Iranians Monthly

Page 1

‫ﻣ ﺎ ﻨﺎ‬

‫ﯽ‪-‬ا ﻤﺎ ﯽ ا ا ﯿﺎن اد ﻮ ﻮن‬

‫‪45‬‬

‫ﭘ‬ ‫ﺳﺎل ﻢ ‪ -‬ﻤﺎره ‪ 5‬ا ﻨﺪ ‪1390‬ﻣﺎرس ‪2012‬‬

‫حش شاد‪.‬‬ ‫نشريه ايرانيان درگذشت تاسف بار ھموطن عزيز آقای دکتر عباس نژاد را به خانواده ايشان و جامعه ايرانيان ادمونتون تسليت می گويد‪ .‬رو‬ ‫‪Copy right‬‬ ‫‪newstimes.com‬‬

‫ﻳﺎدداﺷﺖ ﺳﺮدﺑﻴﺮ‬

‫‪2‬‬

‫ﻣﻨﺖ ﺧﺪاي را ﻋﺰ و ﺟﻞ‬

‫‪3‬‬

‫ﺑﺮاي اﺻﻐﺮ‪...‬‬

‫‪4‬‬

‫ﻓﻮﻧﺖ ﭘﺪر ﺑﺰرگ‬

‫‪5‬‬

‫ﺳﻜﻮت‬

‫‪6‬‬

‫م سووليت تم ام مطال ب منت شره در ن شريه ب ه‬ ‫عھ ده نوي سنده و تھي ه کنن ده مطل ب ب وده و‬ ‫نشريه ايرانيان مسووليتی در قبال آن ندارد‪.‬‬

‫ﺳﺮدﺑﻴﺮ‪:‬‬ ‫ﭘﮕﺎه ﺳﺎﻻري‬ ‫ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﮔﺎن اﻳﻦ ﺷﻤﺎره‪:‬‬

‫ﻋﻜﺲ اول‪ :‬ﻣﺮاﺳﻢ اﺳﻜﺎر‪2012‬‬ ‫ﻋﻜﺲ آﺧﺮ‪ :‬ﺟﺸﻨﻮاره اﺳﻜﻴﺖ ﻧﻘﺮه اي‬

‫ﭘﮕﺎه ﺳﺎﻻري‪ ،‬ﻓﺮﻧﺎز ﻓﺮﻫﻴﺪي‪ ،‬ﺣﺴﺎم ﻳﺰدان ﭘﻨﺎﻫﻲ‬ ‫ﻧﻴﻤﺎ ﭘﻮر ﭘﺮﻫﻴﺰﻛﺎر‪ ،‬وﺣﻴﺪ ﺣﻘﻴﻘﺖ‬ ‫ﻋﻜﺲ‪ :‬ﺳﺮوش ﺧﺰراﻳﻲ‪ ،‬ﺳﻔﺎﻧﻪ ﻣﻘﺪم ﻧﻴﺸﺎﺑﻮري‬ ‫ﺻﻔﺤﻪﺑﻨﺪي‪ :‬ﻣﻮﻧﺎ ﺳﺎﻋﺪي‬

‫ﻣﻬﻠﺖ ارﺳﺎل ﻣﻘﺎﻻت ﺗﺎرﻳﺦ ﭘﺎﻧﺰدﻫﻢ ﻫﺮ ﻣﺎه ﻣﻲﺑﺎﺷﺪ‪.‬‬ ‫ﭘﻴﺸﻨﻬﺎدات و ﻣﻘﺎﻻت ارﺳﺎلﺷﺪه ﭘﺲ از اﻳـﻦ ﺗﺎرﻳـﺦ‬

‫ﻫﻴﺄت اﺟﺮاﻳﻲ‪ :‬ﻧﻴﻤﺎ ﻳﻮﺳﻔﻲ‪ ،‬ﺧﺴﺮو ﻧﺎدري‬

‫در ﺷﻤﺎرهي ﺑﻌﺪي ﻣﻨﻌﻜﺲ ﺧﻮاﻫﺪ ﺷﺪ‪.‬‬

‫ﻣﺤﺴﻦ ﻧﻴﻚﺳﻴﺮ‪ ،‬ﺣﺴﺎم ﻳﺰدان ﭘﻨﺎﻫﻲ‬

‫ﺷﻤﺎرة ﭼﻬﻞ و ﭘﻨﺞ ‪ -‬اﺳﻔﻨﺪ‪1390‬‬


‫از اواسط دسامبر قلقلک می شدم درباره اﯾن زمستـان‬

‫ﻳﺎدداﺷﺖ ﺳﺮدﺑﻴﺮ‬

‫مطبوع و باور نکردنی امسال بنوﯾسم ولی می تـرسـيـدم‬

‫اﺷﻚ ﻫﺎ و ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻫﺎ‬

‫که نوشته تاﯾپ نشده و نشرﯾه منتشر نشده برف و بوران‬ ‫راه بيفتد و متھم به چشم زدن زمستانم کـنـنـد‪ .‬سـکـوت‬

‫ﭘﮕﺎه ﺳﺎﻻري‬

‫کردم تا باالخره چند روزی بيشتر به پاﯾان فورﯾه نمانده برف‬ ‫و بوران خودش آمد و حاال می شود دربـاره اش نـوشـت!‬

‫اشک ھا و لبخند ھا‪ .‬ساده ترﯾن و کامل ترﯾن مـتـرادف ِ‬

‫عجب زمستان غرﯾبی دارﯾم امسال‪ .‬نه برف چندانـی‪ ،‬نـه‬

‫زندگی‪ .‬اشک ھا و لبخند ھا‪ ،‬ﯾعنی از ﯾک ثانيه بعدتر خبـر‬

‫زﯾر صفر دو رقمی چندانـی‪ ،‬و نـه بـاد و بـورانـی‪ ...‬اﯾـن‬

‫نداشتن‪ .‬ﯾعنی ﯾک لحظه اشتياق و ﯾه لحظه سردرگمـی‪.‬‬

‫ششمين زمستانی که دارم در سرزمين ﯾـخـی بـه سـر‬

‫ﯾعنی غير منتظره ھا‪ .‬اﯾن چند ھفته گذشته شاﯾد عجيـب‬

‫می برم بی تردﯾد غيره منتظره ترﯾن بوده است‪ .‬زمسـتـان‬

‫ترﯾن ملغمه ممکن از شادی و درد را تجربه کردﯾم‪ .‬حـادثـه‬

‫امسال را در فھرست "لبخند" ھا می گذارم‪.‬‬

‫دردناک درگذشت ﯾک خانواده چھارنفره اﯾرانی در حـادثـﮥ‬ ‫رانندگی بی تردﯾد گيج کننده تـرﯾـن بـود‪ .‬خـيـره بـه ﯾـک‬ ‫عکس ِ شاد‪ ،‬گرفته شده در ﯾک روز ِ سرمست ِ آفـتـابـی‪،‬‬ ‫چند ھفته ای است با خودم به اﯾن فکر می کنم کـه چـه‬ ‫ساده زندگی آدم ھا با واژگونی ﯾک ماشين تا ابد واژگـون‬ ‫می شود‪ .‬دو چھره کودکانه و ﯾک پدر و ﯾک مادر امـيـدوار‪،‬‬

‫امشب که مراسم اسکار را نگاه می کـردم و "جـداﯾـی‬ ‫نادر از سيمين" باعث شنيده شدن نـام اﯾـران و اﯾـرانـی‬ ‫شد‪ ،‬با خودم به نزدﯾک تر شدن دل ھا فکر کردم‪ .‬بـه اﯾـن‬ ‫که حادثه ھا‪ ،‬مثبت ﯾا منفی‪ ،‬باعث به ھم نـزدﯾـک شـدن‬ ‫آدم ھا می شوند‪.‬‬

‫تا ابد در خيالم نقش می بندد‪ .‬حادثه دردناکی بود‪ .‬دور از‬

‫"جداﯾی نادر از سيمين" افتخار آفرﯾد و خاطره ای شيرﯾن‬

‫ذھن‪ .‬و چه ساده اتفاق افتاد‪ .‬اﯾن ھفته ھای بـی تـرّحـم‬

‫شد ولی قبل از خاطره شدن ﯾک "لحظه" مثبت اﯾجاد کرد‪.‬‬

‫چنان با شتاب می آﯾند و می روند که آدم ھا بـه مـحـض‬

‫تالش ھای مثبت با ارزشند نه فقط چـون در ﯾـک جـھـت‬

‫رفتن خاطره می شوند‪ .‬آرزوی آرامش و رحمت کـه بـرای‬

‫مثبت حرکت می کنند‪ ،‬بلکه به اﯾن خاطر که در ﯾک دنيای‬

‫رفته ھا می کنی‪ ،‬انگار که پنھان و بی صدا‪ ،‬برای آرامـش‬

‫سياه و منفی و ھميشه منتقد‪ ،‬بی ھـيـچ حـاشـيـه ای‬

‫تا ابد از دست رفته خودت دعا می کنی‪ .‬آخر ِ پروندۀ ھـر‬

‫سازندگی می کنند‪ .‬تالش ھای مثبت بـا ارزشـنـد چـون‬

‫آدمی را به ﯾک "روحش شاد" می بندند‪.‬‬

‫مثبت ماندن و مثبت عمل کردن مـدت ھـاسـت کـه کـار‬

‫از اشک ھا و لبخند ھا‪ ،‬بشر خصلتاً "اشـک" ھـاﯾـش را‬ ‫دﯾرتر فراموش می کند‪ .‬مثل زخمی که تا ابد نقشش روی‬ ‫پوست می ماند‪ .‬روحشان که به راستی شاد‪ .‬از رفته ھـا‬ ‫نمی شود گذشت ولی درباره زنده ھا ھـم نـمـی شـود‬ ‫بی تفاوت بود‪ .‬خنده تلخی دارم از دﯾدن آن ھا کـه رفـتـن‬ ‫آدم ھا را ھر روز می بينند و فلسفﮥ اﯾن روزھای بودن بـه‬ ‫فکرشان وا نمی دارد‪ .‬که نـمـی بـيـنـنـد کـه چـه سـاده‬ ‫می شود زندگی آدم را باد ِ حادثه ای تـا ابـد بـا خـودش‬ ‫ببرد‪ .‬کار سختی است دل نبستن به زنـدگـی‪ ،‬ولـی دل‬ ‫کندن از زندگی با اولين تجربه از دست دادن ﯾک فرد عزﯾز‪،‬‬ ‫انگار که برای آدم ممکن تر مـی شـود‪ .‬و اﯾـن ﯾـکـی از‬ ‫"اشک" ھای زندگی است‪.‬‬

‫ساده ای نيست‪ .‬اگر و تنھا اگر ھر کسی انرژی و زمانـش‬ ‫را به جای نقد کردن ھای تمام نشدنـی صـرف سـاخـتـن‬ ‫چيزی می کرد‪ ،‬بھانه ھای زﯾادتری برای نزدﯾک شدن آدم‬ ‫ھا به ھم پيدا می شد‪ .‬اشک ھا و لبخند ھـای زنـدگـی‬ ‫متعادل تر بود‪ .‬درد ھا را راحت تر می شـد تـحـمـل کـرد‪.‬‬ ‫ھيچ زمستانی تا ابد بی برف و سرما نمی مانـد و ھـيـچ‬ ‫اشکی باالخره بی لبخند خشـک نـمـی شـود‪ .‬رخ دادن‬ ‫غيرمنتظره ھا تنھا حقيقت محتوم روزھای زندگی اسـت‪.‬‬ ‫تمام برنامه رﯾزی ھا و باﯾد ھا و نباﯾد ھا به سادگی سر از‬ ‫نتاﯾج عجيب و غرﯾب در می آورد‪ .‬انگار که زندگی با تـمـام‬ ‫توانش ‪ ،‬بی ثباتی اش را به آدم ثابـت مـی کـنـد‪ .‬رفـتـن‬ ‫آدم ھا را باﯾد دﯾد‪ ،‬ممکن بودن پيروزی ھای کوچک و بزرگ‬ ‫را باﯾد دﯾد‪" .‬اشک ھا و لبخند ھا" ی زندگی را باﯾد دﯾـد و‬ ‫فراموش نکرد ھرگز که ھيچ چيز ابدی نيست‪.‬‬

‫‪2‬‬

‫ﺷﻤﺎرة ﭼﻬﻞ و ﭘﻨﺞ ‪ -‬اﺳﻔﻨﺪ‪1390‬‬


‫ﯾادم نيست که کالس چندم بودم که اﯾن متن رو حـفـظ‬ ‫کردم‪ ،‬اما ﯾاد ِم که بھش اعتقاد داشتم‪.‬‬

‫ﻣﻨﺖ ﺧﺪاي را ﻋﺰ و ﺟﻞ‬

‫ھنوز ھم بيشترشو از حفظم‪ ،‬اما اعتقادم رو از ﯾاد بردم‪.‬‬

‫ﻓﺮﻧﺎز ﻓﺮﻫﻴﺪي‬

‫دﯾگه شاکر نيستم‪.‬‬ ‫دﯾگه خدا رو شکر نمی کنـم کـه بـه جـای اون کـودک‬

‫منت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است و‬ ‫به شکر اندرش مزﯾد نعمت‪ .‬ھر نفسی که فـرو مـی رود‬ ‫ممد حيات است و چون برمی آﯾد مفرح ذات‪ .‬پس در ھـر‬ ‫نفسی دو نعمت موجود است و بر ھر نـعـمـتـی شـکـری‬ ‫واجب‪.‬‬

‫فلسطينی کتابمون توی چادر زندگی نمی کنم‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫بخاطر داشتن خـودکـار قـرمـز احسـاس خـوشـبـخـتـی‬ ‫ِ‬ ‫نمی کنم‪.‬‬ ‫ﯾه ھفته از ترس اﯾنکه آدم خورا بابامـو بـخـورن کـابـوس‬

‫از دست و زبان که برآﯾد کز عھده ی شکـرش بـه درآﯾـد‬ ‫بنده ھمان به که ز تقصير خوﯾش عذر به درگاه خدای آورد‬

‫نمی بينم‪،‬‬ ‫که مادرم ھيچوقت از خرﯾد برنگرده‪ ،‬که دست برادرم بره‬

‫ورنه سزاوار خداوندﯾش کس نـتـوانـد کـه بـه جـای آورد‬

‫ه یِ خاله و پـدربـزرگـم رو‬ ‫تو چرخ گوشت‪ ،‬که موشک خون ِ‬

‫باران رحمت بی نصيبش ھمه را رسيده و خـوان نـعـمـت‬

‫در مدرسمون تشـيـيـع‬ ‫خراب بکنه‪ ،‬که نفر بعدی که از دم ِ‬

‫بی درﯾغش ھمه جا کشيده‪ .‬پرده ی ناموس بـنـدگـان بـه‬ ‫گناه فاحش ندرد و وظيفه ی روزی بندگان به خطای منـکـر‬

‫پـدر‬ ‫می کنن و ما رو د ِم در نگه می دارن که تماشا کنيم‪،‬‬ ‫ِ‬ ‫خودم باشه‪.‬‬

‫نبرد‪.‬‬ ‫اونوقتا احساس متمول بودن می کردم چون تو خونمـون‬ ‫ای کرﯾمی که از خزانه ی غيب گبر و ترسا وظيفـه خـور‬ ‫داری‬

‫بيشتر وقتا شکالتِ خارجی داشتيم‪ ،‬بابام از چابھار از اون‬ ‫موز رﯾز سياھا می آورد‪ ،‬ھر از گاھی می رفتيم آبعلی بـا‬

‫دوستان را کجا کنی محروم تو که با دشـمـن اﯾـن نـظـر‬ ‫داری‬ ‫فراش باد صبا را گفته تا فرش زمردﯾن بگسترد و داﯾه ی‬ ‫ابر بھاری را فرموده تا بنات نبات در مـھـد زمـيـن بـپـرورد‪.‬‬ ‫درختان را به خلعت نوروزی قبای سبز ورق در بر نـھـاده و‬ ‫اطفال شاخ را به قدوم موسم ربيع کاله شکوفـه بـر سـر‬ ‫نھاده‪ .‬عصاره ی نالی به قدرت او شھد فاﯾق گشته و تخم‬ ‫خــرمــاﯾــی بــه تــربــيــتــش نــخــل بــاســق گشــتــه‪.‬‬

‫چوبای کراﯾه ای اسکی می کردﯾم و فکر می کـردم چـون‬ ‫سن رشدﯾم برامون چوب اسکی نمی خرن‪.‬‬ ‫تو‬ ‫ِ‬ ‫ھمه چيز شادم مـی کـرد‪ ،‬خـالـه بـازی‪ ،‬کـش بـازی‪،‬‬ ‫دوچرخه سواری‪ ،‬کارتن گربه ھای اشرافی‪ ،‬چـمـن ھـای‬ ‫دورو بر‪ ،‬درختا‪ ،‬ستاره ھا‪ ،‬آھنگِ ای قشنگ تـر از پـرﯾـایِ‬ ‫شھرام شب پـره کـه احسـاس مـی کـردم بـرای مـن‬ ‫خوندتش‪.‬‬ ‫ه یِ دنيـا مـی اومـد‪،‬‬ ‫به نظرم خونمون قشنگ ترﯾن خون ِ‬ ‫دنيا خوب بود مگر اﯾنکه حرف دندانپزشـکـی و واکسـن و‬

‫ابر و باد و مه و خورشيد و فلک در کارند تا تو نـانـی بـه‬ ‫کف آری و به حسرت نخوری‬

‫پنی سيلين به ميون می اومد‪.‬‬ ‫امروز اما دارم وسط کارت پستال زنـدگـی مـی کـنـم و‬

‫ھمه از بھر تو سرگشته و فرمانبردار شرط انصاف نباشد‬ ‫که تو فرمان نبری‬

‫ت و بـه چشـمـم‬ ‫قدرشو نمی دونم‪ ،‬ھمه جا‬ ‫وفور نـعـمـ ِ‬ ‫ِ‬ ‫نمياد‪ ،‬مادر‪ -‬پدرم سالم و اميدوارن‪ ،‬ھر کدوم از برادرام دو‬ ‫تا دست دارن دو تا پا‪ ،‬پنجر ِه ی آپـارتـمـان خـالـم رو بـه‬

‫‪3‬‬

‫ﺷﻤﺎرة ﭼﻬﻞ و ﭘﻨﺞ ‪ -‬اﺳﻔﻨﺪ‪1390‬‬


‫بھشت باز می شه‪ ،‬بجای آبعلی می رم راکی‪ ،‬دان تـان‬

‫ممنون از اﯾنکه سفير صلح مان شدی آن ھم در زمانهای‬

‫دﯾزنی و مثل کف دستم می شناسم‪ ،‬شھرام شـب پـره‬

‫که نامزدھای انتخابات آمرﯾکا در جنگ افروزی عليه مـا بـا‬

‫ب‬ ‫بغل گوشمه و با پای خودم می رم دندانپزشـکـی و طـ ِ‬ ‫ِ‬

‫ھم مسابقه گذشته اند و روزنامهھای صھيونـيـسـتـی در‬

‫سوزنی‪.‬‬

‫تخرﯾب چھره اﯾران گوی سبقت از ھم ميرباﯾند‪...‬‬

‫احتماال تمام مشکالتم حل مـی شـه اگـه بـعـضـی از‬ ‫کتابای دور ِه ی دبستان و راھنماﯾی مو دوره کنم‪.‬‬

‫از تو سپاسگزارم بابت سخنرانيت که بـه قـول بـچـهھـا‬ ‫خودش ﯾک اسکار میارزﯾد‪ .‬آنقدر واضح‪ ،‬صرﯾح و شـفـاف‬ ‫بود که حتا فارس نيوز ھم با آن کوله بار از تجربه‪ ،‬بـعـد از‬ ‫سه بار تالش در تحرﯾفش ناکام ماند‪...‬‬

‫ﺑﺮاي اﺻﻐﺮ‪...‬‬

‫از تو سپاسگزارم چون وقتی پيرمردھا و خاک خوردهھای‬ ‫سينمای اﯾران با تمام امکانات در خارج از کشور نميتوانـنـد‬

‫ﺣﺴﺎم ﻳﺰدان ﭘﻨﺎﻫﻲ‬

‫ﯾک فيلم دندان گير بسازنـد تـوﯾـی کـه از نسـل مـاﯾـی‬ ‫میآﯾی و با ھم ساالنت بھترﯾن فيلم تارﯾخ سينمای اﯾران‬

‫اصغر عزﯾز اﯾن ستون و سطرھاﯾش را به تـو اخـتـصـاص‬

‫را میسازی و با اﯾن کارت به من‪ ،‬به ما‪ ،‬اعتماد به نـفـس‬ ‫و اميد ميدھی‪ .‬چيزی که نسل من بيشـتـر از ھـر زمـان‬

‫دادم تا از تو تشکر کنم!‬

‫دﯾگری به آن احتياج دارد‪...‬‬ ‫تشکر کنم بخاطر اﯾنکه بزرگترﯾن دستاورد زندگيت را بـا‬ ‫مردمت تقسيم کردی! بزرگوارانه جـاﯾـزه ات را بـيـن مـا‬ ‫تقسيم کردی بدون اﯾنکه ما را تقسيم کنی بـه خـودی و‬ ‫غير خودی‪ ،‬دوست و دشمن‪ ،‬ھم اندﯾش و دگـرانـدﯾـش‪،‬‬

‫ممنون بابت بازیھای فوقالعاده ﯾی که از پيمان و ليال و‬ ‫بقيه گرفتی‪ ..‬راستی گفتم ليال! وقـتـی لـبـاسـش را در‬ ‫مراسم دﯾدم به فکر فرو رفتم‪ .‬عجيب تخصص داری در بـه‬ ‫فکر فرو بردن‪ .‬تازه وقتی حرفھاﯾت تمام شد فھميدم رنگ‬

‫مومن و کافر‪ ،‬آشنا و غرﯾب‪...‬‬

‫لباسش را با رنگ حرفھاﯾت ست کرده بود‪...‬‬ ‫تشکر کنم بخاطر اﯾنکه باعث شدی بعد از ماهھا بتـوانـم‬ ‫ﯾک روز کامل را در سرخوشی ناشـی از اﯾـن مـوفـقـيـت‬ ‫بگذرانم و فراموش کنم تمام دلھرهھای جنگ و قحـطـی و‬ ‫تورم و تحرﯾم را‪...‬‬

‫ممنون از اﯾنکه لذت ناب ناشی از دﯾدن شادی ھموطنان‬ ‫را به من چشاندی‪...‬‬ ‫و ممنون بابت اﯾنکه ما مردم طبقه ی از ھر نظر متوسـط‬

‫تشکر کنم بخاطر اﯾنکه به ھمه ی ما ﯾاد دادی مـيـشـود‬

‫موضوع فيلمت بودﯾم‪...‬‬

‫صبورانـه و زﯾـرکـانـه‪ ،‬پـرتـالش و بـی ھـيـاھـو از سـد‬ ‫محدودﯾتھا گذشت و بر بام دنيا اﯾسـتـاد‪ .‬ﯾـاد دادی کـه‬ ‫ميشود چشم ھمه ی تـبـعـيـض ھـا‪ ،‬کـارشـکـنـی ھـا‪،‬‬ ‫بیاخالقی ھا و تخرﯾب ھا را نه با حرف که با عـمـل کـور‬ ‫کرد‪...‬‬ ‫ممنونم از اﯾنکه بـه جـای دھـان بـه دھـان شـدن بـا‬ ‫دهنمکی ھا‪ ،‬شمقدری ھا‪ ،‬سلحشـورھـا‪ ،‬شـورجـهھـا و‬ ‫امثالھم‪ ،‬وقت و انرژی ات را بکار بستی تا امـروز بـا وودی‬ ‫آلنھا ھم آوازه شوی‪...‬‬

‫‪4‬‬

‫ﺷﻤﺎرة ﭼﻬﻞ و ﭘﻨﺞ ‪ -‬اﺳﻔﻨﺪ‪1390‬‬


‫بھش زد و به زبون خودش گفت‪:‬‬ ‫‪ -‬مخش رو زدی ﯾا نه؟‬

‫ﻓﻮﻧﺖ ﭘﺪر ﺑﺰرگ‬

‫‪ -‬آره مادر بزرگ چه جورم زدم‪.‬‬

‫ﻧﻴﻤﺎ ﭘﻮر ﭘﺮﻫﻴﺰﻛﺎر‬

‫ دوسش داری؟ چه جور دخترﯾه؟‬‫مادر بزرگ نزدﯾک ‪ 1‬ربع بود که به صفحه مانيتور زل زده‬

‫‪ -‬آره مادر بزرگ حرف نداره‪.‬باورت نمـيـشـه کـيـفـی کـه‬

‫بــود‪ ،‬ھــی عــيــنــکــش رو مــی زد بــه چشــمــاش و‬

‫دستش گرفته بود حداقل ‪ 1‬ميليون می ارزﯾد‪ .‬دعا کن بـاز‬

‫می رفت نزدﯾک مانيتور و بـالفـاصـلـه عـيـنـکـش رو بـر‬

‫باھام قرار بزاره‪.‬‬

‫می داشت و در حالی کـه اخـم مـی کـرد صـورتـش رو‬ ‫می برد عقب تر‪ ،‬امـا فـاﯾـده نـداشـت‪ .‬چـيـزی سـر در‬ ‫نمی آورد‪ .‬چشمھاش باز مثل ھميشه مرطوب بود‪ .‬انـگـار‬ ‫ھميشه اشک توی چشماش جمع بود‪ .‬البته اشکش بـه‬ ‫خاطر ناراحتی چشمھاش بود‪ .‬دو سه سالی می شد که‬ ‫چشمھاش به خاطر پيری ناراحتی داشتند‪.‬چند روزی بـود‬ ‫که نوه کوچيکترش داشت بھش ﯾاد می داد که با کامپيوتر‬

‫ دﯾگر چيا با ھم گفتيد؟ عقاﯾدتون به ھم می خوره؟‬‫ آره ‪،‬اونم مثل من عاشق بی ام و ھسـتـش‪ .‬بـابـاش‬‫خيلی ماﯾه داره از اون آدمای با کالسـن‪ .‬فـقـط سـه بـار‬ ‫دماغشو عمل کرده‪.‬‬ ‫‪ -‬دوسش داری؟‬

‫کار کند تا بتواند با پسرش که سالھا بود به آمرﯾکا مھاجرت‬ ‫کــرده بــود از طــرﯾــق ای مــيــل ارتــبــاط بــرقــرار کــنــد‪.‬‬ ‫نوه اش کلی باھاش کلنجار رفته بود تا کمی کار با وﯾنـدوز‬ ‫را ﯾاد مادر بزرگ بدھد‪ .‬اولين چيـزی کـه مـادر بـزرگ ﯾـاد‬ ‫گرفته بود معنی فونت در محيطھای متنی بود‪ .‬چشـمـای‬ ‫مادر بزرگ خوب نمی دﯾد برای ھمين نوه اش بـھـش ﯾـاد‬ ‫داده بود که ساﯾز فونتھا را عوض کنـد تـا بـھـتـر بـبـيـنـد‪.‬‬

‫ پس ‪ 1‬ساعته چی دارم ميگم؟ راستی منو چـرا صـدا‬‫کردﯾن؟‬ ‫ می خواستم بپرسم چجوری باﯾد برم تـو ای مـيـلـم‪.‬‬‫نوه مادر بزرگ ﯾک نگاھی به صفحه مـانـيـتـور انـداخـت و‬ ‫گفت‪:‬‬

‫مادر بزرگ که کالفه شده بود عـلـی رغـم مـيـلـش و بـا‬

‫‪ -‬ای بابا اﯾنجا رو چرا باز کردﯾن؟ اﯾن مـال مـوقـعـی کـه‬

‫دلخوری نوه اش را که مشغول ‪SMS‬زدن با گـوشـی آی‬

‫بخواھين با کسی چت کـنـيـد‪ .‬مـادر بـزرگ نـکـنـه داری‬

‫فون جدﯾدش بود صدا کرد‪ .‬نوه مادر بـزرگ در حـالـی کـه‬

‫شــــيــــطــــونــــی‬

‫پــــيــــری؟‬

‫چشم از صفحه مانيتور بر نمی داشت بـه سـمـت مـادر‬

‫مادر بزرگ معنی حرف نـوه اش رو درسـت و حسـابـی‬

‫بزرگ آمد‪ .‬مادربزرگ با لبخندی که حکاﯾت از لذتـی وصـف‬

‫نفھميد‪ .‬لبخندی زد و گفت ‪:‬‬

‫مــــی‬

‫کــــنــــی‬

‫ســــر‬

‫ناپذﯾر از وجود نوه اش داشت به نوه اش خيره شد و صـبـر‬ ‫کرد تا کارش تمام شود‪ .‬با اﯾـن کـه پـيـر شـده بـود امـا‬ ‫می دانست که جوانھا اﯾنجوری با ھم ارتباط دارند‪ .‬دزدکی‬ ‫به صفحه گوشی آﯾفون نگاھی انداخت‪ .‬پسرک مشـغـول‬ ‫ترسيم ﯾک گل توسط کاراکتر ھای @‪ -{-‬بود‪ .‬و در پـاﯾـان‬ ‫ﯾک لبخند توسط ﯾک پرانتز و دونقطه‪ .‬سرش را که باال آورد‬ ‫انگار تازه فھميده باشد که کنار مادر بزرگـش اسـت ھـول‬

‫ حاال به من ميگی چيکار کنم ﯾا نه ؟‬‫ ببين مادر بزرگ اﯾن عالمت رو ميبينی؟ اﯾنو کـه بـزنـی‬‫ميری تو صفحه ای ميلت‪ .‬و با دسـت بـه آﯾـکـونـی روی‬ ‫صفحه اشاره کرد‪ .‬مادر بزرگ با چشمھای نـمـنـاکـش بـه‬ ‫آﯾکون خيره شد‪ .‬و گفت‪:‬‬

‫شد و به چشمای مرطوب مادر بزرگ خيره شد‪ .‬مادر بزرگ‬

‫‪ -‬کدوم رو ميگی؟ ھمين که شبيه پاکت نـامـه ھسـت؟‬

‫برای اﯾنکه نوه اش را از اﯾن حال و ھوا در بياورد چشمکـی‬

‫پسرک که ھمچـيـن اسـمـی رو نشـنـيـده بـود گـفـت‪:‬‬

‫‪5‬‬

‫ﺷﻤﺎرة ﭼﻬﻞ و ﭘﻨﺞ ‪ -‬اﺳﻔﻨﺪ‪1390‬‬


‫‪ -‬شبيه چی؟ پاکت نامه دﯾگه چيه؟‬

‫ ﯾک جمله قشنگ نوشته مادر بزرگ ولی مـال خـودش‬‫نيست‪ .‬من اﯾن جمله رو قبال خونده بودم‪ .‬معلوم نـيـسـت‬

‫مادر بزرگ گفت‪:‬‬

‫کدوم دوست پسرش بـراش فـرسـتـاده اونـم بـرای مـن‬

‫ پاکت نامه ﯾعنی ھمين شکلی که اﯾنجـا مـی بـيـنـی‬‫دﯾگه‪ .‬ما قدﯾما برای اﯾن که از راه دور از حـال ھـم خـبـر‬ ‫بــگــيــرﯾــم از اﯾــن وســيــلــه اســتــفــاده مــی کــردﯾــم‪.‬‬ ‫مادر بزرگ که کنجکاوی را در چشمھای نوه اش مـی دﯾـد‬ ‫گفت ‪:‬‬

‫فوروارد کرده‪ .‬راستی پدر بزرگ ھـم از اﯾـن نـامـه ھـای‬ ‫فورواردی براتون ميداد؟‬ ‫اما مادر بزرگ جوابی نداد و غرق در خواندن نـامـه بـود‪.‬‬ ‫ مادربزرگ اشک چشماتون ظاھرا خيلی از قبل بـيـشـتـر‬‫شده ھا‪ .‬حتما باﯾد به دکتر نشون بدﯾد‪ .‬حاال نامـه رو کـه‬

‫ دوست داری ببينی قيافه اﯾـن آﯾـکـو ن از کـجـا اﯾـن‬‫شکلی شده؟ من ھنـوز ﯾـکـيـشـون رو دارم از قـدﯾـمـا‪.‬‬ ‫و به آرامی از جا بلند شد و به طرف گنجه اش گـه ھـمـه‬ ‫چيزھای با ارزشش را در آن نگه می داشت رفت‪ .‬بـعـد از‬ ‫مدتی گشتن پاکت نامه قدﯾمی را کـه تـقـرﯾـبـا در حـال‬ ‫پوسيدن بود با خود آورد‪.‬‬ ‫‪ -‬اﯾن اولين نامه ای ھست که پدر بزرگت بـرام نـوشـت‪.‬‬

‫خوندﯾد حتما قبل از اﯾن که دليتش کنيد بھم بگيد فونتـش‬ ‫چيه‪ .‬به نظرم خيلی جالبه‪ .‬و دوباره به سراغ مـوبـاﯾـلـش‬ ‫رفت‪.‬‬ ‫مادر بزرگ در حالی که اشک چشمھاشو پاک مـی کـرد‬ ‫آھسته و زﯾر لب گفت‪:‬‬ ‫‪ -‬فونت پدر بزرگه‪.‬‬

‫می بينی قيافه پاکت درست شبيه ھمون آﯾکونسـت کـه‬ ‫اونجاست‪.‬‬

‫ﺳﻜﻮت‬ ‫نوه مادر بزرگ با تعجب به پاکت نامه نـگـاه مـی کـرد و‬

‫وﺣﻴﺪ ﺣﻘﻴﻘﺖ‬

‫ساکت بود‪ .‬سپس مادر بزرگ نامه را با احتياط بيرون آورد‪.‬‬ ‫ھمراه نامه گلی خشک شده بيرون افتاد‪ .‬با اﯾن که سالھا‬ ‫پيش خشک شده بود ھنوز می شد بوی عطرش را حـس‬ ‫کرد‪.‬‬ ‫مادر بزرگ به نوه اش که از دﯾدن گل خنده اش گـرفـتـه‬ ‫بود گفت‪:‬‬

‫ﯾک‪.‬‬ ‫بعضی از آھنگھای مورد عالقهی من ھستند‪ ،‬که ”ته“‬ ‫ندارند‪ .‬ﯾعنی؟ ﯾعنی اﯾنکه حاال ضعف آھنگساز اسـت ﯾـا‬ ‫خواننده ﯾا مسئول نودال و افکت و تدارکات ﯾا ھرچی‪ ،‬اﯾـن‬

‫‪ -‬خب راستش ما اﯾنجوری برای ھم گل ميـفـرسـتـادﯾـم‬

‫آھنگھا اﯾنطور نيست که ﯾک نُت گذاشته باشند آخرش ‪-‬‬

‫دﯾـــگـــه‪ .‬و لـــبـــخـــنـــدی زد و گـــل را بـــوﯾـــيـــد‪.‬‬

‫مثال ”دﯾنگ“ و بعدش تمام‪ .‬ﯾعنی؟ ﯾعنی اﯾنکه ھی صدای‬

‫نوه مادر بزرگ نامه را باز کرد و بـه دسـتـخـط پـدر بـزرگ‬

‫موزﯾک که ھنوز درحال نواختن است و خواننده که ھنوز در‬

‫نـــگـــاھـــی انـــداخـــت و بـــا تـــعـــجـــب گـــفـــت‪:‬‬

‫حال خواندن است کم و کمتر میشود‪ ،‬ھی آرام و آرامتـر‬

‫‪ -‬اﯾنو با چـه فـونـتـی نـوشـتـه؟ تـا حـاال نـدﯾـده بـودم‪.‬‬

‫میشود تا به صفر برسد‪.‬‬

‫اما در ھمين موقع صدای ‪SMS‬موباﯾلش بلنـد شـد‪ .‬مـادر‬ ‫بزرگ گفت حاال جواب دوسـتـت رو بـده تـا بـرات بـگـم‪.‬‬ ‫ نه اگـر زود جـواب بـدم فـکـر مـی کـنـه چـه خـبـره‪.‬‬‫و شروع به خواندن ‪SMS‬کرد‪.‬‬

‫اﯾن حالت ﯾک حس شيرﯾن ”اطمينان“ ی دارد که ”ھـی‬ ‫فالنی‪ ،‬ﯾکجاﯾی آن ته تهھا‪ ،‬آن آخـر آخـر‪ ،‬ھـنـوز دارنـد‬ ‫میخوانند و میزنند و ھيچ چيز تمام نشده“‪.‬‬ ‫حس اطمينانی از اﯾن جنس که ”ھنوز موسيقی جرﯾان‬

‫‪6‬‬

‫ﺷﻤﺎرة ﭼﻬﻞ و ﭘﻨﺞ ‪ -‬اﺳﻔﻨﺪ‪1390‬‬


‫دارد‪ ،‬گيرم تو نمیشنوی“ و خـوب… کـی اسـت کـه بـه‬

‫ﯾکجاﯾی که بعد از کلی ماجرا و حرفھای عاشـقـانـه و‬

‫راست و دروغش توجھی کند؟ ”حس خوبی“ ز گـلـسـتـان‬

‫ھدﯾه و نمیدانم‪ ،‬سختی و گرﯾه و رنج و لذت و ”زندگی“‬

‫جھان ما را بس اصال‪.‬‬

‫رسيده باشند و ھی ھم را نگاه کنند و کيف کنند‪.‬‬ ‫ﯾعنی اﯾن سکوت براﯾشان ﯾک حس ”اطمينان“ شيرﯾنـی‬

‫دو‪.‬‬ ‫به نظرم ﯾک جاﯾی باﯾد بـاشـد تـوی روابـط عـاشـقـانـه‬ ‫عارفانه دو تا ”آدميـزاد“ ‪-‬الـبـتـه روی اﯾـنـکـه دو طـرفـش‬ ‫”آدميزاد“ باشند تاکيد دارم‪ .‬آن ﯾکی دﯾگرھاﯾش را نه سـر‬ ‫در میآورم‪ ،‬نه کنجکاوم سر در بـيـاورم‪ -‬کـه بـنـشـيـنـنـد‬ ‫روبروی ھم و ھيچکس ھم ھيچ حرفی نزند‪ .‬ﯾک جاﯾی آن‬ ‫احتماال آخرھای پيشرفت رابطهشـان بـاﯾـد ﯾـک سـکـوت‬ ‫خالی خالی باشد اصوال‪ .‬ﯾعنی؟ ﯾعنی ”جاﯾی“ کـه آن دو‬ ‫نفر‪ ،‬به قول ﯾکی که ﯾادم نيست کيست )و البـتـه کـمـی‬

‫داشته باشد که ”ھی فالنی‪ ،‬ﯾک جاﯾی آن ته تـهھـا‪ ،‬آن‬ ‫آخر آخر قلبش‪ ،‬ھر لحظه دارد عاشقت مـیشـود“ ‪.‬حـس‬ ‫اطمينانی از اﯾن جنس که ”ھنوز احساس جـرﯾـان دارد“ و‬ ‫کی است که آنجا اﯾستاده باشد و در راسـت و دروغـش‬ ‫شک کند؟… ”ﯾار عاشقی“ ز گلستان جھان ما را نه تـنـھـا‬ ‫بس‪ ،‬که از سرمان ھم زﯾاد‪ .‬خالصه که اگر ھمچين جاﯾـی‬ ‫ھستيد‪ ،‬خواستم بگوﯾم خوب جاﯾی ھستيد‪ ،‬از جـاﯾـتـان‬ ‫جم نخورﯾد…‬ ‫ُ‬

‫تحرﯾف از جانب من(‪” ،‬با ھمه جاﯾشان و ھمه چـيـزشـان‪،‬‬ ‫ھمه جا و ھمه چيز آن دﯾگری را دوست داشته باشند“ ‪.‬‬

‫ﻋﻜﺲ از ﺳﻔﺎﻧﻪ ﻣﻘﺪم ﻧﻴﺸﺎﺑﻮري‬

‫‪ISAUA Game Night‬‬

‫‪7‬‬

‫ﺷﻤﺎرة ﭼﻬﻞ و ﭘﻨﺞ ‪ -‬اﺳﻔﻨﺪ‪1390‬‬


‫ﻣﺎﻫﻨﺎﻣﻪ اﻳﺮاﻧﻴﺎن‬

‫‪Email: editor@iraniansmonthly.com‬‬ ‫‪Website: http://iraniansmonthly.com‬‬ ‫ﺷﻤﺎ و اﻳﺮاﻧﻴﺎن‬ ‫وﺑﺴﺎﻳﺖ ﻧﺸﺮﻳﻪ اﻳﺮاﻧﻴﺎن ﺑﺎ ﻗﺎﺑﻠﻴﺖﻫﺎي ﻣﺘﻨﻮﻋﻲ از ﻗـﺒـﻴـﻞ ارﺳـﺎل‬

‫ﭘﺲ از ﻋﻀﻮﻳﺖ در ﭘﺎﻳﮕﺎه ﻧﺸﺮﻳﻪ‪ ،‬و در ﺻﻮرت ﺗﻤﺎﻳـﻞ ﺑـﻪ ارﺳـﺎل‬

‫آﻧﻼﻳﻦ ﻣﻄﺎﻟﺐ و اﻣﻜﺎﻧﺎت ﺑﻲ ﻧﻈﻴﺮ دﻳﮕﺮ در ﺧﺪﻣﺖ ﻋﻼﻗﻪ ﻣﻨﺪان ﺑﻪ‬

‫ﻣﻄﻠﺐ‪ ،‬ﺑﺎ ﻣﺎ ﺗﻤﺎس ﺑﮕﻴﺮﻳﺪ و درﺧﻮاﺳﺖ ارﺗﻘﺎي ﺳﻄﺢ‪ ،‬از ﻋﻀﻮ ﺑـﻪ‬

‫اﻳﻦ رﺳﺎﻧﻪ ﻓﺮﻫﻨﮕﻲ ﻣﻲﺑﺎﺷﺪ‪.‬‬

‫ﻧـﻮﻳﺴـﻨــﺪه ﻧـﻤـﺎﻳــﻴـﺪ‪ .‬ﺑــﺎ ارﺗـﻘــﺎي ﺳـﻄـﺢ ﺑـﻪ ﻧــﻮﻳﺴـﻨــﺪه‪،‬‬

‫ﺑﺮاي ﻋﻀﻮﻳﺖ در ﭘﺎﻳﮕﺎه ﻧﺸﺮﻳﻪ ﻛﺎﻓﻲﺳﺖ ﺗﺎ ﺷﻨﺎﺳﻪ ﻛﺎرﺑﺮي و رﻣـﺰ‬

‫ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺟﻤﻊ اﻋﻀﺎي ﻓﻌﺎل اﻳﺮاﻧﻴﺎن ﻣﻲ ﭘﻴﻮﻧﺪﻳﺪ‪ .‬اﻳﻦ اﻣﺮ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻟـﺔ‬

‫ورود ﺧﻮد را اﻳﺠﺎد و ﻧﺸﺎﻧﻲ اﻟﻜﺘﺮوﻧﻴﻚ ﺧﻮد را وارد ﻧﻤﺎﻳﻴﺪ ﺗـﺎ ﺑـﻪ‬

‫ﭘﺬﻳﺮﻓﺘﻦ اﺳﺎﺳﻨﺎﻣﻪ و ﻣﻠﺰوﻣﺎت آن ﺗﻠﻘﻲ ﻣﻲﮔﺮدد‪.‬‬

‫ﺧﺎﻧﻮاده اﻳﺮاﻧﻴﺎن ﺑﭙﻴﻮﻧﺪﻳﺪ‪.‬‬ ‫اﻳﺮاﻧﻴﺎن ﻣﺸـﺘـﺎﻗـﺎﻧـﻪ در‬ ‫اﻧـــﺘـــﻈـــﺎر‬ ‫ﻫــﻤــﻜــﺎري‬ ‫ﺷﻤﺎﺳﺖ‪.‬‬

‫‪8‬‬

‫ﺷﻤﺎرة ﭼﻬﻞ و ﭘﻨﺞ ‪ -‬اﺳﻔﻨﺪ‪1390‬‬


Iranians Social and Cultural Monthly of Iranians in Edmonton

March 2012 – Esfand 1390

45 Year 5, No.5

‫ﻋﻜﺲ از ﺳﺮوش ﺧﺰراﻳﻲ‬

 Editor’s note: Our laughs and tears

2



the prayer

3

To Asghar

4

Grandpa's font

5

Silence

6



Editor: Pegah Salari This issue’s writers: Pegah Salari, Farnaz Farhidi Hesam Yazdanpanahi, Nima Pourparhizgar, Vahid Haghighat Page Designer: Mona Saedi Photos: Soroush Khazraei, Safaneh Mohaghegh-Neyshabouri Cover Photos: Academy Awards 2012 (F) Silver Skate Festival-Edmonton (R) Executive Board: Nima Yousefi, Khosrow Naderi, Mohsen Nicksiar Hesam Yazdanpanahi

1390‫ اﺳﻔﻨﺪ‬- ‫ﺷﻤﺎرة ﭼﻬﻞ و ﭘﻨﺞ‬


Issuu converts static files into: digital portfolios, online yearbooks, online catalogs, digital photo albums and more. Sign up and create your flipbook.