Paivand 1122

Page 25

‫‪28‬‬

‫سال هجدهم‪ .‬شماره ‪ 1122‬جمعه ‪ 11‬مرداد ‪13۹2‬‬

‫‪28 PAIVAND Vol. 18 Issue 1122 Friday August 2, 2013‬‬

‫آداب روزهخواری‬

‫کار میکنی‪ ،‬کار نمیکند؟‬ ‫‪ −‬فقط کارگر زن میخواهند‪.‬‬ ‫کارگر مرد ندارید؟‬ ‫‪ −‬فقط راننده‪.‬‬ ‫پدرت مجبورت کرده کار کنی؟‬ ‫‪ −‬نه‪ .‬هر شب میآید ایستگاه مترو‬ ‫دنبالم‪ .‬برایــم موبایــل خریده که‬ ‫مادرم نگران نباشد‪ .‬شبها خودش‬ ‫رختخوابــم را میاندازد‪ .‬دســتش‬ ‫خالی است‪.‬‬ ‫روزه میگیری؟‬ ‫‪ −‬آره‬ ‫برای افطار چیزی خوردی؟‬ ‫‪ −‬مادرم برایم کوکو سبزی گذاشته‬ ‫بود‪.‬‬ ‫کارخانه غذا نمیدهد؟‬ ‫‪ −‬نــه‪ .‬ماه رمضان غذا نیســت‪ .‬ماه‬ ‫رمضان نباشد‪ ،‬ناهار میدهند‪.‬‬ ‫شــما که تا شــب ســر کار هستی‬ ‫کارخانه افطار و شام نمیدهد؟‬ ‫‪ −‬نه‬ ‫روزهــا خیلی بلند اســت‪ .‬خســته‬ ‫نمیشوی؟‬ ‫‪ −‬چرا‪ .‬خیلی‪.‬‬ ‫پس چرا روزه میگیری؟‬ ‫‪ −‬به جای مادرم میگیرم‪.‬‬ ‫یعنی چی؟‬ ‫‪ −‬مادرم نمیتواند روزه بگیرد‪ .‬من‬ ‫بــه جایش روزه میگیــرم تا گریه‬ ‫نکند‪.‬‬ ‫مریضی مادرت چیست؟‬ ‫‪ −‬خون‪.‬‬ ‫دختر خــوب تو هم کار میکنی و‬ ‫هــم روزه میگیــری‪ .‬اگر خودت‬ ‫مریــض بشــوی چه کســی خرج‬ ‫مادرت را بدهد؟‬ ‫‪ −‬اگــر روزه نگیــرم خــدا دیگر‬ ‫کمکماننمیکند‪.‬‬ ‫خدا تا به حال چــه کارهایی برای‬ ‫شما کرده؟‬ ‫‪ −‬مادرم را زنده نگهداشته‪.‬‬

‫* افراد زیادی در ایران مجبور هستند یک ماه در سال به صورت‬ ‫مخفیانه غذا بخورند و حاال که روزهای بلند تابســتان طول زمان‬ ‫شرعی روزهداری را به ‪ ۱8‬ساعت رسانده است کافگی و آشفتگی‬ ‫کسانی که روزه نمیگیرند به اوج خود رسیده است؛ چراکه مطابق‬ ‫قوانین حکومت‪ ،‬هرکس قوانین اسام را رعایت نکند شدیداً تنبیه‬ ‫میشود‪.‬‬ ‫* در گذشته گشــتهای ﺛاراهلل روزهخواران را وادار به کندن‬ ‫چندین قبر در گورســتانها میکردند‪ .‬زمانی جریمه نقدی ‪۱5‬‬ ‫هزار تومانی جایگزین این تنبیه شد و زمانی دیگر پلیس ایران حتی‬ ‫در کوهستانهای مرتفع با ایجاد گشتهایی ویژه با کوهنوردان‬ ‫روزهخوار برخورد کرد‪ .‬شــدت برخورد پلیس ایران با این نوع‬ ‫مسائل کام ً‬ ‫ا وابسته به شرایﻂ سیاسی است‪.‬‬ ‫* امسال نیز آغاز ماه رمضان همزمان شد با ایستادن ماموران پلیس‬ ‫در گیتهای ورودی متــرو‪ ،‬قطع آبخوریهای عمومی و مانند‬ ‫همیشه بسته شــدن اجباری غذاخوریها که پیش از این به آن‬ ‫پرداختیم‪.‬‬

‫پارسا محمدی ( رادیو زمانه )‬ ‫زارش زیر گوشهای از سختیهای‬ ‫ایرانیانی را نشــان میدهد که به هر‬ ‫دلیــل روزه نمیگیرنــد و مجبور‬ ‫هســتند به طریق ممکن این ماه را‬ ‫پشت سر بگذارند‪.‬‬ ‫علیرضــا با یک کیف بــزرگ در‬ ‫حال راه رفتن اســت‪ .‬از کیوسک‬ ‫روزنامهفروشــی یــک بطری آب‬ ‫معدنی خنک میخرد‪ .‬چند متری‬ ‫راه طی میکند تا وارد یک کوچه‬ ‫فرعی شود‪ .‬با عجله در بطری را باز‬ ‫میکند و آب درون آنرا مینوشد‪.‬‬ ‫دوباره وارد خیابان اصلی میشود و‬ ‫به مسیر خود ادامه میدهد‪.‬‬ ‫از او درباره ماه رمضان و مشکالتی‬ ‫که بــرای مردم ایجاد کرده اســت‬ ‫ســئوال میکنــم‪ .‬میگویــد‪« :‬من‬ ‫دیابت دارم‪ .‬روزه برایم سم است‪ .‬به‬ ‫خاطر دیابت همیشه دهانم خشک‬ ‫اســت‪ .‬مــاه رمضان غــذا خوردن‬ ‫مشکلی نیست‪ ،‬توی این گرما آب‬ ‫خوردن دردسر شده است‪ .‬شیرهای‬ ‫آب را بستهاند‪ .‬همه آبسردکنها‬ ‫را خاموش کردهاند‪ .‬توی خیابان هم‬ ‫که نمیشود آب خورد‪».‬‬ ‫به طور معمول نباید بیماران مشکلی‬ ‫با ماموران پلیــس و نیروهای لباس‬ ‫شــخصی داشــته باشــند چرا که‬ ‫بیماری آنها عذر موجهی برای روزه‬ ‫نگرفتن است‪ ،‬اما علیرضا میگوید‪:‬‬ ‫«مسئله قانون نیست‪ .‬خیلی وقتها‬ ‫کار بــه دادگاه نمیکشــد‪ .‬بحث‬ ‫خود نیروهای پلیس اســت‪ .‬شعور‬ ‫پرسیدن و ســئوال کردن ندارند‪ .‬تا‬ ‫از راه میرســند شروع میکنند به‬ ‫فحش دادن و توهین کردن‪ .‬وقتی‬ ‫که توضیح میدهم و کارت نشان‬ ‫میدهــم که دیابتی هســتم اینقدر‬ ‫شــعور ندارند که معذرتخواهی‬ ‫کنند‪ .‬فقط میگویند گورت را گم‬ ‫کن و در مقابل بقیه جلوی شکمت‬ ‫را بگیر‪».‬‬ ‫پلیس را میشود راضی کرد‪.‬‬ ‫جوجه بسیجیها دردسرند‬

‫محمد میگویــد‪« :‬هیچکس روزه‬ ‫نیســت‪ .‬خود کارمندهــای دولت‬ ‫فکر میکنید روزه میگیرند؟ امروز‬ ‫داشتم با یک مامور حرف میزدم‪.‬‬ ‫سرم را برده بودم توی ماشین‪ .‬کل‬

‫الگانس بوی ژامبون میداد‪ .‬هرکدام‬ ‫یک پاتوق دارند که غذای مجانی‬ ‫میخورند‪ .‬ماه رمضان که میشود‬ ‫توی همین پاتوقها غذا میخورند‪.‬‬ ‫مــن تا به حــال دو دفعه گیر پلیس‬ ‫ســمج افتادم‪ .‬بقیه تشــر میزنند و‬ ‫میروند‪ .‬فقط تهدید میکنند‪ .‬بیشتر‬ ‫وقتهــا پلیس را میشــود راضی‬ ‫کرد‪ .‬جوجه بسیجیها دردسرند‪».‬‬ ‫محمد توضیح میدهد‪« :‬بسیجیها‬ ‫وقتــی تنها هســتند حرفشــان را‬ ‫میزننــد و میرونــد‪ .‬بعضیهــا‬ ‫جوابشــان را میدهنــد‪ ،‬اما صبر‬ ‫نمیکنند‪ .‬وقتی چند نفر هستند زبان‬ ‫در میآورنــد‪ .‬اگر به حرفشــان‬ ‫توجه نکنی بــر میگردند و اذیت‬ ‫میکنند‪ .‬اینقدر بد حرف میزنند‬ ‫که آدم دوست دارد با مشت بکوبد‬ ‫توی صورتشان‪ .‬یک کارت بسیج‬ ‫دستشــان دادهاند‪ ،‬فکر میکنند‬ ‫هرکاری دوســت داشــته باشــند‬ ‫میتوانند انجام بدهند‪ .‬اگر کســی‬ ‫دست به اینها بزند توی تلویزیون‬ ‫میگویند که ضد انقالب اســت‪.‬‬ ‫درد سر سیاســی درست میشود‪.‬‬ ‫بچه ‪17 ،1۶‬ســاله جوری با مرد ‪30‬‬ ‫ســاله حرف میزند که انگار به او‬ ‫ادب و شخصیت یاد ندادهاند‪».‬‬ ‫دستهای ما را ببین‪،‬‬ ‫خودت خجالت بکش…‬

‫ســاعت ‪ 12‬ظهــر در ضلع جنوبی‬ ‫یکی از میادین اصلی شــهر ماشین‬ ‫گشتی نیروی انتظامی به دو مرد گیر‬ ‫داده است‪.‬‬ ‫ماموران زیر کولر ماشین مرسدس‬ ‫بنــز نشســتهاند و دو مــرد زیر تیغ‬ ‫آفتاب در حال عرق ریختن هستند‪.‬‬ ‫دیالوگی کــه بین آنهــا رد و بدل‬ ‫میشود جالب است‪:‬‬ ‫پلیــس‪ :‬شــما حالیتون نیســت ماه‬ ‫رمضان نباید سیگار بکشید؟‬ ‫یکی از دو مرد‪ :‬ســر ظهر اســت‪.‬‬ ‫سیگار را گرفتهایم توی مشتمان‪.‬‬ ‫وســط این همه ماشــین و شلوغی‬ ‫کسینمیبیند؟‬ ‫به کســی ربطی ندارد‪ .‬قانون با شما‬ ‫کار دارد‪ .‬مگر مسلمان نیستید؟‬ ‫‪ −‬هفــت جد مــا مســلمان بودن‪.‬‬ ‫جان روزه گرفتن نداریم توی این‬

‫امسال نیز آغاز ماه رمضان همزمان شد با ایستادن ماموران پلیس در گیتهای ورودی مترو‪ ،‬قطع‬ ‫آبخوریهای عمومی و مانند همیشه بسته شدن اجباری غذاخوریها ‪.‬‬

‫تابستان عذاب‪ .‬چکار کنیم؟‬ ‫جان ندارید؟ خجالت نمیکشید دو‬ ‫تا مرد گنده مثل دخترها میگویید‬ ‫جــان نداریم‪ .‬هرکدام اندازه شــتر‬ ‫هستید‪ .‬چرا جان ندارید؟‬ ‫ دســتهای ما را ببیــن‪ ،‬خودت‬‫خجالت بکش‪ .‬مــا کارگریم‪ .‬روز‬ ‫بلند تابســتان چطــوری هم روضه‬ ‫بگیریم هم کار کنیم؟‬ ‫یک جوری میگــه کار میکنیم‬ ‫انگار دارند کــوه میکنند‪ .‬مگر ما‬ ‫کارنمیکنیم؟‬ ‫‪ −‬مرد حســابی نشســتی زیر کولر‬ ‫خبر نداری‪ .‬پنج دقیقه بیا زیر آفتاب‬ ‫دستگیرت میشود چه خبر است‪.‬‬ ‫زیرکولرمینشینمکهمینشینم‪.‬باید‬ ‫از شما اجازه بگیریم؟ خیلی ناراحتی‬ ‫ما زیر کولر هستیم؟‬ ‫‪ −‬از من نمیخواهد اجازه بگیری‪.‬‬ ‫از ساعت هفت صبح داریم کلنگ‬ ‫میزنیم‪ .‬آسفالت پشت بام میکنیم‪.‬‬ ‫کلنگ زدی تا حاال به آســفالت؟‬ ‫زیر آفتاب پوستات بلند میشود‪.‬‬ ‫شــانس آوردید که حال و حوصله‬ ‫ندارم‪ .‬بروید گم بشوید اما دفعه بعد‬ ‫اینجاها ببینمتان از این خبرها نیست‪.‬‬ ‫‪ −‬خداوکیلی خودت روزه هستی؟‬ ‫به تو چه ربطی داره؟‬ ‫‪ −‬همینطوری میخواهم بدانم‪.‬‬ ‫بله‬ ‫‪ −‬بگو به جان بچهام روزهام‪.‬‬ ‫گمشــو برو دیگه پرویی نکن‪ .‬برو‬ ‫تا نیامدم پاییــدن‪ .‬االغ عوضی‪ .‬رو‬ ‫بهشون میدی اینقدر پررو میشوند‬ ‫کــه میخواهند شــلوار آدم را هم‬ ‫در بیاورند‪ .‬لیاقت شــما فقط چک‬ ‫و لگده! گمشــو تا روی سگم باال‬ ‫نیامده‪.‬‬ ‫‪ −‬دو مرد سرشان را پایین میاندازند‬ ‫و میروند‪.‬‬ ‫مردم دست کمی‬ ‫از پلیس ندارند‬

‫منصــور راننده تاکســی اســت‪ .‬به‬ ‫نکته جالبی اشــاره میکند‪« :‬وقتی‬ ‫مردم یــاد نگرفتهاند به کار هم کار‬ ‫نداشته باشند معلوم است حکومت‬ ‫دخالت میکنــد‪ .‬خیلــی از مردم‬ ‫خودشان روزه نمیگیرند‪ ،‬اما وقتی‬ ‫کســی یک چیزی میخورد چپ‬ ‫چپ نگاه میکنند‪ .‬ماشین از آهن‬ ‫اســت‪ .‬مثل ظرف حلبــی‪ .‬آفتاب‬ ‫که میخــورد مثل کتــری جوش‬ ‫میآید‪ .‬گرمای موتور از زیر میزند‬ ‫به پاهــای آدم‪ .‬هوای گــرم و دود‬ ‫و آشــغال میرود تــوی ریه‪ .‬انگار‬ ‫اشــکآور زده باشند‪ .‬شــوفرها را‬

‫نگاه کن دست و صورت همهشان‬ ‫آفتاب سوخته است‪ .‬میپزیم پشت‬ ‫فرمان‪.‬‬ ‫شب شیشه نوشابه را پر میکنم آب‬ ‫و میگــذارم توی یخچــال تا یخ‬ ‫بزند‪ .‬تا ظهر که آب میشــود کم‬ ‫کم میخورم تا این عطش ســگ‬ ‫صاحب بنشــیند‪ .‬این مسافرها هم‬ ‫گاهی یکجــوری نگاه میکنند تو‬ ‫بمیری انگار باباشان حضرت علی‬ ‫است و مادرشان حضرت فاطمه‪».‬‬ ‫به جای مادرم‬

‫منیژه‪ ،‬دختری ‪ 15‬ســاله است و به‬ ‫وضوح وزنــی کمتــر از ‪ 45‬کیلو‬ ‫دارد‪ .‬در قسمت شستوشوی یک‬ ‫کارخانه مواد غذایی کار میکند‪.‬‬ ‫کارخانه محل کار او در شرق تهران‬ ‫است و خانه او در یکی از محالت‬ ‫جنوبی تهــران قرار دارد‪ .‬ســاعت‬ ‫‪ 21:34‬بود و او هنوز سوار بر واگن‬ ‫مترو در راه رســیدن به منزل خود ‪.‬‬ ‫به هیچ طریــق امکان گفتوگوی‬ ‫مســتقیم بــا او وجود نداشــت به‬ ‫همین خاطر به واسطه همسر یکی‬

‫از دوســتان همراه خود ســئواالت‬ ‫خود را با او مطرح و ســعی کردم‬ ‫جوابهایی که بــا صدای بیجان‬ ‫به زبان رانده میشــد را بشــنوم و‬ ‫یادداشت کنم‪.‬‬ ‫چرا شــیفت عصــر کار میکنی؟‬ ‫مدرسهها که تعطیل است‪.‬‬ ‫‪ −‬مدرسه ندارم‪ .‬از صبح سر کارم‪.‬‬ ‫از ساعت چند؟‬ ‫‪ −‬از ساعت هشت‪.‬‬ ‫پس چرا تا اﻵن سر کار بودهای؟‬ ‫‪ −‬اضافه کاری میکنم‪.‬‬ ‫اجبــاری اســت یا خــودت اضافه‬ ‫میمانی؟‬ ‫‪ −‬خودم میخواهم‪ .‬هرچقدر کار‬ ‫باشد تا وقتی مترو هست‪ ،‬میمانم‪.‬‬ ‫پدر و مادرت چکاره هستند؟‬ ‫‪ −‬پدرم کارگر ســاختمان اســت‪.‬‬ ‫مادرم مریض است‪.‬‬ ‫چــرا اینقــدر زیــاد کار میکنی؟‬ ‫حقوق پدرت کافی نیست؟‬ ‫‪ −‬پدرم حقوق ندارد‪ .‬صبحها کنار‬ ‫میدان میایســتد تا کسی برای کار‬ ‫ببردش‪ .‬هر روز که نیســت‪ .‬بعضی‬ ‫روزها هست‪.‬‬ ‫چرا پدرت در همان کارخانهای که‬


Issuu converts static files into: digital portfolios, online yearbooks, online catalogs, digital photo albums and more. Sign up and create your flipbook.