ ،‬مهاجرت اجباری و بردهداری بودهاند‪ .‬هـزارههـا هـوش سرشـاری دارنـد و مردمـانی‬ ‫شریفند‪ .‬در حال حاضر هم بهترین شاعران و نویسندگان خراسانِ بزرگ هزارهاند و ایـن بیشـتر بـه پتانسـیل‬ ‫موسیفاییِ زبانِ خودویژهی دری مربوط است که تنها در گویش هزارگی مستتر است‪ .‬وقتی که یک هزاره بـا‬ ‫لهجهی هزارگی غزنی دو حرف "د" یا "ت" را تلفظ میکند من یکی کیـف مـی کـنم کـه فارسـی زبـانم و‬ ‫می توانم از این تسکین زبانی که در گویششان اتفاق می افتد‪ ،‬حالِ اصیل آسمانی ببرم‪ .‬شاید خیلیها نداننـد‬ ‫که بسیاری از کلمات گویش هزارگی غزنی ریشه اوستایی دارد و همین بیانگر اصالتِ نژادی ـ زبـانیشـان‬ ‫است که جای اینکه ستایش شود‪ ،‬توسط بسیاری از پشتونها به آن حمله میشود‪ .‬پشتونها که نام دیگرشان‬ ‫افغان است و من نمیدانم چرا تمام مردمان ساکن خراسان بزرگ از تاجیک گرفته تا ازبک و آیماق و بلـو‬ ‫و ترکمن را به این نام صدا میزنند شاید از کمترین پشتوانه تاریخی ـ فرهنگـی برخـوردار باشـند امـا طـی‬ ‫سدههای اخیر مدام حکومت مرکزی دستشان بوده‪ ،‬کارگردانیِ سیاسیِ خراسان بزرگ را به عهده داشتهاند‪.‬‬ ‫اینها را نوشتم که بگویم مردم ایران هر چقدر که تاکنون به سایر تیرههای نژادی افغانستان نیکی کردهاند به‬ ‫هزارهها [این مردمان صبور و سختکوش و مستعد خراسان بزرگ] ظلم کرده و به آنها بدهکارند‪ .‬مـن بـه‬ ‫شخصه وقتی تهران بودم با دانشجویان قزلباش و تاجیک و ازبک بسیاری مالقات داشـتم امـا ایـن فرصـت‬ ‫تحصیلی یا هرگز به هزارهها داده نشد یا به ندرت اتفاق افتاد‪ .‬تمام خراسان بزرگ‪ ،‬حتـی مـا ایرانـیهـا‪ ،‬بـه‬ ‫هزارهها زندگی بدهکاریم‪ .‬کاش جبران کنیم‪.‬‬ ‫می ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪98 /‬‬

‫‪79‬‬

‫مىگویند فالنى خیلى مرد است و اینگونه محکم مىزنند روى سرِ زن! کـاش مـىگفتنـد چقـدر آدم اسـت‬ ‫فالنى! اینجورى الاقل فقط به حوّا برمىخورد! براى اینکه به آزادى برسى راهى ندارى مگـر از راهِ برابـرى‬ ‫بگذرى؛ عدالت را تنها برابرى ممکن مىکند نه قانون که دست پختِ قدرت است!‬ ‫قانون دفترچهى راهنماى تبعیت از قدرت است و قدرت جز کاتالوگِ انحراف از حقوقِ انسان نیست‪ .‬قدرت‬ ‫ستیزتر از آنارشیستها وجود ندارد براى همین آنارشیستها واقعىترین فعاالنِ حقوقِ بشرند‪ ،‬البتـه ایـن را‬ ‫کسى قبول ندارد چون فکر نمىکند‪ ،‬یا بلد نیست بکند‪ .‬اندیشیدن آسان نیست؛ باید از جانـت هـم کـه شـد‬ ‫براش بگذرى‪ ،‬وگرنه مىترسى‪ .‬برخى ایرانىها به هر معروفى که پیتوک مـىدهـد مـىگوینـد جاسـوس! در‬ ‫حالى که آنها جاسوس نیستند‪ ،‬فقط مىترسند! گاهى ترسوها خدمتى بـه قـدرت مـىکننـد کـه انجـامش از‬ ‫عهدهى هر جاسوسى خارج است! اندیشیدن آسان نیست‪ ،‬باید از جانت هم که شد بـراش بگـذرى‪ ،‬وگرنـه‬ ‫نمىفهمى! نفهمها تنها مروّجانِ بالهتند و بالهت مردابِ درندشتىست که تنها گـاوِ قـدرت از آن آب مـى‪-‬‬ ‫خورد‪ ،‬پس براى اینکه غیرانسانى نباشى‪ ،‬اول باید آنارشیست باشى؛ براى اینکه آنارشیسـت باشـى بایـد از‬ ‫اندیشیدن نترسى‪ .‬در جهانِ کیچ و فیک‪ ،‬فقط آنارشیستها واقعىترند‪.‬‬


‫دیل گپ ‪99 /‬‬

‫‪81‬‬ ‫همه شاکىاند که اعصاب معصاب ندارى‪ ،‬اخالق ندارى‪ ،‬همه همچین بفهمى نفهمى یک جورهایى بى آنکه‬ ‫بگویند‪ ،‬مىگویند گُهى!‬ ‫من آدمِ ناتوانى نیستم اما هر وقت در جایى به عزیزى قول دادم طورى رفتار بزنم یا باشم کـه نیسـتم‪ ،‬نشـد!‬ ‫یعنى بدتر ریدمان زده شد به کاسه کوزهى مجلس!‬ ‫امروز هم مجبور بودم به عنوان رئیسِ چى چى در نشستى شرکت کنم‪ .‬دو سـاعت در خانـه و نـیم سـاعت‬ ‫توى راه تمرین کردم که تنها لبخند باشم و پر از تأیید‪ ،‬حتى همکـارم کـه نویسـندهاىسـت بـا شناسـنامهاى‬ ‫چندزبانى‪ ،‬آمده بود خودش را فرو کرده بود بغل دستم تا اگر آتشى شدم آب بپاشد سرم اما باز نشد؛ یعنـى‬ ‫بالهتِ باکالس چنان بر مجلس چیره شد که بازیگرم جا زد و وقتى نظرم را خواستند کشید کنار و باز نشـد‬ ‫خودم نباشم و همه چى باز خراب شد‪ .‬درست است‪ ،‬اعصاب معصاب ندارم‪ ،‬اخالق ندارم اما اگـر مطمـئن‬ ‫نباشم محال است اینگونه باشم‪ .‬کاش مىشد این دنیا را مثل کوکِ ساعت عقـ‪ ،‬جلـو کـرد‪ ،‬بـد اسـت بـا‬ ‫معاصرانت هم وقت نباشى‪ ،‬واقعن بد است على عبدالرضایى باشى‪ .‬دوباره باید شش ماه آزگار سُماق هندى‬ ‫بمکم تا وقتش برسد خودم نباشم‪ .‬ایران و انگلیس ندارد‪ ،‬خاش والیسها همه جا میدان دارند‪ .‬خالصه از من‬ ‫به شما گفتن! دنبال آدم خوبه در یک شاعر واقعى نگردید‪ ،‬اگر گشـتید و پیـداش کردیـد الکـى خوشـحالى‬ ‫نکنید‪ ،‬مطمئن باشید که رک‪ ،‬خوردید و طرف شاعر نبوده آرتیستى بوده که دارد ایفاى نقش مىکند‪.‬‬ ‫می ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪111 /‬‬

‫‪81‬‬ ‫یک جاى مخفى در سیاست‪ ،‬فرهنگ‪ ،‬علىالخصوص در ادبیات فارسى هست که باید لو برود؛ حسادت آن‪-‬‬ ‫جا سازماندهى مىشود‪ ،‬دروغ‪ ،‬ریا‪ ،‬زیرآبزنى‪ ،‬غرورِ بیجا و بالهت آنجا!‬ ‫هنوز "من" تنها عنصرِ غای‪ ،‬در ادبیات فارسىست‪ .‬داخل و خارج‪ ،‬پیر و جوان هم ندارد؛ همه پشـتِ یـک‬ ‫نقاب که اسمش"ما"ست مخفى شدهاند‪ .‬ایرانى بدتر از افغانستانى‪ ،‬تاجیک گُهتر از این هر دو! همه هم دارند‬ ‫فقط نِق مىزنند‪ ،‬کسى کارى نمىکند‪ .‬دیگر گَپى بین نویسنده و مخاط‪ ،‬نیست؛ هر دو نمىخوانند و استادند‬ ‫نخوانده اعالمِ نظر کنند در یک جمله! به این جملهى نفله چند گزارهى مترادفِ دیگر افزوده در فیسبوکشان‬ ‫استاتوس کرده اسمش را هم مىگذارند مسئولیت روشنفکرى! بهانهشان هم این است که مخاطـ‪ ،‬امـروزى‬ ‫فست فودى شده! با اینهمه حتى حال ندارند یک تکـه سوسـیس در مغزشـان سـرخ کننـد! مشـتى گـدا و‬ ‫گرسنهاند که از دم الغرو شدهاند‪ .‬فیلم بدتر از داستان‪ ،‬داستان آبکىتر از شعر و ‪ ...‬شعور را دربسـت اجـاره‬ ‫دادهاند‪ .‬هنرِ معاصرِ ایرانى یعنى کشک یعنى ارکستراسیونِ زنجموره یعنى آوازِ بلندِ مـرا گاییـدهانـد‪ ،‬بـه دادم‬ ‫برسید! یک دیوِ خبیث هم درست کردهاند به اسم جمهورىِ اسالمى که خودشانند‪ ،‬سانسورچیانِ مدرنِ ضـد‬ ‫سانسور! بسیجیانِ عاصىِ ضد بسیجى!‬ ‫کاش حتى براى لحظهاى هم که شده‪ ،‬مىتوانستند خودشان را از دور‪ ،‬وقتى که دارند از کوچه رد مىشـوند‪،‬‬ ‫الاقل از پسِ پنجرهى خانهشان تماشا کنند‪ ،‬بى شک اینگونه پى به فالکتِ خود برده اللمـانى مـىگرفتنـد و‬ ‫دیگر نقِ مجانى نمىزدند! این روزها فرهنگسازى یعنى خاله زنکبازى‪ ،‬عمومردک نازى! اگر هـم یکـى از‬ ‫این رویّه تبعیت نکند مىشود تابلو‪ ،‬سیبلِ تیراندازى! بزنیدش! قیچـىاش کنیـد تـا هـم قـدّتان شـود! بـازارِ‬ ‫کوتولههاى پکن! جامعهى یکدست و به خیالتان کمونیستى فقط اینگونه تحقق مىیابد‪ ،‬بزنیدش! او آیینهى‬ ‫صورتکهاى کریهِ پشتِ نقاب است‪ ،‬قری‪ ِ،‬سه دههست که دارد با تک تکِ کلماتش آن جاى مخفى را فاش‬ ‫مىکند‪ ،‬خجالت نکشید! باز صدایش بزنید بد! گُه! کثافت! تا نامِ دقیقِ خود را یادآورى کرده باشید!‬ ‫رسالت من این است هر چه را که نویسنده ایرانى پنهان مىکند عیان کنم‪ ،‬من چهره چندشآورِ شما هسـتم!‬ ‫و دیگر هیچ!‬


‫دیل گپ ‪111 /‬‬

‫‪82‬‬ ‫از منظر روانشناسى آدمها همه بیمار روانىاند و عالئم این بیمارىها وقت سکس آشکارتر است‪ ،‬عده بزرگى‬ ‫از مردان عالقه دارند معشوقشان موعد عشقبازى از زنهاى دیگر بگوید‪ ،‬از اندام سکسىشان‪ ،‬اما فقط وقت‬ ‫سکس او را جندهخانه مىخواهند و توقع دارند در بقیه مواقع مریم مقدسى در کنار داشته باشند‪ ،‬زنهـا نیـز‬ ‫علىرغم مخالفت اولیهشان به مرور به این خواست تن مىدهند و رفته رفته از داشتن رقی‪ ،‬سکسى خیـالى‪،‬‬ ‫لذت جنسى نیز مىبرند‪ .‬خالصه کم یا زیـاد مـا مـدام بـا سـیطرهى سادیسـم و مازوخیسـم بـر تختخـواب‬ ‫روبروییم‪ .‬از این بابت شناخت روان آدمها براى آنکه مىنویسد یک ناگزیرىست و هر نویسـندهى بزرگـى‬ ‫روانشناسى تجربىست یا به بیان دیگر یک جورهایى روانىست؛ مثلن روایت از طریق جریان سـیال بهـن‬ ‫بدون برخوردارى از شیزوفرنىِ هنرى ممکن نیست‪ ،‬بى نظمى در نشانهگذارى‪ ،‬اختالل در کاربرد گرامر (مـا‬ ‫در زبان ادبى دستور نداریم و از این لحاظ‪ ،‬دستور زبان‪ ،‬نامیدهاىست محصـول دیکتـاتورى بهنـى فارسـى‬ ‫زبانان)‪ ،‬فالش بکها و فالش فورواردهاى پى در پىِ زمانى در داستان؛ اینها همه بیانگر روان شـیزوفرنیک‬ ‫نویسندهست‪ .‬اساسن نوشتن خالق رویکردى سادیستىست و نداریم نویسندهاى که الاقـل بـه فکرهـاى آن‬ ‫دیگرى تجاوز نکند! بسیارى از شاعران و نویسندگان دردمند‪ ،‬مازوخیستند‪ .‬آنها با به کارگیرى انواع و اقسام‬ ‫تکنیکهاى جانشینى مدام در جستجوى دردند و اینگونه خود را آزار مىدهند‪ .‬مازوخیسم به خودآزاری یـا‬ ‫آزارخواهی جنسی اطالق مىشود و از نام لئوپولد فون زاخر مازوخ‪ ،‬نویسنده اتریشی گرفته شده کـه ساشـه‬ ‫مازوخ هم صداش مىزنند‪ .‬من دقیقن نمىدانم کدام داستانهاى مازوخ به فارسى ترجمه شده و از آنجـایى‬ ‫که بسیار تنانه مىنویسد بعید مىدانم مترجمهاى فارسى زبان سراغش برونـد‪ .‬شخصـیت هـای داسـتان هـاى‬ ‫مازوخ اغل‪ ،‬از اینکه زنها با آنها بدرفتاری کنند و در نهایت بر زنـدگىشـان چیـره شـوند لـذت جنسـی‬ ‫می برند‪ .‬مثلن "ونوس خزپوش" نام اثرى از مازوخ است که در آن پسر دانشجویى به نـام سِـوِرین کـه هـم‬ ‫خوشتیپ و خوشقیافهست‪ ،‬هم زندگی خوبى دارد‪ ،‬با دختر اشراف زادهاى بـه نـام وانـدا آشـنا مـی شـود‪.‬‬ ‫سورین که پیشتر در خود تمایل به بردگی و خودآزارى را کشف کرده بود‪ ،‬درمىیابد که با این زن می تواند‬ ‫به آرزوهای جنسىاش برسد‪.‬‬


‫دیل گپ ‪112 /‬‬

‫‪83‬‬ ‫من دشمن کمونیسم نیستم! اتفاقن به عنوان یک سوسیال آنارشیست به بخشهایى از آن باور نیز دارم‪ ،‬فقـط‬ ‫مخالف کمونیسمِ طبقاتىِ ایرانىام! تنها کمونیستهایى که ربطى به کمونیسم ندارند‪ ،‬کمونیستهاى ایرانىاند!‬ ‫طرف مسئول یکى از شاخههاى معروفِ کمونیستىست اما وقتى بهت نزدیک مىشود پز مىدهد که نـوادهى‬ ‫فالن شاهِ قاجار است! من حسابِ آقا را به نامِ آقازاده نمىنویسم اما وقتى سنگِ نقاشِ مستقل را به سینه مى‪-‬‬ ‫زنى و تابلوى نقاشىات را فرح مىخرد چون پدرت رئیسِ فالن سازمانِ فرهنگىِ زمانِ شاه بوده عقّـم مـى‪-‬‬ ‫گیرد! هنرمند مستقل نمىتواند اپورتونیست باشد و در آثارش ناتوانىِ جسمىاش را تابلو کنـد‪ .‬هنـرِ مسـتقل‬ ‫هنرِ اعتراف نیست! مىخواهى سیاسى باشى!؟ خ‪ ،‬باش! اما اول کمى فکر کن! نمىتوانى تا ابـد تنهـا بـراى‬ ‫اینکه پیراهنِ خونىِ همکالسىات را باالى سر بردى باجِ تبلیغاتى بگیرى! تو هنوز هیچـى نـدارى! بـاالخره‬ ‫باید یک جایى نشان دهى چه در چنته دارى!‬ ‫نقطه مشترکِ هنر و ادبیاتِ آخوندى‪ ،‬شاهى و حتى کمونیستى از جنس ایرانى‪ ،‬رویکردِ طبقـاتىشـان اسـت‪.‬‬ ‫طرف نقاشى قرشمال است امـا چـون پـدرش لیـدرِ فرهنگـىِ حـزب تـوده بـوده در همـان آغـازِ گشـایشِ‬ ‫نمایشگاهش‪ ،‬تابلوهاش را با بهترین قیمت مىبرند!‬ ‫من همه هستىِ ادبىام را سرِ مبارزه با رویکرد فرهنگىِ هنر و ادبیاتِ طبقاتى گذاشتهام براى همین وقتى مى‪-‬‬ ‫بینم یکى از طبقاتِ پایینِ اجتماعى یعنى از نقطه صـفر شـروع کـرده و دارد اسـتقالل هنـرى و ادبـىاش را‬ ‫تعریف مىکند‪ ،‬چهارشانه پشتِ او مىایستم اما اگر ببینم او هم دارد مقلدِ همین رسم و سنت طبقـاتى مـى‪-‬‬ ‫شود‪ ،‬سکوت نخواهم کرد! شما با همهى تریبونهاتان علیه من جار بزنید ولى این دهان مهر و موم نمىشود‪،‬‬ ‫حاال چه حکومتى باشید‪ ،‬چه با شعارهایى علیه حکومت عشوه کنید‪ .‬سالها پیش نوشتهام على عبدالرضـایى‬ ‫شغل من است و بدنامى لقبىست که آسان بدستش نیاوردهام‪ ،‬پس تا وقتى که بقیه را رعیـتزاده و خـود را‬ ‫آقازاده مىنامید صفهامان جداست‪.‬‬


‫دیل گپ ‪113 /‬‬

‫‪84‬‬ ‫اول نامش "کوس ماتور" بود و به یکی از ناشران برونمرزی تحویل داده شد تا انتشارش دهد اما المشـتکِ‬ ‫ترسو از بس این دست آن دست کرد اسمش عوض شد و حاال "فرهنگ فحاشی" عنوان کتابیست که ابتدا‬ ‫بنا داشتم آن را تنها به فحشهای گیلکی اختصاص دهم‪ ،‬بعد ولی پای فحشهای فارسی هم به میان آمـد و‬ ‫حاال مایلم فرهنگی بشود که مفاهیم و فلسفه وجودی فحشهای تمام گویشهای رایـج در ایـران را شـامل‬ ‫شود‪ .‬طی دو سال گذشته بخش فحشهای گیلکی‪ ،‬فارسی و مازنی را به پایان رساندم و حـاال دنبـال منـابع‬ ‫فحاشیِ گویش لری علیالخصوص زیرمجموعهی بختیاریاش هستم که یافت مینشود‪.‬‬ ‫می ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪114 /‬‬

‫‪85‬‬

‫قدم زدن روی تنِ شهرها جوانم میکند‪ .‬انگار همین دیش‪ ،‬مرا زادهاند‪ .‬پاییز آیینهی شهرهاست‪ ،‬بهارِ کوچـه‬ ‫باغها فقط در پاییز دیدنیست‪ .‬کندن از این دنیا را فقط دل کندن میسّر میکند؛ ایـن را آدمِ فـردا چـه آسـان‬ ‫درک خواهد کرد! امروزه ما تنها با اخالقِ عدم مواجهیم! اما فردا همه اخالقِ بدن را پیشه خواهنـد کـرد؛ در‬ ‫آن جامعهی بدنی‪ ،‬جنسیت بدل به شوخی خواهد شد و دیگر کسی بـا نـاموسپرسـتی زنـدگی را نخواهـد‬ ‫کشت‪ .‬باید بجنبم‪ ،‬مسافرم را بردارم و از این کافه هم بزنم بیرون! عشق همیشه آنجاست! سفر جـز عشـق‪-‬‬ ‫بازی با شهرها نیست؛ شهرها هویتی زنانه دارند‪ ،‬برخیشان چند زنند‪ ،‬برخی فقـط یـک زن و زنهـایی هـم‬ ‫هستند که یک تنه چند شهرند! با اینهمه‪ ،‬هنوز عاشقم به زنی که در سفر مَردم را مرگم میکند‪.‬‬


‫دیل گپ ‪115 /‬‬

‫‪86‬‬

‫قری‪ ِ،‬چهار دههست که بیلیون بیلیون خرج مىشود علیه سیاوش تا حسین حسابى جا بیافتـد‪ .‬چهـار دهـه‬ ‫تخری‪ ،‬تاریخ و اسطوره و فرهنگ ایرانى موج‪ ،‬شده ناخودآگاهِ جمعىِ ایرانیان جدالى منفى را آغاز کـرده‪،‬‬ ‫پیشِ مزارِ کورش در نوروزِ گذشته خود را بزرگ بدارد‪ .‬مردم دوباره کاوهاند‪ ،‬بـاز بابـک خرمـدین و کمـان‬ ‫دست آرش دادهاند تا که خود را از زیر سیطرهى استعمار فرهنگى عربى و اینهمه حقـارتِ حاضـر خـارج‬ ‫کنند‪ .‬در چنین شرایطى که حاکمیت از این عالقه و میل عظیمِ انسانى وحشت کرده و در هراس افتـاده چـرا‬ ‫عدهاى که خود را شاعر و روشنفکر مىنمایانند همگام با حکومت و سیاستهاى ضد ایرانىاش‪ ،‬با تیشه بـه‬ ‫جان ریشه افتاده‪ ،‬کورش و کاوه و سیاوش را تخری‪ ،‬مىکنند؟ واقعن چطـور مـىشـود عشـق ملتـى را بـه‬ ‫اسطوره و تاریخش‪ ،‬راسیسم تعریف کرد و جار زد که مردم مایل به فاشیسم شـدهانـد؟ حـاال گیـرم کـه در‬ ‫تعریف برخى از اسطورهها غُلوى اتفاق افتاده باشد؛ تخلیه هویت و خلع سالح تاریخى ملت جـز همگـامى‬ ‫با حاکمیت چه اهدافى را دنبال مىکند؟‬ ‫آیا غرب اسطوره ندارد؟ آیا شاعر و نویسنده و متفکر اروپایى تاریخ خود را عزیز نمىدارد و هر ساله شاخه‪-‬‬ ‫اى به میتولوژىِ خود نمىافزاید؟ این را دیگر هر ابلهى مىداند ملتـى کـه دیـروز نداشـته باشـد امـروز هـم‬ ‫نخواهد داشت‪ .‬چطور است که روشنفکر شعارى و خواجهى ایرانى در هر فرصتى فاکتى از یکى از خـدایان‬ ‫یونانى مىآورد و تمام اسطورههاى آتنى را از بر است اما هر بار که اسم اسطورهاى ایرانى بـه میـان مـىآیـد‬ ‫دچارِ بواسیرِ فرهنگى مىشود؟ این خودباختگى و خواجگىِ فرهنگى از کجا نشأت مىگیرد؟ چـرا یـکبـاره‬ ‫تمام مدیاهاى داخلى و خارجى بسیج شدهاند و دارند توى سرِ کورش و آرش و سیاوش مىزنند؟‬ ‫به فالن شاعر و نویسنده مىگویند نژادپرست‪ ،‬چون خودش را‪ ،‬تاریخش را مىشناسد؛ چون مثل آنها بـی‪-‬‬ ‫سواد و خواجه نیست‪ ،‬چون هنوز خایه دارد و عاشوراى حسینى را نتوانستند جاى سیاووشـان بـه او قالـ‪،‬‬ ‫کنند‪.‬همهشان صادق هدایت را پدر مدرنیسم ایرانى مىشناسند و او را مىپرسـتند امـا همـین کـه حـرف از‬ ‫عالقههاى باستانى و ایران دوستىاش مىشود صـادق را ارتجـاعى و نژادپرسـت مـىنامنـد! هـدایت عشـق‬ ‫تلویزیون نبود‪ ،‬کون نمىداد تا صداى امریکا معروفش کند‪ ،‬هدایت خودش را‪ ،‬تاریخش را نفروخت تا مدام‬ ‫در چشم باشد‪.‬‬


‫دیل گپ ‪116 /‬‬

‫هى شما که از تاریخ ایران باستان قدر گاو هم نمىدانید‪ :‬من نمىگویم که نادانسته حلوا حلواش کنید‪ ،‬الاقـل‬ ‫طبق سناریوى مشترک مدیاهاى داخلى و خارجى‪ ،‬گوسفندوار به چیزى که نمىشناسید‪ ،‬نمـىدانیـد‪ ،‬حملـه‬ ‫نکنید‪.‬‬ ‫می ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪117 /‬‬

‫‪87‬‬ ‫همه اون ش‪ ،‬از رفتار دوست دخترم شاکى بودند اما من تازه اون ش‪ ،‬ازش خوشم اومده بود؛ یعنى دقـیقن‬ ‫همونجورى بود که من نمىتونستم باشم‪ .‬سایه که پنج ـ شش سال پیش سه ـ چهار روز عاشق هم بـودیم‪،‬‬ ‫انگار از همه بیشتر شاکى بود‪ .‬یواش توى گوشم گفت دختر قحط بود؟ آخه این هم آدمه باهاشى!؟ تو چـرا‬ ‫همیشه بدترین گزینه رو انتخاب مىکنى؟‬ ‫بعدِ اینهمه سال تازه امش‪ ،‬وقت کردم به سوالش فکر کنم؛ واقعن راست مىگفت! من همیشه دنبـال یکـى‬ ‫رفتم که سیماش یه جورایى قاطى پاتى بود‪ ،‬واقعن همیشه بدترین گزینـه رو انتخـاب کـردم‪ .‬خـ‪ ،‬سـخته‪،‬‬ ‫کنکورِ ریاضى که نیست! اونجا فقط بین چهار گزینه انتخاب مىکنى‪ ،‬اینجا ولى الاقل چهلتا‪ ،‬اونجا وقتى‬ ‫حساب و کتاب و محاسبه مىکنى به بهترین جواب مىرسى‪ ،‬اینجا ولى حساب و کتاب باعث مىشه بیشتر‬ ‫گند بزنى‪ .‬سایه راست مىگفت‪.‬‬


‫دیل گپ ‪118 /‬‬

‫‪88‬‬

‫مىخواست فیلمى بسازه درباره هنرمندى در تبعید‪ .‬مىگفت از کارهاتون خیلى ایده مىگیرم‪ .‬استقبال کـردم!‬ ‫پرسید خودتون بازى مىکنید جاى خودتون؟ گفتم اینکه اسمش بازى نیست؛ اگه قراره خـودم باشـم پـس‬ ‫چرا که نه! گفت سناریو رو هم نوشتم و دفترچهاى رو داد دستم که بخونم‪ ،‬خوندمش‪ .‬طفلى حتى لوکیشن‪-‬‬ ‫هاش رو انتخاب کرده بود؛ مثلن پارک کوچکى هست پشت خونهم‪ ،‬فکر مىکرد گاهى مـىرم اونجـا واسـه‬ ‫نوشتن یا مطالعه‪ .‬توى چند پالنش هم در حال قدم زدن شعر مىنوشتم‪ ،‬یا دوستان و مخاطبام رو توى کافى‬ ‫شاپ شاپینگ سنتر روبروى خونهم مىدیدم‪ .‬خالصه توى فیلمش تیپیک یـه نویسـندهى آدم حسـابى بـودم‪.‬‬ ‫وقتى زنگ زد که نظر نهایىام رو بگم خواستم بیاد اینجا‪ .‬برخالف دفعه قبل این بار تنهـا اومـد‪ .‬گفـتم مـن‬ ‫بازیگر نیستم فقط مىتونم توى فیلمت خودم رو بازى کنم‪ ،‬عاشق شهرت هـم هسـتم البتـه بـه شـرطى کـه‬ ‫درست اتفاق بیافته‪ .‬بعد اتاق مخصوصم رو که از ایران بردمش پاریس و بعـد آوردمـش لنـدن و در تهـران‬ ‫خیلىها از اسمش مىترسیدند نشانش دادم‪ .‬گفتم من همه رو اینجا مىبینم‪ ،‬فقط اینجا مىنویسم‪ .‬چشماش‬ ‫شده بود چهارتا! بعدش هم زندگى روزمرهم رو براش تعریف کردم‪ ،‬حاال شده بـود هشـت تـا‪ ،‬بعـد هـم از‬ ‫تابلوى شکستهاى تعریف کردم که یه بار وقتى درش قدم مىزدم افتاد و شکست و مـن مُـردم! حـاال دیگـه‬ ‫انگار اصلن چشم نداشت! ولى وقتى که لباسش رو پوشید خودش رو جمع و جور کرد و گفت اجازه بده با‬ ‫رئیسم حرف بزنم خبرت کنم‪ .‬بعدش رفت و حاجى حاجى مکه! حاال سه سـالى مـىگـذره و خبـرى ازش‬ ‫ندارم‪ ،‬تا که پریروز یکى دیگه تماس گرفت و دیش‪ ،‬اومد اینجـا‪ .‬مـىخواسـت فـیلم مسـتندى دربـارهى‬ ‫زندگىم بسازه‪ .‬سناریوش رو تعریف کرد‪ ،‬عینهو رفتارزنىِ چند سال پیشم‪ ،‬انگار همون قبلى معرفىش کرده‬ ‫بود‪ .‬این بار من قبول نکردم‪ ،‬چون مال سه سال پیشم بود که ارزش فیلم شدن داشت‪ ،‬ولى دیگه نداره‪ .‬حاال‬ ‫همه رو خودم فیلم مىکنم!‬ ‫می ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪119 /‬‬

‫‪89‬‬

‫دو ساعت پیش یکى از شماها یه شعر عربى برام فرستاده‪ ،‬ترجمه فارسىش رو هم زیـرش آورده‪ ،‬بعـد هـم‬ ‫زیرش نوشته مىدونم که از من و همه عربها متنفرى اما نظرت درباره این شعرم خیلى مهمه برام!‬ ‫از شعرش خوشم اومد؛ تخیل خودویژهاى داشت‪ ،‬براش نوشتم چطور مىتونه روش کار کنه تا بهتر بشه‪.‬‬ ‫حاال که بهش فکر مىکنم مىبینم یه شاعر پشت شعرش بود؛ شاعرى که چون عربه فکر مىکنـه مـن ازش‬ ‫متنفرم‪ .‬آیا من از عربها متنفرم!؟ اصلن از کجا معلوم خودم عرب نباشم؟ آیا از خودم متنفـرم!؟ دو سـه تـا‬ ‫شعر نوشتم‪ ،‬دو سه تا مقاله علیه استعمار فرهنگىِ عربى در ایران! توى یکى از این شـعرهاى حماسـى فقـط‬ ‫یک جنگجو بودم‪ ،‬یک جنگجوى بدوى که علیه پان عربیسم مىجنگید‪ .‬هنوز از لحـاظ شـعرى دوسـتش‬ ‫دارم اما آیا من فقط همان شعرم!؟ چرا این شعر دیده مىشه اما آنهمه فعالیتم براى اینکه فالن شاعر عـرب‬ ‫توسط حکومت سعودى اعدام نشه دیده نمىشه؟ بیشتر از یک سـاله کـه بـه عنـوان مسـئول یـک چـاریتىِ‬ ‫فرهنگى دارم براى دفاع از حقوق پناهندگان سورى فعالیت مىکنم‪ ،‬مگر سوریه عرب نیست!؟‬ ‫من از بنیادگرایىِ دینى که ادبیاتم رو قربانى کرده متنفرم؛ از داعشیسم‪ ،‬از آنهمه بالهت که خاورمیانـه درش‬ ‫غرق شده؛ اما ضد عرب نیستم و اگه باشم در آن تنها یکى از علىهاى عبدالرضایى نقش داره نه همهشـون‪.‬‬ ‫در شعر نمىشه مدام توضیح داد‪ .‬نوشتم مادرت رو گاییدم‪ ،‬چون در اون لحظه یکى گاییـده بـود و ایـن نـه‬ ‫ربطى به مادر داره نه اعتقادم‪ ،‬بلکه شورى دیونیزوسى کـه تنهـا در همـون لحظـهى نویسـش زنـدگى شـد‪،‬‬ ‫کارگردانش بوده‪ .‬من وقت نوشتن شعر به چیزى اعتقاد ندارم تنها به شعر اعتماد دارم‪ ،‬پس در آن لحظه فقط‬ ‫حق با اوست‪ ،‬مرگ مؤلف یعنى همین!‬ ‫چند ماهه که در حمایت از غبنى که بر عربهاى سورى مىره گیر دادم به اردوغان‪ ،‬آیا ضد ترکم!؟‬ ‫من سوسول نمىنویسم‪ ،‬حتى اگه بخوام نمىتونم‪ ،‬پس وقت خوانشم از قاعده بیرونم کنید‪ .‬من موعدِ نوشتن‬ ‫بیش از آنکه حقوق بشرى باشم‪ ،‬حشرىام! و این متاسفانه فعلن از درکِ خیلى از حرفهاىها حتـى بیرونـه‪.‬‬ ‫کاش همه مىدونستند که شعر بیانیه نیست‪.‬‬ ‫ژوئن ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪111 /‬‬

‫‪3٢‬‬

‫روزى نیست که چند نفر ننویسند چرا دیگر نمىنویسى که فالنى دارد مىمیرد؟ چرا فقط چسبیدهاى به نقـد‬ ‫شعر و شاعرسازى و جماعتِ بى درد!؟‬ ‫پیش تر‪ ،‬هم وقت داشتم هم حضور‪ ،‬حاال ولى تمام وقتم را دادهام به شعور‪ .‬خیلىها مىتواننـد بـراى آزادىِ‬ ‫عظیمزاده بنویسند اما کسى نمىخواهد و اساسن نمىتواند همه اندوختههاش را دودستى تقدیم کند به نسلى‬ ‫که فردا منتظرشان است‪ .‬اگر عظیمزاده امروز در زندان است براى این است که آنجا شعور در خفقان است‪،‬‬ ‫اگرچه همین چند هفته پیش‪ ،‬هم براى عظیمزاده نوشتم هم آن معلم لنگرودىِ قبلن دربند که حاال آزاد شد‪.‬‬ ‫دوست من! آدمها زندانى مىشوند و آزاد‪ ،‬اما در زندان فجیعترى گیر مىافتند‪ ،‬بگذار من یکـى بـراى آزادىِ‬ ‫فرهنگ از زندان بهنِ همهتان کارى کنم‪.‬‬ ‫ژوئن ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪111 /‬‬

‫‪35‬‬ ‫رفتار شاملویی‪ ،‬اطوار هدایتی و افهی نصرتی به طرز فجیعى حال بههـم زن شـده‪ .‬در حـال حاضـر هـزاران‬ ‫شاملو و صدها هدایت و دهها نصرت توى دل ایران دارند میلولند و تنها کسی کـه نفسـکش مـیطلبـد یـا‬ ‫تریاک است یا تریاک است و یا تریاک! صنعت مرگ این روزها دارد کوالک میکند در ایران و اپیدمی سطح‬ ‫و سادهسازی گفتمانیست مسلط که سوسیالیسم اسالمی مُدش کرده‪ .‬انگار به انتهای خط رسیدهایـم؛ دیگـر‬ ‫رنگ و رویی نمانده در هیچ صورتی‪ ،‬هر که را هم که میبینی یا بنگیست یا بنگیست و یا بنگی! پـس کـو‬ ‫آن آوانگاردیسم کرداری که اینهمه سنگش را به سینه میزنیم؟‬ ‫جای افهی سیگار به گوشهی ل‪ ،‬و خیال شکسته بستهی شیشهای و صدای خستهی تریاکی‪ ،‬من ترجیح می‪-‬‬ ‫دهم ملق بزنم و عکس بگیرم‪ .‬بیآلخ بدهم به هر چه روشنفکری ریغماسیِ مرگاندیش و تا میتوانم زندگی‬ ‫کنم‪ .‬بیخود نیست که روزی دو ساعت میدوم تا فکری کرده باشم؛ یک ساعت هم فقط مشت مـیزنـم‪ ،‬بـه‬ ‫کی!؟‬


‫دیل گپ ‪112 /‬‬

‫‪92‬‬ ‫زندگى سفر است؛ مقصد معینى دارد؛ نباید بهش فکر کنى‪ ،‬باید فقط راه بروى؛ مهم نیست کدام سمت‪ ،‬همه‬ ‫جا هیچ است؛ باید راه بروى تا از این شانس کوتاه لذت ببرى؛ همه چیز بازىست‪ ،‬سعى کـن ببـازى؛ تنهـا‬ ‫شکست تو را به آنچه مىخواهى نزدیک مىکند‪.‬‬ ‫جوالی ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪113 /‬‬

‫‪93‬‬ ‫مردهایى که زیاد مىفهمند‪ ،‬موجودات نفلهاى هستند؛ چون فقط مىتواننـد عاشـق زیبـاترین زن باشـند کـه‬ ‫معمولن نیاز ندارد بخواند یا بداند‪ ،‬براى همین مثل اشیاى قدیمى خانه بعد از مدتى‪ ،‬دیگر به چشم نمىآیـد‬ ‫و مرد بیچاره هم ناگزیر است آن را نو کند‪ ،‬گرچه باز سراغ زیباترینِ زنان مىرود که معمـولن نیـاز ندارنـد‬ ‫بفهمند‪ .‬مردهایى که زیاد مىفهمند تنهاترینند ‪...‬‬


‫دیل گپ ‪114 /‬‬

‫‪94‬‬ ‫آدمها دروغ مىگویند چون که از تنهایى مىترسند؛ ترسوها تنهایى را مهلکترین بیمارى میمون مـدرن مـى‪-‬‬ ‫شناسند‪ ،‬براى همین هیچ ترسویى تنها نیست‪ .‬آنها ناچارند دروغ بگویند‪ ،‬دروغ بگوینـد و محبـوب شـوند‪.‬‬ ‫این روزها فقط دروغگوترینها یعنى ترسوترینها قهرمان مىشوند‪ .‬تنهایى دیگر برندى نیست کـه کسـى را‬ ‫جذب کند‪ .‬این روزها بالهت مُد است‪ .‬هیچکس دکتراى تنهایى ندارد‪ .‬ظاهرن همه تنهایند اما هنوز جامعـه‪-‬‬ ‫شناسى توى بورس است و در هیچ دانشگاهى تنهایىشناسى تدریس نمىشود‪ .‬تنهـایى خانقـاهى درندشـت‬ ‫است‪ ،‬دانشگاهى که تا بخواهى یادت مىدهد اما مدرک دستت نمىدهد؛ تنهایى عظمت انسان است که جـز‬ ‫با جل‪ ،‬تنفرِ همگانى حاصل نمىشود‪ .‬مدیاها کار را خراب کردهاند‪ ،‬همه دنبال محبوبیتند که جز محدودیت‬ ‫نصی‪ ،‬نمىکند! کار اصلی مدیا‪ ،‬نمایش دائمی دالیل گریهست که در مقابله با آن باید پنجرهها را باز کـرد و‬ ‫دالیل لبخند را به اکران درآورد‪ .‬البته این اصلن آسان نیست‪ ،‬یکی از طاقتفرساترین کارها در تابسـتان‪ ،‬بـاز‬ ‫کردن پنجرهها و بستنشان است‪ .‬همه یک تلویزیون در خانه دارند‪ ،‬یـک میـز نهـارخورى کـه یـک نفـر را‬ ‫روبروشان بنشانند و مثل تلویزیون آنقدر نگاهش کنند که دیگر چیـزى بـراى دیـدن بـاقى نمانـد؛ آنوقـت‬ ‫برنامهها عوض مىشوند و چشمها تغییر شیوه مىدهند‪ ،‬تفاوتها ریزتر شده‪ ،‬عادت از دست مىرود‪ ،‬برخی‬ ‫با قاشق پُر غذا میخورند برخی خالی؛ با اینهمه هیچ دو نفری ندیـدهام شـبیه هـم بخورنـد‪ ،‬نـوع حرکـت‬ ‫چنگالها و تماسشان با ل‪،‬ها‪ ،‬گشتنشان در بشقاب و سرسپردگیشان به قاشق و خالصـه آداب دور میـز‬ ‫نشینیشان ‪ ...‬آدمهایی که تند غذا میخورند بی شک جال‪،‬ترند اما ای کاش لـ‪،‬هاشـان مثـل اردک در آب‬ ‫شلپ شلوپ نکند‪.‬‬ ‫جوالی ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪115 /‬‬

‫‪95‬‬

‫همه چیز را در ایران به فاکِ عظما دادند؛ سینما شده شورت سریالِ تلویزیونى؛ نقاشـىِ معاصـرِ ایرانـى عـن‬ ‫درش پیداست؛ تئاتر شده سالنِ مدِ حجابِ سیتى سُماقىها! اه اه اه! ترانهها اغل‪ ،‬بندِ تنبانى؛ خواننـدههـا نـه‬ ‫صدا دارند نه سواد! اما تا دلت بخواهد رو دارند‪ .‬عدهاى ده دست مىدهند و عدهاى ده ملیون که یک آلبـوم‬ ‫بیرون بدهند‪ .‬اپیدمىِ سطح دارد کوالک مىکند المصّ‪ !،‬هر چه کوسشعر را که فرارى داده بودیم از شعر‪ ،‬در‬ ‫داستان و رمان فارسى پناه گرفته؛ چُسناله پشتِ چُسناله پالن مىکنند و مثل کیـرى کـه تـنش پـالتو کـرده‬ ‫باشند به مردم قال‪ ،‬مىشود؛ مردمى که هر روز بیشتر نمىفهمند و همـه آنهـا را قاضـىِ بـزرگ مـىنامنـد‪.‬‬ ‫پوپولیسم هنرى‪ ،‬سوسولیسم ادبى همه را خواجه کرده جز شعر‪ .‬شعر پیشروى فارسى که هنوز پـا نـداده بـه‬ ‫مردم‪ ،‬به سطح‪ ،‬به بالهت‪ ،‬به تیراژ باال‪ ،‬به عبا‪ ،‬به گوسفندانِ ناطق! یعنى هر چه خود را جر مىدهند که ساده‬ ‫و بدیهىاش کنند باز در مىرود الکردار!‬ ‫تو هم فری‪ ،‬این چسنالهها را نخور! اینها اصلن نمىخوانند تا شعر تو را بفهمند؛ یک مشـت بـادخوردهى‬ ‫کف ریده که تنها در آمار به حساب مىآیند‪ .‬عوام را بگذار همان جا که هستند بتمرگند‪ ،‬تو شعرت را بنویس‬ ‫که هر چه بیشتر آن را پیچ مىدهی‪ ،‬بهتر فرو مىرود؛ شاعر را با این گاوبازار کارى نیست‪ ،‬آنهایى هـم کـه‬ ‫گاوبازى مىکنند شاعر نیستند‪ ،‬شعرآزارند‪ .‬شاعر را با ضعفا‪ ،‬با ابلهان‪ ،‬با مخنّث جماعت نسبت نیسـت‪ ،‬مـن‬ ‫یکى مىنویسم تا کسى نخواند‪ ،‬یا هر که مىخواند فحش بدهد‪ .‬خودتى!‬


‫دیل گپ ‪116 /‬‬

‫‪96‬‬ ‫خانم نسبتن محترم! فکرهات را بشور و بعد هم براى چند روز در هواى آزاد پهن کـن! بگـذار سـرت هـوا‬ ‫بخورد‪ ،‬اینقدر بىهوا برام ننویس! چه کار کنم که مىخواهى شوهر کنى!؟ که مجبورى نجی‪ ،‬باشى تا یکـى‬ ‫االغتر از خودت بیاید خواستگارىات!؟ تو آنقدر مفلوکى که حتى با آى دىِ مستعار جرأت نمىکنى لخـت‬ ‫بنویسى‪ .‬نمىخواهم جاى شما بنویسم؛ مصنوع از آب در مىآید المص‪ .،‬یک بار به اسم شـهال کاتبـان تـنِ‬ ‫مرد را دریدم که امثال تو یاد بگیرند‪ ،‬اما چه کنم که شماها حتى از مردانِ وطنىتان خواجهترید؟ امثال تـو از‬ ‫فمنیسم قد گاو هم نمىفهمند؛ برو از هلن سیکسو یاد بگیر که در سـتایش مـارکى دُسـاد نوشـت؛ از ژولیـا‬ ‫کریستوا بیاموز که ستایشگرِ تنـانگىسـت‪ .‬نزدیـکتـرین دوسـتانِ مـن در انگلـیس از زمـره معـروفتـرین‬ ‫آنارشیستها و فمنیستهاى جهانند؛ یک بار هم نشد حتى یکىشان انتقاد کند تو ضد زن و من مىنویسـى‪.‬‬ ‫یک مشت فاطى کماندو که نهایت آوانگاردیسمشان برداشتنِ روسرىست برام آدم شدهاند‪ .‬شماها الاقل باید‬ ‫سه نسل آن هم تخت گاز بخوانید تا بتوانید شعرهام را از رو بخوانید‪ ،‬تا چهارتا واژهى کافدار در مـتنهـام‬ ‫سبز مىشود یک مشت اُشکولِ مذهبى که ریدهاند به اسم فمنیسم برام چوب برمىدارند‪ .‬شماها را اگـر ایـن‬ ‫تلویزیونهاى خارجىِ بدتر از داخلى نبود سگِ عابد ارمنى هم نمىگایید‪ .‬من به قـول نـازنین معاصـرِ بـادم!‬ ‫شماها گمنام و معروفتان همین امروز فردا‪ ،‬روزتان مثل گوز مىگذرد‪ .‬این شعرها ولى زیر نام من مىمانند‪،‬‬ ‫مىمانند و اهل فردا براى بالهتتان قاه قاه مىخندند‪ .‬پشتِ سرِ من اینقدر کوس نگویید! هر چه هیچ نمى‪-‬‬ ‫گویم بیشتر دور برمىدارید‪ .‬سیاستتان هم عینِ دیانتتان است‪.‬‬ ‫جوالی ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪117 /‬‬

‫‪97‬‬

‫همیشه کلى تالش کردم از دست بدم که شرایط باخت جـور بشـه و ببـازم؛ بـدون باخـت هرگـز نتونسـتم‬ ‫بنویسم؛ همیشه بیرونِ صفحه شکست خوردم تا توى کاغذ جز بُرد نداشته باشم‪ .‬باید دلت رو تکـه تکـه بـه‬ ‫بقیه ببخشى؛ براى اجراى از دست دادن باید دلش رو داشته باشى که اصـلن نداشـته باشـى؛ واسـه ایـنکـه‬ ‫شاعرى موفق باشى باید مدام شکست بخورى‪ ،‬اون هم به طرزى فجیع! بـدونِ دل سـپردن بـه مازوخیسـم‪،‬‬ ‫شاعرى ممکن نیست‪.‬‬


‫دیل گپ ‪118 /‬‬

‫‪98‬‬ ‫پیشترها مدام میباختم‪ ،‬چون وقتی که وقتش بود شوت نمیکردم‪ ،‬تازه در بازیِ بعدی هم فقط برای اینکه‬ ‫ببازم بازی میکردم‪ ،‬شوت نمیکردم‪ .‬در واقع برای بازی نبود که میکردم‪ ،‬من عاشقِ دویدنم؛ همیشه می‪-‬‬ ‫دوم؛ گاهی در مغز‪ ،‬گاهی در جیم و بیشتر توی تختخواب! دویدن ماهرترین پزشک دنیاست! پس خیال نکن‬ ‫افت دارد! دنبالش برو! اگر پا نداد هم بدو! او مهم نیست‪ ،‬اوها مهم نیستند که هــر جــا بخواهی گیرشان می‪-‬‬ ‫آوری‪ ،‬دویدن را بچس‪ !،‬وگرنه عشق جز یک زایده نیست مثل چربی اضافی‪ ،‬باید بلـد باشـی چـه طـور از‬ ‫دستش بدهی‪ ،‬وگرنه جز اتالف دل نیست‪ ،‬دوست داشتن کسی که با تو به طور کامل نیست‪.‬‬


‫دیل گپ ‪119 /‬‬

‫‪99‬‬ ‫اهواز مجتمع اقوام است‪ .‬از اکثریت بختیارى گرفته تا کرد و ترک قشقائى و عرب‪ ،‬همـه آنجـا جمعنـد امـا‬ ‫جمهورى عزیز اسالمى‪ ،‬براى اینکه تبعیضی در کار نباشد سید خلفالموسوى را شهردار کرده‪ .‬کل مسئوالنِ‬ ‫شهردارى اهواز از بیخ عربند و شهر هم شده عینهو بهشت‪ .‬خوشبختانه سارى و الباجى این هر دو نمایندهى‬ ‫اهواز عربند و آموزش و پرورش اهواز هم عرب است و شنیدهام الهویزاوى اصلن فارسى بلد نیست‪ .‬ضمنن‬ ‫مىگویند که دزفولىها‪ ،‬حتى خودِ اهوازىها هم دیگر آنجا جرأت نمىکنند فارسى حرف بزنند‪ ،‬مبادا یکـى‬ ‫نژادپرستشان بخواند‪ .‬شعارها در حین بازى فوتبال عربى‪ ،‬حتى خود استادیومهاش هم عرب اسـت و ایـن‬ ‫عالىست؛ یعنى که اصلن فوقالعادهست‪ .‬جمهورى عزیز اسالمى عدالت را در تمام اسـتانهـا برقـرار کـرده‪.‬‬ ‫ماندهام حاال که در گیالن فقط گیلکها زندگى مىکنند چرا استاندار عـرب نیسـت‪ ،‬شـهردار عـرب نیسـت‪،‬‬ ‫نمایندهها چرا در گیالن همهشان عرب نیستند و فقط سیّد صداشان مىزنند!؟ سـیٌدیت سـالهاسـت کـه در‬ ‫ایران شرط صدارت و سرورىست اما براى اینکه کشورمان از این بیش یکّه تازى کند در جهـان‪ ،‬کـاش از‬ ‫این پس در همه استانها تنها عربها را به شهردارى و استاندارى و همه چىدارى برگزینند‪.‬‬ ‫آگوست ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪121 /‬‬

‫‪111‬‬

‫آوانگاردیسم و رادیکالیسم دو روى یک سکهاند؛ از نیما گرفته تا رویایى همه در صورت شعر دست برده و‬ ‫آبشخورِ درونِ شعرشان جز شعر کالسیک نیست‪ .‬در واقع آوانگاردهاى ایرانى از دم نئوکالسیکند‪ .‬شاملو نیز‬ ‫که وارطانش حسینِ صحراى کربالست‪ ،‬آیدایش مریمِ مقدس‪ ،‬بیشـتر شـعرهاش در آسـمان سـیر کـرده بـا‬ ‫زندگى و زمین بیگانهست و بى که بداند جز آرمانخواهىِ شیعى تبلیغ نمىکند‪ .‬هر چقدر که بیرونِ شعر این‬ ‫سه شاعر معروف معاصر رادیکال است‪ ،‬درونِ شعرشان به شدّت محافظهکار بوده و در حـوزههـاى درون ‪-‬‬ ‫متنى اکیدن خطر نمىکند! ادب و ادبیات کار دست شعر فارسى داده؛ سـرطانِ تظـاهر و تمیزنمـایى بیمـارىِ‬ ‫اپیدمى شدهى شعر پیشروى فارسىست‪ ،‬طرف با جسدِ زبان کشتى مىگیرد‪ ،‬افعال و کلماتش را کج و کولـه‬ ‫مىکند اما درونِ شعرش فراتر از سانتىمانتالیسمِ منحطِ مهدى سهیلى نمىرود‪ .‬این یکى گیر مىکند در تغزل‬ ‫بندتنبانى و دیگرى نبشِ حماسهسرائىِ آرمانخواهانه دفن مىشـود! چـرا شـعر معاصـرِ فارسـى حتـى یـک‬ ‫پیشاناظم حکمت ندارد!؟ مگر ناظم حکمت سیاسىترین شعرها را ننوشته‪ ،‬پس چرا هراسى نداشـت اگـر از‬ ‫گردن به پایین ناظم حکمت نبود!؟ هى با شمام! رادیکالیسم‪ ،‬خر رنگکنى نیست‪ ،‬شقالقمر نیست اگر علیـه‬ ‫دیکتاتور و دیکتاتورى مىنویسید‪ .‬حاال دیگر مردمِ کوچه و بازار حتى برخى از بسیجىهـا و پاسـدارها نیـز‬ ‫خالف دیکتاتور فکر مىکنند و سیاستهاش را برنمىتابند‪ .‬اینکه لباس وزن و قافیـه و فـرم و تکنیـک تـنِ‬ ‫مخالفتى همگانى کنید و آنچه را که مردمِ کوچه و بازار هم مىداننـد بـاز بـه خوردشـان بدهیـد‪ ،‬دیگـر نـه‬ ‫سیاسىست نه رادیکال! دلش را اگر دارید خطر کنید! ریسکى کنید و علیه خرافاتى که بدل به باور عام شده‬ ‫بنویسید! دریغا که حتى سگِ ایرج میرزا به شما اپورتونیسـتهـاى خایـهی مـردم مـال شـرف دارد‪ .‬اگـر از‬ ‫اپسیلونى شجاعت هنرى برخوردارید یک قدم از بقّالِ سرِ کوچهتان پا پیشتـر بگذاریـد و تـوى باورهـاش‬ ‫دست ببرید! حکومتها و دیکتاتورها را خودِ مردم‪ ،‬یعنى همین بقّالها تولید مىکننـد‪ .‬اگـر گـداى شـهرت‬ ‫نیستید جلوى بالهتِ مردمى بایستید! نویسنده و آرتیستى که الاقل گامى جلـوتر از مـردم حرکـت و گـاهى‬ ‫خالف خواست مردم عمل نکند اُپورتونیستى بیش نیست‪.‬‬


‫دیل گپ ‪121 /‬‬

‫‪111‬‬ ‫شاعر است؛ عاشق شعر است؛ عاشق شعرهاى مک دونالدى! کارهاى تازهام را دوست ندارد‪ ،‬مثل خیلـىهـا‪،‬‬ ‫اصلن مثل همه! با آن مغز الغر گنجشکى‪ ،‬شعرهاى تازهام را مىخواند‪ ،‬هى مىخواند و هـر چـه کـه بیشـتر‬ ‫مىخواند‪ ،‬به جایى مىرسد که دیگر اصلن نمىفهمد‪ ،‬بعد هم موبایل در دست‪ ،‬لمبر مىدهد و مىآید جلـو‪،‬‬ ‫کونِ گندهاش را مىگذارد روى زانوى راستم‪ ،‬نازى مىدهد به اداى صدا و مـىخوانـد‪ ،‬بعـد مـىپرسـد بـاز‬ ‫نفهمیدم! صادق است‪ ،‬مثل اینها که مثل گاو مىخوانند و تعریف مىکنند احمق نیست‪ .‬دوستش دارم عینهو‬ ‫پفک نمکى! همه چیزش فست فودىست حتى پستانهاش [این دو همبرگرِ چاق!]‪ ،‬براى همین جز با شـعر‬ ‫فست فودى حال نمىکند‪ ،‬مىگردم براش توى اینترنت‪ ،‬دو تا چُس ناله پیدا مىکنم از شاعران وطنى که این‬ ‫روزها عین خرزهره گل کردهاند‪ ،‬چه حالى مىبرد! خیلى که بخواهد دو تکه سوسیس براش برشته مىکنم از‬ ‫بوکوفسکى‪ ،‬حاال دیگر خرناله مىزند‪ ،‬مىخوابد‪ ،‬من هم روش!‬ ‫سپتامبر ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪122 /‬‬

‫‪112‬‬ ‫گفت‪ :‬تو خودت کلى غزل و مثنوى و ترانه نوشتى و مىنویسى‪ ،‬پس چرا با شـعر کالسـیک مشـکل دارى؟‬ ‫الاقل شعر کالسیک مثل خیلى از شعرهاى سپید‪ ،‬تصنعى نیست!‬ ‫گفتم‪ :‬نود و چند درصد شعرهاى سپید معروف اصلن شعر نیستند‪ ،‬یا اگر مؤدب باشـم بایـد بگـویم کـه در‬ ‫نهایت کسشعرند‪ ،‬اما شعر کالسیک فارسى یعنى کارخانهاى؛ یعنى جدول ضـرب عروضـى؛ یعنـى مصـنوع!‬ ‫مثلن غزل بد و خوب دارد اما غزلى وجود ندارد که تصنعى نباشد‪.‬‬ ‫سپتامبر ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪123 /‬‬

‫‪113‬‬ ‫غرب است دیگر! با هر طرف که ازش بیشتر بماسد مىالسد؛ تا دیروز بسته بسته پول و پلو مىریخت تـوى‬ ‫جی‪ ،‬و دهان فعاالن حقوق حَشر! از امروز ولى دیگر کارى به شرّ و بشر نخواهد داشت‪ ،‬کاسه کوزهها مـى‪-‬‬ ‫رود که کم کم جمع شود‪ .‬چه قهرمانها که طىِ این سالها پروار نکرده! تلویزیـون پشـت تلویزیـون مسـلح‬ ‫کرده تا کون تپل ببرد زیرِ میز مذاکره! هنگامِ پول بزرگ است! وقت سکندرىست! حاالسـت کـه در داخـل‬ ‫نسق بگیرند و از خارج ملخ! هم عیار خایه هم مایه این روزها مشخص مىشود‪ .‬دیگر نه شهرت پخش مى‪-‬‬ ‫کنند نه پول! وقت است که فیکها قمههاى چوبى غالف کنند‪ ،‬وقت معاملهسـت‪ ،‬دیلرهـا (‪ )dealer‬کـه دل‬ ‫ندارند‪.‬‬


‫دیل گپ ‪124 /‬‬

‫‪114‬‬ ‫دارد زار مىزند بلند! در بهترین دانشگاه لندن درس خوانده دکتر است اما دلبر نیست؛ یعنى به او یاد ندادنـد‬ ‫چه طور دل ببرد؛ یادش ندادند چگونه خود را تازه کند؛ یاد ندادند چه طور بىخیال یکى شود که دیگر عین‬ ‫خیالش نیست که هست‪ .‬دکتر است اما حتى بلد نیست ببوسد؛ لعنتىها یادش ندادند چـه طـور عشـقبـازى‬ ‫کند؛ یادش ندادند هرآنچه را که ارزش یادگیرى داشت‪.‬‬ ‫دارد زار مىزند هنوز‪ .‬هفتهی گذشته وقتى آمد پیشم‪ ،‬موزیکى بـراش گذاشـتم کـه بسـیار دوسـت داشـت‪.‬‬ ‫گذاشتم آن را هر شبه این ساعت بشنود‪ .‬چند دقیقه پیش‪ ،‬صداى همان موزیک داشت بلند مىشـد کـه آمـد‬ ‫نشست روى تختم‪" ،‬حالمو بهم زده این موزیک‪ ،‬دیگه آهنگى ندارى بذارى!؟" بعد هم دستش را حلقه کرد‬ ‫دور گردنم که ببوسیم‪ .‬ل‪،‬هام را زود برداشتم از دور و برِ صورتِ سردش‪" ،‬حالمو بهم زدى‪ ،‬دیگه دختـرى‬ ‫ندارى که بیارى!؟"‬ ‫سپتامبر ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪125 /‬‬

‫‪115‬‬ ‫خدا بخشندهست؛ فراوان مىبخشد به شرطى که قادر باشى واقعن ببخشى‪ .‬آلن مست بـود امـا دلـش بیشـتر‬ ‫مىخواست‪ .‬هوسِ مشروبى گران کرده بود‪ ،‬داشت مىرفت فروشگاهِ زنجیرهاىِ "ویت رُز" که چشمش افتاد‬ ‫به کولىِ خیابانخوابى که روبروى درِ ویت رُز‪ ،‬بینِ سگهاش پهلو گرفته بود‪ .‬دست کرد در جیبش‪ ،‬شصت‬ ‫و پنج پوند داشت‪ ،‬همه را گذاشت کفِ دستِ کولى تا که از شادىاش لذت ببرد‪ .‬بعـد هـم چـون کشیشـى‬ ‫مفلس واردِ فروشگاه شد‪ ،‬از محوطهاى که مواد غذایىاش‪ ،‬تاریخ مصرفشان کم کم داشـت تمـام مـىشـد‬ ‫گذشت‪ ،‬به بخش نوشیدنیهاى الکلى رسید‪ ،‬چشمش به بطرىِ مشروبى افتاد که برچسـبى صـد پونـدى بـه‬ ‫تنش چسبانده بودند‪ .‬برش داشت و گذاشت زیر پالتوش‪ ،‬و مثل لُردى مغرور از فروشگاه زد بیرون‪ .‬نشسـته‬ ‫حاال پشتِ پنجرهى خانهاش‪ ،‬و با هر پیکى که مىرود سرباال‪ ،‬از خدا مىخواهد سخاوتش را بیشتر کند‪.‬‬


‫دیل گپ ‪126 /‬‬

‫‪5٢٥‬‬ ‫شعر فارسی برای اینکه نفس بکشد باید از بستگی تاریخی خود دست بکشد‪ .‬دیگر قیاس آنچه هسـت بـا‬ ‫آنچه که دیگر در دست نیست اقدامی کاملن غیرشعریست‪ .‬شعر فارسی جز استقالل شـعری دیگـر راهـی‬ ‫ندارد و برای اینکه باز نفس بکشد باید از هر گونه وابستگی سیاسی دسـت بکشـد‪ .‬آنچـه شـعر امـروز را‬ ‫خنثی و اخته کرده نه غیاب ایدئولوژیهای سیاسی بلکه حذف شاعران ناسازگاری بوده که تابلوی اصالت و‬ ‫خالقیت شعریاند و شکی نیست که سانسورچیان نه فقط حکومت و وابسـتگانش‪ ،‬بلکـه خـودِ شـاعران و‬ ‫نویسندگانی هستند که رمز بقایشان مدام در گروِ همین حذفها بوده!‬ ‫این خصیصه اصلی سیاست ادبی ایرانی طی هفتاد سال اخیر است که ابتدا نویسـنده آوانگـارد و خالقـش را‬ ‫حذف میکند و بعد که آب از آسیاب افتاد و آوانگارد قدیمی در انزوا دق کرد‪ ،‬مرگش را صدا زده آثارش را‬ ‫جار میزند تا با تنگ کردن عرصه‪ ،‬مقدمات حذف آوانگاردهای تازه به میدان آمـده را فـراهم کـرده باشـد‪.‬‬ ‫سیاست ادبی ایرانی همیشه با اتخاب این گارد پلید‪ ،‬موفق شده آوانگاردهای تازه و قدیمی را در برابر هم قرار‬ ‫دهد و بیخود نیست اگر او که حذف شده یا اویی که حبس کشیده و در تبعید بوده در ارزیابی ادبی‪ ،‬همیشه‬ ‫از امتیاز بیشتری برخوردار شده‪ ،‬بی که به ارزش ادبی اثر و برتری همزمانیاش توجه شود‪ .‬اینکـه هـر چـه‬ ‫بیشتر میگذرد‪ ،‬مرگ آدمها را عزیزتر میکند صرفن واکنشی ایرانی ـ سنتی نیست بلکه ریشـه در خواسـت‬ ‫قدرت نیز دارد‪ .‬قدرت ضد زندگیست و خوب میداند آنکه مرده‪ ،‬علیرغـم برتـری هنـری یـا فکـریاش‬ ‫دیگر زنده نیست و توجه حداکثری به او‪ ،‬چیزی جز توجه ویژه به مـرگ و تبلیـغ آن نیسـت‪ .‬شـعر بایـد از‬ ‫بستگی تاریخی خود دست بکشد تا دیگر دو بیژن الهی پیش و بعد از مرگ نداشته باشد و دو بیژن نجدی یا‬ ‫دو شاعر و نویسنده در یک هیئت اسمی را به او قال‪ ،‬نکنند‪.‬‬ ‫شعر ستایشگر زندگیست‪ ،‬چون میداند که دیگر از مردهها کاری ساخته نیست‪.‬‬


‫دیل گپ ‪127 /‬‬

‫‪117‬‬ ‫خیلىها فقط آنقدر که جاى "ت" بنویسند "ط"‪ ،‬با بقیه تفاوت دارند؛ آنها آوانگارد نیستند‪ ،‬مطفـاوطشـان‬ ‫نیز همان متفاوت است! دیگر نمىتوان تحمل کرد که کسانى در داخل و خارج توى سرِ شـعر بزننـد‪ ،‬نبایـد‬ ‫صحنه را خالى کرد‪ ،‬نباید خودخواسته میدان را دستِ شاعران دستساز داد‪ .‬اگر نمىتوانید سانسـور را دور‬ ‫بزنید الاقل توى سرِ سانسور بزنید! عدبیات عرصهى چُسناله نیست‪ .‬آنهایى که کار ندارند‪ ،‬کارى رو نمى‪-‬‬ ‫کنند اما از همه بیشتر مىنالند گورکنند؛ فریاد در گلو دفن مىکنند‪ .‬آنها جـز انباشـتِ فضـاى عـدبى هرگـز‬ ‫کارى نکردهاند و غافلند که "شاعر" شدنى نیست؛ باید باشى‪ .‬خیلىها سعى مىکنند که بنویسندش اما شـعر‬ ‫هنر نوابغ است‪ .‬نابغه را با هیچ فنى نمىتوان سانسور کرد‪ ،‬او اگر بخواهد همیشه و همه جا حتى اگر نباشـد‬ ‫خواهد بود‪ .‬طرف شاعر است؛ خودش مىگوید که ده سال است شعرى ننوشته امـا مـدام مـىنویسـد شـعر‬ ‫داخل خراب شده! کارى کن! تو خود خرابترى‪ ،‬الل شو چنپلى!‬ ‫طرف منتقد است‪ ،‬ادعاش هم کونِ عالم جر و واجر کرده اما نشد که دربارهى شعرى‪ ،‬کتابى‪ ،‬بنویسـد‪ ،‬فقـط‬ ‫گاهى دستمال براى این نامى در دست مىگیرد و گاهى هم براى آن یکى! پس کـو نقـد!؟ هـر روزه هـم در‬ ‫چهار جمله مثل پیرزنهاى دمپایى پوشِ یکى از کوچههاى کودکىام در انزیلمحله مىنالد که شـعر نـداریم‪،‬‬ ‫شعور نداریم‪ .‬امثال او هم همان بهتر که تنها بمالد!‬ ‫شعر امروز‪ ،‬نیروى جوان و پارتیزان مىخواهد‪ ،‬کسى که فقط نق نزند‪ ،‬جق نزند‪ ،‬بلکه آستین باال بزند‪.‬‬


‫دیل گپ ‪128 /‬‬

‫‪118‬‬ ‫من حتى نسبت به خیلى از آدمهاى حقیقى که حاال قهرمان مردمند مشکوکم‪ .‬آدمهایى کـه هنوزاهنـوز هـیچ‬ ‫شعورى هزینه نکردند مگر بازیگرى در سناریویى که یا دولتى بوده یا به نفع قدرت تمام شده اسـت‪ .‬اسـم‪-‬‬ ‫هایى که مدیاهاى هر دو طرف ناگهان در بوقشان کرده و حاال هم با آن کاسبى مىکنند؛ قهرمانانى که اغل‪،‬‬ ‫از پروسههاى اتهام و دادگاههایى که تنها در مدیاها تشکیل شد گذشتهاند یا از زندانهایى که دیوارشان فقط‬ ‫در وبسایتها باال رفت فرار کردهاند؛ مبارزانى که بعد از دادگاه‪ ،‬جاى زندان به ترکیـه رفتنـد و از آنجـا یـا‬ ‫انگلیسى شدند یا امریکایى! فعاالنى که حاال خوشحالند کمک کردهاند نوکرِ خانهزادِ سرمایهدارىِ سنتى ایران‬ ‫رییس جمهور شود‪ ،‬رییس جمهورى که بعد از اینهمه پولى که طى دو سال اخیر به حسـاب ایـران ریختـه‬ ‫شد حاضر نشده حتى پنسى به قیمتِ ریال اضافه کند اما با افزایش نرخ ترس و اعدام تا توانسـته روى سـرِ‬ ‫طبقهى فرودست زده‪ ،‬حتى مایل نیست در سال تازه ریالى بـه دسـتمزد کـارگران افـزوده کنـد‪ .‬ایـن ریـیس‬ ‫جمهور قهرمانانِ مجازى کم بود اخیرن با رونمائىِ حسن خمینى که اکرانى جز در شکست نداشـت موجـ‪،‬‬ ‫شدند مجتباى جوان تعجیل کند کم کم از پشت بیت به روى ویترین بیاید تا چشمها به عبـاى تـازه عـادت‬ ‫کنند‪ .‬حاال آنها بهانه دارند مجتبا را بیشتر به اکران بگذارند تا رهبرى مثل امامت کـه جـز پادشـاهى نیسـت‬ ‫موروثى شود! در چنین شرایطى که ترسیدن اولین گام سرسپردگىست من از هر چه اسم فیک و مستعار کـه‬ ‫آب جز در آسیابِ ترس نمىریزد حالم بههم مىخورد‪ .‬حرکت زیر چادر و عبـا و حجـاب دیگـر تحریـک‬ ‫نمىکند بلکه برعکس باعث مىشود یککاره جفت کنى! روشنگرى هزینه دارد‪.‬‬ ‫مارس ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪129 /‬‬

‫‪119‬‬ ‫تنها دلیلِ نگونبختىِ تاریخىِ ایرانىها سانسور است‪ .‬ایرانىها حتى مدعىترینشان که مىمیـرد بـراى آزادى‬ ‫یک میکروسانسورچى در بهن دارد که جز به فرمانِ او عمل نمىکند‪ .‬کسى که شـاهد سانسـور اسـت و دم‬ ‫فرو مىبندد‪ ،‬دستاندرکار قتلىست که از سنگسار فجیعتر است‪ .‬سانسـور قتـلِ فکـر اسـت و انـدامِ آدمـى‬ ‫عزیزتر از فکر عضوى ندارد! مغز خانقاهِ آدمىست اما ایرانىها مغز نمىخواهند‪ ،‬ندارند! همهمـهاىسـت در‬ ‫ایران‪ ،‬بسیجى همگانى علیه فکر‪ ،‬همه از دم به شغل کثیف سانسور مشغولند و یکى نیست بپرسد چرا!؟ آخر‬ ‫براى چه!؟ من کارى به حکومت پیشاقرونِ وسطایىِ ایران ندارم‪ ،‬کارى به سانسورنامهها [ببخشـید روزنامـه‪-‬‬ ‫هاى ایران] ندارم‪ .‬چه کار باید داشته باشم به مالخانهاى چون صدا و سیماى ایران!؟ من فقط با مـردم‪ ،‬ایـن‬ ‫حجم توخالى و سانسورچى کار دارم که جز بالهت ستایش نمىکند؛ با مردمى کار دارم کـه حتـى وقتـى از‬ ‫کشورشان خارج مىشوند‪ ،‬مسیحى هم که مىشوند سانسورچىاند‪ .‬اینها براى مبارزه با سانسور پـول مـى‪-‬‬ ‫گیرند از اتحادیه اروپا از دولت هلند از وزیر امورِ خارجهى دیوید کامرون بعد هم رادیو مىزنند‪ ،‬تـى وى و‬ ‫سایتى هوا مىکنند که جز در هواى سانسور نفس نمىکشد! سانسور یکى از فجیعترین شیوههاى آدمکشـى‪-‬‬ ‫ست و ایرانىها همه از دم قاتل ‪...‬‬ ‫فوریه ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪131 /‬‬

‫‪111‬‬ ‫اخیرن انگار غلظت پیشنهاد بیشرمانه به خانمها در ادارات ایران زیاد شده است‪ .‬رفیقـی انگلیسـی دارم کـه‬ ‫اینجا در روزنامهای کار میکند؛ در این باره دو ـ سه لینک برایم فرستاد و خواست چیزی بنویسم که منتشر‬ ‫کند‪ .‬وقتی فیلمها را دیدم فمنیسمِ خونم رفت باال‪ .‬واقعن عصبانی شدم‪ ،‬دست بـردم روی کیبـورد و شـروع‬ ‫کردم به نوشتن‪ .‬وسط پاراگراف دوم بودم که صدای آن مردی که تلفنی بـه شـینا شـیرانی التمـاس مـیکـرد‬ ‫حالش را خوب کند توی مغزم غلت زد‪ .‬با صدای خودم کلماتش را تکرام کردم‪ ،‬بـاز تکـرار کـردم‪ ،‬خیلـی‬ ‫برایم آشنا بود‪ .‬بعدش ول کردم‪ ،‬دیگر ننوشتم‪ .‬مادرم همیشه میگفت اول یک سوزن به خودت بزن بعد یک‬ ‫جواله دوز به دیگران!‬ ‫فوریه ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪131 /‬‬

‫‪111‬‬ ‫من از مرگ مثل سگ مىترسم‪ ،‬از زندان بیشتر از سگ! یعنى شیفتهى زندانى هستم که از چند هفته طوالنى‪-‬‬ ‫تر نشود‪ ،‬بعد از آن دیوار را هم گاز مىگیرم؛ براى همین همیشه گوش به زنگىِ دینامیکى داشتم‪ .‬کمتر گیـر‬ ‫افتادهام‪ ،‬مدام در رفتهام‪ ،‬البته کتک خورم ملس است؛ مىتوانم زیرِ شدیدترین شکنجهها دوام بیاورم اگر برام‬ ‫زندانِ طوالنى نبرّند‪ .‬اصلن براى همین از ایران که زندانِ درندشتىست فرار کردم چون کم کـم داشـت کـار‬ ‫باال مىگرفت‪ .‬راستش از اوراق کردنِ رنوى اسقاطىام آغاز شد‪ ،‬بعد هم از بـاغ مالصـدرا بیـرونم کردنـد و‬ ‫مجبور شدم در آپارتمانى وسط تهران اتراق کنم اما دستبردار که نبودند‪ ،‬تلفنهام را مىشنیدند و مکالمـه‪-‬‬ ‫هاى عاشقانهام احتمالن گاهى حَشرىشان مىکرد‪ .‬بیخود نبود که تا دور و بـرم شـلوغ مـىشـد بـه بهانـهى‬ ‫کمرباریکى مىریختند به خانهام! آن اواخر پرىرویى که پردهى خانهاش افتاده بود علیـهم شـکایت کـرد‪ ،‬در‬ ‫دادگاه وقتى که دیدمش کف کردم‪ ،‬پیش از آن هرگز ندیده بودمش‪ ،‬لعنتى از نقطه نقطـهى خانـهام بگیـر تـا‬ ‫بدنم آدرس داشت‪ ،‬و اگر نبود مشاوره و کمک وکیلى روشنفکر‪ ،‬راحت از شرّش خالص نمـىشـدم! هنـوز‬ ‫هم ماندهام چرا دنبالم مىکردند‪ .‬یک بار ازم پرسیدند تو رهبر فالن جریانى!؟ گفتم ایـن جریـان سـر نـدارد‪،‬‬ ‫سرور ندارد‪ ،‬ما همه اهل هواییم! راست مىگفتم! من هرگز نه مرید کسى بودم نه مراد! راستش بیست و یک‬ ‫سالم بود که با دو دانشجوى پزشکى همخانه شدم؛ خانهاى داشتیم توى خیابانِ جلفاى سیّد خندان! منى کـه‬ ‫تنها غزلهاى دخترکش مىنوشتم ناگهان رو آورده بودم به ادبیاتِ سیاه‪ ،‬در دانشگاه معروف شـده بـودم بـه‬ ‫مستمعِ آزاد! سرِ کالسها دیگر نمىرفتم‪ ،‬وقتى هم که مىرفتم شلوارى کوردى تنم بود و روى جفتى دمپایىِ‬ ‫پالستیکى وول مىخوردم؛ در خانه از بس وراجى کرده بودم همخانههاى درس خوانم هر دو بارى شدند‪ ،‬از‬ ‫فیزیوپاتولوژى یکراست پریده بودند وسطِ نیهیلیسم و از آنجایى که بسیار خرخوان بودند یـک کـاره ایـن‬ ‫واحد را پاس کردند و هر دو در یک زمان اما توى دو شهر مختلف خودکشى کردند‪ ،‬بعـد از آن ترسـیدم از‬ ‫استاد‪ ،‬ترسیدم از مراد از مرگ و دلم مىسوزد براى آنهایى که این روزها سرشان را کج مىکنند تا از راهِ من‬ ‫بروند و نمىدانند جز آدرسِ اشتباه نمىدهم‪ ،‬راست مىگویم! اگر آدرسى در کار بود خودم اینهمـه آویـزان‬ ‫نبودم! البته من مربىِ خوبى هستم براى آنها که مىخواهند تند بدوند اما هرگز نخواهند دانست کجا ‪...‬‬


‫دیل گپ ‪132 /‬‬

‫‪112‬‬ ‫یک عده از دوستان دارند کلک مىزنند‪ ،‬جرأت کم آوردهاند از مال من خرج مىکنند‪ .‬مقاالت بى مولفى مى‪-‬‬ ‫نویسند علیهِ ‪ ...‬بعد هم چند جملهى تابلو از این قلم‪ ،‬تحت نثرى نزدیک به این قلم درش مىخرجند و این‪-‬‬ ‫گونه رد گم مىکنند‪ .‬راستش من آنقدر باختهام که دیگر عینِ خیالم هم نباشد و شاید اگر فقط پـاى خـودم‬ ‫وسط بود عمرن خیالى نبود‪ .‬اما‪ ،‬این اواخر رفقا‪ ،‬رسوایى را چنان در زنبیل کـردهانـد کـه آدم بـه آدرسـمان‬ ‫فرستاده شده است‪.‬‬ ‫درست است که یک زمانى تحت هزار نام مىنوشتم اما هرگز به یاد ندارم که بـى نـام نوشـته باشـم‪ .‬لطفـن‬ ‫برادران فقط مال مرا در حسابى که مال من است بگذارند و نگذارند بیش از این عاق والدین شوم ‪...‬‬ ‫فوریه ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪133 /‬‬

‫‪113‬‬ ‫میگویند‪ :‬تو از وقتی که شعرت سیاسی شد دیگر على عبدالرضایى نیستی! این را بار آخـر یکـی گفـت کـه‬ ‫پیشتر فکر میکردم از زمره اعضای "گلهی ول معطل" نیست؛ انگار همـه ایـنگونـهانـد! نمـیفهمنـد چـه‬ ‫نشخوار میکنند! مثلن گفت کجاست شعری مثل "زلزله" که روی جلد کتاب "پاریس در رنو" آمـده بـود؟‬ ‫احمق است‪ ،‬نمىفهمد که الاقل در شعر فارسى کارى شعرتر از "زلزله" علیه دیکتاتورى سروده نشده‪ .‬من از‬ ‫شاعر سیاست زده و سیاسى کار بدم مىآید اما شاعر یعنى پرسشگر و در جایى مثل ایران پرسیدن کارکردى‬ ‫به شدت سیاسى دارد‪ .‬آیا منظومهى "پاریس در رنو" که مرا با آن شناختند سیاسى نبوده؟ آیا شعر چند قالبى‬ ‫"جنگ جنگ تا پیروزى" یا "جامعه" علیه بالهت مذهبی و دیکتاتورى نوشته نشده و بـه چـالش بـا جنـگ‬ ‫نرفته!؟ مخاط‪ ،‬حتى حرفهاى ایرانى قاق است و کارىش هم نمىشود کرد‪ .‬مـثلن نویسـندهسـت‪ ،‬شـاعر و‬ ‫منتقد است اما اینها همه تنها لق‪ ،‬است؛ او اساسن نمىفهمد و نمىخواهد که بفهمد‪ .‬دیروز در ش‪ ،‬شعرى‬ ‫انگلیسى شرکت داشتم‪ ،‬یکى از شعرهایى که خواندم مثلن عاشقانه بود‪ ،‬وقتى که کارم تمام شـد و نشسـتم‪،‬‬ ‫"الو ادیل" که شاعرىست اصالتن قبرسى و به انگلیسى مىنویسد هیجان زده بود‪ ،‬بالفاصله گفـت‪ :‬ندیـدهام‬ ‫کسى اینگونه در شعرى عاشقانه به چالش وقایع سیاسى معاصـر رفتـه باشـد یـا "آمارجیـت چانـدان" کـه‬ ‫شاعرى پنجابىست گفت‪ :‬خشونتى را که خرج توصیف در شعرى عاشقانه کردهاى پیشتر در شـعر "خـانم‬ ‫زیارى"ت هم دیده بودم‪ .‬اینها نکاتىست که محال است به رؤیت مخاط‪ ،‬ایرانى برسد‪ .‬مخاط‪ ،‬حرفـهاى‬ ‫ایرانى پى کشف شعر نمىرود؛ اگر درش تجسسّ مىکند جز جاسوسى هدف دیگرى ندارد؛ او اهل زیبـایى‬ ‫نیست؛ از فکر و شعر تازه‪ ،‬از زیبایى لذت نمىبرد؛ پیش از همه اول مىخواهد بداند این شعر از کجا آمـده‪،‬‬ ‫به کار کدام شاعر شباهت دارد و اگر اینها را نبیند مىگوید که سیاسىسـت و پرونـدهاش را بـراى همیشـه‬ ‫مىبندد‪ .‬من از شاعرى که قلمش را صرف منافع حزب و تبلیغ یک ایدئولوژى مىکند خوشم نمىآید اما این‬ ‫را هم مىدانم که شاعر غیرسیاسى غیرممکن است‪.‬‬


‫دیل گپ ‪134 /‬‬

‫‪114‬‬ ‫بعد از تماشاى چند قسمت از سریال شهریار و اهانت بیسر و پایی به اسم کمال تبریـزى بـه آونگاردیسـم‬ ‫ایرج میرزا؛ نوشته بودم به سریال و سریالگر ایرانى باید از دم تجاوز کرد‪ .‬بعد از آن نوشته هم از بس رفقـا‬ ‫گیر سه پیچ دادند که ما را چه به گاوبازىِ تلویزیونى و سینماگر بیسواد ایرانى بـىخیـال شـدم‪ .‬تـا ایـنکـه‬ ‫پریروز یکى از بازیگران آنارشیست ایرانى چند لینک فرستاد و اصرار کرد سریال شهرزاد را که دستپخـتِ‬ ‫غضنفرى به اسم فتحىست ببینم‪ .‬گیرم فتحى کثیف‪ ،‬فتحى مزدور اما آیا بازیگرانى که در این سـریال ایفـاى‬ ‫نقش کردند نباید پیشتر سناریوخوانى مىکردند!؟ حاال تحریف داستان کودتا بماند‪ ،‬حـذف خصـومت مـال‬ ‫کاشانى با مصدق بماند‪ ،‬آیا نباید خیل بازیگرانِ ابلهِ این سریال نام تقى رفعت را پیشتر شنیده باشند!؟ تقـى‬ ‫رفعت و لمپنیسم!؟ او روشنفکر و ادی‪ ،‬و آنارشیست بود‪ ،‬دربارهی فمنیسم براى اولین بـار تقـى رفعـت در‬ ‫زبان فارسى نوشته بود و همانگونه کشته شد که هفده سال پیش محمد مختارى!‬ ‫سینما و سینماگر ایرانى سالهاست که بدل به چند تپه کثافت شده‪ .‬حتى فکر کردن بهشان هم آدم را کثیـف‬ ‫مىکند اما چه باک! با اینکه دکترم گفته دیگر باید از الکل فاصلهاى فرسخى بگیـرى وقـت اسـت بـزنم بـه‬ ‫خمره و در فایلى صوتى هم که شده بزودى ترتی‪ ،‬این گلهى همه چى کیچ را بدهم‪.‬‬ ‫فوریه ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪135 /‬‬

‫‪115‬‬ ‫پیش از انتخاباتى که منجر به ریاست جمهورى آقاى روحانى شد چندین مقالهى صوتى در یوتیـوب منتشـر‬ ‫کردم و به طور مفصل دربارهی کیچیسم سیاسى حرف زدم و با بکر دلیل و استداللى تئوریک نشان دادم چرا‬ ‫نباید توى هیچ انتخاباتى در ایران شرکت کرد‪ .‬حاال هم تأکید مىکنم که شرکت در انتخابـات نـام دیگـرش‬ ‫خیانت است‪ .‬حاال دیگر تنها تحریم انتخابات کافى نیست‪ ،‬باید همه را تشویق به نافرمانىِ آنارشیسـتى کـرد‪.‬‬ ‫جاى انتشار چند جملهى خوشگل از چند فیلسوف خوشگلتر و تکرارشان در صفحات شلوغ اینسـتاگرام و‬ ‫فیسبوک و علىالخصوص کانالهاى تلگرام‪ ،‬وقت است جماعتى که دغدغهى روشنگرى دارنـد خـود را بـه‬ ‫روز کنند تا شاید جلوى اتفاق مهیبى را که دارد امروز در ایران مىافتد بگیرنـد‪ .‬شـرکت در انتخابـات حـاال‬ ‫دیگر تنها آرىگویى به رئیس نیست‪ ،‬بلکه پذیرشِ نوکرى زیر سیطرهى ارباب است‪ .‬نگذارید امثال زیباکالم‬ ‫که استاد مکالمه با جمعیت کیچند مأموریتِ تازهشان را با موفقیت انجام دهند‪ .‬امثال او بعید است نداننـد در‬ ‫بالماسکهى انتخابات پیش رو حتى یک کاندید مستقل از فیلترِ شوراى نگهبان عبور نکرده‪ ،‬پس هر که هست‬ ‫جز کارگزارِ ارباب نیست‪ .‬اگر همه سعى کنند و نافرمانى آنارشیستى تحقق پیدا کنـد و جمعیـت بزرگـى در‬ ‫انتخابات شرکت نکنند حساب کار دست ارباب مىآید و بىشک عق‪،‬نشینى خواهد کرد‪ .‬نکتهى دیگر این‪-‬‬ ‫که اخیرن تعدادى نوآنارشیست که آب از مردآب حکومت مىخورند علیه تحریم انتخابات نوشته اند و حتى‬ ‫دیگر آنارشیستها را نیز با خود همراه مىدانند‪.‬‬ ‫متاسفانه این جمع بىقبا گاهى در نوشتههاشان از من هم یاد مىکنند! راستش آنارشیست بودنم مثل شـاعرىِ‬ ‫من است؛ من شاعر نشدم‪ ،‬بودم‪ ،‬آنارشیست هم به دنیا آمدم‪ .‬حدودِ سه دههست که به طور حرفهاى درباره‪-‬‬ ‫اش مىخوانم و مىنویسم‪ .‬کار و نسبتى هم با فوجى که اخیرن آنارشیسم افهشان شده ندارم‪ .‬آنارشیسـم مُـد‬ ‫نیست‪ ،‬برَند نیست که امروز باشى و فردا نه! آنارشیسم هستىِ یک آنارشیستِ واقعىست؛ حـزب نیسـت تـا‬ ‫وادارت کند با هر کس و ناکسى یا هر نان به نرخ روز خورى مجاورت کنـى؛ آنارشیسـم یـک جـور بـودنِ‬ ‫انفرادىست‪ ،‬گرچه تشویقت مىکند این فردیت را در جامعه تعریف کنى‪.‬‬


‫دیل گپ ‪136 /‬‬

‫خالصه اینکه آنچه در فضاى مجازىِ فارسى زبان مُد شده به تنها چیزى که ربط نـدارد آنارشیسـم اسـت‪.‬‬ ‫لطفن هى مرا به فالن گروه و بیسار مسلک که اطوار و منش و اندیشهاش کیچ است نچسبانید! مـن همیشـه‬ ‫برهوتِ واقعى را به شهر فیک و شهرت کیچ ترجیح دادهام‪ .‬آنارشیستها واقعىترند!‬ ‫فوریه ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪137 /‬‬

‫‪116‬‬ ‫تو تریاکت را بکش تازه وارد! به این الیکها دل خوش نکن! چندین برابرش را وقتـى کـه فیسـبوک هنـوز‬ ‫فارسى نبود داشتم‪ .‬اگر بتوانى علیه بالهتِ جارى بنویسى و هنوز محبوب باشى هنر کردى! سرِ پیرى تو هم‬ ‫دلت خوش است که در مناظره با چهار تا جانورِ بیسوادتر از خودت غالبى‪ .‬اینکه چهار تـا عقـ‪ ،‬مانـدهی‬ ‫مظلوم گیر بیاورى و وقت بحث مدام بپرى توى حرفشان و بعد هم جدل را ببرى معنایش این نیسـت کـه‬ ‫سرترى! تو فقط شارالتانى! آنقدر بیسوادى که حتى نمىدانى تنها اختالف عمدهى سوسیال آنارشیستها با‬ ‫کمونیستها سرِ دیکتاتورىِ پرولتاریاست! این را دیگر هر ننه قمرى مىداند‪ .‬تکیه زدن به تخت قدرت همـه‬ ‫را کثیف مىکند؛ دیکتاتورى که پایین و باال نمىشناسد‪ .‬مگر سوسیالیستتر از سوسـیال آنارشیسـتهـا هـم‬ ‫داریم!؟ تو البته فقط ژورنالیستى نه کمونیست! وگرنه در نهایت وقاحت امش‪ ،‬در بى بى سى و فردا ش‪ ،‬در‬ ‫صداى امریکا قرِ نمىدادى! شما کمونیستهاى شعارىِ ایرانى آبروى هر چـه کمونیسـت در جهـان هسـت‬ ‫بردهاید! من یکى کارى به معرکه ژورنالیستهایى مثل تو ندارم اما اگر بیش از این درباره آنارشیسـم چرنـد‬ ‫بگویی و بنویسى علنى مىکنم چقدر بیسوادى‪ .‬خالصه حواست باشد شاملو که سهل است‪ ،‬دفعهى بعـدی‬ ‫حتى اگر به پشتىِ مارکس لم بدهى دقیقن اسمت را سوراخ مىکنم‪.‬‬ ‫مارس ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪138 /‬‬

‫‪117‬‬ ‫ما اینجاییم در همین لحظه اما در محاصرهى آینده! آزادى مىگوید که انقالب آنجاست‪ ،‬اینجا نیست‪ ،‬آیـا‬ ‫وجود ندارد؟ من تعریفى از انقالب ندارم‪ ،‬فقط مىرفتم آنجا کتاب مىخریدم‪ ،‬البته این را هم مـىدانـم کـه‬ ‫کارش معجزهست؛ یکى را از تبعید مىآورد و ملیونها نفر را مىفرستد به تبعید! حتى مادرم همیشه مىگفت‬ ‫بخواب پسرم که بیدارى به زحمتى که دارد اصلن نمىارزد‪ .‬به ما نگفتند‪ ،‬نگفتند که بیدارى خواب نمىبینـد‪،‬‬ ‫حتى نظم سلسله مراتبىِ کمونیسم هرگز این را نگفت‪ ،‬اما چگورا گفت به احترام آزادى یک دقیقـه سـکوت‬ ‫کردیم و خوابمان برد! او آنارشیست بود‪ ،‬کاش این را مىدانست‪.‬‬ ‫مارس ‪2116‬‬


‫دیل گپ ‪139 /‬‬

‫‪118‬‬ ‫آدمى جز در محاصرهى حماقت نیست‪ ،‬براى همین بدبختتر از آن است که احساس خوشـبختى کنـد‪ .‬درد‬ ‫از زمره لوازمِ یدکىِ همهست چون همه آشغال جمع مىکنند و تا مىتوانند مىدوند که حسابِ حماقتشـان‬ ‫در بانکها باال برود‪ ،‬بعد هم به این بالهت پز مىدهند‪ .‬از این بالهت دورى کن! براى اینکـه کمتـر برنجـى‬ ‫بیشتر ببخش! نه براى اینکه دلى خوش کنى‪ ،‬براى اینکه خوش باشى ببخش! من هرگز پول نخواسـتم‪ ،‬پـىِ‬ ‫ثروت نبودم چون فقرى جز حماقت وجود ندارد‪ .‬مغرور بودم اما هرگز آنقدر تکبٌر نداشـتم کـه بترسـم‪ .‬بـا‬ ‫خسیس جماعت هم رفاقت نکردم چون هنوز مطمئنم فقط وقتى که مىخواهى‪ ،‬دریـغ مـىکننـد‪ .‬همیشـه از‬ ‫دوست احمق‪ ،‬عشق احمق و از طرفدار که یعنى احمق دورى کردم و مطمئن بودم فقـط ایـنهـا مـىتواننـد‬ ‫نابودم کنند ‪...‬‬ ‫دسامبر ‪2115‬‬


‫دیل گپ ‪141 /‬‬

‫‪119‬‬

‫عینهو کادیالک داخل شد‪ ،‬از راهرو گذشت و نشست وسط کاناپه و شیشهها را داد پایین‪ .‬مدل باال نبود امـا‬ ‫لوازم یدکىاش همه سرحال! حیف که ده دقیقه قبلش رفته بودم کربال و برگشته بودم بى حال‪ ،‬بـراى همـین‬ ‫همچین طال‪ ،‬نبودم و هر چه چراغ زد کاپوتش ندادم باال‪ .‬طفلى خراب بود‪ ،‬ولى من مردش نبودم‪ .‬حاال باید‬ ‫یا مىرفت یا مثل همه روشنفکرهاى شعارى ایرانى کوس مىگفت! متأسفانه نرفت! در عوض شروع کرد بـه‬ ‫گفتن‪ ،‬آن هم بى ترمز و پریودى‪ .‬از سر شاملو استارت زد و پشت فروغ نیش ترمزى کرد و بعد هـم گـاز را‬ ‫گرفت و آمد توى دههى هفتاد! کم کم داشتم باال مىآوردم‪ ،‬هر چه مىخواند یکى از یکـى تخمـىتـر‪ .‬یـک‬ ‫روزى با پاریس در رنو‪ ،‬با کتاب جامعه حال مىکردم‪ ،‬فروغ واقعن دروغ نبود‪ ،‬حـاال ولـى حتـى انـدکى بـا‬ ‫کادیالک موافق نبودم‪ .‬شاعر که به پنجاه مىرسد مىشود عینهو سمسارى‪ ،‬باید قشنگ بگردىاش تـا چیـزى‬ ‫هر چند دوزارى اما به درد بخور دستت را بگیرد‪.‬‬ ‫بد است سى تا کتاب بنویسى‪ ،‬از همه شاعرتر باشى و شعرى نداشته باشى‪ .‬طرف بیست سال پـیش کتـابکى‬ ‫منتشر کرده و هنوز پىاش سگ دو مىزند‪ .‬به این النتورىها واقعن حسودىام مىشود‪ ،‬دلشان خوش است‬ ‫حسابى! چقدر خوب است آدم گاو باشد‪ ،‬اصلن عمد داشته باشد که گاو بماند‪.‬‬


‫دیل گپ ‪141 /‬‬

‫‪121‬‬

‫خوب نگاهش کن! همه چى دارد این هیچى ندار! ش‪ ،‬و روزش ادعاست در حالى که هیچ نیسـت‪ .‬حاضـر‬ ‫نیست یک دقیقه حتى بخواند اما هر دقیقه دارد مىنویسد‪ .‬غریبه نیسـت! دنبـالش نگـرد! همـه جـا هسـت‪،‬‬ ‫فارسى حرف مىزند خوب! اما فارسى بلد نیست‪ .‬شعرهاى خوبى مىنویسد اما شاعر نیست! خوب نگاهش‬ ‫کن! نا ندارد طفلى! دارد باز باز راه مىرود؛ او را گاییدهاند از هر طرف! خوب نگاهش کـن‪ ،‬امـا سـعى کـن‬ ‫دلت نسوزد‪ ،‬از هر جهت فقیر است اما خودش را مقصر نمىداند‪،‬؛ مدام نق مىزند که مالش را بـردهانـد در‬ ‫حالى که خودش دزد است! خوب نگاهش کن! او هیچ کار نمىکند‪ ،‬چـون چیـزى بـراى کـردن نـدارد‪ ،‬در‬ ‫عوض تا دلت بخواهد مىدهد؛ جان مىدهد براى حسادت‪ ،‬خوب نگاهش کن! حقارت از تن و بدنش دارد‬ ‫مىریزد‪ ،‬غریبه نیست‪ ،‬دنبالش نگرد! برو جلوى آینه‪ ،‬و خوب نگاهش کن‪.‬‬


‫دیل گپ ‪142 /‬‬

‫‪121‬‬

‫وقتى که در را باز کردم‪ ،‬بغلم نکرد‪ ،‬مثل همیشه نبوسید‪ .‬عصبانى بود‪ ،‬به طرز فجیعى شاکى! توى دلم گفـتم‬ ‫کونِ لقت‪ ،‬اصلن به تخمم! بعد هم رفتم نشستم پشت میز تحریر و سرم را مثل کیر فرو کردم توى کامپیوتر‪.‬‬ ‫همزمان که داشتم تایپ مىکردم‪ ،‬زیرزیرکى‪ ،‬یک جورهایى چریکى یعنى همانجورى که دخترهـاى ایرانـى‬ ‫پسرها را دید مىزنند‪ ،‬چشم چپم را دربست داده بودم به یک تپهى سفید که دمر افتاده بود روى کاناپه‪ .‬انگار‬ ‫دلش درد گرفته باشد تپه آرام آرام داشت بدل مىشد به چیزى شـبیهِ درکـه! گفـتم بـه دَرک! و رفـتم آرام و‬ ‫تخت دراز کشیدم روى تپه اما یک کاره انگار گودزیال از کـوره در رفتـه باشـد داد زد لیـو مـى اِلـون! حـاال‬ ‫سوسک شده بودم شدید! اما سوسه هم نیامدم براش! یواش بغلش کردم گفتم چته نازم!؟ خطایی سـر زده از‬ ‫من؟ و احتمال دادم که نانسى همکار کمرباریکش دربارهى پیشنهاد بى شرمانهاى که کرده بودم بهش‪ ،‬چیزى‬ ‫گفته باشد به سیلویا که اینگونه مثل برج زهرمار سرم هوار شده‪ ،‬اما پیچى به کمر زنبـورىاش داد و تپـه را‬ ‫طورى برد به آشپزخانه که کاناپه دیگر زیبا نبود پدرسگ! دو گیالس کمر باریک و بطرى شراب برداشـت و‬ ‫هر سه را گذاشت روى میز تحریر و گفت که همکارش دیگر دارد شورش را درمىآورد‪ .‬چنان جفت کـرده‬ ‫بودم که انگار هرگز یکى زیر نافم زندگى نمىکرد‪ ،‬اما بالفاصله گفت مایکل آدم بى ظرفیتىست‪ ،‬امروز گفته‬ ‫پارتنرش قهر کرده و خانه را ترک کرده‪ ،‬دعوتم کرد به خانهاش‪ .‬گفتم خ‪ ،‬اینکه چیزى نیست‪ ،‬حتمن مى‪-‬‬ ‫خواسته تنها نباشد‪ ،‬اما گفت نه احمق جان! رسمن از من خواسته با او بخوابم‪ ،‬گفتم که چى؟ واقعـن بـراى‬ ‫همین ناراحتى؟ خ‪ ،‬تو اندامى دارى عزیز‪ ،‬جآااان‪ ،‬هر که نخواهد با تو بخوابد مغز خر خـورده! پیشـنهادى‬ ‫کرده مجبورت که نکرده عزیزم! مىگفتى نه و خالص! گفت چنان خوابانـدم تـوى صـورتش ‪ ...‬و صـداش‬ ‫عینهو همان سیلى که خورده بودم از نانسى‪ ،‬توى گوشم صدا داد‪ .‬برخى زنها گاهى این طـورىانـد‪ ،‬مـدرن‬ ‫نیستند‪ ،‬ظرفیت ندارند‪ ،‬باید مواظ‪ ،‬بود‪.‬‬


‫دیل گپ ‪143 /‬‬

‫‪122‬‬

‫هنوز سرِ کارم‬ ‫یکى هم نگفت پاشو‬ ‫تو هم ماندهاى زیرِ کار‬ ‫دم صبح تازه چاى تازه دم‬ ‫مىبرد در پیچِ و مهرههاى گلویم دست‬ ‫پس مست بودهام دیش‪،‬‬ ‫که هق هق بلند کردم از این خانه‬ ‫و اینهمه سال‬ ‫شعرهایم را‬ ‫در آسیاب سپید کردهام که حق حق مىکنم هنوز‬ ‫چقدر تق تق مىکند صدا در سرم‬ ‫و میخى که در سنگ کردهام‬ ‫فرو نمىرود که نمى‬ ‫چقدر حق باست‬ ‫چقدر با ماست‬ ‫چقدر حق با ما داریم است‬ ‫که هى مىروم بین مردم و هى باز مىکنم بین آدم راه‬ ‫حیفِ آن کون که روى تو کار گذاشتند‬ ‫دیگر کسى نیست‬ ‫حق با کسى نیست‬ ‫یکى بیاید صدایم کند‬


‫دیل گپ ‪144 /‬‬

‫باز خواب ماندهاى‬ ‫پاشو!‬ ‫پاشو از این خواب لعنتى که جز دروغ بیدارش نمىکند‪ ،‬بیدار شو! هـیچ دروغگـویى درسـت بشـو نیسـت‪،‬‬ ‫راست نمىگوید؛ هر چه که از عمرش بگذرد‪ ،‬با مهارت بیشترى دروغ مىگوید‪ .‬تقریبن به تمام کسـانى کـه‬ ‫مرا راست و درست مىشناسند‪ ،‬کثیفترین دروغها را گفته ام‪ .‬باید تک تکشان را پیدا کنم‪ ،‬بگویم ببخشید!‬ ‫و این ممکن نیست! من هرگز یاد نگرفتم‪ ،‬یعنى یادم ندادند که بگویم ببخشید! براى جبران باید اول بگـردم‬ ‫توى شانزده سالگى وسطِ شالیزار شهدى آباد‪ ،‬حمیده را پیدا کنم‪ ،‬پیـدا کـنم مدیحـه و شـیوا را کـه هـر دو‬ ‫زخمى شده بودند‪ .‬چقدر دنبال او گشتم ولى همیشه اسم عوض مىکرد و مـن هـى عوضـىتـر شـدم‪ .‬واى‬ ‫لیالیى که هرگز از الله بهتر نبودى! باید امش‪ ،‬دنبال کلى اسم بگردم که هر کدامشان چند نفرنـد‪ ،‬مـن اگـر‬ ‫پیدا مىکردم‪ ،‬براى همیشه مىمردم! چندین دست دوست‪ ،‬واى چقدر دوست از دسـت دادهام‪ .‬از وقتـى کـه‬ ‫یادم مىآید تنها بودم‬ ‫تنها‬ ‫به خاطر نمىآورد‬ ‫زندگى با خاطره تنهایى نیست‬ ‫من هرگز به خاطر نیاوردم‪ ،‬فقط فراموش کردم‪ ،‬او ولى برعکس‪ ،‬بعد از اینهمه سال‪ ،‬هنوز تمام تـنم را بلـد‬ ‫بود؛ ل‪،‬هاش همه جا را مىشناخت‪ ،‬هى لیسم مىزد و مىگفت بعد از تو ش‪،‬ها خواب نمىآمد‪ ،‬مرا نمـى‪-‬‬ ‫برد‪ ،‬دستهام آواره بودند توى خانه اما پیدات نمىکردند‪ ،‬دلم برات تنگ شده دیوانـه! و همـانطـورى کـه‬ ‫داشت ل‪،‬هام را مىخورد‪ ،‬در چشمهاش خواهرش را مىدیدم که خم شده بود بر کاناپه دستمال مىکشـید‪،‬‬ ‫انگار استخوانِ سینهام را شکسته بود دلم‪ ،‬درد داشتم‪ ،‬دارم‪ ،‬همیشه دلتنگ کسانى بودم که با آنها نبودم‪.‬‬


‫دیل گپ ‪145 /‬‬


Issuu converts static files into: digital portfolios, online yearbooks, online catalogs, digital photo albums and more. Sign up and create your flipbook.