کتابی دیگر یا جهانی دیگر
پادشاہ پادشاہپادشاہ پادشاہ پادشاہ پادشاہپادشاہ پادشاہ پادشاہ پادشاہ پادشاہپادشاہ پادشاہ پادشاہ پادشاہ پادشاہ پادشاہ پادشاہ پادشاہ پادشاہ پادشاہ
پادشاه
THE KING The Gospel of Mark retold Copyright Š 2016 FL Media All rights reserved This edition first published 2016 Written by Rosemary Endacott and illustrated by Terry Lim Art Direction by Atlas Associates Published by MediaServe www.mediaserve.org Printed in Bulgaria
Farsi
ISBN 978-1-906389-53-6
ملخ و عسل
وای نه! اما
یحیا نقشۀ خدا را م یدانست ،او م یدانست که پادشاه دارد م یآید .پس در بیابان ماند تا مردم آماده شوند.
آمادۀ چهچیزی؟
خب،
بسیاری از بردگان در امپ راتوری روم، زندانیانی بودند که باید اسیرکنندگان خود را در ازای هیچ ،خدمت م یکردند .آنچه که برخی نم یفهمیدند، این بود که حتا بعض یها که فکر م یکردند اف راد آزادی هستند ،درحقیقت بردۀ چیزی بودند .حتا در حال حاض ر ،ما نیز اگر ندانیم خدا ب رای ما چه چیزی م یخ واهد ،اسیر خودمان هستیم .از دست دادن نقشۀ خدا ب رای زندگیمان ،گناه خ وانده م یشود .خدا بهترینها را ب رای ما م یخ واهد ،زی را ما را دوست دارد. یحیا م یدانست که خدا نقشۀ خاصی ب رای کمک به مرد ِم عصر او -و همچنین ب رای ما -دارد تا در زندگ یهایمان در مسیر درست ق رار بگیریم .او پسر خود را فرستاد؛ یعنی عیسا ،نجاتدهنده و پادشاه را!
3
هی! با شما هستم!
دوست
دارید با یک پادشاه آشنا شوید؟ یک پادشاه حقیقی؟ پادشاهی که شبیه هیچ پادشاهی که تا به حال تصور کردهاید ،نیست؟ پس آمادۀ سفری باشید که بزرگترین ماج راجویی زندگی شما خ واهد بود... این ماج را در یکی از کشورهای کوچک خاورمیانه آغاز شد؛ جایی که مردم تحت حکومت یکی از بیرحمانهترین ارتشهای دنیا ،یعنی ارتش روم بودند .رومیان ،سرزمین کوچک اس راییل را مورد هجوم خود ق رار داده بودند .قصد آنها این بود که تمام جهان را به تسخیر خود درآورند ،اما چیزی که نم یدانستند این بود که شخص دیگری نقشهای بزرگتر از آنها داشت.
چهکسی؟
خدا
نقشۀ خدا در کتابهای ُکهن نوشته شده بود .خدا زمان و مکانی را انتخاب کرده بود تا پادشاهی به زمین قدم بگذارد .و این دقیقا همان کشور کوچک اس راییل بود. همه چیز شدیدا تحت سلطۀ روم یها بود .هرگونه مخالفتی ،توسط سربازان رومی زرهپوش با شمایل عجیب وغریب ،به شکلی وحشیانه سرکوب م یشد .اگر فکر م یکنید روم یها لباسهای مسخرهای م یپوشیدند ،نگاهی به یحیای تعمیددهنده بیاندازید .او همان کسی بود که در بیابان زندگی م یکرد .حرفهایی دربارۀ او پخش شده بود و اف راد زیادی از گوشه و کنار م یآمدند تا ببینند او چه کار م یکند .او درحقیقت مردی مجنون بود که لباسهای غیرعادی از پشم شتر م یپوشید .و اگر فکر م یکنید این عجیب است، صبر کنید ببینید او چه چیزهایی م یخورد.
چه چیزی؟
2
پس
از آن ،پادشاه م یدانست که زمان آن رسیده است تا پادشاه یاش را به همه اعالن کند .اما پیش از آن که بت واند این کار را انجام دهد ،مشکالتی پیش آمد .اگرچه او پادشاه بود ،اما باید آزمایشاتی را پشت سر م یگذاشت.
چه نوع آزمایشاتی؟
آزمایشاتی که من و تو هرگز از ِ پس آنها برنم یآمدیم .او به یک مکان خلوت ،جایی که فقط حی وانات وحشی در آنجا زندگی م یکردند، رفت .او حتا چیزی ب رای خوردن هم با خودش نبرد .روزها و روزها در آنجا ماند .همانطور که م یبینید ،خدا م یدانست که پادشاه آمده ،یحیا نیز م یدانست که او آمده ...اما کس دیگری هم این را م یدانست.
چهکسی؟
دشمن خدا ،شیطان .شیطان ،یکی از درخشانترین فرشتگان خدا بود: خدمتگزار و پیامآور خاص خدا .اما از نقش و جایگاه خود راضی نبود .او م یخ واست از همان قدرتی برخوردار باشد که خدا از آن برخوردار بود .او با خدا مخالفت کرد و هم راه با پیروانش از بهشت تبعید شد.
خدا م یخ واهد همه آزاد باشند .من تنها دربارۀ آزادی از اسارت روم یها صحبت نم یکنم ،بلکه در مورد آزادیای بس عمیقتر که تنها پادشاه قادر به انجام آن است ـ یعنی آزادی از اسارت گناه ـ حرف م یزنم. به همین خاطر بود که خدا پسرش ،عیسا را فرستاد .نقشۀ او این بود که همه را آزاد سازد.
اما
شیطان از خدا نفرت دارد و م یخ واهد هر فردی در اسارت افکار بد ،رفتارهای بد و چیزهایی مانند این باشد. شیطان حتا سعی داشت پادشاه را به اسارت افکار بد درآورد. او به آن بیابان رفت و پادشاه را وسوسه کرد تا به جای پیروی از نقشۀ خدا ،تسلیم خ واستهها و نیازهای خودش باشد .اما پادشاه م یدانست که تنها امید ب رای داشتن آزادی حقیقی ،این است که خدا را اول ق رار دهد ،دیگ ران را دوم ،و خودش را آخر همه .این کار سختی بود! اما او کرد و از آزمایشات شیطان ،سربلند بیرون آمد. بر این چالش غلبه
بعد چه شد؟ 5
یحیا
به آنها م یگفت فرد خاصی م یآید و آنها باید خودشان را آماده کنند .سپس آنها را در رود اردن غوطهور م یساخت که این عمل ،تعمید نامیده م یشد .این اف راد ،با آلودگی و ناپاک یهایی که در زندگیشان بود ،وارد آب م یشدند و پاک و طاهر از آن بیرون م یآمدند -البته نه به خاطر این که آب ،گناهانشان را پاک م یکرد ،بلکه این سمبل و نشانهای بود از آن کاری که خدا در قل بهایشان انجام م یداد .مردم از تمامی ن واحی م یآمدند تا یحیا را ببینند و آنچه را که او در مورد پادشاه و پادشاه یاش م یگفت ،بشنوند. یحیا فریاد م یزد“ :ای مردم گوش کنید! شما هنوز چیزی ندیدهاید! پادشاه دارد م یآید! م را با او اشتباه نگیرید .من فقط پیامآور او هستم .حتا الیق آن نیستم که کفشهایش را تمیز کنم!” و بعد سر و کلۀ پادشاه پیدا شد! اما هی چکس او را نشناخت ،به جز یحیای تعمیددهنده.
چون
او شبیه یک پادشاه نبود .بلکه مثل یک آدم معمولی بود؛ مثل هر کس دیگری .او نزد یحیا رفت و از او خ واست تا او را تعمید دهد .یحیا غافلگیر شد!
چرا؟
و به او گفت“ :منم که باید از تو تعمید بگیرم ،و حال تو نزد من م یآیی!” اما پادشاه ،پافشاری کرد.
بعد چه شد؟ وقتی
پادشاه داخل آب شد ،اتفاق عجیبی ِ قدوس خدا افتاد .روح بر پادشاه ق رار گرفت و سپس خدا گفت“ :این است پسر محبوبم که از او خشنودم”. خدا حقیقتا عالی است .هی چکس شبیه او نیست .او عظیم است، ب ینهایت عظیم! خدا به شکلی رازآلود ،در عین یگانگی ،دارای سه شخصیت است :یکی خدای پدر ،دیگری عیسای مسیح ،پسر خدا (یعنی همان پادشاه قصۀ ما) و دیگری روحالقدس شگفتانگیز .هنگامی که عیسا تعمید گرفت، هر سه شخصیت آنجا بودند .درحقیقت ،خدا در آ ِن واحد ،سه شخصیت است.
چه شگفتانگیز!
4
اما
خبر خوش این که پادشاه آن اط راف بود و حاال همهچیز به جن بوجوش درآمده بود. یک پادشاه ،به پیروانی نیاز دارد؛ مردمی که راه و روش او را بیاموزند .و عیسا هم بادقت ،اف رادی را انتخاب کرد .در حالی که در کنار دریاچه جلیل راه م یرفت ،دو ب رادر را دید به نامهای شمعون و آندریاس .آنها ماهیگیر بودند .عیسا به آنها گفت“ :از پی من بیایید که شما را صیاد مردمان خ واهم ساخت”.
آنها این کار را کردند؟
بله.
آنها تورهای ماهیگیری خود را رها کردند و به دنبال پادشاه رفتند .پادشاه دورتر از ساحل ،دو ب رادر دیگر را یافت به نامهای یعقوب و یوحنا .پادشاه همان سخن قبلی را به این ب رادران نیز گفت و آنها هم شغل پدری خود یعنی ماهیگیری را رها کردند تا به او بپیوندند.
بعد چه شد؟
7
شیطان
به شدت خشمگین شد! پادشاه را تنها رها کرد و تمام نفرتش را متوجه مرد بیابانی یا همان یحیای تعمیددهنده نمود.
یحیا
چگونه؟
از دست یکی از حاکمان ،به نام هیرودیس آنتیپاس ناراحت بود .این مرد با همسر ب رادرش ازدواج کرده بود ،در حالی که چنین اجازهای نداشت .یحیا او را از این کار منع کرده بود و همسر هیرودیس هم حسابی از دست او عصبانی بود .او از دخترش سالومه خ واست تا نزد هیرودیس به شکل تحریککنندهای برقصد تا باعث خوشحالی او شود ،چون نقطه ضعف هیرودیس را نسبت به دخت ران زیبا م یدانست.
بعد از این که سالومه در مهمانی هیرودیس رقصید ،هیرودیس به او گفت که هر آنچه بخ واهد ،به او خ واهد بخشید .بدین ترتیب مادر سالومه به دخترش گفت که درخ واست وحشتناکی از پادشاه بکند؛ این که َس ر یحیای تعمیددهنده را در یک سینی ب رایش بیاورند.
چی؟
نه! هیرودیس این کار را کرد؟ هیرودیس واقعا دچار احساس بدی شد .او یحیا را دوست داشت؛ یحیا تنها کسی بود که نم یترسید از هیرودیس انتقاد کند .او حقیقت را به هیرودیس گفته بود و هیرودیس این را م یدانست .اما آن زمان ،نزد مردم منفور بود و نم یخ واست پادشاه ضعیفی به نظر برسد ،پس دستور قتل یحیا را صادر کرد.
اوه ،نه!
6
اتفاق
عجیبی رخ داد .روح شری ر ،مردی را دچار تشنج کرد و سپس او را رها نمود ،چون پادشاه از راه رسیده بود! وقتی پادشاهی خدا م یآید ،ارواح شریر باید بروند. عیسا نهتنها یک معلم بانفوذ بود ،بلکه ارواح شریر نیز نم یت وانستند در ب رابر او بایستند.
عیسا چه کار دیگری کرد؟ او
مردم را شفا داد .بعد از این که عیسا کنیسه را ترک کرد ،به خانۀ شاگردانش شمعون و آندریاس رفت. مادرزن شمعون تب داشت .در بستر بیماری بود و نم یت وانست هیچ کاری انجام بدهد .اما وقتی عیسا به بالین او رفت و دستش را بر او گذاشت، بالفاصله حالش بهتر شد. درواقع ،آنقدر حالش خوب شد که بلند شد و ب رای همگی آنها غذا درست کرد.
مردم از ماج را باخبر شدند .پس هنگام غروب آفتاب جمعیت زیادی جمع شدند .بسیاری از آنها بیمار بودند و حتا بعضی از آنها توسط ارواح شریر گرفتار شده بودند.
چه شگفت انگیز!
عیسا چه کار کرد؟ 9
هر
پادشاهی ،دارای فرمانروایی نیز هست .مشکل این است که بیشتر مردم ،طوری رفتار م یکنند که انگار خودشان پادشاه زندگیشان هستند ،در حالی که درواقع ،بردهای بیش نیستند .به همین دلیل بود که خدا عیسا را فرستاد تا به آنها نشان دهد که خدا چه نوع پادشاه یای را ب رای آنها م یخ واهد .پادشاهی که تنها با خدمت به او م یت وان فردی آزاد بود.
منظورت چیست؟ وقتی
پادشاهی خدا م یآید ،همه چیز تغییر م یکند .پادشاه داشت
همۀ اتفاقات پی رامونش را دگرگون م یساخت .مردم بیمار ،شفا م ییافتند. زندگی مردم با کالم عیسا تغییر م یکرد .بسیاری از مردم نم یدانستند که پادشاه آمده است .او را تشخیص نم یدادند .اما تاثی راتی را که م یگذاشت ،م یفهمیدند. عیسا در شهری به نام کفرناحوم بود و به عن وان یک یهودی ،رسم و رسومات یهود را حفظ م یکرد .یک بار در هفته ،در روز بهخصوصی که َ “ش ّبات” نامیده م یشد ،یهودیان به کنیسه م یرفتند تا روشهای خدا را بیاموزند .عیسا هم رفت تا به مردم تعلیم دهد .او یک معلم شگفتانگیز بود! هی چکس تا به حال سخنانی مانند آنچه عیسا م یگفت ،نشنیده بود .او با اقتداری واقعی تعلیم م یداد .چ راکه پادشاه بود. او هم راه با خودش ملکوت خدا را نیز آورده بود .و این ارواح شریر را ،که بر بعضی از مردم تاثیر گذاشته بودند ،تحریک م یکرد .همانطور که م یبینید ،مردم عادی درک نم یکردند که عیسا کیست ،اما آن ارواح شریر او را م یشناختند.
8
چه جالب! بعد چه اتفاقی افتاد؟
چهار
نف ر ،در حالی که دوست مفلوج خود را بر تشکی حمل م یکردند ،از راه رسیدند .آنها با تمام وجود م یخ واستند به دوستشان کمک کنند .پس حفره ای در سقف گِلی خانه کندند و مرد مفلوج را از سقف نزد عیسا پایین فرستادند! عیسا گفت“ :ای فرزند ،گناهانت آمرزیده شد”.
چه حرف عجیبی زد!
دیگ ران
هم همین طور فکر م یکردند. بعضی از معلمان مذهبی که آن اط راف بودند ،زی رلب با خودشان م یگفتند“ :این کفر است! چه کسی جز خدا م یت واند گناهان را بیامرزد؟” کف ر ،جدیترین گناهی بود که یک فرد یهودی م یت وانست مرتکب شود که در حقیقت به معنای ب یحرمت ساختن نام خداوند بود .این معلمان از این جهت ناراحت بودند ،چون فهمیده بودند عیسا ادعا م یکند که دارای قدرت خداوند است.
عیسا
آنچه را که آنها م یگفتند ،شنید و از آنها پرسید“ :چ را در دل چنین م یاندیشید؟ گفتن کدام یک به این مفلوج آسانتر است ،این که گناهانت آمرزیده شد یا این که برخیز و تخت خود را بردار و راه برو؟ حال تا بدانید که پسر انسان بر زمین اقتدار آمرزش گناهان را دارد ”.سپس رو کرد به مرد مفلوج و گفت: “برخیز ،تشک خود برگیر و به خانه برو!” آن مرد جس توخیزکنان برخاست ،راهش را از میان جمعیت باز کرد و آنجا را ترک نمود.
وای! شرط میبندم تا به حال چنین چیزی ندیده بودند! 11
عیسا همگی آنان را شفا داد! سپس صبحگاهان پیش از طلوع خورشید ،بلند شد و به جای دنج و خلوتی رفت تا دعا کند.
منظورت چیست؟
عیسا پسر خدا بود .او پدرش را دوست داشت و زمانهای زیادی را در خلوت با او م یگذراند و با پدرش حرف م یزد. این همان چیزی است که ما، آن را دعا م ینامیم.
نه
عیسا در کفرناحوم ماند؟
،او کاری داشت که باید آن را انجام م یداد، پس به پیروانش گفت“ :بیایید به آبادیهای مجاور برویم تا در آنجا نیز موعظه کنم ،زی را ب رای همین آمدهام ”.عیسا سفر م یکرد ،در کنیس هها تعلیم م یداد ،و بیماران را شفا م یبخشید .یکبار مردی جذامی ،نزد پاهای عیسا زانو زد و التماس نمود تا او را شفا دهد .در آن روزگار ،جذامیان به خاطر شیوع بیماری اجازه نداشتند در کنار اف راد سالم ،زندگی کنند .عیسا آن مرد جذامی را شفا داد و به او گفت تا نزد کاهن برود تا او بررسی کند که آیا این مرد شفا یافته است .در این صورت ،او م یت وانست به جامعۀ خود بازگردد .همچنین به او گفت در مسیر بازگشت ،به کسی نگوید که شفا یافته است. اما آن مرد بسیار هیجانزده بود و به هر کسی که رسید ،این موضوع را گفت!
بعد از آن ،اف راد نیازمند بیشتری به دنبال آن بودند که عیسا را پیدا کنند و هر جا که عیسا از شهری دیدن م یکرد ،گروه زیادی از مردم ،آنجا جمع م یشدند. بناب راین او سعی م یکرد از شهرها دور بماند ،با این وجود ،مردم او را پیدا م یکردند .یک روز ،او به کفرناحوم بازگشت و یکباره این خبر پخش شد که او به آنجا رسیده است .خانهای که او در آن مانده بود ،آنقدر پر شد که دیگر جایی حتا ب رای یک نفر هم نمانده بود .اما بعض یها واقعا مصمم بودند. 10
این
اف راد ،مجموعه ق وانینی ب رای خوردن و آشامیدن خود داشتند .آنها از این که پیروان عیسا از این ق وانین پیروی نم یکردند ،خشنود نبودند. عیسا م یت وانست از میان حرفهای خشمگینانه و منتقدانۀ آنها ،درون قلبشان را ببیند.
دی
دز
پس
به آنها گفت“ :ای ریاکاران! پرستش شما بیهوده است .شما ف رامین خدا را با تعالیم خود جایگزین کردهاید .شما از احکام خود به جای احکام خدا پیروی م یکنید .شما والدین نیازمندتان را نادیده م یگیرید و م یگویید نم یت وانید به آنها کمک کنید ،چون آن را به خدا دادهاید .که این واقعا احمقانه است!”
چه حرفهای سنگینی! جمعیت چطور میتوانست با آن کنار بیاید؟
همت
ت قتل
آنها
با دقت گوش م یدادند .عیسا چنین توضیح داد“ :آنچه م یخورید و م یآشامید، مهم نیست ،بلکه آنچه م یگویید و انجام م یدهید ،اهمیت دارد. ” سپس ب رای دوستانش چنین توضیح داد“ :این افکار شماست که شما را آلوده و نجس م یسازد که عبارتند از :گناه جنسی، دزدی ،قتل ،بدخ واهی ،طمع ،حسادت ،تهمت، تک ّب ر و حماقت .اینها همگی از درون شما سرچشمه م یگیرد ،نه از بیرون”.
غرور
13
دقیقا!
اما عیسا مشکالت بیشتری ب رای این معلمان مذهبی ایجاد کرد .روزی ،او باجگیری به نام متا را مالقات نمود و به او چنین پیشنهادی کرد“ :از پی من بیا” .متا این کار را کرد و آن شب مهمان یای ب رای عیسا و دوستانش برپا نمود.
خب ،دیگ رانی هم از جمله اف راد باجگیر آنجا بودند .اف رادی که شهرت خوبی نداشتند. م یبینید ،همه نوع آدمی دلش م یخ واست دور و بر عیسا باشد .پادشاهی خدا ،به همه تعلق دارد ،نه فقط به اف راد خاصی ،یا کسانی که به نظر م یرسد اف راد خوبی هستند. فریسیان شوکه شده بودند و اینطور گفتند: “چ را با خ راجگی ران و گناهکاران غذا م یخورد؟” وقتی عیسا این را شنید ،در ج واب آنها گفت: “بیمارانند که به طبیب نیاز دارند ،نه تندرستان. من ب رای دعوت پارسایان نیامدهام ،بلکه آمدهام تا گناهکاران را دعوت کنم”.
چطور این کارها ،باعث ناامیدی افراد مذهبی میشد؟
فریسی یعنی چی؟
یک فرد فریسی ،از ق وانین مذهبی پیروی م یکند .اف راد مذهبی ،عاشق شریعت هستند .اما عیسا م یدانست که نگه داشتن شریعت ،آسانتر از این است که به خدا با تمام قلبت احت رام بگذاری .این مساله ،فریسیان را به چالش کشید .آنها وانمود م یکردند که پاک و مقدساند ،درحالی که زندگی بر طبق استانداردهای خدا را رد م یکردند.
منظورت چیست؟
12
بل ه
،اما فریسیان عصبانی شدند و تصمیم گرفتند دسیس های بچینند تا از دست عیسا خالص شوند .عیسا واقعا موجب آزارشان بود .هرجا که م یرفت ،جمعیت زیادی هم راه یاش م یکرد. مردم از س راسر کشور ب رای دیدنش م یآمدند .پادشاه ،ملکوت و پادشاه یاش را برق رار کرده بود و هم راه او شفا ،معج زات و آزادی جاری م یشد .پادشاه ِی او یک سری ق وانین مذهبی نبود.
ِ درک اتفاقاتی که رخ داده بود ،سخت حتا ب رای خود خان وادۀ عیسا هم بود .در آن زمان ،اگرچه اف راد زیادی پیرو عیسا بودند ،اما او تنها دوازده نفر را برگزید تا هم راهان همیشگ یاش باشند .او با دقت به آنها تعلیم م یداد و نشان م یداد که چگونه در پادشاه یاش زندگی کرده و کارهای آن را انجام دهند .او ،قدرت خود را نیز به آنها داد .این اف راد ،اغلب “شاگردان” او نامیده شدهاند که به معنای “دانشآموز” م یباشد.
آنها چه کسانی بودند؟
اسامی آنها به این ق رار است :شمعون (اما عیسا ،اسم جدیدی به او بخشید :پطرس) َم ّتا ی وح نا شمع ون غی ور ی ل ی پُ س ف یعق وب آندریاس َت ّدای یعق وب ت وما بَرت ولما و یهودای ا ِ َ سخ ریوطی ،که همانطور که در ادامه خ واهیم دید تبدیل به فردی خائن شد.
این شاگردان چه چیزهایی یاد گرفتند؟ پادشاه
،همانطور که شفا م یداد ،تعلیم هم م یداد. او ب رای درک بهتر تعالیمش ،از داستانها و َمثلها استفاده م یکرد .بیایید یک نمونه را ببینیم: روزی برزگری ب رای بذرافشانی بیرون رفت .چون بذر م یپاشید ،برخی در راه افتاد و پرندگان آمدند و آنها را خوردند .برخی دیگر بر زمین سنگالخ افتاد که خاک چندانی نداشت .پس زود سبز شد ،چ راکه خاک کمعمق بود .اما چون خورشید برآمد ،همه سوخت و خشکید ،زی را ریشه نداشت. برخی نیز میان خارها افتاد .خارها نمو کرده ،آنها را خفه کردند و ثمری از آنها برنیامد .اما بقیه بذرها بر زمی ِن نیکو افتاد و ج وانه زده ،نمو کرد و بار آورده ،زیاد شد ،بعضی سی ،شصت و بعضی حتا صد ب راب ر!
به چه معنا؟ 15
عیسا
پادشاه بود و به مردمش تعلیم م یداد که چطور در پادشاهی او زندگی کنند .تنها راهی که م یت وانید قلب پاک و زندگی مقدسی داشته باشید ،از طریق عیساست .او آمد تا شما در حضور خدا پذیرفته شوید .کاری که نم یت وانستید خودتان با پیروی کردن از یک سری ق وانین انجام دهید ،بلکه تنها از طریق او امکانپذیر بود. فریسیان و دیگر اف راد مذهبی ،نم یخ واستند چنین چیزهایی را بشنوند و مدام از کارهایی که عیسا انجام م یداد ،انتقاد کرده و هیاهو به راه م یانداختند.
منظورت چیست؟
قانون
آنها م یگفت باید در روز َش ّبات است راحت کرد .به این معنا که در آن روز کاری انجام نم یدادند -و فریسیان تعریف وسیعی از این کارها داشتند .عیسا در روز َش ّبات در کنیسه بود و مردی را دید که یک دستش خشک شده بود .عیسا م یدانست که فریسیان دارند به او نگاه م یکنند و منتظرند ببینند عیسا چه کار م یکند ،پس او هم ابتکار عمل به خرج داد؛ آنها را صدا کرد و پرسید“ :آیا َش ّبات ب رای انجام کارهای خوب است یا بد؟” هی چکس ج رات نکرد ج واب بدهد. سپس عیسا رو به مرد کرد و گفت“ :دستت را دراز کن!” و فورا دستش شفا پیدا کرد. 14
چه عالی!
آنها
هنوز دور نشده بودند که توفان شدیدی درگرفت. امواج سهمگینی به قایق برخورد کرد و قایق پر از آب شد .عیسا تمام این مدت در خ واب بود! شاگردانش با وحشت فریاد زدند و او را بیدار کردند: “استاد ،نم یبینی چه اتفاقی دارد م یافتد؟ چیزی نمانده غرق شویم!” عیسا بیدار شد و به باد و دریا نهیب زد“ :آرام باش!” ناگهان باد فرونشست و همه چیز آرام شد.
وای!
سپس
“ به شاگردان خود گفت“ :چ را این چنین ترسانید؟ آیا هنوز ایمان ندارید؟” شاگردان، شگفتزده از یکدیگر پرسیدند“ :این کیست که حتا باد و دریا هم از او فرمان م یبرند! عیسا داشت به آنها تعلیم م یداد که در مورد چیزی نگ ران نباشند ،بلکه به خدا ایمان داشته باشند .شما قادر نیستید شخصا به ایمان دست پیدا کنید ،اما کالم خدا مانند بذری است که قدرت ایجاد ایمان را در خود دارد .معج زات زمانی رخ م یدهند که شما ایمانتان را در عمل به کار گیرید .یایروس ،کسی بود که این را موضوع را یاد گرفت. 17
عیسا
وقتی با شاگردانش تنها م یشد ،دربارۀ َمثلها با آنها صحبت کرد .او چنین توضیح داد:
برزگ ر
“ ،کسی است که پیغام خدا را ب رای مردم م یآورد .دانهای که در راه م یافتد ،نشاندهندۀ اف رادی است که پیغام را م یشنوند ،اما شیطان یک دفعه م یآید و آن را از ایشان م یدزدد .زمین سنگالخی، نشاندهندۀ کسانی است که کالم را م یشنوند و با شادی آن را م یپذیرند ،اما چون درکشان عمیق و ایمانشان واقعی نیست ،تا مشکالت از راه م یرسند، در دم م یافتند .زمین خاردار ،نشاندهندۀ اف رادی است که پیغام را م یشنوند و م یپذیرند ،اما اجازه م یدهند نگ ران یهای زندگی و نیازهای مادی ،آن را از ایشان برباید .آنها هرگز محصولی نم یدهند .اما دانهای که بر زمین نیکو م یافتد ،نشاندهندۀ اف رادی است که پیغام خدا را م یشنوند و آن را م یپذیرند ،و محصول بسیار بار م یآورند”. عیسا در ادامه توضیح داد که “پادشاهی” مانند دانۀ کوچک خردل است.
دانۀ کوچک خردل
چقدر کوچک!
بل ه
،اما رشد م یکند و به یک درختی عظیم تبدیل م یشود! آنقدر ِ حقیقت بزرگ که پرندگان روی شاخههایش ،آشیانه م یسازند. ایمان هم چنین است .و شاگردا ِن پادشاه ،این فرصت را داشتند که خودشان این حقیقت را به شکلی عملی کشف کنند.
چه اتفاقی افتاد؟
16
یک روز غروب ،عیسا به شاگردانش گفت که س وار قایقی شوند و به آن سوی ساحل بروند .جمعیت زیادی هنوز آن اط راف پرسه م یزدند، و احتماال عیسا نیاز داشت کمی با خودش خلوت کند .او حتما خسته شده بود، چون در قایق خ وابش برد.
وقتی
این اتفاقات م یافتاد ،عدهای از خانۀ
یایروس آمدند و گفتند که دخترش مرده است .اما عیسا به یایروس گفت با وجود این خبر همچنان به او ایمان داشته باشد .سپس اجازه نداد که جز پطرس و یعقوب و یوحنا کسی از جمعیت به دنبال او برود.
وقتی
آنها به خانۀ یایروس رسیدند ،همگی در حال گریه و شیون بودند .عیسا بدون توجه به این موضوع ،به داخل خانه رفت .و از آنها پرسید“ :چه خبر است؟ دختر نمرده ،بلکه در خ واب است”. مردم به او خندیدند ،پس آنها را از خانه بیرون فرستاد .سپس هم راه پدر و مادر دختر و سه شاگردش به اتاق دختر رفت .سپس دست دختر را گرفت و به او گفت“ :ای دختر کوچک ،بلند ش و!” او فورا بلند شد و شروع کرد به راه رفتن .پدر و مادر دختر دستپاچه شده بودند .عیسا به آنها دستور داد که در این باره به کسی چیزی نگویند و گفت که به دختر چیزی بدهند تا بخورد.
منظورت این است که دختر ،مرده بود اما عیسا او را زنده کرد؟
بله.
وای! چه معجزهای! 19
کی؟
یایروس.
او رییس کنیسه و مرد بسیار مهمی بود .دختر کوچک او در حال مرگ بود ،اما یایروس م یدانست که عیسا م یت واند او را شفا دهد .پس به او گفت“ :دخترم در حال مرگ است ،خ واهش م یکنم بیا و دست خود را بر او بگذار تا شفا پیدا کند و زنده بماند”.
بله.
عیسا این کار را کرد؟
عیسا هم راه یایروس رفت و جمعیت زیادی از مردم هم دنبال عیسا راه افتادند .در میان جمعیت، زنی بود که سخت بیمار بود و به مدت دوازده سال دچار خونریزی مداوم بود .او دیگر امیدی به بهبودی نداشت و تمام پولهایش را خرج دکترها کرده بود، اما هیچ اتفاقی ب رایش نیفتاده بود .او هیچ امیدی جز عیسا نداشت .پس راه خود را از میان جمعیت به سوی عیسا باز کرد تا این که به نزدیکی او رسید و ردایش را لمس کرد .او با خودش گفته بود“ :اگر حتا به ردایش دست بزنم ،شفا خ واهم یافت”.
بله!
س کرد ،خونریزیاش قطع شد و فهمید که شفا پیدا کرده است .عیسا فورا دریافت که نیروی شفابخشی از او صادر شده است. پس برگشت و پرسید“ :چه کسی جامۀ م را لمس کرد؟” شاگردان پاسخ دادند“ :اینجا جمعیت زیادی حضور دارد ،چطور م یت وانیم بگوییم چه کسی این کار را کرده است؟” اما عیسا همچنان ایستاده بود ،و زن بیچاره، ترسیده بود .پس ترسان و لرزان به پای عیسا افتاد و به او گفت که چه کاری کرده است. عیسا به او گفت“ :دخترم ،ایمانت تو را شفا داده است .به سالمت برو .تو شفا یافتهای”. 18
این یعنی ایمان!
بله.
پادشاهی خدا جدی است
آنها
پیغام پادشاهی خدا را دادند و به مردم گفتند تا از راههای گناهآلود خود بازگشت کنند .آنها بیماران را نیز شفا دادند و ارواح پلید را بیرون راندند .بعدها ،عیسا گفت که همۀ ایمانداران چنین کارهایی را انجام دهند.
اما
باید صبر کنید ،چون اتفاقات زیادی رخ داد -و داستان ما پایان شگفتانگیزی دارد .بگذارید ادامه دهیم...
شاگردان چه کردند؟
واقعا!
وقتی شاگردان از سفر خود بازگشتند، عیسا آنها را س وار قایق کرد تا کمی است راحت کنند .اما هنوز جمعیت در حال آمدن بودند .بسیاری از مردم شنیده بودند که عیسا و شاگردانش در آن ح والی هستند ،پس در امتداد ساحل دویدند تا وقتی آنها به آنجا رسیدند ،با آنها مالقات کنند .آنها اف رادی گمشده بودند ،مانند گوسفندانی ب یشبان .و عیسا این را دید و دلش به حال آنها سوخت .پس دربارۀ پادشاهی خدا به آنان تعلیم داد.
21
بله .این قسمتی از پادشاهی خداست .ترس ،نقطۀ مقابل ایمان است و م یت واند مانع از انجام معج زات در زندگی ما شود .هر وقت احساس ترس کردید ،باید به پادشاه ایمان داشته باشید.
پس برای زندگی در این پادشاهی ،به ایمان نیاز داریم؟ بله .حتا اگر عیسا هم با ب یایمانی روبهرو م یشد، خیلی از معج زات را انجام نم یداد.
عیسا
منظورت چیست؟
بعد از شفای معجزآسای دختر یایروس، به شهر خود -ناصره بازگشت .او در ش ّبات دیگری ،در کنیسۀ محلی آنجا شروع به تعلیم دادن کرد ،اما بسیاری از آنها که سخنانش را م یشنیدند ،نم یت وانستند آن را درک کنند. آنها م یپرسیدند“ :این مرد این همه حکمت را از کجا به دست آورده است؟ مگر او یک نجار نیست؟ مگر پسر مریم و یوسف نیست؟ مگر خ واه ران و ب رادران او اینجا ،در میان ما زندگی نم یکنند؟” آنها به او باور و ایمان نداشتند.
عیسا
گفت“ :نبی ب یحرمت نباشد جز در دیار خود و در میان خویشان و در خانۀ خویش!” و به خاطر ب یایمانی آنها نت وانست هیچ معجزهای جز چند مورد شفا در آنجا انجام دهد. عیسا به راه خود ادامه داد و به شاگردانش، اقتدار خودش را بخشید و آنها را به روستاهای اط راف فرستاد .او به آنها گفت چیزی با خودشان برندارند ،حتا یک دست لباس اضافی .همچنین به آنان گفت“ :اگر در روستایی شما را نپذیرفتند ،ناراحت نشوید. آنجا را ترک کنید و خاک پاهایتان را نیز بتکانید .آنجا را به سرنوشت خویش واگذارید”.
عیسا چه کار کرد؟
بعد چه اتفاقی افتاد؟ اتفاقی جدی!
نزدیک یهای
صبح ،شاگردان به دردسر افتادند و دچار مشکلی جدی شدند .آنها باید خالف جهت باد و امواج پارو م یزدند .عیسا این را دید و بر توفان غلبه کرد.
منظورت چیه؟
منظورم این است که او روی آب راه رفت.
غیرممکنه! شاگردان
دیدند که او روی آب راه م یرود و همگی فریاد کشیدند ،چون فکر م یکردند شبح است .اما عیسا به آنها گفت“ :دل قوی دارید ،من هستم .مترسید!”
آنها باور کردند؟ 23
سپس
نزدیک غروب ،شاگردان گفتند“ :دیروقت است .چ را مردم را به روستاها و مزارع اط راف نم یفرستی تا ب رای خود غذا بخرند؟”
عیسا در ج وابشان گفت“ :شما خودتان به آنها خوراک بدهید”.
چطور؟
و این دقیقا چیزی بود که شاگردان گفتند“ :پول زیادی الزم است تا بت وان به این جمعیت غذا داد!”
عیسا
در ج وابشان گفت“ :چقدر غذا دارید؟ بروید و ببینید چند نان دارید ”.وقتی آنها برگشتند ،به عیسا گفتند“ :پنج نان و دو ماهی”. عیسا به آنها گفت تا در گروههای پنجاه و صد نفری بنشینند .او همان غذای اندک را برداشت و نزد خدا ب رای تدارک آن شکرگزاری کرد .بعد نان را تکه تکه کرد و به شاگردان داد تا میان مردم قسمت کنند.
چه اتفاقی افتاد؟
اوه بله ،کافی بود! همگی آنها بیش از آنچه م یخ واستند ،خوردند و سپس دوازده سبد از غذاهای اضافی هم جمع کردند! غذاها بیش از نیازشان بود.
اما اینها کافی نبود
این قسمت دیگری از زندگی در پادشاهی خداست. وقتی شما با هر آنچه که دارید به خدا اعتماد م یکنید، او شما را برکت م یدهد و نیازهای شما را برطرف م یکند. هیچ چیز غیرممکنی ب رای خدا وجود ندارد .او خالق آسمان و زمین است و توسط ق وانین طبیعت ،محدود نم یشود.
شگفتآور است!
بگذارید نمون ه دیگری بیاورم .عیسا درست بعد از این اتفاق ،وقتی مردم را راهی خانه هایشان م یکرد ،به شاگردانش گفت تا س وار قایق شوند و به آن سوی دریا بروند .سپس خودش به باالی تپهای رفت تا دعا کند. 22
بل ه
،اما بعض یها او را “مسیح” م ینامیدند -که هر دو یکی است .پطرس تشخیص داده بود که عیسا چه کسی است ،اما عیسا به او گفت که این موضوع را به کسی نگوید.
عیسا
م یدانست که ق رار است اتفاق وحشتناکی ب رایش بیفتد و از طرف رهب ران مذهبی ،کاهنان و درحقیقت بسیاری از مردم ،انکار شود.
اما او کارهای خوب بسیاری انجام داده بود
چرا؟
بل ه
،اما آیا نقشۀ خدا را به یاد دارید؟ نقشۀ او به معنای آزادی بود و به همین خاطر باید بهایی پرداخت م یشد .عیسا همۀ اینها را م یدانست .اما با این حال، او پادشاه بود .او به شاگردانش گفته بود که باید کشته شود ،ولی بعد از سه روز زنده خ واهد شد!
این احمقانه است!
پطرس
نه!
هم اینطور فکر م یکرد .او عیسا را به کناری کشید و به او گفت نباید اینطور حرف بزند.
25
پطرس
تصمیم گرفت که این موضوع را اثبات کند .او به عیسا گفت اگر واقعا تو هستی، من هم م یخ واهم روی آب راه بروم .عیسا به او گفت“ :بیا!” پس پطرس روی امواج به راه افتاد.
وای! به نظر ترسناک میآید!
پطرس هم همینطور فکر م یکرد .وقتی به اط رافش نگاه کرد ،دید چه امواج بزرگی در دریاست .از همان لحظه که از اعتماد کردن به عیسا دست برداشت ،نزدیک بود غرق شود .عیسا رسید و او را گرفت و به خاطر ب یایمان یاش ،او را سرزنش کرد.
تا آن لحظه ،مردمی که از هر جا م یآمدند ،از خودشان م یپرسیدند که این عیسا واقعا چه کسی است .هرجا که او م یرفت ،مردم شفا پیدا م یکردند. اف راد کر و الل ،نابینا و مفلوج .هیچ بیماری یا آسیبی نبود که عیسا نت واند آن را درمان کند. روزی عیسا از شاگردانش پرسید“ :مردم م یگویند من چه کسی هستم؟” آنها پاسخ دادند“ :بعضی م یگویند یحیای تعمیددهنده هستی که از مرگ برگشتهای؛ عدهای م یگویند الیاس یا یکی از پیامب ران هستی”. عیسا از آنها پرسید“ :شما چه فکر م یکنید؟” پطرس فورا ج واب داد“ :تو مسیح هستی”.
این یعنی چی؟ مسیح
،به معنای کسی است که مسح شده است .در قسمت اول کتابمقدس ،مجموعه ای از کتابها وجود دارد که عهد عتیق نامیده م یشود .خدا وعده داده بود که نجاتدهندهای را م یفرستد تا بین خدا و انسان همهچیز را در جای درست ق رار دهد. 24
پادشاه؟
در
عهد عتیق به آنها اشاره شده بود .هر دوی آنها مردانی بودند که حقیقتا راههای خدا را م یشناختند .خب ،پطرس نم یدانست چه بگوید ،اما احساس م یکرد در آن ش رایط باید چیزی بگوید .پس گفت“ :این شگفتانگیز است! بگذار درست همین جا ،سه سرپناه ب رایتان بسازیم ”.اما خودش هم نم یدانست دارد چه م یگوید.
یه چیز مذهبی؟
درست
است .وقتی با پادشاه و پادشاهی او روبهرو م یشوی ،کلمات حقیقتا گویا و کافی نیستند.
بعد چه اتفاقی افتاد؟
زمانی
م یآورید؟
یک
که عیسا تعمید گرفت را به یاد
بله
چیزی شبیه به آن .صدایی گفت“ :این است پسر محبوبم ،به او گوش دهید”.
بعد
چه جالب!
آنها به اط راف نگاهی انداختند و دیدند که آن دو مرد رفتهاند و تنها عیسا آنجاست. وقتی از کوه پایین م یآمدند ،عیسا به آنها گفت که درباره آنچه دیده بودند ،به کسی حرفی نزنند تا زمانی که او از مردگان برخیزد.
منظور عیسا چه بود؟
27
اما
عیسا م یدانست که چ را آمده است .پس رو به پطرس کرد و گفت“ :تو به مسائل ،انسانی نگاه م یکنی نه االهی ”.بعد همگی را صدا کرد و به آنها گفت“ :اگر کسی بخ واهد م را پیروی کند ،باید جاهطلب یهای خودخ واهانهاش را انکار کرده و از پی من بیاید .هر که بخ واهد جان خود را نجات دهد ،آن را از دست خ واهد داد. اما هر که زندگ یاش را به خاطر من و پادشاه یام تسلیم کند ،زندگی حقیقی را بازخ واهد یافت”. سپس از آنها پرسید“ :اگر شما همۀ جهان را به دست آورید ولی زندگی حقیقی را از دست بدهید ،چه چیزی عایدتان م یشود؟ آیا چیزی باارزشتر از جان شما وجود دارد؟ اگر کسی از من عار داشته باشد ،وقتی در جال ِل پدر خود هم راه با فرشتگان بازگردم ،من نیز از او عار خ واهم داشت!”
خیلی سخته، ولی فکر میکنم واقعیته! بل ه ،پیروی از عیسا ،مستلزم همه چیز
است .اما تنها راهی است که م یت وانید به زندگی حقیقی دست پیدا کنید.
در حدود یک هفته بعد ،عیسا پطرس، یعقوب و یوحنا را با خودش به باالی کوهی برد .آنها در آنجا تنها بودند و چیزی باورنکردنی اتفاق افتاد .وقتی عیسا بر ف راز کوه ایستاد ،ظاهرش تغییر کرد .لباسش درخشان و بسیار سفید شد ،بسیار سفیدتر از آنچه که بت وان تصور کرد .سپس دو مرد ظاهر شدند :الیاس و موسا.
26
چه کسانی؟
شاگردان
کمی بعدتر از عیسا پرسیدند“ :چ را ما نت وانستیم آن روح را بیرون
کنیم؟”
عیسا در پاسخ گفت“ :این جنس جز به دعا و روزه بیرون نم یآید”. آنها به سفر خود در آن ح والی ادامه دادند .تمام مدت عیسا سعی م یکرد از جمعیت دوری کند تا وقت بیشتری را با شاگردانش بگذراند.
چرا؟
چون م یدانست با چه چیزی باید روبهرو شود.
نه
اما او پادشاه بود و از قبل تمام آزمایشات را پشت سر گذاشته بود.
،یک آزمایش نهایی وجود داشت که بسیار دش وار بود و هی چکس جز خودِ خداوند نم یت وانست آن را از سر بگذراند .عیسا سعی کرد آن را ب رای شاگردانش توضیح دهد .او به آنها گفت“ :به من خیانت شده و م را خ واهند کشت ،اما سه روز پس از کشته شدن، از مرگ برخ واهم خاست”.
نمیفهمم!
آنها
هم درک نکردند و دوست هم نداشتند که از او بپرسند منظورش چیست .با این حال ،این مساله باعث شد که بین خودشان بحثی به وجود بیاید .در راه بازگشت به خانه ـ جایی که آنجا م یماندندـ در این باره بحث م یکردند که در پادشاهی ،کدامیک از آنها بزرگتر است؟ عیسا از آنها پرسید که دربارۀ چه چیزی با هم صحبت م یکنند ،اما آنها خجالت کشیدند در این باره چیزی به او بگویند .پس عیسا نشست و آنها را دور خود جمع کرد. او گفت“ :گوش کنید! هر که م یخ واهد نخستین باشد ،باید آخرین نفر و خاد ِم همه باشد”.
29
آنها
بیش از حد متعجب بودند ،اما فرصت زیادی ب رای فکرکردن در این باره نداشتند .چون زمانی که به پایین کوه رسیدند ،چیز دیگری در انتظارشان بود.
طبق
معمول جمعیت زیادی جمع شده بودند ،اما این بار باقی شاگردان در حال بحث و گفتگو با علمای دین بودند .عیسا پرسید“ :دربارۀ چه چیز با آنها بحث م یکنید؟”
چه چیزی؟
یک نفر از میان جمعیت فریاد زد“ :م یخ واهم پسرم را شفا دهی .او قادر نیست صحبت کند ،چون روحی شریر او را تسخیر کرده است و نم یگذارد او حرف بزند .وقتی این روح ،او را م یگیرد ،پسرم را به زمین م یزند ،به طوری که دهانش کف م یکند و دندانهایش را به هم می فشرد و بدنش خشک م یشود .از شاگردانت خ واستم تا این روح را بیرون کنند ،اما آنها نت وانستند”.
عیسا در پاسخ گفت“ :ای نس ِل ب یایمان ،تا به کِ ی با شما باشم و تحملتان کنم؟ او را نزد من بیاورید ”.پس آنها او را آوردند .وقتی روح ،عیسا را دید ،فورا پسر را به تشنج انداخت .عیسا از پدرش پرسید“ :چند وقت است که به این وضع دچار است؟” پدرش ج واب داد“ :از کودکی” و به عیسا گفت“ :اگر م یت وانی ،لطفا کاری بکن!” عیسا پرسید“ :منظورت چیست “اگر م یت وانی”؟ ب رای کسی که ایمان دارد ،همه چیز ممکن است”. پدرش گفت“ :ایمان دارم ،اما کمک کن تا شک نکنم!”
عیسا به روح پلید ،نهیب زد و آن روح ،فریادی کشید و باعث تشنج دوبارۀ پسر شد و او را ترک کرد .پس ر ،ب یحرکت روی زمین افتاد .به طوری که بعض یها گمان کردند او مرده است .اما عیسا دستش را گرفت و او را بلند کرد ،و پسر شفا یافت!
28
بله.
عیسا به شاگردانش گفت که چگونه زندگی کنند؛ این که به دیگ ران کمک کنند و آنها را به پادشاهی خدا هدایت نمایند؛ چ راکه او پادشاه بود .عیسا م یدانست که چه اتفاقی ق رار است بیفتد .او دربارۀ خ رابی معبد یعنی باشکوهترین ساختمان در اس راییل با آنها صحبت کرد. جایی که یهودیان ،بیشترین م راسم مذهبی خود را آنجا انجام م یدادند .عیسا همچنین دربارۀ جنگها و اخبار جنگها به آنها گفت .دربارۀ مسیح دروغین ـ کسی که بسیاری را گم راه خ واهد کرد .این که زلزله و قحط یها اتفاق خ واهد افتاد و زمانی خ واهد رسید که باید م راقب و هوشیار بود. او گفت“ :این تنها آغاز ماج راست ”.به هوش باشید! آنها شما را دستگیر کرده و به این خاطر که پیروان من هستید ،متهم خ واهند کرد .اما این ب رای شما فرصتی است که دربارۀ من با آنها صحبت کنید. وقتی شما را به محکمه بردند ،نگ ران نباشید که چه بگویید .فقط کلماتی که خدا به شما م یدهد ،آن را بگویید .آن دوران ،وحشتناک خ واهد بود .حتا اف راد خان واده به یکدیگر خیانت خ واهند کرد. همه به خاطر نام من از شما نفرت خ واهند داشت ،اما هر که تا آخر پایدار بماند ،نجات خ واهد یافت. عیسا حتا هشدارهای بیشتری هم داد ،چیزهایی که باید خودمان به آنها توجه کنیم.
کجا باید آنها را بررسی کنیم؟ در
کتابمقدس .کتابمقدس ،راهنمایی است ب رای زندگی در پادشاهی خدا .هرچه سریعتر یکی از آن تهیه کنید!
عیسا دربارۀ آینده چهچیز دیگری میگوید؟ 31
سپس
کودکی را آورد که نزدیکش ایستاده بود و او را در آغوش گرفت و چنین توضیح داد“ :هر که چنین کودکی را به نام من بپذیرد، پدر م را پذیرفته است که م را نزد شما فرستاده است .ب رای وارد شدن به پادشاهی خدا ،باید مانند کودکان شوید.
و
خورد، چنین ادامه داد“ :هر که باعث شود یکی از این کوچکان لغزش َ بهتر است سنگ آسیابی بزرگ به گردنش بسته ،در اعماق دریا غرق شود!”
منظورش چه بود؟
عیسا
داشت جدیت گناه را به شکل فوق العادهای توضیح م یداد .شما باید در زندگی خود، به مشکالتی که مانع از داخل شدنتان به پادشاهی خدا م یشود ،حمله و آنها را ریشهکن کنید .او به شاگردانش گفت که باید مانند نمک باشند.
چرا نمک؟ نمک
ب رای حفظ و نگهداری مواد غذایی و همچنین طعمدهندگی به آن مورد استفاده ق رار م یگیرد .اگر نمک طعم خود را از دست بدهد ،چطور م یت وان دوباره آن را نمکین کرد؟
خب ،پس اگر در پادشاهی خدا زندگی میکنی ،مانند نمک هستی ،و مانع میشوی دنیا به طور کامل فاسد شود. 30
منظورت این است که او را تعقیب میکردند؟
بل ه
وقتی این اتفاقات میافتاد ،عیسا کجا بود؟
او
چه حیف!
،اما آنها م یدانستند که در طول عید پسخ نم یت وانند کاری انجام دهند یا این که شورشی ایجاد شود. در بیت َع نیا ،در شهری کوچک نزدیک اورشلیم بود .هنگام شام ،زنی با شیشه عطری گ رانبها وارد شد .او نزدیک عیسا آمد و تمام عطر را بر سر عیسا ریخت.
این
همان چیزی بود که بعضی از اف راد هم گفتند .چون آن شیشه عط ر ،بسیار گ رانبها بود .آنها حتا پیشنهاد دادند که این زن م یت وانست عطر را بفروشد و پولش را به فقی ران و نیازمندان بدهد .اما عیسا نظر دیگری داشت .پس چنین گفت: “این زن را رها کنید! چ را او را ب رای این کار سرزنش م یکنید؟ فقی ران را همیشه با خود دارید ،اما من همیشه نزد شما نخ واهم بود”.
منظورش چه بود؟ او
در ادامه گفت“ :این زن با این کار ،بدن م را ب رای تدفین آماده کرده است .کا ِر او در نس لهای آینده نیز بازگو خ واهد شد”.
او قانع شده بود که خواهد ُمرد؟
33
عیسا
به آنها هشدار داد که در آن روزهای سخت که به آخر نزدیک م یشود ،خورشید تاریک خ واهد شد ،و همه چیز به لرزه درخ واهد آمد .آنگاه پادشاه با قدرت و شکوهی عظیم ظاهر خ واهد شد و برگزیدگان خود را از دورترین نقاط زمین گرد خ واهد آورد.
کی این اتفاق خواهد افتاد؟ عیسا
گفت که هی چکس آن روز و ساعت را نم یداند جز خدای پدر .پس خیلی مهم است که هوشیار و گوش به زنگ باشیم .درضمن ،عیسا م یدانست که ق رار است چه اتفاقی ب رایش بیفتد. این اتفاق تقریبا زمان جشن عید پ َِس خ بود.
عید
پِ َسخ ،چیست؟
پسخ ،زمانی است که قوم یهود به یاد م یآورند که خدا چگونه آنها را در گذشته از مصریان و بالیای وحشتناکی که بر سر مصریان آمده بود ،نجات داد .یهودیان به عن وان برهای را قربانی م یکردند .در این زمان ،علمای دین و کاهنان یهود با هم بخشی از جشن خودّ ، دست به یکی کردند تا فرصتی ب رای دستگیری عیسا پیدا کنند و از دست او خالص شوند.
32
بله.
و همه چیز طبق نقشه پیش م یرفت .هنگامی که آنها مشغول غذا خوردن بودند ،عیسا نان را برداشت و بعد از شکرگزاری ،آن را پاره کرد و گفت“ :این است بدن من ”.سپس ش راب را ریخت و گفت“ :این است خون من که به خاطر بسیاری ریخته م یشود و نشا ِن عهدی است میان خدا و قومش”.
چقدر عجیب!
گمان
م یکنم شاگردان هم همینطور فکر م یکردند .اما کسی چیزی نگفت .پس از آن بود که همگی واقعا درک کردند که چه اتفاقی افتاده است. سپس عیسا در مورد اتفاقی که ق رار بود آن شب بیفتد ،با آنها صحبت کرد و چنین اعالم کرد: “همگی شما م را ترک خ واهید کرد”. اما پطرس پاسخ داد“ :حتا اگر همه تو را ترک کنند ،من این کار را نخ واهم کرد”.
عیسا
به او گفت“ :این کار را خ واهی کرد! امشب پیش از آن که خروس دو بار بانگ زند ،سه بار م را انکار خ واهی کرد”.
اما
پطرس با گریه گفت“ :هرگز!” و سایر شاگردان هم آن را تایید کردند .سپس همگی به سوی باغ زیتونی به نام ِج تسیمانی به راه افتادند .عیسا از آنها خ واست آنجا بنشینند تا زمانی که او دعا کند .سپس پطرس ،یعقوب و یوحنا را هم راه خودش برد.
آیا آنها کسانی نبودند که وقتی عیسا دختر مرده را زنده کرد ،همراه خودش برده بود؟
35
بل ه
،همه چیز داشت اتفاق م یافتاد .یهودا ،یکی از شاگردان عیسا ،از قبل با یکی از س را ِن کاهنان مالقات کرده بود و ب رای خیانتش به عیسا ،پاداشی به او پیشنهاد شده بود.
نه! یکی از شاگردها؟!
بله
عیسا و شاگردانش مشغول آماده کردن شام پسخ بودند .او دو نفر از شاگردان را جلوتر به اورشلیم فرستاد و به آنها گفت“ :وقتی به شهر رسیدید ،مردی را م یبینید که کوزهای آب حمل م یکند .او شما را مالقات م یکند .در پی او بروید .وقتی وارد خانه شد ،بپرسید“ :مهمانخانه کجاست تا استاد ،شا ِم پسخ را با شاگردانش آنجا بخورد؟” او باالخانه ای بزرگ و آماده را به شما نشان خ واهد داد .بروید و شام را در آنجا آماده کنید ”.همهچیز همانطور که عیسا گفته بود ،اتفاق افتاد.
عیسا
و شاگردانش عید پسخ را جشن گرفتند و هنگام خوردن شام ،عیسا به آنها گفت که یکی از آنان ،به او خیانت خ واهد کرد.
خیلی عجیب است !
یعنی عیسا میدانست چه اتفاقی قرار است بیفتد؟
بله!
پس چرا مانع نشد؟ همۀ
34
اینها بخشی از نقشۀ آزادی خدا بود .یادت م یآید؟ عیسا باید م یآمد تا اهداف خدا را به انجام رساند.
آیا این آخرین امتحان بود؟
وقتی
عیسا این سخنان را گفت ،ناگهان یهودا با گروهی مسلح به چماق و شمشیر از میان تاریکی ظاهر شد .یهودا از قبل به آنها گفته بود که چه کسی را باید دستگیر کنند؛ کسی که یهودا او را م یبوسد. پس به عیسا نزدیک شد و او را بوسید که در آن زمان ،این یک عادت مرسوم ب رای اح والپرسی بود. سربازان بالفاصله به عیسا حملهور شدند .پطرس هم فورا واکنش نشان داد .شمشیرش را کشید و گوش خدمتکار کاهن اعظم را ُب رید.
عیسا
فریاد زد“ :صبر کنید! مگر من راهزنم که با چماق و شمشیر ب رای گرفتنم آمدهاید؟ من هر روز در حضور شما در معبد تعلیم م یدادم و م را نگرفتید .اما این باید انجام شود تا آنچه در ُکتب مقدس گفته شده ،تحقق پیدا کند”.
کُتب مقدس چیست؟ آنها کتابهای کهنی هستند که در کتاب مقدس وجود دارند و تمام آنچه که ب رای عیسا اتفاق افتاد ،در آنها پیشگویی شده است.
چه جالب! 37
بل ه
،و عیسا باید واقعا به آنها اعتماد کرده باشد ،چون به آنها گفته بود که چقدر مضطرب و نگ ران است .او از آنها خ واست تا در کنارش بمانند و با او بیدار باشند .سپس بر زمین افتاد و دعا کرد که اگر ممکن باشد ،این شب دردناک از او بگذرد .با این حال م یدانست که باید تسلیم خ واست و ارادۀ خداوند باشد .او فریاد برآورد“ :من ارادۀ تو را م یطلبم ،نه خ واست خودم را”.
یعنی عیسا میدانست این آزمایش آخر، چقدر وحشتناک است؟ میدانست که باید کُشته شود؟
بله!
چقدر وحشتناک! دوستانش چه کار کردند؟ هیچ کار .آنها وقتی عیسا در حال دعا بود و نزد پدرش فریاد م یزد ،به خ واب رفته بودند.
وقتی
چی؟
عیسا برگشت ،دید آنها به سرعت به خ واب رفتهاند .پس به آنها گفت“ :آیا نم یت وانستید ساعتی با من بیدار بمانید؟” سپس برگشت و کمی بیشتر دعا کرد .آنها دوباره به خ واب رفتند .س رانجام ،عیسا ب رای بار سوم دید که آنها خ وابیدهاند و به آنها گفت: “آیا هنوز در خ وابید و است راحت م یکنید؟ دیگر بس ِ ساعت مقرر ف رارسیده! اکنون به من خیانت است! م یشود”.
36
بعد چه اتفاقی افتاد؟
در
تمام این مدت ،پطرس پایین ،در حیاط بود .او همه چیز را م یشنید .یکی از خادمان کاهن اعظم متوجه حضور او شد و زنی از او پرسید“ :این مرد کیست؟” زن به پطرس با دقت نگاه کرد و گفت“ :تو یکی از آنهایی ،کسانی که از عیسا پیروی م یکردند!”
پطرس
در ج وابش گفت“ :نم یدانم دربارۀ چه حرف م یزنی” و همانطور که باعجله آنجا را ترک م یکرد ،خروس بانگی زد.
آن زن ،پطرس را تعقیب کرد ولی او دوباره ُم نکِ ر آن شد که عیسا را م یشناسد .سپس اف رادی که آنجا بودند ،به پطرس گفتند“ :تو باید یکی از آن اف راد جلیلی باشی!”
این همان چیزی بود که عیسا گفت اتفاق میافتد. هیچ کاری نمیشد کرد؟ آخر آنها میخواستند عیسا را بدون هیچ دلیلی بکُشند! 39
دقیقا
همانطور که عیسا پیشبینی کرده بود ،همۀ شاگردانش ف رار کرده و او را تنها گذاشتند. عیسا را نزد کاهن اعظم بردند؛ جایی که همۀ دشمنانش با هم جمع شده بودند تا علیه او شهادت دهند و او را به مرگ بسپارند .در همین حال ،پطرس پنهانی و از فاصلهای امن ،دنبال او رفت. همه نوع اتهامی علیه عیسا وجود داشت ،در حالی که هیچ کدام منطقی به نظر نم یرسید .طوری که این اتهامات ،حتا با یکدیگر نیز در تضاد بودند. کاهن از او پرسید“ :خب ،نم یخ واهی چیزی بگویی؟ آیا تو مسیح ،پس ِر خدا هستی؟” عیسا به او گفت“ :هستم .و شما م را خ واهید دید که بر دست راست خدا در جایگاه قدرت نشسته ،و بر ابرهای آسمان م یآیم”.
وای!
کاهن
اعظم اینطور فکر نم یکرد .او خیلی عصبانی بود و گریبان خود را چاک زد و فریاد زد: “دیگر منتظر چه هستید؟ این کفر است!” و عیسا را به مرگ محکوم کرد. آنها آب دهان بر او انداختند و او را مشت و لگد زدند .اما عیسا مقابله به مثل نکرد .آنها چشمانش را بستند و در حالی که او را م یزدند ،او را مسخره م یکردند.
38
او
هیچ چیز نگفت .طوری که پیالتس تعجب کرد .درحقیقت ،او از عیسا چنین س والی کرد تا او از خودش دفاع کند ،اما عیسا همچنان سکوت کرد .و چون آن روزها ایام جشن عید پسخ بود ،رسم پیالتس بر این بود که یکی از زندانیان را به درخ واست مردم آزاد کند.
چه عالی! حدس میزنم مردم خواستار آزادی عیسا بودند
خی ر،
س را ِن کاهنان ،جمعیت را تحریک کردند تا قاتلی به نام باراباس را که به اعدام محکوم شده بود ،به جای عیسا آزاد کند.
پیالتس
هم همینطور فکر م یکرد .او به آنها فرصت دیگری داد و از آنها پرسید م یخ واهند با عیسا چه کار کنند.
چی! این دیوانگیست!
و ...؟ آنها فریاد زدند :مصلوبش کن!
یعنی چی؟ مصلوب
شدن ،شکل وحشتناکی از اعدام بود که رومی ها آن را ابداع کرده بودند .آنها دست و پای شخص اعدامی را به چوبی که به شکل صلیب بود ،میخ م یکردند .قربانی در حالی که روی صلیب آویزان بود ،قادر به نفس کشیدن نبود .او باید خودش را از میخها باال م یکشید تا بت واند نفس بکشد .درنهایت، او آنقدر نات وان م یشد که دیگر نم یت وانست نفس بکشد و در ِ روش ُم ردن ،بسیار وحشتناک بود. اثر خفگی م یمرد .این
پیالتس از آنها پرسید که عیسا چه گناهی مرتکب شده است، ولی س وال او در فریادهای خشمگینانۀ جمعیت گم شد .بناب راین او چارۀ دیگری نداشت و مجبور بود مردم را راضی نگه دارد. پس باراباس آزاد شد و عیسا را در حالی که با شالق ُس ربی شکنجه شده بود ،ب رای مصلوب شدن تسلیم کردند.
این خیلی وحشتناکه! موضوع بدتر هم م یشود.
عیسا حتا پیش از آن که مصلوب شود ،به شدت رنج کشید. سربازان او را مسخره کردند و ردای ارغ وان یرنگ پادشاهی را بر تنش کردند .سپس تاج خار بزرگی بر سرش گذاشتند و به عن وان پادشاه در ب رابرش زانو زده و ادای احت رام کردند .این اتفاق ساعتها طول کشید .سپس او را مورد ضرب و شتم ق رار دادند ،بر او آب دهان انداختند و او را بردند تا به صلیب بکشند.
نقشۀ
آو َرد و پادشاهی خدا را به یاد م یآوری؟ این که آزادی را ب رای هر کس به ارمغان َ خدا را بر زمین برق رار سازد؟ عیسا باید همۀ این اتفاقات را پشت سر م یگذاشت .این تنها راهی بود که م یت وانست ب رای جریمۀ گناه پرداخت شود .حاال متوجه م یشوی! روز بعد آنها عیسا را نزد فرماندۀ رومی به نام پیالتُس بردند .او از عیسا پرسید“ :آیا تو پادشاه یهود هستی؟” عیسا گفت“ :بله”. با شنیدن این حرف ،علمای دین به شدت عصبانی شدند و او را به ان واع چیزها متهم کردند.
عیسا چه گفت؟ هیچ چیز.
یعنی چی؟
40
نه!
ظهر همان روز ،ناگهان آسمان تاریک شد .تمامی آن ن واحی در تاریکی فرو رفت. سپس عیسا فریاد کشید“ :خدای من ،خدای من ،چ را م را تنها گذاشتی؟” سپس َن َف ِ س آخر را کشید و ُم رد .در آن لحظه ،اتفاق خاصی افتاد.
چه اتفاقی؟
43
او تمام اینها را تحمل کرد؟ نمیتوانم باور کنم که این بزرگترین نقشۀ نجات بود!
این
بزرگترین نقشۀ نجات بود و همچنان نیز هست .توجه کنید! آنها عیسا لج تا آوردند که به معنای “مکان جمجمه” است .آنگاه به او را به تپهای به نام ُج ُ ش رابِ آمیخته به ُم ّر دادند که نوعی ُم َسکن بود .اما عیسا آن را نپذیرفت .سپس او را ساعت نُه صبح بر صلیب کشیدند .آنها نوشتهای باالی سرش گذاشتند که روی آن نوشته شده بود“ :پادشاه یهود” .مردم با تمسخر از کنارش م یگذشتند و خندهکنان م یگفتند“ :ثابت کن که پادشاه هستی و از صلیب پایین بیا!” دو مرد ُمجرم نیز در دو طرف عیسا بودند که آنها نیز همان روز به صلیب کشیده شده بودند .حتا آنها نیز او را مسخره م یکردند.
غیرممکنه! این پایا ِن ماجراست؟ 42
نه
،اینطور نیست! دو نفر از زنان دیدند که مقبرۀ عیسا کجاست .اما چون روز َش ّبات بود، آنها باید منتظر م یماندند که عصر َش ّبات بگذرد تا آنها بت وانند ب رای تدهین پیکر عیسا عطریات بخرند .سحرگاهان در اولین روز هفته جدید ،آنها هم راه یکی از دوستانشان ،به سوی مقبره به راه افتادند.
اما با آن سنگ سنگین چه کار کردند؟
این
چی؟
دقیقا همان چیزی بود که آنها هم دربارهاش نگ ران بودند .اما وقتی به مقبره رسیدند ،سنگ قبال به کناری غلتیده بود! 45
در
معبد ،پردۀ ضخیمی وجود داشت که ُقدساالقداس را از سایر قسمتهای معبد جدا م یکرد. فقط کاهن اعظم اجازه داشت سالی یک بار به این مکان مقدس داخل شود .هنگامی که عیسا جان سپرد ،این پرده از باال تا پایین شکافته شد!
وای! پس هرکسی میتوانست داخل آنجا شود!
بله.
از طریق مرگ عیسا ،هر کسی م یت وانست مستقیما با خدا ارتباط داشته باشد ،بدون آنکه نیازی به کاهن اعظم به عن وان میانجی باشد. هنگام غروب ،مردی به نام یوسف ،اهل رامه ،از پیالتس خ واست که پیکر عیسا را به او بدهد تا او را به شیوهای درست دفن کند .سربازان ،جسد عیسا را چک کردند تا مطمئن شوند که او مرده است .یوسف ،پیکر عیسا را در پارچهای کتانی پیچید و او را در مقبرهای که در صخره ت راشیده شده بود ،گذاشت .پیالتس دستور داده بود که سنگ بزرگی را جلوی دهانۀ مقبره ق رار دهند، چون برخی از کاهنان و علمای دین فکر م یکردند ممکن است بعضی از پیروان عیسا سعی کنند پیکر او را بدزدند.
پس آخرش چنین شد .درست است؟ 44
کمی
بعدت ر ،عیسا بر یازده شاگرد که دور هم نشسته و غذا م یخوردند ،ظاهر شد .او از آنها پرسید که چ را آنچه را که اتفاق افتاده بود ،باور نکردند و به آنها گفت“ :به سرتاسر جهان بروید و آو َرد و تعمید گیرد ،نجات خ واهد یافت .اما خبر خوش را به همۀ خالیق موعظه کنید .هر که ایمان َ نیاو َرد ،محکوم خ واهد شد”. هر که ایمان َ
وای! واقعا عیسا از مرگ زنده شد!
بله
ـ این نقشۀ خدا بود! عیسا آمد تا مردم را از گناه و مرگ آزاد کند .او با مرگ و قیامش راهی را ف راهم کرد تا همه به شناخت خدا دست پیدا کنند .با ایمان به او ،زندگیتان تبدیل خ واهد شد .پس م یت وانید چنین دعا کنید: خداوندا ،از تو ممنونم که خودت را بر من آشکار کردی و حقیقت را دربارۀ خودم به من نشان دادی .لطفا گناهانم را ببخش .من عمیقا متأسفم! تو آسمان و زمین را آفریدی .تو همه چیز را خلق کردی .اکنون از تو م یخواهم زندگی تازهای در من بیافرینی. ممنونم که پسرت ـ عیسا ،آن پادشاه ـ را فرستادی تا به خاطر من بمیرد و شروعی تازه به من ببخشد .امروز ،به تو خوشآمد م یگویم که به زندگیم داخل شدی. م یخواهم در پادشاهی تو زندگی کنم و نقشۀ تو را ب رای زندگیم به انجام برسانم .ممنونم که روحالقدس را به عنوان مددکننده ب رایمان فرستادی. چشمانم را بر تمامی آنچه که ب رایم انجام م یدهی ،بگشا .گوشهایم را نسبت به همۀ آنچه م یگویی ،باز نگ هدار و قلب و فکرم را بر خودت متمرکز کن.
47
زنان
با عجله وارد مقبره شدند و دیدند پیکر عیسا آنجا نیست! به جای آن ،فرشتهای با ردایی سفید آنجا نشسته بود .او به آنها گفت“ :مترسید! عیسا اینجا نیست! او از مرگ برخاسته است! به قبر خالی نگاه کنید! این جایی است که پیکر عیسا را در آن گذاشته بودند .بروید و به شاگردانش بگویید که او پیش از شما به جلیل م یرود .در آنجا او را خ واهید دید .چنان که قبال به شما گفته بود”.
زنان وحشتزده از مقبره بیرون دویدند .کمی بعدتر در همان روز ،یکی از آن زنان عیسا را مالقات کرد .سپس دوان دوان رفت تا به شاگردان بگوید ،اما هیچ یک از آنان حرفش را باور نکرد.
البته .چه کسی میتوانست باور کند؟
اما
همانطور که فرشته گفته بود ،عیسا از مرگ زنده شده بود .او بارها و بارها بر شاگردان ظاهر شد.
چگونه؟
46
دو
نفر از شاگردانش که از اورشلیم جان سالم به در برده بودند، داشتند با هم به دهکدهای م یرفتند که عیسا نزدشان آمد و به آنها ملحق شد .آنها اول او را نشناختند ،اما وقتی فهمیدند او کیست ،با عجله برگشتند تا به دیگ ران نیز بگویند.
اکنون که دعا کرده و وارد پادشاهی خداوند عیسای مسیح شدهاید ،باید یاد بگیرید که چگونه هر روز هفته را در این پادشاهی زندگی کنید! بسیار مهم است که ارتباطتان را با خدا ،پادشاه جهان ،گسترش دهید .این را م یت وانید از طریق کارهای زیر انجام دهید: در دعا با او صحبت کنید .شما م یت وانید هر چیزی را ،هر وقت و هر کجا با او در میان بگذارید .شما همواره به او دسترسی دارید.
کتابمقدس را بخ وانید ،اما از روحالقدس بخ واهید تا به شما کمک کرده و شما را هدایت کند .کتاب مقدس ،چیزی بیش از مجموع های از کتابهای باستانی است. اگر آن را با کمک روحالقدس بخ وانید ،ب رای هر موقعیتی از زندگیتان ،راهنما خ واهد بود.
اف رادی را پیدا کنید که مشتاق عیسا هستند و اینجا بر زمین ،در پادشاهی او زندگی م یکنند .م یت وانید این اف راد را در کلیسای محلی خود بیابید ،اما آنها م یت وانند هر جایی باشند.
بدون توجه به آنچه اتفاق م یافتد ،همواره شکرگزار باشید .خدا را به خاطر هدیه هر روزهاش شکر کنید و به یاد داشته باشید که او همواره با شماست.