ماهنامهی ادبیات گمانهزن
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن 1389
sadasdasd
ماهنامهی ادبیات گمانهزن
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن 1389
دبیر بخش سیاستگذاری:
مهدی بنواری
سردبیـــــر مجلــــه:
شیرین سادات صفوی
هیــــأت تحریریــــه
محمد حاج زمان ،بهزاد قدیمی ،سمیه کرمی
همکــاران ایـن شـماره:
محمدحسین عبدالهی ثابت ،جواد فعال علوی ،کاتارینا ورزی، بهروز جمشیدیکیا ،فرزین سوری
صفحــــــهآرایــــی:
محبوبه آقاجانی
نشـــــــانی وبـــگاه: پـــست الکترونیـــک:
تکذیبنامه :کلیهی مطالب مجله در قالب تحقیقاتی و بوده و برای آشنایی مخاطب عالقمند با مباحث موجود در ادبیات گمانهزن و آثار شاخص این ژانر منتشر شدهاند .با توجه به ویژگیهای این ژانر داستانهای منتشر شده همگی خیالپردازانه بووده و مبلغ اعتقاد خاصی نیستند.
حق نشر :کلیهی حقوق نشر مطالب مجلهی شگفتزار محفوظ بوده و نشر مجدد محتوای نگارش و برگردان تنها با اجازهی کتبی س اجازهنامهها و مجوزهای مربوط در وبگاه آکادمی یا بر اسا فانتزی مجاز است .نادیده گرفتن این خقوق مالکیت معنوی بر اساس قوانین مؤلفین و مصنفین قابل پیگرد قانونی است. پخش :انتشار الکترونیک ،بارگزاری مجدد ،ارسال برای دیگران چاپ برای استفادهی شخصی و یا عمومی به صورت غیر انتقاعی؛ مورد تشویق و تأیید گروه ادبیات گمانهزن است. www. fantasy.ir mag@fantasy.ir
فهرست
سخن ماه 4.......................................................................................................
داستان
رودخانه استایکس سرباال میرود 7................................................................ دن سیمونز/سمیه کرمی
دست قانون35................................................................................................. هری هریسون/شیرین سادات صفوی
تبعیدیها – قسمت دوم و آخر57.................................................................. مهدی بنواری
مقاله
رویکرد ساختاری و اجتماعی هاینالین به بنمایههای علمیتخیلی 74....... جواد فعال علوی
یازده قانون برای نوشتن داستان علمیتخیلی کوتاه 101................................ تری بیسون/محمد حاج زمان
معرفی کتاب
محکوم به منشور 107...................................................................................... آلن دین فاستر/کاتارینا ورزی
پاورقی
عزلت – قسمت دوم 112.................................................................................
اورسوال کی .لگویین/سمیه کرمی
سخن ماه رابرت هاینالین که سال 1941سخنران افتخاری سومین گردهمایی بینالمللی علمیتخیلی در دنور ایاالت متحده بود ،اینطور گفت« :من مدتهاست علمیتخیلی میخوانم و در این راه همان پروسهای را پشت سر گذاشتهام که همگی شما تجربه کردهاید :نارضایتی والدین و تمسخر و نگاههای عجیب از سوی دوستان و نزدیکان به خاطر خواندن آنچه آن را «آت و آشغال» میدانستند .طرفداران علمیتخیلی لبهی مرز دیوانگی راه میروند .ما همان احمقهای دیوانهای هستیم که داستانهای عجیب و غریب میخوانیم و روی جلد کتابها و مجلههای مورد عالقهمان ،پر از موجودات ناشناخته و ماشینهای مسخره و غیرقابل باور است .اگر چنین کتابی در خانهتان داشته باشید و دوستی به دیدنتان بیاید ،حتماً کتاب را با
شک و تردید برانداز خواهد کرد و میپرسد واقعاً آدمی هستید که از این چیزها بخوانید یا نه .بسته به جوابتان ،ممکن است دوستتان همیشه طور دیگری ،با نگاهی مشکوک به شما نگاه کند». جذابیت علمیتخیلی و فانتزی در چیست که گروهی را اینطور به خود جلب کرده و گروه دیگری را اینطور در مقابلشان قرار میدهد؟ در هیجان داستان؟ مگر چنین هیجانی در داستانهای اکشن و پلیسی وجود ندارد؟ در ماجراجوییهای خارقالعادهای که خواننده را وادار به تجربهی شرایط متفاوت میکند؟ نمونههایی از این ماجراجوییها در ژانرهای دیگر
ادبیات به وفور دیده میشود -مث ً ال یک شکارچی ببر که به میانهی جنگل ناشناختهای میرود یا یک سرباز روس در دوران جنگ جهانی دوم که پشت جبهههای دشمن سرگردان میشود .چه چیزی است که بین عتف و دیگر ژانرهای ادبی تفاوت میگذارد؟ شاید بیشترین چیزی که خواننده از یک داستان علمیتخیلیفانتزی انتظار دارد ،رفتن به جایی فرای مرزهای تخیل شخصی خود است .هر کسی قدرت خالقه دارد و میتواند خیالبافی کند .حتا قدرت تخیل را نشانهای از هوش افراد دانستهاند:
4
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
هر چه قدرت تخیل بیشتر و تخیالت فرد دقیقتر و واضحتر و پیچیدهتر ،هوشمندی و درایت فرد هم بیشتر .پس آن چیزی که ما طرفداران علمیتخیلی با خواندن این «آت و آشغال»ها به دنبالش هستیم ،گسترده کردن مرزهای تخیل خود است .تصوری از جادو در ذهن داریم ،اما بیشتر خوشحال میشویم اگر این جادو را جزیی شده و دقیقتر ،به صورت محصول ذهنی دیگر ببینیم .میتوانیم به مفهوم سفر در فضا و زمان فکر کنیم ،اما با لذت و ولع داستان سفر در فضا با سفینههای خارقالعاده را میخوانیم و جذب میکنیم. یکی از مهمترین دغدغههای انسان ،یافتن سرگرمی است .چیزی که وقتهای خالی و اوقات فراغت او را پر کند و در عین حال ،لذت به همراه داشته باشد .برخی به ورزش روی میآورند ،بعضی کارهای هنری انجام میدهند ،و بعضی دوست دارند وقتهای خالی خود را با تصور غیرممکنها پر کنند .شاید بتوان گفت عتف یکی از بهترین راههای سرگرمی است که انسان تا به حال کشف کرده است ،چرا که انواع تازهای از تفریح را با خود به همراه میآورد که در واقعیت امکانپذیر نیستند .کجا میشود کوئیدیچ بازی کرد؟ تا به حال مسابقهی سرعت سفینههای خورشیدی برگزار شده است؟ هاینالین میگوید تنها تفاوت انسان با سایر حیوانات ،این است که انسان عالوه بر امروز، تصوری از دیروز و فردا هم دارد .مهمترین نمود این تفاوت ،خواندن و نوشتن است .ما درسهای دیروز را نوشته و با خواندن آنها ،برای آینده تصمیم گرفته و برنامه میریزیم .در واقع ما همزمان در گذشته و حال و آینده زندگی میکنیم .این مسأله به خصوص در مورد طرفداران عتف صحت دارد .چرا که آنها بیشتر از هر کس دیگری از زندگی در زمانی غیر از حال لذت میبرند. بنابراین دفعهی بعدی که کسی با نگاهی عجیب شما را برانداز کرد و پرسید آیا واقعا چنین «آت و آشغال»هایی را میخوانید ،سینهتان را جلو داده و با افتخار از هوشمندی باالی طرفداران عتف یاد کنید .و در نهایت ازشان بپرسید خودشان چقدر از دیدن آواتار لذت بردهاند! بهمن - 1389شیرین سادات صفوی
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
5
رودخانه استایکس سر باال میرود دن سیـمونز سمیه کرمی مقدمه از هارلن الیسون پس آنگاه زمانی فرا خواهد رسید که آشکار میشود دیگر نمیتوان کار نوین یا مهمی انجام داد و شخص مجموعهی داشتههایش را بیرون میآورد و شروع به طبقهبندی چیزهای ارزشمندی میکند که قابلیت ارائه کردن به بازماندگان را داشته باشند .اینجا یک عمل شایسته ،آنجا یک حرکت شجاعانه ،در این سال یک داستان ارزشمند گفته شد ،در آن جریان مهم اجتماعی .اگر بچههایی در کار باشند ،ثبت میشوند .اگر دهه عضویت در یک ِ دوستان خوب .همسر .مهربانی به حیوانات کتابهایی در کار باشند ،یادداشت میشوند. ِ کوچک و کپهای که نامت باالی آن نوشته میشود .اما آن نشانهای افتخاری که رویشان حساب کرده بودی ،همه به خاکستر تبدیل شدهاند. فراموشی فرهنگی .گذشته دفن شده .چه کسی نامی از کریسپوس آتوکس ( )1یا ادوارد ِ
یاشینکی ( ،)2بتی پِیج ( )3یا وندل ویلکی ( ،)4پریچر رو ( )5یا ممفیس مینی دوگالس ( )6شنیده؟ هفت نفر در تمام .فقط من و تو و پنج نفر دیگر.
کام ً ال مشخص است که وقتی از این دنیا رفتم کسی به خاطر نخواهد آورد من مردی بودم ِ دست بساز زمین آبرسان را از که اولین بار ل ِنی بروس را منتشر کردم ،که دویست هکتار ِ
بفروشها نجات دادم ،که یک بار ،دست تنها حریف یک دزد ماشین شدم و در یک موقعیت دیگر هویت یک دزد را تشخیص دادم و در دستگیریاش مؤثر بودم ،که من با Bاسرارآمیز مکاتبه داشتم و اولین کتابِ داستان کوتاههایش را منتشر کردم ،که من بودم که معمایی نویسان آمریکا را ترغیب کردم به نویسندگان و ویراستارهایی که مطلب به آنتولوژیهایشان ِ
اهدا میکنند ،دستمزد بپردازند.
این چیزها برای من مهم هستند؛ اما وقتی که من از این دنیا بروم ،آن اتفاقاتی که افتادهاند هم
از این دنیا میروند .جایزههایی که برنده شدم ،ماجراجوییهایی که با میتولوژی درآمیختند،
7
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
عشقی که آن قدر با بیدرایتی به هدر رفت ...تمامش در آین ه غبارآلود میشود و آینه را با یک پارچهی سفید میپوشانند و وسایل قدیمی را یک گوشه انبار میکنند و بعد یک شب، وقتی هوا سرد میشود ،وسایل قدیمی را برای سوزاندن ،خرد میکنند .آنوقت چه کسی هست که بگوید وقتی این شخص زنده بود چه چیزی برایش مهم بود ،یا آن شخص چگونه اثری از خود بر جای گذاشت؟ در اقیانوس زمان ،فقط شانس مطلق است که چند تایی از فراموشی نجات پیدا میکنند. این حس دائم در من رو به قوی شدن است که از میان تمام شانسهایی که به من روی آوردهاند ،طنابهایی که برای نجات از اقیانوس زمان به سویم پرتاب شدهاند ،بهترین تکه چوبی که بتوانم رویش سوار شوم ،این حقیقت است که من دن سیمونز را کشف کردم. اوه بله ،کلمهی درستی به کار بردم .من او را کشف کردم. یک کتاب رکورد وجود دارد که استان فِ ِربرگ جمعآوری کرده و نامش هست ایاالت
متحدهی آمریکا (بخش اول :سالهای آغازین) .یکی از بخشهای آن ،آلبوم مالقات کریستف کلمب با سرخپوستهای روی ساحل است .کلمب به آنها میگوید« :من پیدایتان کردم!»
و آنها پاسخ میدهند« :ما گم نشده بودیم ،میدانستیم اینجا هستیم ».بنابراین کلمب عبارتش را تصحیح میکند و میگویدُ : «خب ،باالخره من شما را اینجا روی ساحل کشف کردم ».و آنها به نوعی موافقت میکنند که قضیه خیلی گیجکننده است ،اما ُخب به درک.
به روشی تقریباً مشابه من هم دن سیمونز را کشف کردم .بداخالق و سرخپوست روی ساحل.
داستانش ارزش گفتن دارد ،چون می توان از این تکه درس تاریخی-ادبی مرتبط با موضوع، درس مهمی گرفت .و اگر مطرحش کنم ،شاید آیندگان یادداشت بردارند. دوستان نزدیک َدن است ،اما آن سازماندهندهی ماجرا ا ِد برایانت ( )7بود که حاال یکی از ِ
زمان همدیگر را نمیشناختند .من و اد خیلی وقت بود که دوستان صمیمی بودیم .فکر کنم به همین خاطر بود که به او اجازه دادم اسمم را به عنوان یکی از نویسندگان بازدیدکننده از «همایش نویسندگان در راکی» وارد کند .همایش در کالج کلرادو ماونتین برگزار میشد. تابستان سال 1981بود ،هوا گرم و مرطوب بود و من از برگزاری کارگاه با داستانهای یک
8
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
گروه نویسندهی مشتاق که نسبت به آدمهای مستعدی که من در همایشهای مختلف با آنها کار کرده بودم ،فقط عالقهمند غیرحرفهای به نظر میرسیدند ،وحشت داشتم. شرایط فیزیکی جلسات کارگاه برای برقراری ارتباط با دانشآموزان چندان مساعد نبود؛ یک کالس درس خفه و دلتنگ با صندلیهای دستهدار .از آن صندلیهای ناراحت و سخت که وقتی کالس سوم بودیم از دستشان رنج میکشیدیم .صندلیها در چند ردیف قرار گرفته بودند ،یک سکو هم برای «آموزگار» برپا شده بود که مقابل شرکتگنندگان قرار بگیرد .البد قرار بود از آن ارتفاع کلماتِ خردمندانهی نویسندهای روی زمیننشینان فرو ببارد. در مقایسه با حلقهی گرم و اطمینان بخش مبلها و صندلیهای راحتی در یک کارگاه کالریون ،این یک کابوس بود ...در آن کارگاهها همه میتوانستند چهرهی یکدیگر را به راحتی ببینند و رهبر گروه هم موقعیت رهبری باالتری نسبت به دانشآموزان نداشت .و این گروه بزرگتر از آنی بود که بشود به هر شخص رسید. وقتی یک روز قبل از کارگاه رسیدم ،به من یک دسته دستنوشتهداده شد که باید در کارگاه بررسی میشدند؛ اما هیچ راهنمایی در کار نبود که داستانها به چه ترتیبی باید مورد بررسی قرار گیرند .پس من آنها را به طور تصادفی خواندم و از کیفیت مطالب چندان تحت تاثیر قرار نگرفتم .امیدوار بودم همینطوری به داستانی که قرار است اول باشد ،بر بخورم.
طبیعتاً تمام شب را دقیقاً مشغول خواندن آنهایی بودم که قرار بود در طول هفتهی بعد بررسی شوند. بنابراین وقتی صبح روز بعد وارد سرسرای ساختمان شدم و دیدم همه مشغول خوردن دونات و قهوه هستند ،فهرست را بررسی کردم .شادمانی من را تصور کنید وقتی فهمیدم به سه چهار داستانی که برای بررسی فهرست شده بودند ،حتا یک نگاه نیانداخته بودم. بالفاصله نسخههایی از داستانهای خوانده نشده را از آن دسته جدا کردم ،یک گوشهی خلوت در کتابخانه برای خودم پیدا کردم و شروع کردم به خواندن .سه داستان اول چندان خاص نبودند ،اما قابل قبول بودند .چهارمی واقعاً افتضاح بود .به پنجمی نرسیدم ...شروع
جلسه را یکی از کارکنان منطقه اعالن کرد.
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
9
به کالس وارد شدم ،ردیفهای پر را دیدم ،صندلی خالی روی سکوی کم ارتفاع را دیدم که منتظر من بود؛ انگار من یک موعظهگر خپل باشم که آمده تا برای جهانیان موعظه کند. قلبم فرو ریخت ودانستم صبح بسیار سختی در پیش دارم. یک چیز را بگویم :من اعتقاد ندارم که «هرکسی میتواند بنویسد ».میشود این طوری گفت که هر کسی که مقدار کمی توانایی خواندن دارد و حداقل میداند چطوری از زبان استفاده کند ،میتواند کلمات را در قالب یک دنبالهی منسجم به هم بچسباند .که البته این استعداد برای نوشتن نامه ،یا تز دکترا کافی است ،یا شاید برای سرگرم کردن خودش با «تالشهای خالقانه ».اما برای نویسنده شدن (—)8و نه مؤلف بودن ( ،)9یعنی مثل تراژدیهایی همچون جودیث کرنتز ( ،)10اریک سیگال ( ،)11وی سی اندروز ( ،)12سیدنی شلدون ( )13و بسیار دیگرانی که نام بردنشان را به خودتان واگذار میکنم -شخص باید موسیقی را بشنود .بهتر از این نمیتوانم توصیفش کنم .فقط باید بتواند موسیقی را بشنود .دستور زبان ممکن است ِد ُفرم شده باشد ،امالی کلمات ناجور باشد و موضوع داستان بدشکل ،اما
میتوانید بگوید دستپخت یک نویسنده بوده است .آن موسیقی صفحه را پر میکند ،حاال حتا اگر با انتخابهای نامناسب قطع و وصل بشود .و فقط غیرحرفهایها و غیرخالقهای بیاحساس ممکن است جور دیگری فکر کنند. وقتی من را برای ادارهی یک کارگاه استخدام میکنند ،این را وظیفهی خودم میدانم که
دربارهی کار کام ً ال صادق باشم .ممکن است به شخصه برای کسی که دارد برای رویای نویسند ه شدن تالش میکند و نمیتواند موسیقی را بشنود ،احساس همدلی داشته باشم، اما اگر قرار بود راه ساده را انتخاب کنم و فقط از «جریحهدار کردن احساساتِ دیگران» خودداری کنم -که احساساتِ خودم هم شاملش میشود ،چون هیچکس دوست ندارد یک هیوالی بیاحساس شناخته شود -آن وقت است که به حرفهی خودم و صاحبکاران خودم
خیانت و همچنین به عالقهمندی خود دانشجویان خیانت کردهام .از نظر من (که قطعاً میتواند اشتباه باشد ،درست مثل نظر هر کس دیگری) ،دروغ گفتن به کسی که استعدادش
را ندارد ،بدترین حالت دروغگویی است .و حتا فقط عدم صداقت نیست ،بلکه بزدلی است.
10
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
فلنری اوکانر یک بار گفت« :هر جا میروم از من میپرسند که آیا دانشگاه جلوی نویسنده شدن مردم را میگیرد؟ نظر من این است که دانشگاه به قدر کافی جلوی نویسنده شدن را نمیگیرد .چه بسیارند پرفروشترینهایی که یک معلم خوب میتوانست جلویشان را بگیرد». به روشی مشابه ،من این کار را وظیفهی دشوار خود میدانم که تا جایی که میتوانم جلوی «مؤلفهای امیدوار» را بگیرم. چون شما نمیتوانید جلوی یک نویسندهی واقعی را بگیرید .صدها بار در مطالب چاپ شده این را گفتهام .اگر دست یک نویسندهی واقعی را بشکنی ،با پا یا دماغش داستان مینویسد. وقتی مقابل چشمان نگران مردان پیر و جوان و زنان پیر و جوان نشستم ،همچون طرز فکری داشتم .همهشان امیدشان را جمع کرده بودند که شاید یک معلم بهشان بگوید یک
شانسی دارند( .من عم ً ال برگزاری کارگاه را کنار گذاشتهام .نمیتوانم دردی را که به نام وظیفهی مقدس خوب نوشتن باعث میشوم ،تحمل کنم .بگذارید یک نفر دیگر این کار را بکند). یکی از نویسندگان که اسمش در باالی فهرست بود ،جای دیگری بود؛ به گمانم در یک جلسهی مشاعره .پس دربارهی داستان دوم صحبت کردیم .قبل از این که خودم دربارهی آن اثر صحبت کنم ،از حاضران در اتاق نظرشان را دربارهی دیگر حاضران کارگاه پرسیدم. نظرها خیلی به دردبخور نبودند .همان چیزهای متداول« ،دوستش داشتم ».یا «من بهاش هشتاد و شش میدهم ،ضرباهنگ خوبی دارد که میشود با آن رقصید».و ...اما هیچ نظر عمیقی در کار نبود و البته نیازی هم به هیچ نظر عمیقی نبود :یک نوشتهی قابل قبول بود، اما نه چیزی بیشتر از آن. برای داستان سوم هم اوضاع به همین منوال بود .اما بعد به داستان چهارم رسیدیم؛ یک کلیشهی درهم و برهم غیرقابل درک که بدون هیچ زیبایی سرهم شده بود.در حقیقت تک به ِ تک کلمات غلط نوشته شده و با بدترین آراستگیهای ظاهری کسانی که (به قول استنلی الینز) «عشق خواندن را با استعداد نوشتن اشتباه گرفتهاند» ،تزیین شده بودند .میدانستم
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
11
این یکی تبدیل به یک میانپردهی ناخوشایند میشود. نظرات حاضران کم بود .بیشتر افراد آنجا حداقل توانایی این را داشتند که وقتی با یک نوشتهی افتضاح به معنای واقعی کلمه رو به رو میشوند ،تشخیصش دهند .پس به عقب تکیه دادند و وقتی من درخواست کردم بیشتر نظر دهند و نظری دریافت نکردم ،احساسی واقعی از ناآرامی اتاق را پر کرد .تنش همچون تنشی بود که یک بندباز روی طنابی بلند برای اولین بار که مرگ را به مبارزه میطلبد حس میکند. درخواست کردم آقای محترمی که این داستان را نوشته خودش را معرفی کند .اگر قرار بود این کار را انجام دهم ،حداقل باید آن قدر شجاع باشم که صاف توی چشمانش نگاه کنم. مردی میان سال بود ،بلند و الغراندام .به نظر آشفته ولی خیلی مهربان بود .دستش را بلند کرد .اسمش را به خاطر نمیآورم. و به او گفتم .به او گفتم با توجه به امکانات خودم ،بر اساس سالها ویراستار و منتقد و برگزار کنندهی کارگاه و شرکت کنندهی کارگاه بودن ،به خاطر یک عمر خواندن و تالش برای پیروز شدن بر کمی و کاستیهای نوشتههای خودم ،بر اساس تمام چیزهایی که دربارهی خوب نوشتن میدانم و به آنها معتقدم و یا فکر میکنم ،به نظر میرسد که او -از دید من -کوچکترین استعدادی برای نوشتن ندارد .نه حتا یک مقدار کوچک و به دردبخور استعداد .به کل هیچ استعدادی ندارد .قصد توهین و جدل نداشتم ،من فقط رک و راست اصل قضیه را به او گفتم. وقتی من صحبت میکردم ،فضای اتاق گرفته شد .برخی شرکتکنندگان بیشتر در صندلیهایشان فرو رفتند ،انگار داشتند تالش میکردند از نظر من پنهان شوند .دیگران رویشان را برگرداندند و دستشان را مقابل چشمشان گرفتند .روی چهرهی برخیهایشان نگاهی را دیدم که باید شبیه به نگاه سربازان در میدان جنگ باشد ،وقتی که با احساس گناه و رهایی میبینند که گلوله به مرد کنار دستیشان در سنگر برخورد کرده. هیچ راهی نبود که بدون شرح دادن صفحه به صفحهی بیارزشی و به درد نخوری کاری که او انجام داده بود ،متوقف شوم.
12
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
در نهایت متوقف شدم .بعد از او پرسیدم که آیا این اولین داستانش بود یا قب ً ال هم چیزی برای چاپ ارسال کرده. او مرد خوبی بود ،بسیار محجوب بود و بدون هیچ نوع خصومتی به من پاسخ داد .او گفت: «من شصت و چهار رمان نوشتهام .هیچکدامشان هرگز منتشر نشدهاند ».قلبم برای او به درد آمد .اما چه کاری از دستم ساخته بود؟ گفتم« :شاید باید وقتتان را روی هنری صرف کنید که در آن استعداد بیشتری دارید». مسن خوب. سرش را تکان داد .گویی هیچکس دیگری در اتاق نبود؛ فقط من بودم و آن مرد ِ
با صدایی محکم به من گفت« :به آنچه گفتید احترام میگذارم .گمانم قصد دارید صادق
باشید و چیزی را میگویید که به آن معتقد هستید .اما من ناراحت نمیشوم .من میخواهم بنویسم و به این کار ادامه خواهم داد .اما از شما متشکرم ».من هر هفته به آن مرد که نامش را هم به خاطر ندارم فکر میکنم .هر وقت مینشینم که بنویسم به او فکر میکنم. اما مشخص بود که در آن موقع باید یک استراحت کوتاه میدادم. نمیشد بدون استراحت ادامه دهیم .باید میگذاشتم همهشان ماجرا را قبول کند .پس به آنها گفتم پانزده دقیقه دیگر بازگردند .اتاق در یک چشم به هم زدن خالی شد .هیچکس هم نیامد تا با من صحبت کند یا سؤالی بپرسد .ترسیدم نکند تأثیر مخربی گذاشته باشم؛ مهم نیست چقدر به آنچه میگفتم صادقانه باور داشتم ،وظیفهام این بود که صاف و ساده باشم. عادت نداشتم در راهرو به دانشجوها ملحق شوم .میدانستم از بازگشتن به کالس اکراه دارند ،احتماالً چون از رفتار من وحشت داشتند و البد داشتند آروز میکردند کاش یک مدرس دیگر را انتخاب کرده بودند .من که سرزنششان نمیکنم .یک کابوس بودم. پس داستان پنجم را برداشتم که روی بقیه بود .مهم نیست چقدر حالم بد بود ،وظیفه داشتم قبل از پایان استراحت ،داستان بعدی را بخوانم .اما اتاق و دورنمای من هر دو غمبار بودند .بیچاره آن کسی که داستان پنجم را نوشته بود. عنوانی محقر داشت ،اما گشایشی قوی داشت و خوب نوشته شده بود .یادم هست با خودم
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
13
گفتم ،خدا را شکر .حداقل دیگر الزم نیست خون به پا کنم. پس به خواندن ادامه دادم. ناگهان جایی در میانهی داستان فهمیدم که در حال گریستن هستم .و هنگامی که داستان به پایان رسید ،منقلب شده بودم .همانگونه که پس از خواندن یک شاهکار ادبی منقلب میشویم. به راهرو رفتم .به هوای تازه نیاز داشتم .و بعد در راهرو ،عدهای روی زمین نشسته و گریه میکردند ،عدهای کنار دیوارها ایستاده و گریه میکردند .بیشترشان گریه میکردند .این دیگر چیزی بیش از یک داستان در یک رقابت ساده بود .یک نویسندهی واقعی راه به قلب ما پیدا کرده بود. وقتی بازگشتیم ،عنوان را خواندم و گفتم حاال میتوانیم دربارهاش بحث کنیم. عدهی کمی دست بلند کردند که نظر بدهند .اما همهی آنها که صحبت کردند ،از داستان تعریف کردند .بعد انگار که یخ بقیه هم آب شده باشد ،همه بدون نوبت گرفتن ،شروع کردند با هم صحبت کردن و گفتن از این که چقدر داستان منقلبشان کرده. بعد که نوبت به نقد من رسید ،همه با ناراحتی نگاهم کردند .داشتند با خودشان فکر میکردند یعنی این وحشی از داستان به این خوبی هم ایراد خواهد گرفت؟ یعنی زبانش همین قدر تلخ و تیز است؟ من گفتم« :حاال بگویید دن سیمونز کیست؟» مرد ساکتی در ردیف سوم یا چهارم که پیشتر متوجهش نشده بودم ،دستش را بلند کرد. به نظر میرسید اوائل دههی چهارم زندگیاش باشد .ظاهری معمولی داشت. فقط برخی از چیزهایی که به او گفتم یادم هست: «این چیزی که نوشتید ،فقط یک داستان خوب یا قابل قبول یا فقط یک ایدهی اصلی نیست .بلکه یک داستان بینظیر است .چیزی که شما خلق کردهاید ،یک شگفتی است .این همان چیزی است که نویسندهها دربارهاش میگویند «این یعنی خوب نوشتن»».
14
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
«نوشتن هنری فوقطبیعی است؛ مرحلهای از هنر است که فقط پس از سالها پیشزمینه و هراس سراغ نویسنده میآید .ایدهی داستان اصیل است و پر از مفاهیم انسانی .چیزی که شما اینجا خلق کردهاید ،پیش از این که شما این رویا را ببینید، در این دنیا وجود نداشته». «حاال آقای سیمونز ،من با این حرفها زندگی شما را برای همیشه عوض کردم. شما یک نویسنده هستید». * پس از آن بین الیسون و سیمونز پیوند دوستی ایجاد شد .پس از انتشار هایپریون ،الیسون در یک مکالمهی تلفنی به سیمونز گفت: «یک بار حقیقتی را به تو گفتم که گفتم زندگی تو را به کل تغییر خواهد داد. آن موقع حرفم را باور کردی؟» سیمونز« :بله». الیسون« :حاال اگر یک حقیقت دیگر به تو بگویم که باز هم زندگیات را تغییر خواهد داد ،باور میکنی؟»
«بله». « َدن ،تو مشهور خواهی شد .نه فقط پولدار ،چون این بخش راحت قضیه است ،بلکه یکی از مهمترین نویسندههای دوران ما خواهی شد. بیگانهها نامت را خواهند دانست و در خیابان تو را میشناسند. مردم از تو درخواست نصیحت میکنند و بازرگانان سعی میکنند خودشان را به تو بچسبانند .چیزی که دارم به تو میگویم این است؛ تو نه فقط یک نویسندهی بزرگ ،بلکه یک نویسندهی مشهور خواهی شد .بهتر است از حاال این را بدانی و خودت را برایش آماده کنی».
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
15
مختصری دربارهی دن سیمونز دن سیمونز متولد 1948آمریکا است و تحصیالت دانشگاهیش در رشتهی زبان انگلیسیاست. مشخصهی بارز آثار او تلفیق ژانرهایی همچون وحشت ،فانتزی و علمیتخیلی است و شناختهترین و ستودهترین اثرش سری هایپریون است .شاید بتوان «هایپریون» را که جلد اول از یک مجموعهی چهارجلدی است ،مهمترین اثر دن سیمونز نویسندهی آمریکایی داستانهای علمیتخیلی محسوب کرد. از این مجموعهی چهارجلدی گاهی با عنوان «سرود هایپریون» ( )14هم نام برده میشود. کتابهای این مجموعه به ترتیب عبارتند از : -1
هایپریون ()Hyperion
-2
سقوط هایپریون ()Fall of Hyperion
-3
اِندیمیون ()Endymion
-4
قیا ِم اندیمیون ()The Rise of Endymion
سیمونز با اولین داستان کوتاهش به نام «رودخانهی استایکس سرباال میرود» شناخته شد. هارلن الیسون ،نویسنده و منتقد مشهور ادبیات علمیتخیلی ،در مقدمهای که بر این داستان ِ کاشف استعداد دن سیمونز نامیده است. کوتاه نوشته ،خودش را کتابِ اول هایپریون ،جوایز هوگو ،لوکاس BritisSF ،Japan Hugo ،و چندین جایزهی تخیلی نوین یک نقطهی عطف محسوب میشود. دیگر را به خود اختصاص داده و در علمی ِ
سایر کتابهای این مجموعه و همچنین بسیاری دیگر از آثار دن سیمونز چندین و چند جایزهی معتبر علمیتخیلی را برنده شدهاند .فهرست کامل جوایزی که سیمونز برنده شده
شخصی او موجود است و به راستی که او رکورددار جوایز ادبیات گمانهزن است. در وبسایت ِ
همانطور که پیشتر گفته شد ،مشخصهی مهم آثار سیمونز تلفیق ژانری است .او یک داستان پریان را با استفاده از عناصر علمیتخیلی چنان مینویسد که در نهایت نتیجه مانند
16
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
یک داستان فانتزی است .یکی از منتقدین در نقدی که بر هایپریون نوشته چنین گفته که: تکنولوژی بسیار عینی گفتهی آرتور سی کالرک هستند که هر «داستانهای سیمونز مثال ِ ِ
پیشرفته ،غیرقابل تشخیص از جادوست ».سیمونز تمام عناصر فانتزی را در داستانهایش استفاده میکند و در نهایت با پیدا کردن یک توضیح و تفسیر علمی برایشان ،آنها را امکانپذیر مینمایاند. از دیگر نکاتِ برجستهی آثار سیمونز ،استفاده از عناصر ادبیات کالسیک ،نظیر چهرهها ،آثار و اشعار معروفِ آن دوران است .این مسئله را در هر دو اثر مهم سیمونز ،یعنی چهارگانهی جلدی ایلیوم و الیمپوس میتوان دید. هایپریون و دو ِ از این آثار میتوان نتیجه گرفت که سیمونز عالقه و دلبستگی عمیقی به ادبیات کالسیک دارد و چهرههای ادبی چون شکسپیر ،پروست ،دانته و شعرای دوران کالسیسیم را میستاید .این شخصیتها و دیگر شخصیتهای ادبی ،حضوری همیشگی و دائمی در آثار سیمونز دارند. ایلیوم یکی دیگر از آثار مطرح سیمونز ،به نوعی بازنویسی ایلیاد هومر محسوب میشود .در این اثر سیمونز ،ایلیاد را با نثری مشابه به ترجمهی انگلیسی آن اثر و در بستری علمیتخیلی و شگفتانگیز از نو سروده و شخصیتهای ایلیاد را به زندگی بازگردانده و در عین حال پیرنگ رمان پرآوازهی پروست ،یعنی «در جستجوی زمان از دست رفته» نقشی بسیار مهم در آیندهی بشریت ایفا کند. اما داستان «رودخانهی استیکس سرباال میرود» ،اولین اثر اوست و از پیچیدگی خاص پیرنگ داستانهای سیمونز بسیار دور است.
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
17
رودخانهی استایکس سرباال میرود آنچه بیش از همه بدان عشق میورزی ،ماندنی است جز آن هر چه هست فانی است آنچه بیش از همه دوست میداری ،از تو ستانده نخواهد شد حقیقی توست. آنچه بیش از همه بدان عشق میورزی ،میراث ِ ا ِزرا پاوند)15(.
پایان به خاکسپاری ،پس از این که تابوت را پایین مادرم را بسیار دوست داشتم .پس از ِ
گذاشتند ،خانواده به منزل برگشت و منتظر بازگشتش شد.
در آن زمان تنها هشت سال داشتم .از آن مراسم اجباری خیلی کم یادم مانده .یادم هست پیراهن سال قبلم خیلی تنگ بود و کراواتِ ناآشنا هم همچون کمندی دور گردنم بود. یقهی ِ خوری آن نشینی رسمی زیادی زیبا بود .مشروب یادم هست که رو ِز ماه ژوئن برای آن دورهم ِ ِ صبح دایی ویل را یادم هست و آن بطری جک دنیلز که وقتی از مراسم خاکسپاری به روز ِ سمت خانه میرفتیم ،در دست گرفته بود .چهرهی پدرم را به خاطر دارم.
خانوادگی آن روز هیچ جایگاهی نداشتم و نشینی بعدازظهر بسیار طوالنی بود .در دورهم ِ ِ
لیوان گرم شدهی نوشابه از یک اتاق به اتاق بزرگترها من را ندیده گرفتند .داشتم با یک ِ
دیگر میرفتم که باالخره به حیاط پناه بردم.
حتا آن دورنمای بازی و خلوت را هم چهرههای چاق و رنگپریده که از پنجرهی همسایه خیره شده بودند ،ویران کرده بود .منتظر بودند .به امید این که یک نگاهی بیندازند .احساس میکردم دلم میخواد فریاد بزنم و به طرفشان سنگ پرتاب کنم .به جای این کارها روی
الستیک کهنهی تراکتور که به جای جعبهی شن ازش استفاده میکردیم ،نشستم .کام ً ِ ال به شدن رنگ قرمز را که چالهای کوچک عمد نوشابهی قرمز را داخل شن خالی کردم و پخش ِ درست میکرد ،تماشا کردم.
18
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
حاال دارند بیرون میآوردندش. ِ خاک برهنه کوبیدم .تابِ زنگزده ترک خورد و به طرف تاب رفتم و با خشم پاهایم را به یک پایهی آن از زمین بیرون آمد. نه احمق جان ،تا حاال دیگر بیرونش آوردهاند .حاال دارند او را به ماشینهای بزرگ متصل میکنند .یعنی باید خون را دوباره به بدنش پمپ کنند؟ به بطریهای آویزان فکر کردم .ساسهای چاق و قرمزی را به خاطر آوردم که در تابستان به سگمان چسبیده بودند .با عصبانیت به باال تاب خوردم و حتا وقتی که به باالترین مرحله رسیده بودم ،باز هم به شدت پاهایم را حرکت میدادم. اول انگشتانش تکان میخورند؟ یا چشمانش مانند جغدی که از خواب بیدار شود ،باز میشوند؟ به باالترین نقطهی تاب خوردنم رسیدم و پریدم .یک ثانیه بیوزن بودم و مثل سوپرمن باالی زمین معلق مانده بودم ،مثل روحی که از جسمش پرواز کند .بعد جاذبه من را به سوی خود کشید و به سختی روی دستها و زانوهایم فرود آمدم .کف دستانم خراشیده شدند و رد علفها روی زانوی راستم ماند .مادرم عصبانی میشد. ویترین مغازهی آقای فلدمن حاال دارند راه میبرندش .شاید دارند مثل یکی از مانکنهای ِ
لباس تنش میکنند.
برادرم سیمون ( )16به حیاط پشتی آمد .اگرچه سیمون فقط دو سال از من بزرگتر بود، انسان سالخورده .موهای بورش اما آن روز بعدازظهر برای من مثل یک بزرگسال بود .یک ِ
که مثل موهای من همان اواخر کوتاه شده بودند ،روی پیشان ِی رنگ پریدهاش ریخته بود. چشمانش خسته به نظر میرسیدند .میشود گفت سیمون هرگز سر من داد نزده بود .اما آن روز این کار را کرد.
«بیا تو ،تقریباً وقتش شده». در ایوان پشتی ،دنبالش رفتم .بیشتر خویشاوندان رفته بودند ،اما از اتاق پذیرایی صدای
دایی ویل ( )17شنیده میشد .داشت فریاد میکشید .ما در راهرو ایستادیم که گوش کنیم.
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
19
«به خاطر خدا ،ل ِس ( ،)18هنوز وقت هس ،نمیتونی این کارو بکنی». «تا حاال تمام شده». «به ...یا عیسی مسیح ...به بچهها فکر کن». میتوانستیم زمزمهی صداها را بشنویم و میدانستیم که دایی ویل دارد باز هم مشروب مینوشد .سیمون دستش را روی لبش گذاشت .سکوت برقرار شد. مالی قضیه فکر کن .چیزه ...چقده ...؟ بیست و پنج درص ِد تمام «ل ِس ،فقط به بخش ِ
داراییات .به مدت چند سال ل ِس؟ به بچهها فکر کن .این کار چه بالیی سر اونا »... «انجام شده ،ویل!»
قب ً ال هرگز آن لحن صدا را از پدر نشنیده بودیم .لحنش مشاجرهای نبود ،نه مثل وقتی که او و دایی ویل آخرشبها دربارهی سیاست بحث میکردند .مثل آن زمانی که برای اولین بار مادر را از بیمارستان به خانه آورده بود و با من و سیمون حرف زده بود ،غمگین نبود. ختم کالم بود. ِ
صحبتهای بیشتری شد .دایی ویل شروع کرد به فریاد کشیدن .حتا سکوت هم سرشار از
خشم بود .به آشپزخانه رفتیم تا یک کوکا برداریم .هنگامی که دوباره به راهرو بازگشتیم، چیزی نمانده بود دایی ویل که داشت به سرعت خانه را ترک میکرد ،به ما برخورد کند .در پشت سرش کوبیده شد .او هرگز دوباره وارد خانهی ما نشد. مادر را درست پس از تاریکی به خانه آوردند .من و سیمون داشتیم منظره را از پنجره تماشا میکردیم و میتوانستیم احساس کنیم که همسایهها دارند نگاه میکنند .فقط خاله بستگان نزدیکمان باقی مانده بودند .وقتی پدر ماشین را دید ،توانستم هلن و چند تایی از ِ
کش سیا ِه دراز، شگفتیاش را حس کنم .نمیدانم منتظر چه چیزی بودیم ،شاید یک نعش ِ
مثل همانی که صبح آن روز مادر را به گورستان برده بود.
لباس آنها با یک تویوتای زرد آمدند .چهار مرد دیگر با مادر در ماشین بودند .به جای ِ
رنگی آستین کوتاه پوشیده بودند. رسمی مشکی که پدر به تن داشت ،آنها پیراهنهای ِ یکی از مردان از ماشین پیاده شد و دستش را برای کمک به طرف مادر دراز کرد.
20
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
میخواستم از در بیرون بدوم و از پیادهرو به سمت مادر بروم ،اما سیمون مچ دستم را گرفت و ما همانجا در راهرو ایستادیم .پدر و بقیهی بزرگترها در را باز کردند. آنها در نور چراغ گازی باغچه ،از پیادهرو آمدند .مادر میان دو مرد بود ،اما آنها در واقع کمکی به راه رفتنش نمیکردند ،فقط قدری هدایتش میکردند .مادر پیراهن آبی روشنی به تن داشت که درست پیش از بیمار شدن ،از اسکات ( )19خریده بود .انتظار داشتم رنگ پریده و بیمار باشد ،مثل وقتی که از شکاف الی در اتاق خواب نگاهش کرده بودم ،پیش از ن که کارمندان ادارهی کفن و دفن بیایند و جسمش را ببرند .اما چهرهاش گلگون و سالمت آ بود ،حتا میشد گفت برنزه. هنگامی که روی اولین پله قدم گذاشتند ،میتوانستم ببینم آرایش زیادی بر چهره دارد. مادر هیچوقت آرایش نمیکرد .آن دو مرد نیز گونههای گلگون داشتند .هر سه نفرشان یک جور لبخند به لب داشتند. گمان کنم هنگامی که داخل خانه شدند ،همهی ما به جز پدر ،قدمی به عقب برداشتیم .او دستانش را روی بازوهای مادر گذاشت و مدتی طوالنی نگاهش کرد ،بعد گونهاش را بوسید. فکر نکنم مادر او را بوسیده باشد .لبخندش هیچ تغییری نکرده بود .اشک روی چهرهی پدرم جاری شد .شرمزده شده بودم. احیاگران داشتند چیزهایی میگفتند .پدر و خاله هلن سر تکان دادند .مادر همانجا ایستاده بود ،هنوز لبخند مالیمی بر لب داشت و در همان حال که مر ِد لباسزرد با پدر صحبت و شوخی میکرد و به پشتش میزد ،آن مرد را با احترام نگاه میکرد .سپس نوبت ما شد که مادر را در آغوش بگیریم .خاله هلن ( )20سیمون را به جلو هدایت کرد و من هنوز دست سیمون را چسبیده بودم .سیمون گونهی مادر را بوسید و به سرعت پیش پدر بازگشت .من دستانم را دور گردنش حلقه کردم و لبهایش را بوسیدم .دلم برایش تنگ شده بود. پوستش سرد نبود .اما متفاوت بود. داشت صاف من را نگاه میکرد .بکستر ،سگ ژرمن شپردمان ،شروع کرد به ناله کردن و ناخن کشیدن به در.
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
21
پدر ،احیاگران را به کتابخانه برد .ما گوشههایی از مکالمه را در راهرو شنیدیم. « ...اگر بهش مثل یک سکته فکر کنی »... «چقدر طول میکشه که اون »... «متوجه هستید که مالیات ده درصد الزم است ،به خاطر مراقبتهای ماهیانه و »... زنان خانواده ،حلقهای دور مادر تشکیل داده بودند .لحظهی ناخوشایندی بود ،تا این که همه متوجه شدند ،مادر صحبت نمیکند .خاله هلن دست دراز کرد و گونهی خواهرش را لمس کرد .مادر لبخند زد و همین طور لبخند زد. پدر بازگشته بود و صدایش گرم و بلند بود .او توضیح داد که چطور قضیه شبیه به یک سکتهی خفیف بود ،آیا دایی ریچارد یادمان هست؟ در همین حین پدر مرتب مردم را بوسید و از همه تشکر کرد. احیاگران لبخند به لب و با برگههای امضا شده رفتند .خویشاوندان باقیمانده هم بالفاصله بعد از آن یکی یکی رفتند .پدر همه را تا انتهای پیادهرو بدرقه کرد ،لبخند میزد و با آنها دست میداد. پدر گفت« :این جوری بهش فکر کنید که انگار مریض بوده و خوب شده .فکر کنید از بیمارستان برگشته». خاله هلن آخرین شخصی بود که رفت .مدتی طوالنی کنار مادر نشست و به آرامی با او صحبت کرد ،چهرهاش را در جستجوی پاسخ میکاوید .پس از مدتی خاله هلن به گریه افتاد. پدر همانطور که خاله را تا ماشین میبرد گفت« :این جوری بهش فکر کن که انگار از مریضی خوب شده .فکر کن از بیمارستان برگشته». خاله هلن که هنوز گریه میکرد سری تکان داد .فکر کنم آن چیزی را که من و سیمون میدانستیم ،او هم میدانست .مادر از بیمارستان به خانه برنگشته بود .مادر از گور به خانه برگشته بود. هفتهی اول ،پدر با مادر در یک اتاق میخوابید ،همانجا که همیشه میخوابید. صبحها چهرهاش پف کرده بود و وقتی ما داشتیم صبحانه میخوردیم ،به ما سر میزد .بعد
22
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
به کتابخانهاش میرفت و روی مبل بزرگ آنجا میخوابید. مالیم دمپاییهای مادر به زمین راهرو شبها طوالنی بودند .بارها خیال کردم صدای برخورد ِ
را شنیدم و تنفسم متوقف شد ،منتظر بودم در باز شود .اما باز نشد .نور ماه روی پاهایم افتاده بود و قسمتی از کاغذ دیواری نزدیک به کمد را روشن میکرد .الگوی گلها شبیه به
چهرهی هیوالیی بزرگ و غمگین بود .درست پیش از سپیده ،سیمون از روی تختش خم شد و گفت« :بگیر بخواب احمق ».من هم همین کار را کردم. تابستان بسیار گرم بود .هیچکس با ما بازی نمیکرد ،پس من و سیمون با همدیگر بازی میکردیم .پدر فقط صبحها در دانشگاه کالس داشت .مادر در خانه حرکت میکرد و گیاهان را فراوان آبیاری میکرد .یک بار من و سیمون دیدیم دارد به گیاهی آب میدهد که وقتی در بیمارستان بود ،خشک شده و از جایش منتقل شده بود .آب روی قسمت باالیی کابینت جاری شده و روی زمین میریخت .مادر اصال توجه نکرد. وقتی مادر از خانه بیرون میرفت ،به نظر میرسید جنگلی که پشت خانهمان بود او را به خود میخواند .شاید هم تاریکی بود .سیمون و من دوست داشتیم پس از غروب ،در حاشیهی جنگل بازی کنیم ،پروانهها را در یک شیشه میگرفتیم و یا با پتو چادر میساختیم ،اما پس از این که مادر شروع به قدم زدن در آنجا کرد ،سیمون عصرها را داخل خانه و یا در باغچهی جلویی میگذراند .من همان پشت میماندم ،چون گاهی اوقات مادر سرگردان میشد و من باید دستش را میگرفتم به سمت خانه بر میگرداندم. مادر هر چه پدر به او میگفت میپوشید .گاهی اوقات پدر عجله داشت که به کالس برسد پشم کلفت و میگفت «:لباس قرمزه رو بپوش ».و بعد مادر یک روز گرم جوالی را در ِ
میگذراند .اما او عرق نمیکرد .گاهی اوقات پدر صبحها به او نمیگفت که پایین بیاید و بعد او تمام روز را در اتاقخواب میماند تا پدر برگردد .آن روزها تالش میکردم سیمون را متقاعد کنم حداقل با من به طبقهی باال بیاید و همراه با من نگاهی به او بیندازد ،اما سیمون فقط به من خیره میشد و سرش را تکان میداد .پدر بیشتر مشروب میخورد ،مثل دایی ویل و به خاطر هیچ و پوچ سر ما داد میکشید .من همیشه وقتی پدر داد میکشید گریه
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
23
میکردم ،اما سیمون دیگر هرگز گریه نمیکرد. مادر هرگز پلک نمیزد .در ابتدا متوجه نشده بودم ،اما بعد وقتی متوجه شدم او هرگز پلک نمیزند ،احساس بدی داشتم .اما باعث نشد کمتر دوستش داشته باشم. من و سیمون هیچکدام شبها خوابمان نمیبرد .در گذشته مادر ما را به تخت میبرد و برایمان داستانهایی طوالنی از جادوگری به نام یَندی میگفت که وقتی ما با سگمان بازی
نمیکردیم ،او را به ماجراجوییهای بزرگ میبرد .پدر نمیتوانست از خودش قصه بسازد، دیوان پاوند مینامید ،برایمان میخواند .من بیشتر چیزی را که اما از کتاب بزرگی که آن را ِ
میخواند متوجه نمیشدم ،اما کلمات احساس خوبی داشتند و من عاشق آوای کلماتی بودم
که پدر میگفت یونانی هستند .حاال دیگر پس از دستشویی رفتن ،کسی به ما سر نمیزد. چند شبی تالش کردم برای سیمون قصه بگویم ،اما قصههایم خوب نبودند و سیمون از من خواست دست بردارم. روز چهارم جوالی ،تامی ویِدِر ِمیِر ( )21که سال گذشته با من در یک کالس بود ،در استخر شنایی که به تازگی ساخته بودند ،غرق شد. آن شب همهی ما در حیاط پشتی نشستیم و آتشبازی باالی محوطهی مخصوص آتشبازی را که نیم مایل دورتر بود ،تماشا کردیم .نمایشهای زمینی را به خاطر جنگل حفاظتشده نمیشد دید ،اما فشفشههای هوایی روشن و واضح بودند .در ابتدا انفجار رنگها را میدیدم و پس از چهار پنج ثانیه به نظر میرسید که صدا به نور میرسد .برگشتم تا چیزی به خاله هلن بگویم و دیدم که مادر دارد از پنجرهی طبقهی دوم تماشا میکند .صورتش در مقابل تاریکی اتاق بسیار روشن بود و به نظر میرسید رنگها همچون مایعات از روی چهرهاش جاری هستند. کمی پس از چهارم بود که سنجاب مرده را پیدا کردم .سیمون و من داشتیم در جنگل حفاظت شده شوالیه و سرخپوست بازی میکردیم .ما نوبتی یکدیگر را پیدا میکردیم ...به نوبت شلیک میکردیم و روی علفها میمردیم تا دوباره بازی را از نو آغاز کنیم .اما این بار من نمیتوانستم سیمون را پیدا کنم .اما به جایش ،محوطهی خالی را پیدا کردم.
24
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
مکانی پنهانی بود که با بوتههای به پرپشتی پرچین خودمان محاصره شده بود .هنوز در حال خزیدن زیر شاخهها ،روی دستها و زانوهایم بودم که سنجاب را دیدم .بزرگ و قرمز بود و چند وقتی از مرگش میگذشت .سرش تقریباً به پشت بدنش چرخانده شده بود .کنار یکی
از گوشهایش خون خشک شده بود .پنجهی چپش مشت شده بود ،اما دیگری روی یک شاخه رها مانده بود ،انگار که در حال استراحت باشد .چیزی یک چشمش را بیرون آورده بود ،اما چشم دیگرش بیتفاوت به چتر شاخهها خیره مانده بود .دهانش قدری باز بود و دندانهایی را نمایان میساخت که به طرز حیرتآوری بزرگ بودند و ریشههاشان زرد شده بود .همانطور که نگاه میکردم ،زنبوری از دهانش بیرون آمد ،دور پوزهاش گشت و داخل آن چشمی شد که خیره مانده بود. با خودم فکر کردم ،به این میگویند ُمرده.
بوتهها در نسیمی نامحسوس تکان میخوردند .از ماندن در آنجا ترسیدم و آنجا را ترک کردم ،یک راست به جلو خزیدم و از میان شاخههای کلفت که به لباسم گیر میکردند عبور
کردم. در پاییز به مدرسهی النگفلو ( )22رفتم ،اما خیلی زود به یک مدرسهی خصوصی منتقل میان خانوادهی احیاشدگان و دیگران تبعیض قائل میشدند. شدم .در آن روزها ِ
.بچهها ما را مسخره میکردند و رویمان اسم میگذاشتند و هیچکس با ما بازی نمیکرد. در مدرسهی جدید هم کسی با ما بازی نمیکرد ،اما دیگر با اسامی بد صدایمان نمیکردند. اتاق خوابِ ما کلید برق نداشت ،یک حباب قدیمی داشت که سیمی از آن آویزان بود .برای روشن کردنش باید نیمی از اتاق را در تاریکی طی میکردم و در جایی که سیم بود دنبالش میگشتم تا پیدایش کنم .یک بار ،وقتی سیمون شب بیدار مانده بود که تکالیفش را انجام دهد ،تنهایی از پلهها باال رفتم .در تاریکی داشتم دستم را به اطراف تکان میدادم که سیم را پیدا کنم ،که دستم به چهرهی مادر خورد .دندانش سرد و لیز بود .دستم را عقب کشیدم و یک دقیقه در تاریکی ایستادم ،سپس سیم را پیدا کردم و چراغ را روشن کردم.گفتم« :سالم ِ تخت خالی سیمون نگاه میکرد. مادر ».روی لبهی تخت نشستم و نگاهش کردم .داشت به
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
25
گفتم« :دلم برات تنگ شده بود ».چیزهای دیگری هم گفتم ،اما کلمات با هم قاطی میشدند و احمقانه به نظر میرسیدند ،پس فقط آنجا نشستم و دستش را نگاه داشتم، منتظر شدم در پاسخ دستم را فشار دهد .دستم خسته شد ،اما همانجا نشستم و انگشتانش را نگاه داشتم ،تا این که سیمون باال آمد .در درگاه ایستاد و ما را نگاه کرد .پایین را نگاه کردم و دست مادر را رها کردم .پس از چند دقیقه مادر رفت. دانشجوهای کالسهای پدر همین طور کمتر و کمتر میشدند ،تا این که او باالخره یک مرخصی ساالنه گرفت که کتابش دربارهی ا ِزرا پاوند را بنویسد .تمام آن سال را خانه بود، ِ اما چیز زیادی ننوشت .گاهی اوقات صبح را در کتابخانهی شهر میگذراند ،اما ساعت یک به
خانه برمیگشت و تلویزیون تماشا میکرد .پیش از شام شروع به مشروب نوشیدن میکرد و تا دیر وقت جلوی تلویزیون میماند .من و سیمون هم گاهی اوقات با او بیدار میماندیم، اما بیشتر چیزهایی را که تماشا میکرد دوست نداشتیم. همون موقعها بود که رویاهای سیمون هم شروع شدند .یک روز صبح در راه مدرسه برایم از رویاهایش گفت .گفت رویا همیشه یک جور است .هنگامی که خوابش میبرد، خواب میبیند هنوز بیدار است و دارد یک کتاب کمیک میخواند .بعد کتاب را روی میز کنار تخت میگذارد و کتاب روی زمین میافتد .هنگامی که خم میشود تا برش دارد ،دست مادر از زیر تختش بیرون میآید و مچ دست سیمون را با دست سفیدش میگیرد .سیمون گفت دست مادر خیلی قوی بود و یک جورایی سیمون میدانست مادر میخواهد او را کنار خودش زیر تخت بکشد .او تا جایی که میتوانست محکم به پتوها چنگ میانداخت ،اما میدانست در عرض چند ثانیه مالفهها لیز میخورند و او میافتد. او گفت باالخره رویای شب گذشتهاش قدری متفاوت بوده .این بار مادر سرش را از زیر تخت بیرون آورده بود .سیمون گفت مثل این بود که یک مکانیک ماشین از زیر ماشین به بیرون ُسر بخورد .او گفت مادر داشت به او نیشخند میزد؛ لبخند نبود ،بلکه یک نیشخند
باز .سیمون گفت که دندانهایش نوکتیز شده بودند.
از من پرسید« :تو هیچوقت خوابهای این مدلی ندیدی؟» میدانستم از این که به من گفته
26
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
پشیمان است. گفتم« .نه ».من مادر را دوست داشتم. آوریل آن سال ،دوقلوهای فارل ِی ( ،)23اتفاقی خودشان را داخل یک سردخانهی متروک چی ما درست بیرون پارکینگشان گیر انداختند و خفه شدند .خانم هارگیل ( ،)24نظافت ِ
پیدایشان کرد .توماس فارلی تنها پسری بود که هنوز هم سیمون را به خانهشان دعوت
میکرد .حاال دیگر سیمون فقط من را داشت. درست پس از روز کارگر و شروع مدرسه بود که سیمون نقشههایی برای فرار ما کشید .من نمیخواستم فرار کنم ،اما سیمون را دوست داشتم .او برادرم بود. «کجا قرار است برویم؟» او گفت« :از اینجا بیرون میرویم ».که خیلی جواب درست و حسابی نبود. سیمون مقداری وسیله کنار گذاشته و یک نقشهی شهری هم برداشته بود .او مسیر حرکتمان را کشیده بود ،مسیر از میان جنگل محافظت شده و پل بتونی روی رودخانهی شرمن در ن که از هیچ خیابان مهمی عبور خیابان الورل میگذشت؛ تمام راه تا خانهی دایی ویل ،بیآ کنیم. سیمون گفت« :میتونیم بیرون چادر بزنیم ».پارچهای را که بریده بود نشانم داد« .دایی ویل میذاره توی مزرعه کمکش کنیم .بهار آینده که به مزرعهاش میره ،میتونیم باهاش بریم». غروب خانه را ترک کردیم .دوست نداشتم پس از تاریکی برویم ،اما سیمون گفت پدر تا فردا صبح که بیدار شود متوجه رفتنمان نمیشود .من کولهپشتی کوچکی داشتم که پر از غذاهایی بود که سیمون از یخچال کش رفته بود .او هم چیزهایی را در یک پتو پیچیده بود و به وسیلهی پارچه به پشتش بسته بود .هنوز قدری روشن بود ،تا این که به اعماق جنگل رسیدیم .رودخانه غلغل صدا میکرد ،شبیه به صدایی بود که شب مرگ مادر از اتاقش میآمد .ریشهها و شاخهها چنان انبوه بودند که سیمون مجبور بود تمام مدت چراغ قوهاش را روشن نگاه دارد و انگار این کار باعث میشد هوا تاریکتر شود .زیاد پیش نرفته بودیم
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
27
که متوقف شدیم ،سیمون طنابش را میان دو درخت بست .من پتو را رویش انداختم و هر دومان اطراف را برای پیدا کردن سنگ جستجو کردیم. تاریکی شب سر و صدای ساندویچ سوسیس دودیمان را در تاریکی خوردیم و نهر هم در ِ
قورت دادن بیرون میآورد .چند دقیقهای صحبت کردیم ،ولی انگار صدایمان بسیار ضعیف
بود و پس از مدتی هر دو روی زمین سرد خوابمان برد .ژاکتهایمان را دورمان پیچیده بودیم ،سرهایمان روی بستهی نایلون بود و تمام صداهای جنگل در اطرافمان ادامه داشت. نیمهشب بیدار شدم .بسیار ساکت بود .هر دویمان زیر ژاکتها خودمان را جمع کرده بودیم و سیمون داشت ُخ ُ رخر میکرد .برگها از حرکت ایستاده بودند ،حشرات رفته بودند و حتا ورودی چادر دو مثلث روشن در تاریکی ایجاد کرده بود. نهر هم دیگر صدا نمیکرد. ِ در حالی که قلبم میکوبید ،نشستم.
وقتی سرم را نزدیک ورودی بردم ،چیزی برای دیدن وجود نداشت .اما دقیقاً میدانستم چه چیزی آن بیرون است .سرم را زیر ژاکتم بردم و از کنار چادر فاصله گرفتم. منتظر ماندم تا چیزی از آن سوی پتو لمسم کند .ابتدا فکر کردم مادر دنبالمان میآید، به مادر فکر کردم که به دنبال ما در جنگل راه میرود و شاخههای تیز به چشمانش فرو میروند .اما مادر نبود. چشم آن سنجاب مرده بود و شب در چادر کوچکمان سرد و سنگین بود .به سیاهی ِ میخواست داخل شود .برای اولین بار در زندگیام متوجه شدم تاریکی با نور صبح به پایان
نمیرسد .دندانهایم داشتند به هم میخوردند .کنار سیمون خودم را جمع کردم و قدری از گرمای او را گرفتم .نفسش روی گونهام آرام و مالیم بود .پس از مدتی بیدارش کردم و گفتم وقتی خورشید طلوع کرد باید به خانه بازگردیم و من با او نمیروم .خواست با من بحث کند ،اما بعد چیزی در صدایم شنید ،چیزی که درک نمیکرد و فقط از خستگی سری تکان داد و به خواب رفت. صبحگاه ،پتو از شبنم تر بود و انگار پوستمان هم تر شده بود .وسایل را جمع کردیم ،سنگها را در همان الگویی که چیده بودیم رها کردیم و به سمت خانه بازگشتیم .صحبت نکردیم.
28
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
وقتی به خانه رسیدیم ،پدر خواب بود .سیمون وسایلمان را در اتاق خواب انداخت و سپس بیرون و در نور خورشید رفت .من به طبقهی پایین رفتم. پایین خیلی تاریک بود ،اما بدون روشن کردن چراغ ،روی یک صندلی چوبی نشستم. صدایی از گوشههای تاریک نمیآمد ،اما میدانستم مادر آنجاست. باالخره گفتم« :ما فرار کردیم ،اما برگشتی ،.فکر من بود که برگردیم». از میان شکافِ باریک پنجرهها چمن سبز را میدیدم؛ آبپاشی با یک صدای بلند شروع به کار کرد .جایی در خانهی یکی از همسایهها بچهها داشتند فریاد میکشیدند .من حواسم فقط به سایهها بود. گفتم« :سیمون قصد داشت برود ،من بودم که مجبورش کردم برگردیم .فکر من بود که برگردیم». چند دقیقهی دیگر هم نشستم ،اما چیز دیگری به ذهنم نرسید که بگویم .بالخره بلند شدم، لباسم را از تن بیرون آوردم و رفتم باال که چرتی بزنم. یک هفته پس از روز کارگر ،پدر اصرار کرد برای تعطیالت به ساحل برویم .عصر جمعه حرکت کردیم و یک راست به سمت اوشنسیتی رفتیم .مادر در صندلی عقب تنها نشسته عقبی استیشن کنار هم بود .پدر و خاله هلن جلو بودند .من و سیمون هم در قسمت ِ چپیده بودیم ،اما او حاضر نشد گاوها را با من بشمارد و یا با من صحبت کند و یا حتا با
اسباببازیهایی که آورده بودم بازی کند. ما در هتلی قدیمی درست در کنار تفریحگاه ساحلی ساکن شدیم .سایر احیاباورهایی که در گروه سهشنبههای پدر بودند ،آن مکان را پیشنهاد کرده بودند .اما آنجا بوی کهنگی و پوسیدگی میداد و دیوارهایش موش داشتند .راهروها سب ِز رنگ و رو رفته بودند ،درها سبزی تیرهتر و تنها یکی از سه چراغ روشن میشد .راهروها هزارتویی گنگ بودند و باید دو تا پیچ را میگذراندیم تا یک آسانسور پیدا کنیم .همه به جز سیمون تمام شنبه را داخل مقابل دستگاه تهویهی بیرمق نشستند و تلویزیون تماشا کردند .حاال تعداد خانه ماندند و ِ بیشتری از احیاشدگان در اطراف بودند و میتوانستی صدایشان را بشنوی که در راهروهای
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
29
تاریک به این سو و آن سو حرکت میکنند .پس از غروب آفتاب کنار ساحل رفتند و ما هم بهشان ملحق شدیم. تالش کردم وسائل راحتی مادر را فراهم کنم .حولهی ساحل را برای او روی زمین گذاشتم و چهرهاش را به سوی دریا چرخاندم .در آن زمان ماه باال آمده بود و نسیمی خنک داشت میوزید .ژاکت مادر را روی شانههایش گذاشتم .پشت سرمان نورهای پیادهرو روی تفریحگاه ساحلی میافتاد و ترن هوایی با سر و صدا حرکت میکرد. اگر صدای پدر آنقدر عصبانیام نکرده بود ،نمیرفتم .او بسیار بلند صحبت میکرد و بیخودی میخندید ،بعد از یک بطری در یک کیف قهوهای مقدار زیادی مینوشید .خاله هلن خیلی کم صحبت کرد ،اما با اندوه پدر را تماشا میکرد و وقتی پدر میخندید ،تالش میکرد لبخند بزند .مادر با آرامش نشسته بود ،پس من بلند شدم و به پیادهرو رفتم تا سیمون را پیدا کنم .بدون او تنها بودم .آن مکان خالی از خانوادهها و کودکان بود ،اما ترن هوایی هنوز در حرکت بود .هر چند دقیقه یک بار وقتی ترن هوایی تیزترین شیرجهاش را میرفت ،صدای جیغ و فریاد از چند تایی از واگنها بلند میشد .یک هاتداگ خوردم و اطراف را گشتم ،اما سیمون هیچ کجا نبود. هنگامی که داشتم به ساحل باز میگشتم ،پدر را دیدم که خم شد و گونهی خاله هلن را سریع بوسید .مادر قدمزنان رفته بود و من سریع پیشنهاد دادم که بروم و پیدایش کنم، فقط به این خاطر که اشکهای خشم را که در چشمانم بودند پنهان کنم .در امتداد ساحل قدم زدم و از مکانی که دو نوجوان هفتهی گذشته غرق شده بودند گذشتم .چندتایی از ِ نزدیک آب نشسته بودند ،اما هیچ اثری از احیاشدگان آن اطراف بودند .با خانوادههایشان مادر نبود .داشتم فکر میکردم برگردم که فکر کردم زیر اسکلهی ساحلی حرکتی دیدم. آن پایین به طرز شگفتانگیزی تاریک بود .نوارهای باریک نور که از شکافهای میان پیادهروی باالس سر داخل میشدند ،تیرکهای چوبی را به اشکال مختلف در میآوردند. صدای پا و غرشهای تفریحگاه همچون مشتهایی که بر در تابوت کوبیده شوند به گوش میرسیدند .آنگاه ایستادم .تصوری ناگهانی داشتم از این که تعداد زیادیشان آنجا در
30
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
تاریکی هستند .تعداد زیادی بودند و مادر هم میانشان بود .الگوهای باریک نور از رویشان عبور میکرد و میتوانستی اینجا یک دست و آنجا یک چشم خیره ببینی .اما آنجا نبودند. مادر هم آنجا نبود .چیز دیگری بود. نمیدانم چه چیز من را بر آن داشت که باال را نگاه کنم .صدای پاهایی از باال میآمد. چرخشی بسیار آرام ،چیزی داشت در سایهها حرکت میکرد .میتوانستم ببینم از کجا روی تیرکهای حائل باال رفته ،کتانیاش را گذاشته بود و خودش را روی یک الوار پهنتر باال کشیده بود .خیلی سخت نبود .هزاران بار مثل آن از جایی باال رفته بودیم .یکراست به چهرهاش خیره شدم ،اما طنابها را اول شناختم. مرخصی یکسالهاش نرفت و پدر پس از مرگ سیمون تدریس را رها کرد .هرگز دنبال ِ
یادداشتهایش دربارهی کتاب پاوند همراه با روزنامههای سال قبل در زیرزمین انبارشدند.
احیاگرها کمکش کردند کاری به عنوان یک سرایهدار در مرکز خرید آن نزدیکی کاری پیدا
کند و معموالً پیش از دو صبح به خانه باز نمیگشت.
پس از کریسمس به یک مدرسهی شبانهروزی رفتم که دو ایالت آنطرفتر بود .آن موقع، احیاگرها موسسهای باز کرده بودند و خانوادههای بیشتری داشتند سراغشان میرفتند. بعدها موفق شدم با یک کمکهزینهی دانشجویی کامل به دانشگاه بروم .بر خالف عهدمان، من آن سالها به ندرت به خانه برمیگشتم .در آن چند دیداری هم که داشتیم ،پدر همیشه مست بود .یک بار با او مشروب خوردم و در آشپزخانه نشستیم و با هم گریه کردیم .موهایش تقریباً به طور کامل ریخته بود و فقط چند تار سپید اطراف سرش مانده بود ،چشمانش
در چهرهی پرچین و چروک غرق شده بودند .الکل تعداد بیشماری رگهای خونی پاره در گونههایش ایجاد کرده بود و به نظر میرسید آرایش او از مال مادر بیشتر باشد. خانم هارگیل سه روز قبل از فارغالتحصیلیام تلفن کرد .پدر وان حمام را با آب گرم پر کرده بود و به جای این که رگش را بزند ،تیغ را در امتداد رگش فرو کرده بود .پلوچارت ()25 زندگیاش را خوانده بود .دو روز گذشته بود تا این که خانهدار پیدایش کرد و هنگامی که عصر روز بعد به خانه رسیدم ،وان حمام هنوز پر از َدلَمههای خون بود .پس از به خاکسپاری دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
31
سراغ نوشتههای قدیمیاش رفتم و دفتر خاطراتی را پیدا کردم که سال ها با خود نگاه داشته بود .آن را به همراه بقیهی یادداشتهای کتاب ناتمامش سوزاندم. علیرغم شرایطِ موجود ،قرارداد ما با موسسه برقرار ماند و همین من را طی چند سال آتی شغل من برایم چیزی مهمتر از یک کار است .من به کاری که انجام میدهم کمک کرد. ِ اعتقاد دارم .ایدهی من بود که چند تایی از ساختمانهای خالی مدارس را برای مراکز جدیدمان اجاره کنیم. هفتهی پیش در یک ترافیک گیر افتاده بودم ،و هنگامی که ماشین را به محل حادثه بردم و پیکر کوچک پیچیده در پتو و شیشهی شکسته را که همه جا ریخته بود دیدم ،متوجه شدم که جمعیتی از آنها هم کنار پیادهرو ایستاده .حاال دیگر تعدادشان خیلی زیاد است. در یکی از مجتمعهای عمومی در یکی از آخرین محالت شهر ،سهم داشتم؛ اما هنگامی که خانهی قدیمیمان برای فروش گذاشته شد ،بالفاصله از موقعیت برای خریدنش استفاده کردم .بسیاری از وسایل قدیمی را نگاه داشتهام و برخی دیگر را جایگزین کردهام ،بنابراین تقریبا همانطور است که بود .نگه داشتن یک خانهی قدیمی مثل این هزینهی زیادی دارد ،اما من پولم را با حماقت صرف نمیکنم .پس از کار ،بسیاری از کارمندان موسسه به بارها میروند ،اما من نه .پس از این که وسایل کارم را کنار میگذارم و میزهای استیل را ضدعفونی میکنم ،یکراست به خانه میروم .خانوادهام آنجا هستند .منتظر من هستند.
32
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
:پانویسها 1. Crispus Attucks
16. Simon
2. Edward Yashinsky
17. Uncle Will
3. Bettie Page
18. Less
4. Wendell Willkie
19. Scott
5. Preacher Roe
20. Helen
6. Memphis Minnie Douglas
21. Wiedermeyer
7. Ed Bryant
22. Longfellow
8. Writer
23. Farley
9. Author
24. Hargill
10. Judith Krantz
25. Plutarch
11. Eric Segal 12. V. C. Andrews 13. Sidney Sheldon 14. Hyperion Cantos 15. Ezra Pound
33
1389 بهمن ماه،2 شمارهی،دورهی نخست
دست قانون
هری هریسون
شیرین سادات صفوی
جعبه بزرگ و تابوت مانند و از جنس تخته سهال بود و به ظاهر یک تنی وزن داشت .یک یارو هیکلی جعبه را همینطور یکراست از در پاسگاه پلیس انداخت تو و سرش را انداخت پایین که برود .سرم را از روی دفتر روزانه بلند کردم و رو به نمای پشتی راننده کامیون صدا زدم: «این دیگه چه کوفتیه؟» راننده همانطور که داشت سوار میشد جواب داد« :من از کجا بدونم؟ من فقط تحویلشون میدم ،از زیر اشعه ایکس که ردشون نمیکنم .فقط میدونم صبح با موشک زمین رسیده». بعد بیشتر از آن چه الزم باشد روی گاز کامیون فشار آورد و ابر عظیمی از خاک سرخ به هوا بلند کرد. پیش خودم غرغری کردم« :دلقک .مریخ پر از دلقکه». وقتی جلو رفتم تا نگاهی به جعبه بیندازم ،قرچقرچ غبار را درست زیر دندانهایم احساس میکردم .حتماً رییس کریگ ( )1متوجه سر و صدا شده بود ،چون از دفترش بیرون آمد و کمک کرد جعبه را بلند کنیم و نگاهی بهش بیندازیم. با صدایی روراست پرسید« :به نظرت بمبه؟» «واسه چی کسی باید زحمت همچین کاری رو به خودش بده ...اون هم با این اندازه؟ اون هم این همه راه ،از زمین». موافق سری تکان داد و رفت تا از آن طرف نگاهی بهش بیندازد .هیچ کجای جعبه آدرس فرستندهای وجود نداشت .عاقبت مجبور شدیم دیلم را وارد عمل کنیم و من به جان سر جعبه افتادم .بعد از کمی زور زدن ،سر جعبه شل شد و افتاد. آن وقت برای اولین بار ،نگاهم به رخسار ند ( )2روشن شد .البته همگی خوشحال میشدیم که همان اولین نگاه ،آخرین هم میبود .ای کاش فقط درش را سر جایش میگذاشتیم و پس
35
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
میفرستادیمش زمین! حاال میفهمم وقتی میگویند صندوقچهی پاندورا ،منظورشان دقیقاً چیست. در عوض جفتی همانجا ایستادیم و مثل یک جفت ابله خیره ماندیم .ند بی حرکت دراز کشیده بود و نگاههایمان را جواب میداد. رییس گفت« :یه روبوت!» «عجب کشفی! کام ً ال مشخصه آکادمی پلیس رو با نمرههای بیست تموم کردی!» «هر هر! حاال اگر خیلی واردی ،سر در بیار اینجا چی کار میکنه». من آکادمی نرفته بودم ،ولی نامه را پیدا کردم .نامه از وسط کتاب گندهای توی یکی از کیسههای جعبه بیرون زده بود .رییس نامه را گرفت و بدون شوق و ذوق ِ آنچنانی ،شروع به خواندن کرد. «خوب ،خوب! یونایتد روبوتیکز ( )3آتشفشان زده که ...با استفادهی مناسب از روبوتها ،آنها در کار پلیس بسیار مفید فایده خواهند بود ...میخوان تو یه آزمایش میدونی کمکشون کنیم ...روبوت ضمیمه ،آخرین مدل آزمایشی است؛ صد و بیست هزار اعتبار ارزش داره». هر دو نگاهی به روبوت انداختیم و آرزو کردیم به جای آن ،پولش توی جعبه بود .رییس اخمی کرد و بیصدا و فقط با حرکت لب ،باقی نامه را دنبال کرد .نمیدانستم چطور باید روبوت را از آن جعبهی سه الیی بیرون بیاوریم. حاال آزمایشی بود یا هر چی ،ک ً ال تکه ماشین خوش قیافهای بود .یک یونیفرم آبی نفتی یکپارچه تنش بود ،ولی لبهی جیبها و قالبها و این جور چیزهایش ،طالیی بودند .حتماً یک نفر حسابی زحمت کشیده بود تا روبوت چنین قیافهای پیدا کند .امکان نداشت روبوتی لباس پوشیده ،بیشتر از این شبیه پلیس شود و قیافهاش به سمت دلقکها نکشد .انگار فقط یک نشان و یک اسلحه کم داشت .بعد متوجه درخشش اندک لنزهای چشمی روبوت شدم .تا آن موقع به ذهنم نرسیده بود که شاید این روبوت روشن باشد؛ ولی امتحانش مجانی بود. گفتم« :از جعبه بیا بیرون». روبوت به نرمی و سرعت یک موشک بیرون پرید و جفتپا جلویم فرود آمد و شق و رق ،احترام
36
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
گذاشت. «روبوت آزمایشی پلیس ،شماره سریال ،934B-456-XPOبرای انجام وظیفه گزارش میدهد ،قربان». صدایش ارتعاشی هشیارانه داشت و انگار میشد وزوز عضالت کشیده و کابلیاش را شنید. شاید بدنهاش از استیل ضدزنگ و مغزش از یک مشت سیم ساخته شده بود – ولی از نظر من که یک پلیس کارآموز تمام عیار بود .البته این قضیه که هم قد آدمیزاد بود و دو دست و دو پا و چنان یونیفرمی هم داشت ،در این امر بی تاثیر نبود .کافی بود کمی چشمهایم را لوچ کنم تا مقابلم ند ،پلیس کارآموز را ببینم .کارآموزی که تازه از دانشگاه بیرون آمده و مشتاق شروع کار بود .سرم را تکان دادم تا این توهم به پایان برسد .این فقط یک ماشین شش فوتی بود که خرخوانها و نابغهها برای سرگرمی خودشان رو کرده بودند. گفتم« :راحت باش ند». ولی هنوز دستش به نشانهی احترام باال بود« .آزاد باش .اگر اینقدر شق و رق وایسی ،لوله اگزوزت فتق میگیره .بعالوه ،من فقط گروهبان اینجام .رییس پلیس اینجا اون یکیه». ند نگاهی به سمتش انداخت و با همان حرکت نرم و برقآسا ،جلوی رییس خزید .وقتی ند دوباره جملهی آمادهی خدمت بودنش را تکرارکرد ،رییس طوری نگاهش میکرد انگار از زیر کاپوت یک ماشین بیرون پریده باشد. او همانطور که دور روبوت چرخ میزد و قیافهاش شبیه سگی در حین برانداز کردن یک شیر آتشنشانی شده بود ،گفت« :نمیدونم غیر از احترام گذاشتن و گزارش دادن کار دیگهای هم بلده یا نه». «تواناییها ،عملکردها و مسئولیتهای ممکنه برای روبوتهای آزمایشی پلیس در صفحات 184تا 213راهنما آمدهاند». وقتی ند توی جعبه پرید و با همان راهنمای کذایی برگشت ،لحظهای صدایش تن خفهای به خودش گرفت و بعد ادامه داد« :جزییات تفکیکی آنها در صفحات 1035تا 1267ضمیمه نیز آمدهاند».
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
37
رییس حتا اهل خواندن یک کمیکاستریپ هم نبود؛ بنابراین کتاب را که شش اینچ ضخامت داشت ،طوری که انگار بترسد گازش بگیرد ،در دستهایش چرخاند .وقتی حسابی دستش آمد که چقدر وزن دارد و شیرازهاش چقدر محکم است ،آن را روی میز من پرت کرد. بعد به طرف دفترش برگشت و گفت« :ترتیبش را بده .همینطور ترتیب روبوت رو .یه بالیی سرش بیار». تمرکز رییس هیچوقت زیاد نبود و همین حاال دیگر تا مرز سرریز شدن هم پیش رفته بود. من غرق فکر ،گشتی توی کتاب زدم .چیزی که هیچوقت از آن سر در نیاورده بودم ،روبوتها بودند؛ بنابراین اطالعات من در مورد آنها به اندازهی هر عالف سر خیابان بود .شاید حتا کمتر .کتاب پر از عکسهای شگفتانگیز ،معادالت ریاضی آنچنانی ،نمودارهای پیچ در پیچ و جدولهای هفترنگه و اینجور چیزها بود .احتیاج به دقت زیادی داشت .دقتی که آمادگی ارائه دادنش ،آن هم در آن لحظه را نداشتم .کتاب بسته شد و من نگاهی به جدیدترین کارمند شهر نهبندر انداختم. «یک جارو پشت دره .بلدی چطور ازش استفاده کنی؟» «بله قربان». «در اون صورت این اتاق رو جارو بزن و سعی کن کمترین میزان گرد و غبار رو توی هوا بلند کنی». روبوت هم راه افتاد و کار تر و تمیزی انجام داد. تماشا کردم که چطور ماشینی صد و بیست هزار اعتباری ،کپهای مرتب از آت و آشغال و گرد و غبار جمع کرد و با خودم فکر کردم چرا آن را به نهبندر فرستادهاند .احتماالً چون در تمام منظومهی شمسی هیچ پاسگاه پلیس دیگری به کوچکی و بی اهمیتی مال ما پیدا نمیشد. حتماً مهندسها فکر کردهاند اینجا نقطهی خوبی برای یک آزمایش میدانی است .اگر این ماشین منفجر هم میشد ،کسی اهمیت چندانی نمیداد .احتماالً یک روزی در آیندهی دور کسی برای ثبت گزارشش میآمد .جای کام ً ال مناسبی را انتخاب کرده بودند .فقط نهبندر کمی از ناکجاآباد هم آنطرفتر بود.
38
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
خوب ،من هم به همین دلیل اینجا بودم .من تنها پلیس واقعی در حال خدمت بودم .الزم بود حداقل یک پلیس سر کار باشد تا توهمی از در جریان بودن امور به وجود بیاورد .رییس، آلونزو کریگ ،آنقدر عقل سرش میشد که بدون لو دادن پول ،اختالس کند .دو تا مأمور گشت داشتیم .یکیشان پیر و اکثرا ً سیاهمست بود .آن یکی هم آنقدر جوان بود که تنها اثر زخمش،
جای مارک لباسش بود .من ده سال سابقهی کار در پلیس پایتخت زمین را داشتم .به هیچ بنی بشری هم مربوط نیست که چرا کار آنجا را رها کردم .با سر در آوردن از نهبندر ،به اندازهی کافی بابت هر اشتباهی که آن زمان کرده بودم ،تاوان پس دادم. نهبندر شهر نیست ،فقط توقفگاهی برای مردم است .تنها شهروندان واقعیاش ،آنهایی هستند که به مسافران عبوری خدمت میکنند .هتلدارها ،رستوراندارها ،قماربازها ،بارمنها و غیره. یک پایگاه فضایی هم داریم ،ولی فقط بارکشها اینجا میآیند .آن هم برای بردن فلزات معادنی که هنوز فعالیت دارند .هنوز معدنکارانی هستند که برای بردن آذوقه سری به اینجا بزنند .میشود گفت نهبندر شهری است که از قافله جا مانده .بعید میدانستم در عرض صد سال رد و اثری روی شن باقی بماند که بشود جای نهبندر را با آن مشخص کرد .تا آن موقع من اینجا نمیماندم ،بنابراین اهمیتی هم نمیدادم. برگشتم سر وقت دفتر روزانه .پنج مست توی سلول داشتیم که دستاورد متوسطی برای یک شب بود .وقتی داشتم اسمشان را مینوشتم ،فتز ( )4ششمی را با خودش آورد. گزارش داد«:خودش رو توی مستراح زنونهی پایگاه زندونی کرده بود و در مقابل بازداشت مقاومت میکرد». «مستی و مقاومت .بندازش پیش بقیه». فتز که خودش هم به اندازهی بازداشتی وا رفتهاش تلوتلو میخورد ،او را کشان کشان روی زمین با خود برد .همیشه برایم سوال بود که فتز چطوری خدمت مستها میرسد ،چون موجودی خودش همیشه بیشتر از آنها بود .هیچوقت ندیده بودم از مستی غش کند یا کام ً ال هشیار باشد .فقط به این درد میخورد که حواسش پیش زندانیها باشد و مستها را بیاورد. توی این کار رودست نداشت .مستها خودشان را زیر و روی هر چیزی که پنهان میکردند،
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
39
فتز پیدایشان میکرد .احتماالً به این دلیل که توی غرایز طبیعی آنها شریک بود. فتز در را روی ششمی به هم کوبید و مارپیچزنان برگشت .بعد از سر دماغ بنفش و فتوژنیکش نگاهی به روبوت انداخت و گفت« :این چیه؟» «یه روبوته .یادم نیست مادرش تو کارخونه چه شمارهای بهش داده ،واسه همین بهش میگیم ند .از حاال اینجا کار میکنه». «خوش به حالش! میشه وقتی ولگردها رو بیرون کردیم ،سلول رو تمیز کنه». بیلی ( )5که داشت از در جلویی وارد میشد گفت« :اون کار منه!» او باتومش را محکم چسبیده بود و از زیر لبهی کاله یونیفرمش چشمغره میرفت .البته بیلی ابله نیست ،اما بیشتر قدرتش به جای مغزش ،توی بازوهایش ذخیره شده است. «از حاال به بعد کار نده ،چون تو ترفیع گرفتی .از حاال به بعد تو کارهای من کمکم میکنی». بعضی اوقات بیلی خیلی به کار میآمد و نگران بودم مبادا پلیس چنین نیرویی را از دست بدهد .حرفم خوشحالش کرد ،چون کنار دست فتز نشست و مشغول تماشای تمیزکاری ند شد. حدود یک هفته اوضاع به همین منوال پیش رفت .تماشا میکردیم چطور ند همه جا را جارو زده و برق میاندازد؛ طوری که حاال همه چیز قیافهی پاک و تمیزی به خودش گرفته بود .رییس که همیشه حواسش به اینجور چیزها بود ،فهمید ند میتواند یک کوه گزارش و کاغذبازیهایی که دفترش را مسدود کرده بودند ،آرشیو کند .همهی این کارها روبوت را سرگرم نگه میداشت و آنقدر بهش عادت کرده بودیم که اص ً ال متوجه حضورش نمیشدیم. البته میدانستم که جعبهی خودش را به انبار برده و برای خودش یک تابوت-خوابگاه گرم و نرم و روبوتی راه انداخته است .ولی جدا از این ،نه چیزی میدانستم و نه اهمیتی میدادم. راهنمای عملکرد توی میزم مدفون شده بود و دیگر هیچوقت نگاهی بهش نینداختم .اگر نگاهی میانداختم ،حداقل میفهمیدم چه تغییرات عظیمی توی راهند .هیچکداممان سر سوزنی خبر نداشتیم که چه کارهایی از یک روبوت بر میآید و نمیآید .ند بعنوان ترکیبی از یک رفتگر-منشی خیلی خوب عمل میکرد و باید همینطور هم میماند .اگر رییس اینقدر تنبل نبود ،همینطور میماند .همه چیز از همین جا شروع شد.
40
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
حدود نه شب بود و رییس تازه میخواست برود خانه که تماسی با پاسگاه پلیس برقرار شد. رییس گوشی را برداشت ،چند لحظهای گوش داد ،بعد گوشی را گذاشت. «مشروبفروشی ِ گرینبک ( .)6باز گیرش انداختن .گفت سریع بریم». «عجیبه .معموالً تا یه ماه بعد خبردار نمیشیم .اگر جو چینیه ( )7ازش محافظت نمیکنه، پس واسه چی پول محافظت میده؟ حاال چرا اینقدر عجله داره؟» رییس لبهای شل و ولش را لحظهای جوید و عاقبت و به هزار زور و زحمت ،تصمیمش را گرفت. «بهتره یه سر بری ببینی چه خبره». دستم را به طرف کالهم دراز کردم و گفتم« :باشه .ولی کس دیگهای اینجا نیست؛ باید حواست به میز باشه تا برگردم». نالهکنان گفت« :اینطوری که نمیشه .دارم از گشنگی میمیرم و اینجا نشستن فایدهای به حالم نداره». ند قدمی جلو گذاشت و با همان احترام روان و تمیز همیشگی ،گفت« :من میروم گزارش میگیرم». اول رییس قبول نمیکرد .انگار آب سردکن زنده بشود و بگوید میرود ترتیب کار را میدهد. رییس آب سردکن از خود متشکر را سر جایش نشاند و گفت« :چطور میتونی گزارش بگیری؟» ولی از آنجایی که توهینش را سوالی بیان کرده بود ،نتیجهاش فقط و فقط تقصیر خودش بود. ند سه دقیقه در مورد روتین یک افسر پلیس برای گزارشگیری از یک سرقت مسلحانه یا هر نوع دزدی برایمان توضیح داد .از نگاه خیرهی توی چشمهای برآمدهی رییس معلوم بود که ند به سرعت مرزهای دانش اندک رییس را پشت سر گذاشته است. عاقبت مردک آزرده غرید« :بسه! اگر اینقدر چیز می دونی ،چرا گزارش نمیگیری؟» که به نظر من همان «اگر بیل زدن بلدی ،چرا باغچهی خودت رو بیل نمیزنی» بود؛ همان جملهای که عادت داشتیم تو مدرسهی ابتدایی سر خرخوانها داد بزنیم .ولی ند اینجور چیزها را جدی میگرفت ،بنابراین به سمت در چرخید و گفت« :یعنی مایلید گزارش این سرقت را
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
41
بگیرم؟» رییس فقط برای این که خودش را از شر او خالص کند ،گفت« :آره». بعد تماشا کردیم که چطور پیکر آبی ند از میان چارچوب در ناپدید شد. گفتم« :حتماً باهوشتر از چیزیه که به نظر میاد .حتا وانیستاد بپرسه مغازه گرینبک کجا هست». رییس سری تکان داد و تلفن دوباره زنگ خورد .دستش هنوز روی تلفن بود ،بنابراین بالفاصله گوشی را برداشت .چند لحظهای گوش داد و طوری صورتش سفیدشد که فکر میکردی یکی دارد خونش را از آنطرف تخلیه میکند. عاقبت با نفسی حبس شده گفت« :سرقت هنوز ادامه داره .اون پسره که مأمور تحویل گرینبکه پشت خط بود ...زنگ زده ببینه کجاییم .میگه زیر یه میز تو اتاق پشتی قایم شده »... بقیهاش را نشنیدم ،چون از در بیرون دویدم و سوار ماشین شدم. اگر ند قبل از من میرسید ،ممکن بود صد جور اتفاق بیفتد .ممکن بود تفنگی در برود ،کسی صدمه ببیند ،یا کلی اتفاق دیگر .و پلیس مقصر همه چیز میشد – چون یک روبوت حلبی را فرستاده بود تا کار پلیس را انجام دهد .شاید کار رییس بود که ند را آنجا فرستاده بود، ولی مثل روز برایم روشن بود – انگار درشت روی شیشهی ماشین نوشته باشند – که بالخره پای من هم به ماجرا باز میشد .مریخ هیچوقت آنقدرها گرم نبود ،ولی داشتم مثل چی عرق میریختم. نهبندر چهارده قانون راهنمایی و رانندگی دارد و خودم قبل از این که حتا یک بلوک را پشت سر بگذارم ،تکتکشان را شکستم .هر چقدر هم که سریع بودم ،ولی انگار ند سریعتر بود .همین که از سر پیچ رد شدم ،او را دیدم که در مغازهی گرینبک را باز کرد و داخل شد. پشت سرش پا را روی ترمز کوبیدم و درست به موقع برای نمایش اصلی سر رسیدم .البته ،یک نمایش تیراندازی. سارقین دو تا ولگرد بودند؛ یکی مثل کارمندها پشت پیشخوان ایستاده بود و آن یکی گوشهای تکیه داده بود .اسلحههایشان را بیرون نکشیده بودند ،ولی ورود ناگهانی ند آبیپوش بیشتر از
42
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
حد تحمل اعصاب خط خطیشان بود .هر دو انگار به نخ وصل باشند ،اسلحههایشان را باال آوردند و ند در جا خشک شد .من اسلحهی خودم را چسبیدم و منتظر ماندم تا تکه پارههای یک روبوت ترکیده از میان پنجره به بیرون بپاشد. رفلکسهای ند عالی بودند .که البته فکر کنم باید چنین انتظاری را از یک روبوت داشت. «اسلحههایتان را بیندازید .شما بازداشتید». حتماً قدرتش روی فول یا همچنین چیزیبود ،چون صدایش آنقدر بلند بود که گوشهایم را درد آورد .نتیجهاش همانی شد که انتظارش را دارید .هر دو خرابکار همزمان شروع به شلیک کردند و فضا پر از گلولههای پروازی شد .شیشهی ویترینها خرد شدند و من روی شکم درازکش شدم .از سر و صدا حدس زدم هر دو باید اسلحههای کالیبر 50داشته باشند. نمیشود جلوی این مدل گلولهها را گرفت ،چون یک راست از وسط آدم یا هر چیز دیگری که تصادفاً سر راهشان باشد ،رد میشوند. ولی ،انگار اص ً ال مشکلی با ند نداشتند .تنها توجهی که ند از خودش نشان داد ،این بود که چشمانش را پوشاند .سپری کوچک با برشی نازک برای دید ،جلوی لنزهای چشمیاش بیرون آمد و منتظر ماند .بعد به طرف اولین ولگرد راه افتاد. میدانستم سریع است ،ولی دیگر نه اینقدر .همانطور که از وسط اتاق میگذشت ،چند گلوله بهش برخورد کردند ،ولی قبل از این که آن ولگرد فرصت کند جهتگیری اسلحهاش را تغییر دهد ،ند اسلحهاش را توی دست گرفت .این پایان کار بود .ند یکی از باحالترین حرکات چسبیدن دستی را که به عمرم دیده بودم رو کرد و وقتی اسلحه از میان انگشتان بی حس ولگرد افتاد ،خیلی تر و تمیز آن را توی هوا قاپ زد .بعد در یک حرکت اسلحه را توی جیبی تازه ظاهر شده انداخت و دستبندی بیرون کشید و آن را دور مچ ولگرد چسباند. ولگرد شمارهی دو داشت به طرف در میرفت و منتظر بودم خودم استقبال گرم و صمیمانهای تحویلش بدهم؛ ولی احتیاجی به این کار نبود .یارو هنوز تا نیمهی راه نرفته بود که ند سر راهش ظاهر شد .از برخوردشان صدای تلق بلندی به گوش رسید ،ولی ند حتا در جا هم نلرزید؛ اما برق از چشم آن یکی ولگرد پرید .حتا نفهمید ند کی دستبند به دستش زد و بغل
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
43
دست همدستش انداختش. من رفتم تو و اسلحهها را از ند گرفتم و بازداشت را رسمی کردم .وقتی گرنبک از زیر پیشخوان بیرون میخزید ،فقط همین تکهی ماجرا را دید و من هم میخواستم فقط همین را ببیند. مغازه تا سی سانت در شیشه خرده فرو رفته بود و بوی یک بطری جک دنیلز ( )8حسابی میداد. گرینبک بابت اموال تخریب شدهاش ،شروع به زوزه کشیدن مثل گرگ آتش گرفته کرد .انگار او هم از جریان تماس تلفنی خبر نداشت؛ بنابراین مجبور شدم یک نوجوان جوشجوشی که تلوتلو خوران از انبار بیرون میآمد ،بچسبم .تلفن کار همین بچه بود. معلوم شد ماجرا یک حماقت محض بوده است .فقط چند روزی میشد که این بچه برای گرینبک کار میکرد و نمیدانست تمامی سرقتها را به جای پلیس ،باید به آدمهای محافظتی گزارش داد .به گرینبک گفتم کارمندش را بابت دردسری که پیش آورده ،سر عقل بیاورد .بعد دو تا سارق سابق را به بیرون و سمت ماشین هل دادم .ند هم همراه آنها روی صندلی عقب نشست و دو تا دزد مثل یک جفت بچه سرراهی طوفان زده ،به هم چسبیدند. تنها عکسالعمل روبوت این بود که یک بسته کمکهای اولیه از کفلش در بیاورد و سوراخی را که گلوله از آن کمانه کرده بود و توی شلوغ بازیها کسی متوجهش نشده بود ،درمان کند. وقتی وارد شدیم ،رییس هنوز با همان قیافهی رنگ باخته آنجا نشسته بود .فکر نمیکردم بیشتر از این رنگش بپرد ،ولی با دیدن ما دو درجه سفیدتر شد. زیرلبی گفت« :سر بزنگاه رسیدی». قبل از این که بتوانم جمع و جورش کنم ،فکر بدتری به ذهنش رسید و بلوز یکی از خرابکارها را چسبید و صورتش را به صورتش چسباند و گفت« :تو یکی از بچههای جو چینیهای». ولگرد حماقت کرد و خواست لوس بازی در بیاورد ،بنابراین رییس یک کف گرگی خواباند توی مغز سرش که چشمهایش به چرخش افتادند .وقتی سوال دوباره پرسیده شد ،این دفعه جواب درست داد. «من تا حاال اسم جو چینیه به گوشم نخورده .ما تازه امروز وارد شهر شدیم و »...
44
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
رییس آهی کشید و همانطور که روی صندلیش ولو میشد گفت« :ای بابا ،اینها که سر ِخودن .زندانیشون کن و سریعاً بگو چی شد». در را روی زندانیها کوبیدم و انگشت نسبتاً لرزانی به طرف ند گرفتم. گفتم« :قهرمان اونه .تنهایی رفت سراغشون ،بهشون اخطار داد و دستگیرشون کرد .یک گردباد روبوتی تک نفره است ،یه نیروی خیر در مقابل جامعهای از بدی و شر .تازه ،ضدگلوله هم هست». دستی روی سینهی پهناور ند کشیدم .گلولهها رنگ را پرانده بودند ،ولی فلز به زحمت خش برداشته بود. رییس نالید« :این ماجرا برام دردسر میشه ،یه دردسر گنده!» میدانستم که منظورش بچههای محافظتی است .آنها خوششان نمیآمد بدون رضایت خودشان ،ولگردها دستگیر بشوند یا گلولهای از تفنگی در برود .ولی ند فکر کرد منظور رییس دردسرهای دیگری است ،بنابراین سریعاً وارد عمل شد تا خیالش را راحت کند« .دردسری وجود ندارد .به هیچ عنوان از قوانین محدودیت روبوتی تخطی نکردم؛ این قوانین همگی بخشی از مدار کنترل من و در نتیجه کام ً ال خودکار هستند .این افراد وقتی اسلحه کشیدند ،با اقدام به ابراز خشونت قوانین انسانی و روبوتی را همزمان زیر پا گذاشتند .من به این افراد آسیبی نرساندم – فقط مهارشان کردم». این حرفها گندهتر از فهم رییس بود ،ولی دوست داشتم فکر کنم که من درکشان میکنم .با خودم فکرکردم چطور ممکن است یک روبوت – یعنی یک ماشین – توی چیزی مثل کاربرد قانون و ابراز خشونت ،داخل شده باشد .ند جواب این سوال را هم داشت. «سالهاست که روبوتها این عملیات را انجام میدهند .مگر دوربینهای راهنمایی و رانندگی در مورد تخطی از قوانین حمل و نقل قضاوت نمیکنند؟ یک الکلیاب روبوتی بهتر از یک افسر توقیف کننده میتواند هشیاری زندانی را برآورده کند حتا در یک نمونهی خاص ،روبوتها اجازه پیدا کردند در مورد قتل نظرات خودشان را بدهند .البته قبل از آن که جهتگیر اسلحهی اتوماتیک از مجموعه قوانین محدودیت روبوتها به استفادهی عمومی در بیاید .آخرین پیشرفت
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
45
روبوتها ،آتشباری مستقل از اسلحههای بزرگ ضدهوایی است؛ در این کار رادارهای خودکار تمامی پروازها بر فراز یک محدودهی جغرافیایی را کنترل کرده و اگر کسی به سیگنال ارسالی پاسخ ندهد ،مسیر آن ردیابی و محاسبه شده و مداربستها و بارکنندههای خودکار ،سالحهای کنترل شدهی کامپیوتری را آماده میکنند ...و اسلحه با مکانیسم روبوتی به سوی وسیلهی پروازی ناشناس شلیک میکنند». نمیتوانستم به جایی از حرفهای ند ایراد وارد کنم .البته به جز دایره لغاتش که متعلق به یک استاد دانشگاه بود .بنابراین زاویهی حمله را عوض کردم« .ولی یه روبوت نمیتونه جای یه پلیس رو بگیره .چون این یه کار پیچیدهی انسانیه». «البته که همینطور است ،ولی وظیفهی یک روبوت پلیس پر کردن جای یک انسان پلیس نیست .در اصل من وظیفهی چندین وسیلهی پلیسی را با هم ترکیب کرده ،عملکرد آنها را هماهنگ کرده و استفادهی آنی از آنها را ممکن میکنم .بعالوه ،من میتوانم در فرآیند مکانیکی اجرای قانون مفید باشم .اگر شما انسانی را بازداشت کنید ،بنا بر برداشت خود به او دستبند میزنید .ولی اگر شما چنین دستوری به من بدهید ،خودم هیچ تصمیم اخالقی در این باره نمیگیرم .من تنها ماشین واسطهای هستم که در آن لحظه دستبند را به کار میبرد »... دست بلند شدهی من ،صحبتهای بی پایان روبوت را قطع کرد .ند تا خرخره پر از دلیل و برهان و جدول بود و خودم خوب میدانستم در صورت ادامهی بحث ،چه کسی برنده میشود. در حین بازداشتی که ند انجام داده بود ،هیچ قانونی شکسته نشد و این مسئله مثل روز روشن بود .ولی به جز قوانین توی کتابها ،قانونهای دیگری هم وجود دارند. ال خوشش نمیآد؛ اص ً رییس مثل این که افکار من را به زبان بیاورد گفت« :جو چینیه اص ً ال!» قانون جنگل .این قانون توی کتابها نیست .ولی نهبندر با همین قانون میچرخد .اینجا فقط به اندازهی قمارخانهها ،فاحشهخانهها و خوابگاه مستها جا داشت .تمامی اینها به دست جو چینیه میچرخیدند .حتا ادارهی پلیس .همهی ما نوچههایش بودیم و میشود گفت او بود که دستمزدمان را میداد .ولی خوب ،این از آن جور چیزهایی نیست که بشود برای یک روبوت توضیح داد.
46
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
«آره ،جو چینیه». اول فکر کردم رییس حرفش را تکرار کرده ،ولی بعد فهمیدم کسی بی سر و صدا از پشت سرم داخل شده است .چیزی به اسم آلکس ( .)9شش پا استخوان ،عضله و دردسر .دست راست جو چینیه .او لبخندی رو به رییس زد که باعث شد رییس بیشتر توی صندلیش فرو برود. «جو چینیه میخواد براش روشن کنید واسه چی شما پلیسهای زرنگ دوره افتادید و آدمها رو بازداشت میکنین و میذارید به شراب ناب شلیک کنن .بیشتر بابت همین مشروب ناراحته. میگه به اندازه کافی ور مفت شنیده و از این به بعد باید شماها »... «مطابق مادهی ،46پاراگراف 19قوانین اصالحی ،شما را تحت بازداشت روبوتی قرار میدهم»... حتا قبل از این که ببینم ند راه افتاده ،ماجرا تمام شده بود .او درست جلوی چشمهایمان آلکس را بازداشت کرده و حکم مرگ ما را امضاکرد. آلکس کند نبود .همانطور که چرخید ببیند کی دستش را چسبیده ،توپش را هم بیرون کشید .او یک گلوله درست به طرف سینهی روبوت شلیک کرد؛ ولی ند تفنگ را از دستش بیرون کشید و بهش دستبند زد .همانطور که دهان همگیمان مثل ماهی مرده باز و بسته میشد ،ند اتهامش را با صدایی که به نظر از خود متشکر میرسید ،تکرار کرد. «زندانی مذکور پیتر راکجامسکی ( ،)10معروف به آلکس تبری ( )11است که به اتهام سرقت مسلحانه و مبادرت به قتل در کانالسیتی تحت تعقیب است .همینطور پلیس دیترویت، نیویورک و منچستر در تعقیب او هستند ،به اتهامات ذیل »... آلکس زوزه کشید« :از دست این نجاتم بدید!» میتوانستیم این کار را بکنیم و اوضاع میتوانست روبراه شود؛ به شرطی که بنی سوسکه ()12 صدای شلیک را نشنیده بود .او سرش را از الی در جلویی تو آورد و فقط نگاه مختصری به دور تا دور اتاق انداخت. «آلکس ...دارن آلکس رو بازداشت میکنن!» بعد غیبش زد و تا خودم را به در برسانم ،از دیدرس خارج شده بود .بچههای جو چینیه همیشه
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
47
دو تا دو تا چرخ میزدند و حاال در عرض ده دقیقه ،همه چیز به گوش جو میرسید. به ند گفتم« :توقیفش کن .دیگه ول کردنش هیچ فایدهای نداره ،چون دنیا به آخر رسیده». همان موقع فتز که زیر لبی برای خودش غرغر میکرد ،داخل شد .وقتی من را دید ،با انگشت به پشت سرش اشاره کرد. «جریان چیه؟ بنی سوسکه همچین از ساختمون پرید بیرون انگار اینجا آتیش گرفته باشه ... بعد همچین پرید تو ماشین و رفت که نزدیک بود کشته بشه». آن وقت فتز آلکس را دید که دستبند به دست داشت و به آنی هشیار شد .فقط یک لحظه متعجب باقی ماند و بعد سریعاً تصمیمش را گرفت .او بدون ذرهای تلوتلو به سمت رییس رفت و نشانش را روی میز انداخت. «من واسه پلیس بودن زیادی پیرم و زیادی میخورم .بنابراین از نیروی پلیس استعفا میدم. چون اگر اونی که با دستبند اونجا وایساده ،همونی باشه که فکرش رو میکنم ،اون وقت اگر باز هم اینجا بمونم ،حتا یه روز هم بیشتر عمر نمیکنم». رییس از میان دندانهای قفل شده ،رنجیده و عصبانی غرید« :موش کثیف .فقط یه موش کثیفی که داری کشتی در حال غرق شدن رو ترک میکنی». فتز ادای موش در آورد که« :جیر جیر ».و رفت. رییس به جایی رسیده بود که دیگر برایش اهمیتی نداشت .وقتی نشان فتز را از روی میز برداشتم ،حتا پلک هم نزد .نمیدانم چرا این کار را کردم ،شاید به نظرم درست همین بود .ند ماجرا را شروع کرده بود و من هم آنقدر عصبانی بودم که میخواستم موقع تمام شدن جریان، خود ند در صحنه حضور داشته باشد .دو تا حلقه به صفحهی سینهاش وصل بود و وقتی نشان به خوبی روی آنها جا افتاد ،اص ً ال تعجب نکردم. «بفرما ،حاال شدی یه پلیس راستکی». تمسخر از کلماتم میبارید .ولی باید میدانستم که روبوتها به تمسخر مصونیت دارند. ند جملهام را واقعی برداشت کرد. «افتخار بزرگی است؛ نه تنها برای من ،بلکه برای تمامی روبوتها .نهایت تالشم را میکنم که
48
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
تمامی وظایف این اداره را به جا بیاورم». یک جوان مشتاق و بلندپرواز از جنس حلب .وقتی آلکس را توقیف میکرد ،حس کردم خوشی از صدای غژغژ چرخ دندههای توی تنش میبارد. اگر بقیهی ماجرا آنقدر بد پیش نمیرفت ،شاید بهم خوش میگذشت .تجهیزات پلیسی کار گذاشته شده در وجود ند ،از تمامی اموال پلیس نهبندر هم بیشتر بود .از یکی از پهلوهایش یک استمپ بیرون پرید و ند خیلی با دقت انگشتهای آلکس را روی آن زد و اثرشان را روی یک کارت ثبت کرد .بعد همانطور که صدای تلق تلقی از توی شکمش بلند شده بود ،زندانی را با فاصله از خودش نگه داشت .یک پهلوی دیگرش بیرون افتاد و دو تا عکس فوری از شکاف بیرون پریدند .عکسهای زشت روی کارت چسبانده شده و جزییات دستگیری و باقی مخلفات رویش نوشته شدند .احتماالً طول و تفصیل جریان بیشتر از اینها بود ،اما خودم را مجبور کردم سر کارم برگردم .چون کارهای خیلی مهمی داشتم. مث ً ال تالش برای زنده ماندن. «نظری نداری ،رییس؟» در جواب فقط نالهای شنیدم ،بنابراین بی خیال شدم .همان موقع بیلی ،وزنهی تعادل نیروی پلیس وارد شد .خالصهی ماجرا را سریع برایش تعریف کردم .احتماالً از سر حماقت یا شجاعت قبول کرد بماند و حس کردم به این بچه افتخار میکنم .ند جدیدترین توقیفیمان را زندانی کرد و مشغول جارو زدن شد. اوضاع داشت اینطوری پیش میرفت که جو چینیه از راه رسید. با این که انتظارش را داشتیم ،ولی باز هم شوکه شدیم .با خودش چند تا از پوست کلفتترین نوچههایش را آورده بود و آنها مثل یک تیم بیسبال سنگین وزن از میان چارچوب در داخل شدند .جو چینیه جلوتر از همه میآمد و دستهایش را تا سر آستین در ردای چینیاش فرو کرده بود .روی صورت الغرش هیچ احساسی به چشم نمیخورد .وقتش را تلف نکرد که با ما حرف بزند ،فقط به نوچههایش دستور داد. «اینجا رو پاکسازی کنید .رییس پلیس جدید تو راهه و نمیخوام موقع ورود ،آت و آشغالی
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
49
این اطراف ببینه». خیلی عصبانی شدم .با وجود ساخت و پاختهایمان ،باز هم خودم را یک پلیس میدانستم که جیرهخور یک عوضی بیارزش نیست .نسبت به جو چینیه هم کنجکاو بودم .از وقتی سعی کرده بودم چیزی در موردش پیدا کنم و نتوانسته بودم ،این کنجکاوی در وجودم باقی مانده بود .هنوز هم دلم میخواست بدانم. «ند ،خوب این یارو چینیه که حوله نایلونی پوشیده رو نگاه کن و برام بگو دقیقاً کیه». خدایا ،این مدارهای الکترونیک چقدر سریع عمل میکنند .ند درست مثل آدمی جواب داد که جملهاش را هفتهها تمرین کرده باشد. «یک دورگهی شرقی که زردی پوستش را با استفاده از رنگ تشدید کرده است .او چینی نیست .چشمش هم مورد عمل جراحی واقع شده و جای زخمش هنوز قابل رویت است. مطمئناً این کار برای پنهان ساختن هویتش انجام داده ،اما سنجش بریلتون ِ گوشها و سایر خصوصیاتش ،شناسایی را ممکن میکند .او جز لیست سیاه اینترپول است و اسم واقعیاش »... جو چینیه عصبانی بود ،و حق هم داشت. «خودشه ...همون رادیوی حلبی و دهن گشاد ِ اون گوشه .ماجراش رو شنیده بودم ...حاال خدمتش میرسیم». آن وقت جمعیت جلوی در کنار پریدند و دیدم میان چارچوب ،یکیشان زانو زده و یک موشکانداز سر شانه گرفته است .مطمئناً گلولهی ضدتانک تویش گذاشته بود .همهی این افکار همزمان با بلند شدن صدای زوزهی پرتاب گلوله به ذهنم رسیدند.
شاید این گلولهها بتوانند تانک بترکانند ،ولی ظاهرا ً به روبوتها اثری ندارند؛ حداقل روی روبوتهای پلیس که اثری ندارند .حتا قبل از این که دیوار پشتی منفجر شود ،ند روی زمین دراز کشیده بود و جلو میرفت .گلولهی دومی در کار نبود .چون ند دستش را دور بازوکا حلقه کرده و آن را تبدیل به یک تکه لولهی زهوار در رفته کرد. آن وقت بیلی پیش خودش به این نتیجه رسید که اگر کسی توی ادارهی پلیس موشک شلیک کند ،حتماً خالف کرده ؛ بنابراین با باتومش به جلو حملهور شد .من هم یک راست دنبالش
50
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
کردم ،چون نمیخواستم لحظهای از این ماجرای معرکه را از دست بدهم .ند جایی روی زمین ولو بود ،ولی شک نداشتم که میتواند گلیم خودش را از آب بیرون بکشد. صدای چند شلیک خفه بلند شد و کسی فریاد کشید .بعد دیگر کسی شلیک نکرد ،چون فاصلهمان خیلی کم بود .یک عوضی به اسم ادی بروکلین ( )13قنداق تفنگش را توی سرم کوبید و من هم با یک مشت دماغش را خرد کردم. بعد از آن ،اوضاع کمی مبهم شد .ولی یادم مانده که شلوغی ماجرا کمی بیشتر طول کشید. وقتی ابهام از بین رفت ،دیدم فقط خودم هستم که سر پا ماندهام؛ در واقع به زور تکیه به دیوار سر پا بودم .خدا را شکر کردم که دیوار را درست همانجا ساختهاند. ند همانطور که ادی بروکلین شل و پل شده را زیر بغل گرفته بود ،از میان در رو به خیابان داخل شد .آرزو کردم این وضعیت ادی دسترنج خودم تنهایی باشد .مچهای ادی با دستبند به هم بسته شده بودند .ند خیلی با احتیاط او را کنار کپهی نوچهها زمین گذاشت – کپهای که ناگهان متوجه شدم همگی دستبندهای هم شکلی به دست دارند .با پریشانی فکر کردم ند این دستبندها را ساخته یا آنها از قبل توی یک پا یا قسمت دیگری از بدنش ذخیره داشته است. کمی آن طرفتر یک صندلی قرار داشت و من را به این فکر انداخت که نشستن برایم بهتر است. همه جا پر از خون بود و اگر چند تایی از نوچهها ناله نمیکردند ،خیال میکردم همهشان فقط جنازهاند .متوجه شدم یکیشان جدی جدی جنازه شده است .گلولهای به سینهاش خورده بود و احتماالً بیشتر خون ماجرا متعلق به همین بود .ند کمی میان بدنهای آنها گشت و بیلی را بیرون کشید .بیلی با لبخند گشادی روی صورت و تکهای شکسته از باتوم که هنوز در مشت میفشرد ،در بیهوشی به سر میبرد .ظاهرا شاد کردن بعضی آدمها خرج زیادی ندارد .پایش تیر خورده بود و وقتی ند پاچهی شلوارش را پاره کرده و زخمش را بانداژ کرد ،هیچ تکانی نخورد. ند گزارش داد« :جو چینیهی قالبی و یکی دیگر از مهاجمین با اتومبیل فرار کردند». به زور گفتم« :نگران نباش .با همین پرتابهای فعلی تو برندهی لیگیم». آن وقت متوجه شدم رییس از زمان شروع جار و جنجال ،هنوز روی صندلیاش نشسته است.
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
51
هنوز همان نگاه خیره توی چشمهایش بود .وقتی جوابم را نداد ،فهمیدم آلونزو کریگ ،رییس پلیس شهر نهبندر ،دیگر مرده است. فقط یک گلوله .یک کالیبر کوچک ،شاید یک کالیبر بیست و دو درست از وسط قلبش رد شده بود و تمامی خون به خورد لباسش رفته بود .خوب میدانستم اسلحهای که این گلوله از آن خارج شده کجاست .یک اسلحهی کوچک ،از همانهایی که به خوبی در آستین یک ردای چینی جا میشود. دیگر خسته و سردرگم نبودم .فقط عصبانی بودم .شاید رییس درستکارترین و باهوشترین آدم دنیا نبود ،ولی لیاقتش بیشتر از اینها ،بیشتر از مرگ به دست یک رییس دزدهای ناچیز بود که فکر میکرد دورش زدهایم. آن وقت فهمیدم باید تصمیم بزرگی بگیرم .حاال که بیلی دیگر نمیتوانست مبارزه کند و فتز هم که رفته بود ،من تنها مأمور پلیس نهبندر بودم .تنها کاری که برای خالصی از شر این ماجرا الزم داشتم ،ترک ادارهی پلیس بود .آن وقت کام ً ال در امان میماندم. ند مشغول بود؛ او دو تا از مزدورها را برداشت و آنها را کشان کشان به سمت سلولهایشان برد. شاید تصمیمی که گرفتم نتیجهی تماشای پیکر آبیپوش او ،یا خستگی خودم از این همه فرار بود .در هر حال ،بدون این که خودم فهمیده باشم ،دیدم تصمیمم را گرفتهام .با احتیاط نشان طالیی رییس را درآوردم و آن را جای نشان قبلی خودم گذاشتم. رو به فضای خالی گفتم« :رییس پلیس جدید نهبندر». ند در حین عبور گفت« :بله قربان». مردی که زیر بغل زده بود را زمین گذاشت تا احترام بگذارد ،آن وقت دوباره سر کارش برگشت. من هم جواب احترامش را دادم. آمبوالنس بیمارستان زخمیها و یک نفر مرده را با خودش برد .نادیده گرفتن نگاههای پرسشگر مامورین آمبوالنس ،لذتی شیطانی برایم به همراه داشت .وقتی دکتر سرم را بانداژ میکرد ،بقیه کمکم رفتند .ند زمین را جارو زد ،من آسپرینی باال انداختم و منتظر شدم تپش سرم از بین
52
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
برود و تصمیم بگیرم حاال باید چه کار بکنیم. وقتی فکرهایم را کردم ،جواب روشن شد .کام ً ال روشن .تا جایی که میشد ،پر کردن اسلحهام را طول دادم. «ذخیرهی دستبندهایت را تجدید کن ،ند .باید برویم بیرون». او درست مثل یک پلیس خوب ،هیچ سوالی نپرسید .موقع بیرون رفتن ،در خروجی را قفل کردم و کلید را به دستش دادم. «بیا .احتمال دارد تا شب نشده فقط تو بمانی که بتوانی از این کلید استفاده کنی». رانندگی تا خانهی جو چینیه را هم تا حد ممکن کش آوردم .سعی میکردم راه دیگری برای انجام این کار پیدا کنم .ولی هیچ راه دیگری وجود نداشت .چند نفر مرده بودند و میخواستم گناه همهاش را گردن جو بیندازم .بنابراین باید دستگیرش میکردم. تنها کاری که از دستم بر میآمد ،این بود که سر پیچ پارک کنم و ند را حسابی توجیه کنم.
«این بار و قمارخانه ،تنها ملک آدمیه که فع ً ال جو چینیه صداش میکنیم و بعدا ً سر وقت باید برایم توضیح بدی این یارو دقیقاً کیه .فع ً ال به اندازهی کافی مشغلهی ذهنی دارم .کاری که باید بکنیم اینه :میریم تو ،جو رو پیدا میکنیم و اون رو تا پای میز عدالت میکشونیم .گرفتی؟» ند با صدای تر و تازه و باهوشش گفت« :گرفتم .ولی بهتر نیست به جای صبر کردن برای بازگشتش ،همین حاال که دارد با آن اتومبیل فرار میکند ،دستگیرش کنیم؟» ت تا از کوچهی جلوی ما خارج شد .وقتی از کنارمان میگذشت، اتومبیل مذکور با سرعت شص برای لحظهای صورت جو را روی صندلی عقب دیدم. «جلوشون رو بگیر!» البته منظورم خودم بود ،چون من داشتم رانندگی میکردم .سعی کردم همزمان ماشین را روشن کرده و دنده را عوض کنم ،ولی موفق به هیچ کدام نشدم. بنابراین ند جلویشان را گرفت؛ چون جملهام را دستوری ادا کرده بودم .او سرش را از پنجره بیرون برد و همان موقع فهمیدم چرا بیشتر تجهیزاتش ،توی شکمش جاسازی شده است. احتماالً حتا مغزش هم توی شکمش بود .مطمئناً با حضور آن توپ توی کلهاش ،جای زیادی
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
53
برای چیز دیگری باقی نمیماند. یک توپ هفتاد و پنج قابل حمل .صفحهای از جای فرضی دماغش کنار رفت و دهانهی درشتی بیرون آمد .وقتی فکرش را میکنی ،میبینی عجب ایدهی محشری است .دماغهاش برای نشانهگیری بهتر درست میان چشمهایش قرار دارد و همیشه و همه جا حاضر و آماده است. نزدیک بود صدای بوم بوم شلیک ،مغزم را منفجر کند .ند تیرانداز معرکهای است – اگر مغز من هم یک کامپیوتر بود ،من هم میتوانستم تیرانداز معرکهای باشم .با هر گلوله ،یکی از الستیکهای عقب ماشین ترکید و ماشین به تلپ تلپ افتاد و کمی جلوتر و خارج از جاده متوقف شد .همانطور که ند در عرض چند ثانیه خودش را به ماشین میرساند ،من آرام و بی عجله پیاده شدم .خالفکارها این بار حتا تالشی برای فرار نکردند .احتماالً آخرین ذره دل و جراتشان با دیدن دودی که از لولهی توپ هفتاد و پنج میان چشمهای ند بلند میشد ،از بین رفته بود .روبوتها خیلی در مورد این مسایل دقیق هستند و احتماالً ند عمدی لولهی توپ را داخل برنگردانده بود .احتماالً توی دانشکدهی روبوتی ،واحد روانشناسی هم پاس کرده بود. سه سوار ماشین دستهایشان را مثل پرچمی در حال اهتزاز باال برده و تکان دادند .تازه صندوق عقبشان پر از چمدانهای جالب توجه بود. همگیشان بی دردسر با ما آمدند. جو چینیه تنها وقتی غرغر کرد که ند گفت اسم واقعیاش استانتین ( )14است و صندلی داغ زندان المیرا ( )15را تنها محض بازگشت او ،هنوز گرم نگه داشتهاند .به جو-استانتین گفتم که با کمال میل همان روز ترتیب بازگشتش را میدهم .بنابراین بهتر است حتا فکر ساخت و پاخت با مسئولین محلی را هم نکند .باقی نوچههایش هم در کانالسیتی محاکمه خواهند شد. روز پر مشغلهای بود. از آن موقع به بعد ،همه چیز آرامتر شده است .بیلی از بیمارستان مرخص شده و نشان سرگروهبانی قدیمی من را به سینه زده است .حتا فتز هم برگشته؛ گرچه حاال بیشتر از قبل هشیار است و دل ندارد با من چشم تو چشم شود .حاال کار چندانی نداریم ،چون اینجا عالوه بر این که شهر آرامی است ،شهری است که خالف در آن خیلی کم رخ میدهد.
54
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
ند شبها مسئول گشت و روزها مسئول آرشیو و آزمایشگاه است .شاید خیرخواهان نیروی پلیس و امنیت جامعه از این مسئله خوششان نیاید ،ولی خود ند که اهمیتی به این مسئله نمیدهد .او تمامی خراشهای گلولهی روی پیکرش را درست کرده و نشانش را همیشه تمیز و براق نگه میدارد .میدانم روبوتها نمیتوانند خوشحال یا ناراحت باشند – ولی ند به نظر خوشحال و راضی میرسد .گاهی میتوانم قسم بخورم که صدای آواز زیر لبیاش را میشنوم. ولی حتماً این صدا فقط صدای کار کردن موتور و این جور چیزهای توی تنش است. وقتی فکرش را بکنی ،میبینی ما یک جورهایی پیشرو هستیم؛ چون یک روبوت را یک پلیس تمام وقت و کامل کردهایم .هنوز کسی از کارخانه به سراغمان نیامده ،بنابراین نمیدانم جدی جدی اولین افراد هستیم یا نه. و بگذارید یک چیز دیگر هم برایتان بگویم .من تا ابد توی این شهر خراب شده نمیمانم. راستش برای موقعیتهای جدید ،چند تایی نامه فرستادهام. و مردم حتماً تعجب خواهند کرد وقتی بفهمند بعد از رفتن من ،چه کسی رییس پلیس جدید نهبندر خواهد شد.
پانویسها: 9. Alex
1. Craig
10. Peter Rakjamsky
2. Ned
11. Axe Alex
3. United Robotics
12. Blackie Benny
4. Fatz
13. Eddie Brooklyn
5. Billie
14. Stantin
6. Greenback
15. Al-Mira
7. Chinese Joe 8. Jack Daniels
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
55
تبعیدیها #2 مهدی بنواری .10روز نهم ،ساعت هشتم ،تاالر ستونها دوباره در مه محو شدهاند. ستون نوری که نزدیکم روی زمین افتاده بود و انگار درد زخمها و کوفتگیهای بیشمارم را به خود جذب کرد ،کمرنگ شده و شروع کرده به چرخشی آرام .حس میکنم همین طور که مه جلو میآید ،تسلطم روی مغزم هم کم میشود .درست مثل همان باری است که وقت مد ،روی جزیرهای کوچک ،نزدیک شهر شناور ،نشسته بودیم .آب از هر طرف باال میآمد و فضای آزادی که در اختیار داشتیم ،کمتر و کمتر میشد .دوست داشتم همان جا باالی قلهی جزیرهای که زیر آب رفته بود ،درون قایق بمانیم تا دریا پایین برود و ما روی نوک قلهی کوچک بنشینیم و ببینیم که عرصهی جزیره همین طور بزرگ و بزرگتر میشود... هیچ وسیلهای برای سنجیدن مدت زمانی که آوارهی ویرانههای راسنایی بودهایم ،در دست ندارم .هیچ کداممان نداریم .چیزی که از گذر زمان درک میکنیم ،تنها فرسایش زمان بیکرانهای است که برای اندیشیدن در اختیار داریم .و تا کسی تجربهاش نکرده باشد نمیتواند خردکنندگی سنجهناپذیری را ادراک کند .ویستره را دیگر همه دیوانه میدانستیم .حتا پیش از رسیدن به این تاالر و باز آغاز شدن بیکرانگی .ازر گفته بود گمان میکند ناتوانی پیری بر ذهنی پیروز شود که من آن را تیز میدانم .اما شاید همین تیزی ذهن ،ادراک چیزی را برایش فراهم ساخته که ما هنوز از درک آن عاجزیم و از روی همین است که با ما حرفی نمیزند. ویستره پیرتر از همه بود .سالها در مهاجرنشینهای آنسوی کوهستان از پیشروان بود و چشمانش شگفتیهای زیادی را دیده بودند .پیشتر ،پیشتر از این ...این دیوانگی.. به سفرنامه خواندن ،مثل خیلی خواندنهای دیگر ،دلبستگی داشتم؛ سفرنامهی دریایی ویستره را هم خواندم .میگفت ...مه درون ذهنم شاید از گفتن همین حرفهاست که رقیق شده و میتوانم به روشنی بیاندیشم و زمانی پیشتر از حال ِ پایانناپذیر را به خاطر بیاورم....
57
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
این بانوی مشهور جهانگرد ،دریانامهای دارد که هم حقیقت است و هم هجوی است بر دیگر دریانامهها .مثل همهی دریانامهها ،فصلی بلند دربارهی چگونگی هدایت کشتی در دریا نوشته و بعد یک بار اشاره کرده است که این فصل را به تمام و کمال از «راهنمای دریانوردی در توفان» دانشکدهی دریایی برداشته و تضمین کرده. ...سالها در مهاجرنشینها گشته بود و بعضی میگویند حتا ارینو را هم به چشم دیده بود .اما حاال همیشه ساکت است .نه این که ما دیگران ،من و ازر و نیسته و سیران مرتب در حال گفت و گو باشیم .اما وقتی مه کم میشود و حس میکنیم میتوانیم سوی دیگر تاالر را ببینیم و شور و شوق و امید نجات خونمان را گرم میکند ،با هم حرف میزنیم ،به هم جرأت میدهیم تا راه بیافتیم و به سوی طرحوارهی محو دروازهی آنسوی تاالر برویم .نمیدانم چند بار این اتفاق افتاده است .دیگر چشمهایم را ببندم و یا آنها را باز نگه دارم چندان فرقی نمیکند. پشت سرمان ،دروازهی ضربی ورودی است که من فقط از روی شکل ستونها و انحنای آنها و شباهتشان با دروازههای دیگر ،میگویم ضربی است .وگرنه هیچ وقت ،حتا وقتی مه تاالر کم شده و نور کثیفی که معلوم نیست از کجا میآید از زردی به سفیدی گراییده ،هم نتوانستهایم باالتر از دو قامت انسان را ببینیم و باالی دروازه هم ،مثل سقف تاالر ،اگر سقفی در کار باشد، در مه و بخار گم شده و واقعاً نمیدانم دروازه چه شکلی دارد. ویستره بود که همه چیز را به صورت قصه گفت .قصهای که فکر نمیکردم تا این حد به حقیقت نزدیک باشد .مدتها قبل بود .وقتی به اولین تاالر رسیدیم .گمانم بیشتر بر این است که پیشتر هم میدانسته .قصهها و افسانهها را همه شنیده بودیم .همه زمانی کودک بودیم و سنت قصهگویی زمستانی هم حتا در روزهای پیش از روز باران هم هنوز نمرده بود .در اطراق سوم یا چهارم بود .در تاالر اول که آتش روشن کردیم .در آن زمان هنوز آتش روشن میکردیم و هنوز دور آتش مینشستیم و حرف میزدیم. .1روز چهارم ،ساعت سوم شب ،تاالر چرمگران راسنا ویستره با شمشیر سیاهش آتش را به هم زد و بعد شمشیر را کنار دستش ،روی زمین گذاشت. نور آتش تنها دروازهی ورودی را روشن میکرد و دایرهی نور از هر سوی دیگر در فراخی تاالر
58
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
گم میشد و باقی تاالر در تاریکی فرو رفته بود .اما جای نگرانی نبود .تا وقتی سقف تاالر پا بر جا بود ،جادوی دروازهها از آنها محافظت میکرد .اگر چیز دیگری درون خود تاالر نبود. هر پنج نفر دور آتش نشسته بودند .منسره نگاهی به ازر کرد که به کمانش تکیه داده و کنارش نزدیک آتش نشسته بود ،بعد کتاب کهنهای را از خورجینش بیرون کشید .ازر آرام گفت: «سورانامه را دیگر از بر کردهای .قب ً ال هم از بر بودی .به دنبال چه میگردی؟» منسره شانه باال انداخت و گفت« :سورا از تاالر بار عام راسنا گفته .اما آن زمان هنوز راسنا مسکون بوده و نشانیهایی که سورا داده از جاهای شناخته شده برای خودش بوده .دارم تالش میکنم بفهمم جایی که در آن هستیم تاالر کدام صنعت است .تصویرنویسههای باالی دروازه محو شده بودند و نتوانستم چیزی تشخیص بدهم». نیسته توشهام را باز کرده بود و کمی آرد و بستهی چرمی پر از پی را از آن بیرون کشید. قطعهای چربی را درون ظرف روی آتش گذاشت تا آب شود و بعد آرد را درون آن ریخت. اندکی هم گرد خرمای خشک شده به آن اضافه کرد .سیران هم ظرف دیگری را آب کرد و کنار آتش گذاشت .بعد رو به منسره گفت« :سورا از مردم باران هم چیزی نوشته؟» «سورانامه را نخواندهای؟» «سفرنامه نخواندهام .من آموزگار صنعتگریام و تاریخ صناعت خودم را میدانم ».بعد نگاه تندی به سمت ازر انداخت. «سورا اشارههایی کرده .اما حتا آن زمان هم ماجرا افسانه و اسطوره بوده ،نه ماجرای واقعی. برای همین شاخ و برگ اضافی زیاد دارد .این را االن ،بعد از چیزهایی که با آنها رو به رو شدهایم ،دیگر حتا از روی نقاشیهای کتاب هم میشود فهمید .نمایهی کتاب یک جور فرهنگ موجودات خیالی است .هیچ کدام از موجوداتی که اسمشان آمده ،آنی نیستند که واقعاً بودهاند. مث ً ال ملخارت (مجسمهاش هم در یادگارسرا بود) که به اشتباه یکی از خدایان هتها شمرده میشد .اما ویستره حتماً بهتر میتواند بگوید .هر چه نباشد خیلی داستانها را شنیده». اما ویستره تا بعد از شام و تا وقتی پیالهی کوچک چای را در دست نگرفته بود ،چیزی نگفت. اما دیگر زمان قصهی زمستانی بود .پس ویستره قصه گفت .این طور:
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
59
در ارینو بود که نسخهی اصلی بیشتر افسانهها را شنیدم .آنها اسم همه چیز را حفظ کردهاند .همه چیز به همان صورتی است که سیاهجامه به آنها هبه کرده .هنوز زندگی آنها به همان طور است که در سورانامه آمده است. منسره ناخودآگاه آه بلندی کشید .ویستره داستانش را برید و منسره شرمنده از این که کالمش را قطع کرده گفت« :ارینو؟ سیاهجامه؟» «هممم ...سیاهجامه ...برای آنها سیاهجامه هنوز شخصیتی واقعی است .اص ً ال به خاطر همین بود که گذارم به ارینو افتاد .بگذار قصه را کمی به عقب ببرم ...کمی برایتان تکراری است. ولی روایتش فرق میکند»... مردم ارینو این قصهها را درست مثل ماجراهای واقعی تعریف میکنند. سیاهجامه مردم را به اینجا آورد .همهی ما بازماندههای مردم دنیای دیگری هستیم که پیش از این بوده .افسانهها چیزهای عجیبی دربارهی این دنیا میگویند .میگویند سیاهجامه دنیا را در بعد از ظهر یک پنجشنبهی تابستانی ساخت و بعد تا زمستان بعد آن را بزرگ کرد و پروراند .موجهای دریاها را وحشی کرد و بادها را به حرکت انداخت. بعد مردم را به اینجا آورد .همه روی تپهی وسط سیهستان بیدار شدند .سیاهجامه مردم را چند دسته کرد و صناعتها را بین آنها تقسیم کرد .در نسخهای که شما میدانید و شنیدهاید ،چهار دسته در این داستان هستند که مثل همهی داستانهای قدیمی هر کدام صناعت یکی از عناصر چهارگانه را دارند .البته گویا این قصه صحیح نیست.به هر صورت وقتی این قصه را میگویند ،از صناعت به صورت نوعی جادو اسم میبرند. سیاهجامه به ما کشت و زرع و صناعت زمین را داد و ما را همین جا ساکن کرد .بعد بقیه را با خود برد تا مرداب شمال .دستهی دوم را همان جا گذاشت و به آنها شکار و صناعت آب را داد .بقیه را با خود به کنار کوههای برفگیر غرب ،پشت دشتهای غرب برد و دستهی سوم را آنجا گذاشت و به آنها هدیهی حیوانات اهلی و صناعت
60
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
آتش و سفال را داد و بعد خودش با دستهی چهارم به جزیرهای میان دریا رفت و آنها تنها کسانی هستند که جای همه را میدانند .افسانه از بقیهی مردم چیزی نمیگوید و مث ً ال معلوم نیست مردم آن سوی کوه زبانه یا بومیهای جزایر از کجا آمدهاند یا این که ما با مردم راسنا چه ارتباطی داریم. دشت شمال ،همانی که آن سوی مرداب سیاه است ،به کویر میرسد .یک سوی مرداب تپهماهورهای ادامهی رشتهکوه زبانه است که بعد از مرداب به صخرههایی سنگی پر از دیوارههای صعبالعبور میرسد .صخرهها تا خود بیابانها ادامه دارند .اما اگر کسی بتواند از صخرهها بگذرد به دشت غرب میرسد و بعد بیابانهای برف است که به سوی دیگر رشتهکوه میرسد .به کوهپایهها و دامنههای همیشه برفی که رود آتش از کنار آنها میگذرد. کوهپایههای برفی کنار رود آتش ،مسکن آدمهایی است که دیگر فراموش شدهاند .آدمهایی که در خانههای سنگی زندگی میکنند .در یکی از سفرهایم در جستجوی همین مردم که تنها در سورانامه اسم آنها آمده است ،به آن سو رفتم .دو ماه طول کشید تا به آنجا رسیدم. آدمهای آنجا مردمی خشن اما خوشقلب بودند .هیکلهایی کوچک اما سنگین و نیرومند داشتند .کنار رود آتش زندگی میکردند و آن را با دروازههای سفالی مسیر آن را جابهجا میکردند .من مهمان آنها بودم .شاگردی یکی از آنها را کردم ،اما چیزی یاد نگرفتم .کار چیزهایی که رود آتش را با آن به راه دلخواه خود میراندند از درک من خارج بود و پس از مدتی مطمئن شدم چیزی است که من توان فهم آن را ندارم .من از آنها نبودم. وقتی مطمئن شدم نمیتوانم چیزی بیاموزم ،درست روزی که میخواستم از استادم خداحافظی کنم ،مردی به دیدار هر دومان آمد که استادم احترامی به او گذاشت که تا به حال ندیده بودم .او بود که مرا به ارینو برد .از راه هوا رفتیم .با چیزی شبیه هواسرهای چاپارخانه که الزم نبود آن را از جایی باال ببرند و رها کنند .با کوچکترین نسیمی از جا بلند میشد. در ارینو بود که رازها گشوده شد .همهتان میدانید که شهر شناور ما را هم مردم خودمان به همراه ارینوها ساختند و در دوران بالی اول ،در زمان شورش مردم باران ،تنها پناهگاه مردم
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
61
ما بود .ارینوها هنوز هم صناعت باد را به همان صورت اولیه دارند .البته بیشتر صنعت است. استاد ساختن سازههایی هستند که باد را به فرمان آنها در میآورد .آنها قصهی جالبی در مورد مردم باران دارند .اسم اولیهی مردم باران هم ،مردمان آب بود .آنها قدرتهای عجیبی به دست آوردند... بعد آهی کشید و گفت« :خب دیدیم که چندان افسانه هم نبوده»... .2روز نهم ،ساعت دوم شب ،تاالر ،نیسته آخرین داالنی که پیش از این تاالر از آن گذشتیم ،تنگ بود و تاریک .نمیشود به راحتی چنین داالنی را در ذهن ثبت کرد ،داالنی است طوالنی ،ساعتها پشت سر هم ،روی مسیری بی انتها گام برمیداریم و زمختی دیوارهای سنگی را زیر سر انگشتان دستانمان میگذرانیم، داالن تا ناکجا کشیده شده است و همین طور پایین میرود؛ بعد یک مرتبه آن چنان پیچ در پیچ میشود که دیگر نمیدانیم از کدام سمت جلو رفتهایم .در این داالن آدم دمدمی مزاج داالن میشود .یک لحظه حتا جرأت نمیکنم دستهایم را نزدیک دیواره های زمخت و سر ِد ِ تاریک بگیرم و گاهی چنان با ناخن سنگهای تیز و تکههای فلز را خراش میدهم که کرختی انگشتانم زیر خون گرمی که به آرامی رد خود را روی دیوار باقی میگذارد ،آرام میگیرد. تاریکی داالن هیچ گاه از هم باز نمیشود ،دو نفر نمیتوانستند کنار هم راه بروند .در جاهایی از داالن تنها من میتوانستم مستقیم حرکت کنم و بقیه باید خرچنگوار اریب راه میرفتند تا شانههایشان به سنگهای خشن دیوارهها و تکههای فلزی که جا به جا از حجاریها بیرون زده بود نگیرد.. نالههایی هرازگاه که سکوت داالن را در هم میشکست ،میفهماند که این جا سنگی از دیوار بیرون زده است و آن جای دیگر تکه فلزی گوشت تن کسی را بلند کرده است .همهی تنمان دیگر ریش و ناسور بود .هر چه در تاالرها و داالنها و دهلیزهای دیگر ،آن مغاکهای تباهی که کنار خانههای زیرزمینی از کنارشان گذشته بودیم ،دیده بودیم به سرعت از ذهنم میگذشت و برق میزد .مثل تصاویری که بر پردهی تماشاخانه در روزگاری دوردست ،پیش از روزهای باران ،پیش از بیزمانی شهر زیرزمینی راسنا ،میدیدیم .ساعد خونینام از دست ویستره در
62
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
میرفت .با وجود این که در صف به هم فشردهمان نفر آخر نبودم ،اما میترسیدم پشت سرم را نگاه کنم. حاال تاالر با همهی هراس کوری بیرنگش که میآید و میرود و اشکالی که در مه پیش چشم ما ناپدید میشوند و محض رضای سیاهجامه برای همهمان هم یک جور به نظر نمیرسند؛ پیش وحشت بیتعریف تاریکی دهلیز آخر مانند قصههای عامیانهای است که در کتابخانه نسخهبرداری و ثبتشان میکردم .اما مه بیرون انگار به درونمان هم نفوذ کرده و لختی به همهی اندامهایمان ،دست و پا و قلب و مغزمان ،نشسته. بارها و بارها با هر کدامشان که نفسی داشته ،در وقتهایی که چشمانش انعکاس مه نبوده بحث کردهام که تاالر چیست و چقدر ممکن است وسعت داشته باشد .اما هر بار بینتیجه .در این تاالر بیزمان و بیمکان فرصت فراوانی برای اندیشیدن داشتهام و گاهی ،برای تنوع ،برای جلوگیری از کرخ شدن بیش از این مغزم و گندیدن خون در رگهایم و برای فرار از فراموشی که سنگینیاش را پشت دروازههای ذهنم حس میکردم ،به هراس آن سوی دروازههای تاالر اندیشیدهام .دیگر حس میکنم چیزهایی که بیرون ،پیش از پناه آوردن به ویرانهها دیدیم، پیش این وحشت نادیده مثل ترس از ارتفاع است در مقابل ترس از دیوانهای که تپانچهای آمادهی آتش کردن به دست دارد. چشمان ویستره برقی پیدا کردهاند که تنها با دیوانگی میتوان آن را توجیه کرد .از آخرین پیچ که گذشتیم هیبت مبهمی پیش رویمان از سقف آویخته بود و تکان میخورد. بدون که بدانم چرا و یا اص ً ال متوجه باشم به خود لرزیدم .نمیدانستم این بار باید انتظار چه چیزی را داشته باشم .ایستادم و دست دو نفر کنارم را کشیدم .همه ایستادیم .صحبتی از برگشت نبود .نمیشد بازگشت .دست کم خود من حاضر نبودم برگردم و دوباره دهلیز نیمهتاریک پر از آب تیره را طی کنم .ترس از دیوارههای دهلیز پژواک میکرد و بازتابش در حفرههایی که در سرم حس میکردم میپیچید و میپیچید و میپیچید .نه ،باز نمیگشتیم. ویستره اولین کسی بود که به خودش آمد .تعجب نکردم .اگر کسی باید اول خودش را جمع و جور میکرد ،ویستره بود .تنها کسی که تجربهی هیجانات واقعی را داشت .غیر از او همه تا قبل
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
63
از روز باران زندگی آرامی داشتیم .دستم را محکم گرفت و کمی از ترس من انگار با همان فشار دستش از وجودم چالنده شد .با هم گامی به جلو برداشتیم و ویستره ناگهان بر جا خشکش زد . از سقفی که یک دفعه بلند شده بود ،باالی گذرگاه ،با سیمی نازک ،کسی یا چیزی ،جسد از هم پاشیدهی ویستره را روبهرویمان آویزان کرده بود .چشمهایم بیاختیار بین ویستره و جسدی که سر و ته از سقف آویخته بود و مثل پاندولی آرام تکان تکان میخورد ،دو دو میزد. سیم نازک ،گوشت پای جسد را قاچی بزرگ داده بود و تکهای گوشت پا به شکلی مهوع از کنار استخوان آویخته بود .یکی از چشمهای زنی که با گلوی بریده از سیم آویزان بود را بیرون کشیده بودند و بینی را انگار چیزی جویده بود. صدایی که میشنیدم صدای جیغ خودم بود .ویستره ثابت ایستاده بود و روبهرویش را نگاه میکرد .این که جسد ناگهان شعله کشید و در چشم به هم زدنی ناپدید شد در آن لحظه هیچ اهمیتی نداشت .پاهایم خود به خود به کار افتاده بود و میدویدم... .3روز ششم ،ساعت اول وقتی نیسته به هوش آمد ،درون تاالری هشت در روی زمین پخش شده بود .قسمتی از سقف بلند تاالر فروریخته بود و قطرههای ریز باران از پارگی سقف به داخل میآمدند .شکاف این قدر بود که جادوی سقف در میانهاش بیاثر باشد و قطرهها به زمین برسند. لبههای شکاف با جرقههای زرد رنگی میدرخشید و جرقههای گاه و بیگاه آبی را در خود فرو میبرد و اجازهی ایجاد قوس آبی کور کنندهی آن را نمیداد .اما بدن نیسته خیس بود .باران وارد میشد... وقتی به خود آمد ،از درد بود و از صدای بم و دردناک شکافتن و پاره شدن گوشت و استخوان. اما اول خیس بودن را حس کرد .نمی که به لباسهای کثیفش نشسته بود و بوی خون و عرقی که ناگهان تازه شده بود .بعد درد تیز دستش را حس کرد .جانور ،مارمولک مانندی کوچک، کمی آن سوتر ،داشت دستش را که از مچ کنده بود ،وارسی میکرد .بوی تیز همهی جانوران باران را میداد .همیشه جرقههای برق پیش از ظاهر شدن و مادی شدن این شیاطین کوچک
64
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
و بزرگ ،میآمدند و بویی این چنین به جای میگذاشت .به طرزی عجیب آرام مانده بود و از جای کندهشدگی دستش هم آن طور که انتظار داشت ،خون فواره نمیزد .هم ذهن و هم جسمش دیگر توانی برای شگفتزده شدن یا ترسیدن نداشتند .همان وقت بود که دیگران را دید .همه در همان نزدیکی ،روی زمین سرد و خیس ،وارفته بودند .تاالر هشت در روشن بود و آسمان از شکاف سقف آن پیدا .هر چند آسمانی ترسناک پر از ابرهای مرگآور باالی سرش بود ،اما با وجود درد تپندهی دستش و با وجودی که میدانست خون از بدنش میرود ،لحظهای از دیدن آسمان به جای سقف ،حس خوبی درونش را روشن کرد .اطرافش را نگاه کرد .سیران نزدیک او خوابیده بود .اگر کمی خودش را تکان میداد ،میتوانست دستش را بگیرد .ازر و منسره هم نزدیک یکی از دیوارها ،کنار هم ،روی زمین دراز کشیده بودند. وقتی به دنبال ویستره چشم میدواند و سعی کرد خودش را جابهجا کند تا اطراف را بهتر ببیند ،سایهی تیرهی هیکل تکیدهی ویستره درون یکی از درها ظاهر شد .چشمانش برقی عجیب داشت و دودو میزد .خستگی از سر و رویش میبارید. شب قبل از وقتی دخترک هراسان را در یکی از تاالرهای هشت در کوچک ،مچاله روی زمین، در حال هقهقی خشک پیدا کرد؛ شکاف کنارهی سقف را ندیده بود .هشتدری فقط کمی مرطوب و نمناک بود .اما آنها را نمیکشت .وقتی او هم کولهاش را کنار دیوار ،روی زمین گذاشت؛ کسی اعتراضی نکرد .پسرک که نزدیک دختر زانو زده بود و آن دو تای دیگر هم دلیلی برای اعتراض نمیدیدند. تمام شب را به دیوار تکیه داده و بیدار نشسته بود .و حاال انگار از درون چشمهایش آتش زبانه میکشید .با دو گام بلند به میانهی اتاق رسید و در همان حال شمشیر سیاهش را هم کشید. با پا سیران را تکان داد و بعد آرام به سمت نیسته که نیمی از بدنش زیر شکاف سقف و در معرض ریزش باران بود ،به راه افتاد. جانور هنوز زیر شکاف سقف مشغول دندان دندان کردن دست کنده شده بود .ویستره به دخترک رسید .قطرات باران با صدای تیزی از روی شمشیرش بخار میشدند .درست مثل آبی که روی تاوهای داغ بریزی .خم شد ،دست سالمش را گرفت و از جا بلندش کرد .بعد دستش را
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
65
دور گردن خودش انداخت و نیسته را دور از شکاف سقف به نزدیک یکی از دیوارهای مرطوب و سرد برد و کمک کرد بنشیند. سیران بیدار شده بود و اما صحنهی پیش رویش ،در لحظه گیجی را از سرش برد .زحمت سر پا ایستادن به خودش نداد ،در حال بلند شدن به سمت نیسته رفت و نزدیکش دو زانو نشست. ویستره وقتی دید پسرک تکهای از لباسش را برید تا از آن به عنوان شریانبند استفاده کند، رویش را به سمت جانور گرداند و آرام آرام به سمت آن به راه افتاد .وقتی نزدیک جانور بی خبر از همه جا رسید ،لگدی محکم به پهلوی جانور زد که آن را از پا انداخت .جانور صدایی داد که شبیه ناله بود .بعد غلتی روی زمین زد و در کمتر از چشم به هم زدن دوباره سر پا بود. هیکلی به اندازهی یک گوسفند بزرگ داشت و دندانهایی بلند و براق .پنجههایی که بیرون زده بودند روی زمین سنگی خراش میانداختند .جرقههایی ریز میان تیغههای استخوانی روی بالهای چرممانند میدرخشید و قوس میزد و روی بالها نوری آبی سوسوهای محوی میزد. جانور قوز کرد و ناگهان صدایی سوت مانند از گلویش بیرون داد و به سمت ویستره پرید. ویستره با سرعتی که حتا از او هم بعید بود ،کنار کشید و شمشیر سیاهش پوست فلسدار پهلوی جانور را شکافت .صدای تیز سوختن بلند شد و بوی نای لجنمانندی هوا را پر کرد. جانور وقتی به زمین رسید نالهی دیگری کرد .خودش را جمع کرد و در بازنمایی کابوسوار صحنهای که پیش از این بارها و بارها دیده بودند ،شکاف الی فلسها آرام به هم آمد و تنها لکهای از خون سیاه خزندهی شیطانی روی پوست باقی ماند. شمشیر سیاه دوباره همان جا ،روی لکهی به جا مانده بر روی فلسها سفید و نازک زیر بال فرود آمد و این بار تیغهی خمیده و بلندش تا نیمه درون گوشت فرو رفت .جانور نعرهای کشید که انگار دیوارها را لرزاند .تی ِر پیکان سیاهی در گونهی جانور فرو رفت .ازر و منسره هم بیدار شده بودند .قبل از این که زانوی جانور خم شود ،منسره و ازر روبهرویش بودند .تیغههای سیاه بیرون زده از عصایی که پیشتر همه ،مثل خود ازر ،فکر میکردند تشریفاتی است ،در پشت جانور فرو رفتند و همان صدای تیز تبخیر سریع و صوت بیرون زدن بخار به گوش رسید .کار جانور را دو ضربهی پیاپی شمشیرهای راست منسره تمام کرد .جانور در جرقهای از نور آبی
66
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
محو شد و تنها همان بوی تیز و ترش فلزوار در هوا باقی ماند. .4روز هشتم ،ساعت سوم ،داالنهای نزدیک تاالر شیشهکاران ،نیسته چیزی دنبالمان کرده بود .صدای پاهایش را شنیده بودیم .صدای سایش پنجههایش را بر سطح سنگ خارای کف داالن پشت سرمان شنیده بودیم .میدانم که نمیدانستم چیست. حتا پژواک هراسناک جرنگ جرنگ زیر و شوم زنجیر انتهای زوبینهای مرگآور مردم باران از دیوارههای داالن را یادم هست .صدایی که لرزه به تنم میانداخت و ذهن منگم را منگتر میکرد .اما صدای پاهایی که پشت سرمان میشنیدیم را از آن هیچ موجودی نمیتوانستم بشناسم و همین ندانستن مثل سردی لزج مردم باران ،مغزم و افکارم را پر میکرد. به هم چسبیده راه میرفتیم .کارمان از ترس گذشته بود .دستها در دست هم .مهم نبود که دستهای ازر از خونی سیاه چسبناک است و مهم نبود که دست من دیگر دست نبود و تنها بازماندهی کهنهپیچ خردشدهی ساعدی بود که زمانی زیبا بود .مهم چیزی بودکه پشت سرمان صدای گامهای سنگینش را حس میکردیم .نمیفهمیدم چطور ممکن است چیزی که صدای گامهایش با این فاصله زمین را میلرزاند و این قدر سنگین راه میرود بتواند از میان این داالن دراز و پیچ در پیچ و تنگ بگذرد .اما چیزی پشت سرمان بود .وقتی شکاف روشن دروازهی این تاالر را پیش رویمان تشخیص دادم ،بیاختیار صوتی از گلویم بیرون کشیده شد .صدای شوق، صدایی که در آوردنش شایستهی بانویی جوان نبود و همه ایستادیم. پشت سرمان ،در فاصلهی به اندازهی چند ده قدم دروازه را میشود دید .اگر چه به جز زمین سفتی که نمیدانم از چه ساخته شده است و جسم خودمان ،دروازه تنها موجودیت ثابت و جامدی است که به چشم میآید ،اما هیچ وقت حتا به مخیلهی هیچکس خطور نکرده به سوی آن برگردیم .نمیدانم شاید اگر هم تالش میکردیم آیا میتوانستیم از این دروازهی بلند و پهن بگذریم که روی دیوار سنگی هر دو سوی آن پوشیده از همان حجاریهای است که بارها آنها را در داالنها و دهلیزها دیدهایم .هیچ وقت نشد که چشمم به یکی از تصاویر آدمهای خطی بخورد و تنم نلرزد .لرزش دیگران را هم حس کردهام .خطوط تیز و کلفت آدمهای خطی که با خشونت در میان نقشینهی سنگی پیچیده و کامل ِ دنیایی پر از درختان در هم تابیده و
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
67
حجاری برجهای زیبا با خطوط منحنی نرم در سنگ شدهاند و پیکرهایی ظریفتر و مواج که پیش روی این آدمهای خطی ایستادهاند... وقتی افتان و خیزان خودمان را از دروازهی سنگی به درون انداختیم ،جادوی نگهبان آن با صدای زیری زنده شد که هیچ یک از آن عجیبالخلقههای کریه سرد و مرطوب و گندیده نمیتوانستند از آن عبور کنند .اطمینان از توانایی جادویی که دیگر بارها نمایش قدرتش را دیده بودیم و سستی ذهن ناشی از فرسودگی و خستگی از گریختن و بیخبری و ترس ناشناختهای که هنوز هم تعقیبمان میکرد ،گذاشت بتوانیم همان جا ،پشت دروازه، روی زمین پهن شویم .پیش از فرو رفتن در ژرفای دلپذیر فراموشی ،دست سیران را جستجو کردم و بعد همه کمابیش همزمان به خواب و فراموشی فرو رفتیم .انگار فراموشی و و بادهای مهآور درون و بیرونم تا همین امروز و االن وزیدهاند و وزیدهاند و زخمهای درون و بیرون را کهنه کردهاند. نمیدانم چندمین تاالری است که به آن رسیدهایم .اما میدانم بیشتر از دیگر تاالرها در آن ماندهایم .حس میکنم هزار سال است اینجاییم .اما شاید بیشتر از چند ساعت نباشد .در این هزار سالی که در تاالر مه ماندهایم ،هیچ وقت سابقه نداشته است بشود بیشتر از چند گام پیشرو را دید .بیسابقه است .دست کم هیچ زمانی را به خاطر ندارم که هشیار بوده باشم و پیکرههای حجاری شده روی ستونهای دو سوی تاالر این طور واضح و مشخص باشند .هیچ خاطرهای ندارم که بار دیگری کتیبههای سنگی میان ستونها را دیده باشم و بازی نقشهای روی سقف به این واضحی و با رنگهایی به این روشنی صحنهی آوردگاه را نمایش داده باشند .این قدر روشن که انگار آنجا هستم و دارم آخرین نبرد افسانهها را میبینم .نبردی که سالگردش بعدها جشنوارهی مردم ما شد .تصویر سیاهجامه با لباس رزم و کپهی نیزههای زنجیردار که در دو طرف صحنه روی هم کپه شدهاند و مردی در زنجیر به زانو رو به رویش ،با موهای بلند و چشمهای تنگ و بدن باریکی با خطهای ضخیم که بوی سرد و لزج و تیزش را از درون تصویر هم حس میکنم .نقش روزی که سیاهجامه بیشتر مردم باران را به جایی تبعید کرد که دیگر برنگردند و بعضی را بخشید .بعضی که هنوز با او بودند.
68
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
.5روز دوازدهم ،ساعت اول ،تاالر بیدار که شدند ،همه ،انگار بعد از سالها ،گرسنگی را حس میکردند .نیسته توشهی کنفیاش را نزدیکش پیدا کرد و نانی که از آن بیرون کشیده و با دیگران تقسیم کرد، خشک خشک نبود .حالتش مثل وقتی بود که بعد از شببیداریهای متوالی بخوابی و بیدار شوی .نه هیچ چیز ابعاد خودش را داشت و نه فاصلهها با عقل جور در میآمدند. انگار دنیا را از پشت گوی شیشهای میدید .اما بعد از مدتها دوباره حس میکرد زنده است .دوباره خودش بود .ذهنش باز بود و بازتر میشد .حسهایش آرام آرام به حالت عادی برمیگشتند و تیزتر و تیزتر میشدند.برخالف بارهای قبلی یک حس نبود که برمیگشت .همهی حسها با هم زنده میشدند .او نمیدانست ،اما سایرین هم درست همین حس و حال را داشتند. در همان زمان ،انگار هماهنگ با تغییرات درونی آنها؛ مه حاکم بر تاالر ،پیش رویشان ،تغییر ماهیت میداد ،در هم میپیچید ،کمرنگ میشد و شکلهای شگفت و غریبی میساخت. تصویرهایی که درون پیچشهای بخار و مه ایجاد میشدند ،به قدری سریع شکل میگرفتند و از بین میرفتند که هیچ کدامشان نمیتوانستند چیزی بیشتر از یک صورت ،طرح مبهم بدن موجوداتی پرندهوار و یا منظرههایی ناآشنا تشخیص دهند .مه به سرعت عقب میرفت و به زودی تاالر کام ً ال روشن شده و تمام حجم آن برایشان قابل رؤیت شد. گذار از پریشانی به هشیاری ،درست مثل دگرگونی تاالر از حجم بینهایت مه سفید و زرد به سنگی روشنی بود که ناگهان پیش چشمانشان میدیدند .مدتی طول کشید تا حس بارگاه ِ بیداری همزمان با درک دگرگونیهای محیط اطراف و گسترده شدن افق دید و ناپدید شدن مه ،به ذهنها نشست .بادی که انگار هم در درون ذهنشان وزید و هم در بیرون مغزها ،در تاالر ،تمام مه را پخش کرد و عظمت فضای بزرگی را پیش چشمانشان آورد. وصف این تاالر را فقط در نوشتههای قدیمی خوانده بودند .از بین شرقشناسان و غربشناسان بیشمار مردم شیزان ،کسی تا به حال به دنبال اکتشاف این بخش دنیا نرفته بود و با وجود نزدیکی ،اینجا را فقط به نام ویرانههای راسنایی میشناختند.
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
69
ازر با گیجی میجنگید .از ابتدا جنگیده بود .از وقتی ظلمات داالن شروع کرد ذهن آنها را تاریک کردن و تاریکی شروع کرد به خزیدن درون راههای بیشمار ذهن آنها .اما این بار، باالخره این تیرگی بود که عقب میرفت .ابهام بود که محو میشد .حس میکرد چیزی دارد درون وجودش جمع میشود .چیزی دارد کشیده میشود و هر آن ممکن است در برود .همین طور که بیرون و درون واضحتر و واضحتر میشد ،حس انباشتگی هم بیشتر میشد. وقتی توانست همه چیز را تا حدی کنار هم بچیند و میخواست روند منطقی اتفاقات را در ِ دریافت ناگهانی همهی خاطرات دوران ناهشیاری ذهنش مرتب کند ،تازه آن وقت بود که درون مه و راههای طی شده در داالنها و مغاکهای زیرزمینی بر ذهنش فرود آمد .حالتش با گیجی پیشین فرق داشت .جور دیگری بود .تمامش را حس میکرد .مثل وقتی بود که در جریان تند آبراههی اصلی افتاده بود و با وجود این که تمام حسهایش در منتهی درجهی حساسیت بودند ،نمیتوانست بفهمد چه اتفاقی دارد برایش میافتد .با صدای جیغ یکی از زنها حواسش از درون به بیرون منحرف شد .بقیه را به وضوح میدید .از روی دگرگونی چهره و اندام دیگران دید که آنها هم از همان راه گذرانده میشوند .شاید از گذرگاههای دیگر این جریان حس و رنگ و تصویر و صدا و بو .اما راه بیشک همان بود .یکی اسم سیاهجامه را صدا زد. اما همهی آن جریان احساس و ادراک و مکاشفه در آنی برید و دوباره خودش بود و در همان لحظه بود که سنگینی حضوری را روی ذهنهایشان یافتند که به محض ادراکش ،گم شد. حضوری ناشناخته که بیشک در مقابل آن تندباد ِ بازنوایی خاطرات و همنوایی احساسات، نگهبان سالمت عقل همه بود .هر چند حضورش بیگانه بود و از احساسش درون ذهن ترسیده بودند ،اما چیزی که از ماهیت آن میفهمیدند ،همانند دریافتی بود که از نورهای جادوی محافظ زرد و سرخ داشتند و جادوها تا به این جا بارها آنها را از مرگ حتمی رهانیده بودند. رفتن آن حضور بیگانه از وجودشان ،لرزشی ناگهانی ایجاد کرد که چون برق از تنها گذشت. بیاختیار میلرزیدند .لرزش آنی بیشتر طول نکشید و درست با همان کیفیت رهایی انتهای همآمیزی ،تمام فشردگی و درد و پلشتی و ناسوری ذهن و جسم را از وجودشان برد.
70
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
.6روز دوازدهم ،ساعت چهارم ،تاالر ،نیسته سیران نزدیک من نشسته و با دستهای بزرگش چشمهایش را میمالد و حسی آشناپرورد را برایم زنده میکند.حسی از آن زمانی که از روی نادانی گمان میکردم در دنیا ما هستیم و بومیهای مرداب و جزیرهها و کولیها و غریبههای آن سوی کوه زبانه .زمانی که جادو تنها یکی از واژههای طبقهبندی کتابهای باستانی و کتابهای کودکان بود و کلمهای غریب که در برخی سرودهای باستانی خوانده میشد .سیران هنوز لباس دستیاری آموزگاریاش را به تن دارد .سرداری تمیزی که آن روز با وجود چرک بودنش ،سیران تکهاش را با دشنه برید تا سالم سالم است .حتا حس شریان دست بریدهام را ببندد .دست تازهام را باز و بسته میکنم. ِ میکنم وقتی ترکیب پرتوهای نور و سایههای متحرک ،نور را کم و زیاد میکند ،پوست تازهی روی گوشت نو و استخوان بازسازی شده ،برق میزند .جا نخوردم .سوزش لتهی کثیف بازمانده از دستم را حس کرده بودم و روییدن شگفتآورش را به چشم دیده بودم .بقیه هم همین طور. نور زرد و سفیدی مثل همان نوری که روی سقف و دیوارها میرقصید ،روی مچ کندهشدهام ظاهر شد و شکل دستی نورانی به خود گرفت .سوزشی وحشتناک از جای دندانها روی بازماندهی مچ کورم کرد .نور روشنتر شد و درد تحملناپذیرتر .نور انگار جامد شد و بعد به آرامی محو شد و جای آن دست تازهام بود. صورت سیران و شانهها و سینهاش هم جای زخم نداشت و آن تکهی ترسناک گوشتی آویزان روی پشتش با درخشش نوری سر جایش برگشته بود .پای ویستره هم دیگر تکهای گوشت ورم کرده و ناسور و سیاه نبود .کبودیهای روی تن منسره و ازر هم انگار پاک شده بودند. جای آنها حتا آن زرد کثیف بعد از کبودی هم نبود .نیزهها زنجیردار و جرقههای آبی برقی که جنگافزار اصلی تبعیدیها بود ،حتا با وجود زرههای نورانی هم ،برای آنها دندههای شکسته و نقشهای کبودی بسیار به جا گذاشته بود. .7روز دوازدهم ،ساعت هشتم ،تاالر ،نیسته مه کام ً ال محو شده است و تمام تاالر دیده میشود .هیچ کدام از این که حاال باید چه کنیم حرف نمیزنیم .تب رسیدن به تاالر خوابیده است .مدتهاست که اینجاییم .اما باالخره امروز
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
71
واقعاً به آن رسیدهایم .خود من به این فکر نکرده بودم که وقتی به اینجا رسیدیم باید چه کار کنیم .تاالر در دیگری ندارد و هر جا بخواهیم برویم ،باید از همان دری که وارد شدیم برگردیم .باالخره دست و پایمان را جمع کردیم و تصمیم گرفتیم دور و اطراف را بررسی کنیم. دو دستهی چهارتایی ستون در طول تاالر کشیده شدهاند و تا انتهای آن ،جایی که تختی سنگی از سنگ دیوار حجاری شده ،میروند .ستونها هر کدام مجسمهای هستند و هیچ دو تای آنها شبیه هم نیست .دیوار بین هر دو ستون پردهای حجاری شده است .یک سوم باالی پرده ،نوشتههایی به خط قدیم است .یک سوم وسط تصویر است و یک سوم پایین پلهمانندی انگار برای نشستن .و تصویرها حکایتی را روایت میکنند. زمانی که بعد از مدتها مشغول درست کردن خوراکی گرم بودم ،منسره همهی سنگنوشتهها را دیده .وقتی کنار من نشست و ظرف شوربا را به دستش دادم گفت « :تصویر سنگنوشتههای یک سوی تاالر ،قصهی ساخته شدن دنیا را شبیه آنی که ویستره برایمان گفت ،روایت میکند. سوی دیگر جنگ آخر را روایت میکند و روی سقف ،تصویر صحنهی آخر جنگ .نوشتههای هر پرده خیلی مختصر بودند .انگار قرار بوده فقط داستانی را یادآوری کنند .نه این که آن را تعریف کنند». لقمهای برداشت و در دست گرفت .بعد ادامه داد« :داستان اول شبیه داستان ویستره بود .فقط با این تفاوت که واقعاً تنها چهار گروه آدم در داستان هست و سیاهجامه هدیههایش را در دنیای قبلی به آنها میدهد»... ویستره سخت به فکر فرو رفته بود .ازر گفت« :ولی دومی ،دومی جنگ را نشان میدهد و این که قبل از جنگ در سیهستان باران میباریده». منسره لقمهاش را فرو داد و گفت« :و وقتی سیاهجامه مردم باران را تبعید میکند ،دیگر باران هم نمیآید .بادهای هر روزه از همان موقع شروع میشوند و ممنوعیت آب پاشیدن به هر صورت حتا برای آب دادن به محصوالت»... سیران پرسید« :در نوشتهها چیزی نبود که بگوید اص ً ال چطور مردم باران را شکست دادهاند؟» صدای نفس بلند کسی رشتهی افکارم را پاره کرد.
72
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
مردی روبهروی ما ایستاده بود .ویستره با دیدن او به نفس نفس افتاد .اما مرد دستش را باال برد و صدای نفسهای تند تند او آرام شد .مرد کوتاه قامتی بود با ریشی توپی و موهایی آشفته، گوشهای بزرگ و پرمو و ردایی بلند و سیاه به تن داشت .زیر ردا پیرهن سیاهی به تن کرده و کمرش را هم با شالی سیاه بسته بود .حاشیههای زربفت ردا در نور متغیر تاالر میدرخشید. ویستره آرام گفت« :دست آخر خود سیاهجامه»...
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
73
رویکرد اجتماعی و ساختاری هاینالین به بنمایههای علمیتخیلی جواد فعال علوی بهترین داستانهای کوتاه «رابرت ای .هاینالین» داستانهایی هستند که از خالل نشانه رفتن به مسائل مبتال به انسان ،به فانتزیعلمی فرا روئیدهاند .داستانهای شاخص هاینالین را فانتزیهای علمیای تشکیل میدهند که وجه برجسته و خصیصهی اصلی موضوعها و مضامین آنها را عالقمندی وی به مسائل گوناگون انسانی و اجتماعی (خانواده ،فردیت ،بیگانگی ،آزادی و دموکراسی ،فاشیسم ،عشق جسمانی و عرفانی )..شکل دادهاند .به عبارت صریحتر (و بر خالف نظر پارهای از پژوهشگران و منتقدین جریان اصلی) ،داستانهای هاینالین عالوه بر اهداف داستانی و ساختاری و مقدم بر آن ،اهدافی دورنمایهای و فراداستانی را نیز پی میگیرند. از این نظر بسیاری از آثار او ضمن این که با موضوعها و مضامین «درونمایه گریز» فانتزیهای سرگرم کننده و خنثی (منفعل در برابر مسائل انسانی و اجتماعی) مرز و فاصلهی آشکار دارند، با اتخاذ روشهای فاخر روائی و داستانی ،مسئلهی جذب وکشش داستانی را از امری بیرونی و صرفاً تکنیکی به امری درونی و ساختاری ارتقا دادهاند. با این که هاینالین از مسیرهای گوناگون و متنوعی به عرصهی داستانهای علمیتخیلی ورود پیدا کرده است ،اما رویکرد ساختاری او به موضوعهای متنوع علمیتخیلی ،یکی از مهمترین وجوه مشخصهی آثار او را تشکیل میدهند« .موضوع» نزد هاینالین وسیلهای است برای شکل دادن فرآیندهای ساختاری که از پی آن جاری میشوند .بررسی اجمالی آثار او نشان میدهد که موضوعهای داستانی وی طیف وسیعی از بنمایههای بر گرفته از «تخیل جمعی و عمومیت یافته» (نظیر :پیشبینی زمان مرگ ،نامرئی شدن جسم انسانی و )...تا موتیفهای ابداعی منتسب به «تخیل خالق» (نظیر :تلفیق بعد زمان در مکان و )...و تمهای «گمانهزن» (مثل :سفرهای کهکشانی ،سفرهای زمانی و دستکاری ذهنی و پیوند خط حافظه و )...را
74
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
در بر میگیرد. از آنجا که شناخت دقیقتر آثار هاینالین ضرورتاً از مسیر مطالعهی تفاوتهای رویکردی وی به بنمایههای موجود در طیف موضوعهای علمیتخیلی و تاثیر آنها بر ساختارهای روائی و داستانی او میگذرد ،بررسی حاضر با نگاه به چند داستان نمونه ،بر آن متمرکز گردیده است.
رویکرد به بنمایههای «تخیل جمعی و عمومیت یافته»
بنمایههای «تخیل جمعی و عمومیت یافته» بنمایههایی هستند که موضوع تخیل غالب انسانها درطو ل زمان بوده و خواهند بود .این موضوعها به دلیل خصلت عمومی و نیاز همگانی که حول خود فراهم میآورند و پاسخی که به آن میدهند ،از نظر ساختاری به خودی خود و بصورت طبیعی برخوردار از عنصر تعلیق ،کشش و انتظار هستند .چنین بنمایههایی، ساختارهای ذاتی خود را در آثار هاینالین (برای معرفی ،نمایش ویژگیهای علمی سوژه و به وجود آوردن شرایط ناپایدار) با طرح سوال و تولید معما و پاسخهای مستدل به آنها (معموالً در مقدمه و شروع داستان) ،و (برای پیشگیری از در غلتیدن به مسیرهای لو رفته و معرفی نگاه و رویکرد ویژهی نویسنده به موضوع) غالباً درنحوهی بیان روایی و نظام چینشی پیرفتهای داستانی ،بر جا گذاشتهاند .برای نمونه در داستان خط زندگی [ ]1وی از ظرفیتهای ساختاری فراهم آمده در محاکمهی ضمنی «پینرو» (دانشمندی که مدعی ساخت دستگاهی است که قادر به پیشبینی زمان مرگ انسان است) در تاالر مجمع عمومی آکادمی علوم ،و پس از آن در برخورد او با خبرنگاران (در همان مقدمه و شروع نسبتاً طوالنی داستان) ،حداکثر بهرهبرداری را به ترتیب زیر کرده است:
75
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
الف -جلب همدردی مخاطب و ایجاد انگیزه حول صحت ادعای پینرو (و یا بنیان علمی داستان) از طریق طرح پرسشهای آمیخته به شک و تردید اعضای آکادمی و پاسخهای زیرکانه و سرزنشآمیز پینرو (بی آن که وارد بحث علمی برای صحت ادعای خود به آنها بشود). ب -واقعینما (و باورپذیر) نمودن مقدماتی و تدریجی امری تخیلی (و باور ناپذیر) به واقعیتی فانتاستیک و داستانی از طریق طرح یک سلسه تئوریهای علمیتخیلی؛ و نه در یک مباحثه و سوال و جواب علمی با اعضای آکادمی – که پس از اخراج از آکادمی – برای خبرنگاران
جوان و در جستجوی خبر ،که به نحوی از اَنحا ،متوسط دانش و انتظارات علمی مخاطبان
داستان را هم رقم میزنند ،و با این پیشفرض که هر انسان پیشامد «مکان – زمانی» است که در چهار جهت – جهات سه گانهی مکانی به اضافه جهت زمان – گسترش یافته است ،و از آنجا که پیشامد مذکور از گذشته تا حال و آینده امتداد داشته ،نتیجتاً میشود همانطور که مهندسان برق قادرند بدون خروج از محل استقرار خود ،نقطه قطعی کابلهای برق را تشخیص دهند ،دستگاه پینرو هم میتواند با استفاده از همین خاصیت ،زمان و محل قطع عمر آدمی را مشخص کند .بدیهی است که رویکرد ساختاری هاینالین به موضوع این فانتزی – یعنی رویکرد داستانی مبتنی بر«اختراع دستگاه» تشخیص زمان مرگ – به خودی خود ارائهی توضیحات علمی را در متن داستان اجتنابناپذیر نموده است. پ -استفادهی دوگانه و هوشمندانه از تکنیک خلق «موقعیت و بافت ناپایدار» برای گسترش داستان و قرار دادن آن در مسیر ویژه و منحصر به فرد مورد نظر نویسنده (گریز از پیمودن مسیرهای قابل حدس و پیشبینیپذیر و آزموده شده) و استفادهی همزمان از آن جهت تثبیت، پذیرش و باور مخاطب به سوژهی اینک واقعینما شدهی علمیتخیلی داستان ،از طریق اعالن زمان مرگ خبرنگار جوانی که خود را موضوع آزمایش دستگاه اختراعی پینرو قرار داده است: «واقعاً متاسفم ،مجبورم درخواستت را رد کنم .من فقط قبول کردم که بهت طرز کار را نشان ن که نتیجه را هم اعالم کنم». بدهم ،نه ای لوک ته سیگارش را روی زمین له کرد و گفت« :حقه است بچهها .حتماً رفته سن همهی
76
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
خبرنگارهای شهر را در آورده که بتواند این بساط را راه بیندازد؛ گندش پاک نمیشه پینرو». پینرو اندوهناک به او خیره شد و گفت« :ازدواج کردهای دوست من؟» «نه» «کسی که بهت وابسته باشه؟یا یک فامیل نزدیک؟» «نه واسه چی؟ میخواهی به فرزندی قبولم کنی؟» پینرو سرش را با ناراحتی تکان داد و گفت« :لوک عزیز من ،واقعاً برایت متاسفم ،تو قبل از فردا میمیری». تردید و دودلی پینرو به هنگام بیان زمان قریبالوقوع مرگ «لوک» و وقوع آن بیست دقیقه پس از پیشبینی دستگاه ،موجبات گسترش داستان را در دو جهت کلیدی از مختصات ویژهی آثار هاینالین فراهم میآورد :یکی در نحوهی چینش پیرفتهای پس از این روایت داستانی، به گونهای که نتیجهی داستان (آن هم پس از پاسخ گرفتن بخش وسیعی از کنجکاویهای علمیتخیلی مخاطب) تا آستانهی پایان غیرقابل پیشبینی باقی بماند ،دیگری (و از طریق مکث سنجیده بر شخصیت پینرو) فراهم آوردن زمینهی الزم برای رسیدن به اهداف محتوایی که بر اثر همین پیچش سنجیدهی شخصیت پردازانه در افق انتظار داستان قرار گرفته است (بایستی توجه داشت که با روشن شدن نحوهی کارکرد و صحت ادعای پینرو در مورد دستگاهش، موضوع «پیشبینی مرگ انسان» از ظرفیتهای تعلیقی خود تهی و داستان با پشت سر گذاردن این مرحلهی مقدماتی و نسبتاً طوالنی ،برای پرداختن به ویژگیهای نگاه خود به «بنمایهی عمومیت یافته و تخیلی» ،به مرحلهی تازهای ورود پیدا میکند). ت -گشودن تدریجی پنجرههای نگاه و رویکرد درونمایهای نویسنده به «موضوع» داستانی، استفاده موثر از روشهای روایی تولید کنندهی ضربآهنگ ،نظیر «تقطیع زمانی» و «تدوین چینشی و نمایشی» پیرفتهای داستانی؛ (در وهلهی اول) از طریق بیان استنادی به عناوین خبری روزنامهها ،آگهی تبلیغاتی «شرکت شنهای روان» پینرو در روزنامهها و انعکاس ضمانتنامهی حقوقی و تیپ شرکت به مشتریان و اخبار رادیویی پیرامون انجام هزارمین
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
77
پیشبینی فوت توسط «هوگو پینرو» (با هدف زمینهسازی برای رسیدن به نقطهی اصلی و گره داستان)؛ (و در مرحلهی بعد) به وسیلهی پیرفت پیروزی پینرو در دادگاهی که بر اساس اقامهی شکایت شرکتهای بیمه علیه وی ،برگزار شده است؛ با نیت عینیت بخشیدن داستانی به دورنمایههای اجتماعی مورد نظر نویسنده؛ (و در نهایت) با طرح موضوع به قتل رساندن پینرو در «پیرفت جلسهی مدیران شرکتهای بیمه»؛ داستان (در آستانهی اوج) در مسیر آشکارسازی رویکردهای درونمایهای نویسنده قرار میگیرد (رویکردهای اجتماعی و انسانی این داستان ،در پیرفت پس از این؛ پیرفت ویزیت زن حاملهای که به اتفاق شوهرش برای تعیین زمان مرگ خود مراجعه کردهاند ،آشکارا برمال می شود). ث -متمرکز گردیدن و به اوج رسیدن همهی بحرانها و پیامدهای حاصل از عناصر تمهیدی و اندیشده شدهی علمیتخیلی و ساختاری داستان ،در دو پیرفت کوتاه و فشردهی پایانی؛ از طریق رها شدن انرژیهای فشرده شدهی احساسی و تعقل ناشی از ظرفیتهای تعلیقی داستان ،باز شدن (در سایه و ناآشکار) پیچشها و گرههای داستانی (گرههای کلیدی نظیر آگاه بودن پینرو از زمان مرگش) ،و همزمانی آنها با به اوج رسیدن بحرانهای شخصیتی (نظیر بحران اخالقی که پس ازمرگ زن حامله و شوهرش ،پینرو بدان دچار میشود) ،بحرانهای شناختی و فلسفی (نظیر درک وجه تقدیری و گریزناپذیری موجود در پدیدهی مرگ ،علیرغم این که دستگاه اختراعی او قادر به پیشبینی آن باشد) و بحرانهای ساختاری ناشی از نحوه رویکردهای دورنمایهای نویسنده به موضوع داستانیاش (نظیر تسلیم شدن با شکوه و در عین حال تراژیک پینرو به مرگ ،مرگی که هم خود آن رقم میزند ،هم پیشبینی میکند و هم قهرمانانه به آن تسلیم می شود). خالصه :رویکرد هاینالین به بنمایههای «تخیل جمعی و عمومیت یافته»ی نظیر بنمایه «پیشبینی زمان مرگ» در داستان «خط زندگی» علیرغم محدودیتهای ناشی از شناخته شدن بسیاری از وجوه روایی و داستانی آن (به ویژه در داستان مورد بررسی که به قول هاینالین با محدودیت داستانهای مبتنی بر «مصنوعات انسان» هم روبرو است [ ،)]1رویکردی است
78
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
مبتنی بر: استفاده از تکنیکهای روایی و بر ساختن ساختارهای پیچیده و متنوع داستانی ،نظیربهرهگیری ازعناصر پراگماتیستی ناظر بر جلب همدردی خواننده ،و یا عناصرکاربردی مثل باورپذیر نمودن امر باور ناپذیر و تبدیل امر تخیلی به عینیتی فانتاستیک (از طریق آمیختن امر تخیلی به مناسبات روزمرهی انسانی)؛ که با نیت و هدف تاثیرگذاردن برخواننده و برانگیختن اشتیاق وی به کار گرفته شده است . توام کردن نحوهی بیان داستانی با ساختارهای روایی مبتنی براستفاده از «بیان نمایشی»امور(با هدف کاستن نسبت متن با نویسنده و مولف آن). درونی نمودن امر فانتاستیک ،در نسبت ویژهی متن با جهان پیرامون خودش ،به وسیلهیبازنمایی و بازآفرینی وجوه مبتنی بر زندگی و مناسبات اجتماعی انسان در عصر حاضر ،نظیر: نسبت انتقادی متن به نظام سرمایهداری ،یا نسبت فلسفی متن با وجه گریزناپذیری مفهوم مرگ علیرغم آگاهی بر زمان وقوع آن ،و یا نسبت اخالقی متن با قرار گرفتن انسان در جایگاه دانای کل ،و باالخره نسبت تراژیک متن داستانی با وجه تقدیری موضوع و درونمایهاش ،که در اساس نسبتی ساختاری است. تلفیق و دورنی نمودن امکانات ساختاری زندگی و مناسبات روزمره (نظیر به کار گرفتنشیوهی استدالل زبان همگانی) در ساختار داستانهای علمیتخیلی ،با هدف کم کردن مرزهای بین عالم خیال و عالم واقع و باور پذیر نمودن امر باور ناپذیر.
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
79
رویکرد به بنمایههای منتسب به « تخیل خالق»
بنمایهها و موضوعهای علمیتخیلی منتسب به «تخیل خالق» ،یا از بنیان نو و بکر (مولف) هستند و به همراه پیشرفتهای علمی در عالم واقع ،خلق و تالیف می شوند ،و یا آن که نویسنده از زاویهای نو مقولهای علمی را ،که پیش از این پیرامون آن از زوایای دیگری تخیل شده است، به عرصهی جدیدی از تخیل خالق میکشد .این بنمایهها به عکس موضوع «تخیل جمعی و عمومیت یافته» ،به واسطهی ذات نوی علمی و خالقهی خود ،بنمایههایی هستند ناآشنا و بیگانه که فاقد عناصر ساختاری نظیر تعلیق ،کشش ،و انتظارند و یا به طور محدودی از این عناصر برخوردارند؛ که در هر دو حالت برای جذب مخاطب به ظرفیتهای درونمایهای خود، (ضمن تسلط و اشراف علمی نویسنده به موضوع مورد نظر) نیازمند آمیختن به تکنیکهای روایی و داستانی همخوان با درونمایههای خود میباشند .وزن داستانی چنین بنمایههایی در آثار هاینالین با تاکیدی که او بر فروریزی و تحلیل بردن مضامین علمی در بدنهی روایت داستانی دارد ،اهمیتی اگر نه مقدم ،که همپای بر وزن علمی آنها یافته است .برای نمونه در داستان «و او یک خانهی خمیده ساخت» [ ،]1وی با استفاده از ظرفیتهای فراهم آمده از تلفیق نگاه هجوآمیز خود به معماری آمریکایی (به ویژه لوسآنجلسیها و هالیوودیها) و برخورد پراگماتیستی معمار عصیانی داستانش با موضوع حرفهاش ،توانسته است به میزان قابل توجهی دورنمایههای سنگین و وسوسهبرانگیزی مثل تلفیق زمان (به مثابه بعد چهارم) به سه بعد مکانی را ،از طریق راهکارهایی روایی و داستانی ،به شرح زیر در بدنهی داستان تحلیل ببرد: الف -ورود مقدماتی و مطایبهآمیز [ ]2نویسنده به داستان (و هجو پارهای از رفتارها و سالیق آمریکاییها) به قصد کاستن از بار سنگین و جدی موضوع داستانی ،در اساس استراتژی ساختاری زیرکانهای است که نویسنده برای برانگیختن احساس حقانیت و صدق ادعای
80
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
(باور ناپذیر) و به ظاهر علمی معمار داستانش (کوئینتوس تیل) ،پیشاپیش اتخاذ مینماید تا با قرار دادن شوخطبعی نهفته در «مطایبهی داستانی» مقابل جدیت اغراق شده و باور ناپذیر «تخیل علمی» ،شرایط عاطفی و احساسی الزم را برای باورپذیر نمودن دومی فراهم آورد. ب -از سر اتفاق رخ دادن شکلگیری نطفهی ایدهی علمیتخیلی داستان (تلفیق بعد زمانی در ابعاد سه گانهی معماری) در جریان گفتگوی از سر وقتگذرانی «تیل» و «بیلی» ،با نیت ساختاری کاستن از وجه مصنوع و بارز «طرح و توطئهی داستانی» که درشرف وقوع است (منحرف کردن ذهن مخاطب از وجه فرمال روایت به وجه روزمره و واقعی آن) .به عبارت دیگر جلب اعتماد ثانویهی مخاطب در پذیرش بی اما و اگر «راستی» هر آن چه هم اکنون در حال وقوع است و یا از این پس رخ میدهد: «چرا باید خودمان را به مفاهیم متحجر پیشینیانمان محدود کنیم؟ یعنی تو معماری جایی برای تغییر شکل ،همسان ریختشناسی با سازههای کنشی نیست؟» بیلی جواب داد« :به جان تو اگر بدانم! راستی ،بهتره بعد چهارم را هم ،که هیچی ازش حالیم نسیت ،از قلم نیندازی»
«چرا که نه؟ چرا باید خودمان را محدود کنیم به مث ً ال »...تیل حرفش را قطع کرد و به دوردست خیره شد.
واین شروع «داستانی» داستان است .برای شروع فانتاستیک آن ،متن نیازمند تمهیدات علمی است که بتواند مخاطب را برای ادامه دادن (شوقآمیز) به خواندن متن متقاعد کند. پ -همراه کردن دالیل نظری به استداللهای عملی (ساختن یک ابرمکعب – تسارکت – با چوبهای خالل دندان و خمیر مجسمهسازی) با هدف موجه جلوه دادن (و عینیت بخشیدن به پدیدهای ذهنی و تجریدی) امکان تلفیق بعد زمان در ابعاد سه گانهی معماری. ت -محدود کردن (و در مواری گرفتن) فرصت تفکر و پرسش از خواننده (بیلی به صورت موقت و در نقش آدم غیروارد و بیاطالع ،به صورت زیرکانه و غیرمستقیم انتقال کانالیزه شدهی
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
81
پرسشها و تردیدهای احتمالی خواننده را به تیل مدعی ،عهدهدار گردیده است) ضمن دادن احساس توانمندی علمی به او ،از طریق شرکت دادن غیرمستقیم وی دریک مباحثهی علمی با تمهیداتی داستانی( .همذات پنداری خوانندهی کم اطالع و یا بیاطالع از مباحث علمی و تخصصی با بیلی از جملهی این تمهیدات ساختاری است). ث -پیشبرد دوالیهای داستان (الیهی داستانی – روایی ،و الیهی علمیتخیلی) به صورت همزمان و در قالب گفتگویی نیمه جدی .الیهی داستانی را سوال «آیا بیل میتواند خانهای چهار بعدی بسازد یا نه؟» شکل میدهد ،و الیهی تخیلی را (در تبعیت از الیهی اول) پاسخ به سوالهایی به وجود میآورد که حول مضمون پیچیدهی عمل تلفیق بعد چهارم در ابعاد سه گانهی معماری ،شکل میدهند .این استراتژی ساختاری ،ضمن آن که داستان را از خطر در غلتیدن به متنی صرفاً علمی باز میدارد ،همچون کاتالیزوری به فرو ریزی و تحلیل بردن همهی قابلیتهای علمی داستان در بدنهی آن یاری میرساند .در پایان این بخش از داستان، علیرغم عملی نشدن تئوری تیل (و بسته شدن قراردادی برای ساختن خانهای به شکل یک ابرمکعب ِ باز شده ،ساختمانی به شکل یک صلیب وارونه) مخاطب چه از لحاظ داستانی و چه از بابت علمی آن قدر متقاعد شده است که با اشتیاق ،داستان ساخت خانهی کج و معوج و عجیب پیشنهادی تیل را پی بگیرد( .باید توجه داشت که با وجود توافق بیلی و تیل حول ساخت خانه ،و شکست موضوع تلفیق بعد زمان در ابعاد سه گانهی معماری و خالی شدن روایت از ظرفیت تعلیقی خود ،داستان با انتظار پاسخ نگرفتهای که به هر صورت حول فرضیهی علمی مستتر در آن آفریده شده است ،به مرحلهی جدیدی ورود پیدا میکند). ج -خلق وضعیتهای متباین[ ]3داستانی (آمیختن موقعیتهای مطایبهآمیز به وضعیتهای هراسآور) ،از طریق فرا خواندن داستانی ِ یک به یک وجوه عملی نظریهای علمی که اکنون (بصورت محو و اثبات نشده) در بخشهای زیرین متن پنهان نگاه داشته شده است ،نظیر :غیب شدن همهی اجزای خانه (دو بال صلیب و بدنهی آن ،به جز تک اتاقی که روی فونداسیون خانه بنا شده است) به هنگامی که بیلی و همسرش برای اولین بار به اتفاق تیل برای بازدید خانه به آن نزدیک میشوند( .پس از این ،داستان از طریق اوجگیری تدریجی بحرانها و
82
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
انباشت آنها در آستانهی تعلیق و انتظاری قرار میگیرد که مصنوع و برساختهی متنی خودبنیاد و منحصر به فرد است). «...خرابکاری ،آره ،همینه ،حسادت! معمارهای دیگه نمیتوانستند ببینند که من کار را تمام میکنم»... «آخرین باری که اینجا بودی ،کی بود؟» «دیروز بعدازظهر». «همه چیز مرتب بود؟» «بله .باغبانها تازه داشتن کارشان را تمام میکردند». بیلی به چشمانداز آرایش شده و بینقص محوطه نگاهی انداخت« .نمیدانم چطور میشود یک شبه هفت تا اتاق را از هم باز کرد و برد ،بدون این که این باغچهها خراب شوند».
* «من یک خانه به شکل تسارکت ِ باز ساختم ،ولی یک اتفاقی برایش افتاده ،یک تکان یا فشار جانبی ،که باعث شده به شکل اصلیاش فرو بریزه ...یعنی دو باره تا خورده». ناگهان بشکنی زد و اضافه کرد« :گرفتم! زلزله ...زلزلهی مختصری که دیشب آمد».
چ -توجه زیرکانه به خلق موقعیتهای هراسآور ،همراه با به بازی (و مطایبه) گرفتن نتایج احتمالی مرتبط با عملی شدن امکان تلفیق بعد زمان در ابعاد سه گانه (که دومی نتیجهی اولی است) به قصد :دور نگاه داشتن مخاطب از کنجکاویهای علمی غیرمجاز (حدود مجاز این نوع کنجکاویها را متن داستان پیش از این و در بخش اول مشخص کرده است) ،و کشیدن او به درون دنیایی خیالی که اکنون میرود تا استداللها و قوانین خالق خود را در برابر دیدگان حیرتزده (و باورمند) او ،یکی پس از دیگری بنا کند. «این کاری است که باید بکنیم :به نظر من ،یک آدم سه بعدی تو یک شکل چهار بعدی هر وقت
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
83
که از یک خط یا محل اتصال ،مثل یک دیوار یا آستانهی در رد می شود ،دو تا گزینه دارد. .به طور معمول یک چرخش نود درجه تولید میکند ،در صورتی که در دنیای سه بعدی خودش اص ً ال متوجه نمیشود»... * بیلی ادامه داد« :نزدیکترین حدسی که میتوانم بزنم ،اینه که داریم از تقطهای باالتر از برج امپایراستیت ،یک وری به پایین نگاه میکنیم». «فکر نکنم؛ زیادی کامله .به گمانم اینجا فضا توی بعد چهارم تا خورده و ما داریم از مابین تاخوردگی نگاه میکنیم». ح -متن داستانی با به اختیار گرفتن شگردهای گوناگون (مثل استفاده از استداللهای علمی مربوط به نظریهی زمان به مثابه بعد چهارم) و توسل به ابزارهای ساختاری (مثل ساختارهای متباین داستانی) ،امور تجریدی را از عناصر استداللیشان تهی مینماید و در حالی که پوستهای بیش از آنها بر جا نمانده است ،نتیجه را با لبخندی استهزاءآمیز مقابل مخاطبی قرار میدهد که دیگر از دنیای واقعیت فاصله گرفته و به قوانین دنیای «تخیل خالق» باور آورده است: با احتیاط بیشتر به پنجره بعدی نزدیک شدند ،و کار درستی هم کردند ،چرا که منظره مشوش کنندهتر و منطق شکنتر از منظرهی قبل بود که از ارتفاع نفسگیر یک آسمانخراش به پایین نگاه میکردند .یک منظره دریایی ساده بود .اقیانوس آزاد وآسمان آبی؛ اما اقیانوس جایی بود که آسمان باید میبود و بالعکس. ...تیل کرکره را شش هفت سانتیمتر باال برد .چیزی ندید ،پس آن را کمی باالتر
برد؛ هنوز هم چیزی دیده نمی شد .به آهستگی آن را باال تر برد ،تا این که پنجره کام ً ال باز شد .آنها چشم دوخته بودند. ..به هیچ.
هیچ ،مطلق ًا هیچ .هیچ چه رنگی است؟ احمق نباش! چه «شکلی» است؟ شکل خصوصیتی از یک چیز است .اما این نه عمقی داشت و نه شکلی .سیاهی هم نبود .هیچ چیز نبود.
84
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
خالصه :بارزترین دغدغهی هاینالین در رویکردش به بنمایههای منتسب به «تخیل خالق» را پرهیز وسواسگونهی وی از درغلتیدن داستان (به قول خودش) به «داستان – مقاله» است[.]1 چنین دغدغهای که از ذات ناآشنا و سنگین مضامین علمی این بنمایهها و خالی بودن کم و بیش آنها از عناصر ساختاری تعلیق و کشش ناشی میشود ،بازتاب عینی خود را به صور گوناگون در این گروه آثار هاینالین برجا گذارده است: در بهره گرفتن از «نرم ابزار»های داستانی و ادبی (ابزارهایی نظیراستفادهی زیرکانه از شگردهایمطایبه و طنز و آمیختن آنها با مضامین سنگین و سرد علمی – با هدف قابل تحمل و وسوسه انگیز کردن این مضامین برای مخاطب). در بهرهگیری از «سخت ابزار»های ساختاری (ابزارهایی نظیر استفادهی وسواسگونه از طرحهای هدفمند داستانی و چینش ناظر به مقصود پیرفتهای مرتبط به آن). در منحرف کردن ذهن مخاطب از وجوه اجتناب ناپذیر و فرمال روایت ،به سمت زندگی روزمرهو واقعی و یا در ملموس کردن وجوه دشوار فهم علمی به وسیلهی کاربردی کردن و آمیختن آنها به نیازهای انسانی . استفاده از عناصرساختاری مرتبط با زندگی روزمره و مناسبات ناشی از آن (عناصری نظیر زبانهمگانی – و شیوهی استدالل آن – به قصد فرا رویاندن بسترهای داستانی ملموس ،باورپذیر، طبیعی و نزدیک به زندگی و مسایل مردم به عرصهی تخیل خالق). خلق وضعیتهای متباین داستانی (نظیر شوخی و هراس ،استهزاء و وحشت ،هجو و ناباوری) باهدف به سطح آوردن کوبندهتر همهی ظرفیتهای خالق و تخیلی پنهان مانده از نگاه مخاطب و یا متراکم شده در الیههای مضمونی داستان.
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
85
رویکرد به بنمایههای « گمانهزن »
بنمایههای گمانهزن ،بنمایههایی هستند که تحت شرایط از قبل «گمان زده شده» شکل میگیرند که این شرایط ،ضمن آن که بستر اصلی داستان را به وجود میآورند ،خود موجد کنشهای تازهای در فرآیندهای داستانی میگردند .رویکرد هاینالین به بنمایههای گمانهزن (که بنمایههای برجستهترین و مشهورترین آثار وی را هم در بر میگیرند) رویکردی است که بر اساس آن ،کنشهای انسانی را تحت مناسبات اجتماعی جدیدی که بر اثر شرایط «گمان زده شده» شکل گرفته است ،مورد توجه قرار میدهد .در رویکرد هاینالین به بنمایههای مزبور آنقدر که تاثیرات منتج شده از شرایط جدید بر انسان و مناسبات او با پیرامونش (پیشبینی کنشهای انسانی در قبال بستر تخیلی و «مسلم فرض شده» داستانی) مورد توجه است؛ چرایی و چند و چون کردن در خود این شرایط جدید ،مورد نظر نیست .به طور مثال در سه داستان نمونهی مورد بررسی («آنها»« ،همهی شما زامبیها» و «تپه های سبز زمین»)[ ،]1برای واقعی جلوه دادن مناسبات تخیلی متن ،نیازی به توضیحات و توجیهات علمی و زیرساختی احساس نمیشود .نویسنده با قطعی جلوه دادن شرایط شکل گرفته از گمانهزنی خود ،مناسبات داستانی خویش را بر آن استوار و بدون داشتن الزامی به باور پذیر نمودن امور باورناپذیر و تخیلی ،آن را بر میسازد .امکانات شکل گرفتهی ساختاری و انرژی ذخیره شدهی ناشی از چنین رویکردی در داستانهای هاینالین یا صرف پردازش و به عمق بردن درونمایههای داستانی شده است (نظیر درونمایهی چند وجهی داستان «آنها») ،یا صرف خلق شخصیتهای نوبنیاد گردیده (مثل شخصیت «رایزلینگ» ،مهندس اخراجی فضایی که به جای کنترل تجهیزات ،وقتش را به نوشتن شعر و ترانه میگذراند) ،ویا از آن (و در تلفیق با امکانات ساختاری علمیتخیلی) ،در خلق ساختارهای شگفتانگیز داستانی استفاده شده است (نظیر داستان ساختارمند و منحصر بفرد
86
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
«همهی شما زامبی ها» که بر اثر امکان تحقق سفرهای زمانی توسط انسان و شرایط ناشی شده از آن ،شکل گرفته است) .هاینالین با استفاده از امکانات و ظرفیتهای حاصله از رویکرد خود به بنمایههای گمانهزن ،قادر شده است سازوارههای فانتزی را با اتخاذ استراتژیهای ساختاری متنوعی ،در درونمایههای متنوع و منحصر بفرد اجتماعی و انسانی داستانهای خود به شرح زیر ادغام نماید: الف -ورود مستقیم و بدون مقدمهچینی داستان به وضعیت ناپایدار؛ ازطریق محرز فرض کردن شرایط فراواقعی و برساخته شده از گمانهزنی؛ با هدف جذب و غلتاندن سریع مخاطب به داستان و کشمکشهایی که یا آغاز شده و یا آن که عنقریب آغاز میشود (بی آن که خواننده فرصت چرایی در متنی را که رویدادها بر آن جاری است ،بیابد). « داشتم یک گیالس حبابی برندی را با دستمال میما لیدم که «مادر مجرد» آمد تو. ساعت را نگاه کردم 10:17 .ب.ظ .در منطقه زمانی پنج یا زمان مناطق شرقی و روز هفتم نوامبر سال 1970بود»... با این شروع مخاطب «همهی شما زامبیها» توصیف فشردهی راوی داستان را در مورد زمان روایت که در یک منطقهی «مکان – زمانی» گمانهزنی شده (منطقه زمانی شماره – 5زمان مناطق شرقی) میگذرد ،بدون چون و چرا کردن در امکانپذیری آن قبول میکند و با این قبول به همه قواعد و مناسبات و شرایطی تن میدهد که نویسنده (و راوی اول شخص داستان) بدون استدالل ،زمینهچینی و یا بسترسازی علمی (و با دور زدن زیرکانهی توضیحات معموالً کسل کنندهی اثباتی یک موقعیت علمیتخیلی) قصد دارد داستان خود را بر آن استوار نماید. «آنها هیچوقت تنهایش نمیگذاشتند .دریافت که این هم بخشی از نقشهی بزرگ علیه اوست تا هرگز آرامش نداشته باشد ،هرگز نتواند دروغهایی را که به خوردش دادهاند آشکار کند ،هرگز نتواند رخنهها را پیدا کند و حقیقت را برای خود دریابد».
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
87
داستان «آنها» با وضعیتی ناپایدار شروع میشود تا همین اهداف را به نحوی دیگر متحقق کند. با برانگیختن احساس انتظار برای رسیدن به تعادلی که بر اثر ناسازگاری قهرمان داستان با دنیای بیگانهای که اوتصور میکند در آن اسیر شده ،بر هم خورده است. ب -بر ساختن دو الی های زمینهی داستان از خالل بروز رویدادها و موقعیتهایی که مخاطب تنها سمت آشکار و عینیت یافتهی داستانی آن را مشتاقانه دنبال میکند و سمت دیگر آن (که سمت تخیلی وگمانهزنی شدهی متن است) عامدا ً و با مقاصدی ساختاری ،از وی پنهان نگاه داشته میشود .برای نمونه در «همهی شما زامبیها» (داستان دختری زشت و پرورشگاهی که به وسیلهی مردها نه تنها دوست داشته نمیشود ،بلکه مورد سواستفاده نیز واقع میگردد و)... حول شرطبندی راوی (متصدی نوشگاه) با مادر مجرد (مرد جوان و برازندهای که برای مجله خانواده مینویسد و راوی قرار است برای استخدام در سازمانی وی را جذب کند) برای طرح قصههای باور نکردنی ،گفتگویی درباره زندگی باور نکردنی مادر مجرد شکل میگیرد که عالوه بر پیش بردن داستان ،بخش بخش آن نقش و کارکردی ساختاری در بنای پیرنگ پیچیدهای ایفا میکنند که میبایستی پس از این به وسیلهی مخاطب رمز گشایی گردد؛ و این در حالی است که وی جذب الیهی آشکار داستان گردیده و شرح زندگی «مادر مجرد» را دنبال میکند .برای مثال رویداد مالقات «مادرمجرد» با یک بچهی شهری که یک بسته اسکناس در دست دارد و آشنایی و همآمیزی با وی ،خود هم بخشی از شرح زندگی او است و هم کلیدی برای گشودن رمزی در پیرفت پایانی داستان؛ جایی که راوی در زمانی دیگر همین بسته اسکناس را یک بار دیگر به «مادر مجرد» می دهد تا از مناسبات در هم پیچیدهای که او با «خودش» برقرار کرده است ،پرده برداشته شود: [مادرمجرد] اخمی کرد و بعد ادامه داد « :بعد یه روز یه بچه شهری به تورم خورد که یک دسته اسکناس صد دالری داشت .راستش یه کپه صد دالری داشت .یه شب یه دسته به من داد و گفت برای خودم حال کنم. ولی خب من این کار رو نکردم .ازش خوشم اومده بود .اون اولین مردی بود که هم
88
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
باهام مهربون بود و هم نمیخواست سرم بازی در بیاره .مدرسه شبانه رو تعطیل کردم تا بیشتر بتونم باهاش باشم»... [راوی نقل می کند ]:در زمانی که او [مادرمجرد] مات محیط بهار و هوای بهاری مانده بود، من دوباره در چمدان را باز کردم ،یک پاکت صد دالری در آوردم و بررسی کردم شمارهها و امضاهای روی اسکناسها با 1936تطبیق داشته باشد ...پاکت را در دستش تپاندم وگفتم« :اون اینجاست .برو بیرون و بگیرش .اینم یک مقدار پول برای مخارجت»... در «آنها» هم به همین صورت مخاطب جذب الیهی آشکار (عینی و نه تخیلی) داستان میشود و رویدادهای داستان را در چارچوب مناسبات این الیه ،پی میگیرد .این الیه از داستان علیالظاهر به سرگذشت یک بیمار روانی مربوط میشود که پس از درگیری با زنش در یک بیمارستان روانی بستری شده است .اودچار «پارانویا»ی مهلکی است که تصور میکند جهان و هر آن چه در آن است ،توطئهای است که علیه او سامان داده شده است .پیرفتها و نحوه توالی و چینش آنها به سمت تائید و صحه گذاردن بر همین امر پیش میروند؛ چه در پیرفت به غایت سامان یافته و ساختارمند گفتگوی ضمن بازی شطرنج «دکتر هیوارد» با وی ،چه در گفتگوهای درونی او با خودش و یادآوری رابطه او و زنش ،به ویژه به خاطر آوردن روزی که متوجه میشود حتا همسرش هم یکی از «آنها»یی است که علیه او گمارده شدهاند :روزی بارانی ،درست قبل از رفتن به سفر و در آستانهی در خانه ،به دالیلی که برای خودش هم روشن نیست اصرار میکند به طبقهی باال و اتاق مطالعهی خودش برود .در آنجا وقتی پرده را کنار میزند ،متوجه میشود در حالی که جلوی خانه باران میباریده است ،در پشت خانه هوا صاف و آفتابی است .صورتش را که بر میگرداند همسرش را پشت سر خود مییابد: « ...از آن پس کوشیده بود تا غافلگیری منعکس در چهرهی وی را از یاد ببرد. «قضیهی بارون چیه؟» «بارون؟» صدایش آهسته و آشفته بود« :خوب داشت بارون میاومد؛ چی باید در بارهاش بگم؟»
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
89
«ولی پشت پنجره اتاق من بارون نمیاومد». «چی؟ معلومه که میاومده»... «چرند میگی». «ولی عزیزم ...مگه من مسئول هوا هستم؟»
«دارم فکر میکنم که هستی .حاال لطف ًا برو بیرون». تنها در پیرفت انتهایی و لحظاتی پیش از اتمام داستان ،در شرایطی که به ظاهر همه چیز بر پارانویای مهلک قهرمان داستان داللت دارد و مخاطب به انتظار پایانی در همین چارچوب به سر میبرد ،الیهی زیرین و پنهان نگاه داشته شده (وجه تخیلی و فانتاستیک) داستان آشکار شده و پایانی رقم میخورد که از خالل آن داستانی دیگر (داستانی متفاوت که از سطح زیرین روایت به الیه بیرونی و آشکار آن فرا روئیده است) شکل میگیرد. پ -برانگیختن احساس همراهی و یا همدردی مخاطب به ارکان مختلف داستان (مضامین، درونمایههای آشکار و پنهان ،شخصیتها ،فضاهای واقعی و مجازی و )...با استفادهی ماهرانه از شیوهی مجادله و گفتگو .اصوالً گفتگو و مجادله در داستانهای هاینالین جایگاه ویژه و کارکردهای متنوعی دارد .برای نمونه در «همهی شما زامبیها» وجوه مقدماتی و زیرساختی ،و طرح و توطئهی داستان حول گفتگوی راوی (متصدی نوشگاه) و «مادر مجرد» شکل میگیرد؛ گفتگویی که در عین حال الیهی آشکار داستان را نیز پی میافکند و الیهای که در اساس به صورت زیرکانهای بنمایهی تخیلی داستان را در خود پنهان دارد .در این مرحله مخاطب هنوز نمیداند که در این گفتگو نه با دو شخصیت ،بلکه با یک شخصیت روبرو است که همزمان در حال ایفای سه نقش متفاوت است (نقشی که خود کنونیاش ،درمقابل خود متعلق به آینده و خود متعلق به گذشتهاش ایفا میکند) .از این منظر گفتگو و مجادلهی راوی با «مادر مجرد» در اساس کارکردی ساختاری دارد و همچون کانونی عمل میکند که همهی عناصر کلیدی داستان (چه وجوه فرمال و چه جنبههای محتوایی و درونمایهای) را حول خود گرد آورده و بصورت فاخری در یکدیگر تلفیق نموده است.
90
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
در «آنها» ،گفتگوی دکتر هیوارد با شخصیت اصلی داستان به هنگام بازی شطرنج[ ]4به لحاظ ساختاری نوعی وارونه سازی[ ]5و پنهان نمودن واقعیت را مد نظر دارد که سنگ بنای طرح داستان را پی میریزد .در پایان این گفتگوی جدلی و طوالنی که به شکل ماهرانهای طراحی و بر پرسش و پاسخهای دو طرفهی مستدل و ظریفی استوار گشته است ،نه تنها مخاطب دربارهی پارانویای مهلک شخصیت اصلی داستان تردیدی به خود راه نمیدهد ،بلکه خود وی نیز درمقابل روش استداللی دکتر هیوارد دربارهی خودش دچار تردید میشود: از مالقات دکتر عصبی بود .امکان نداشت که او اشتباه کرده باشد ،با این حال دکتر توانسته بود رخنههایی منطقی در موضع او بیابد .از دیدگاه منطقی تمامی جهان میتوانست فقط یک دسیسه باشد که بر علیه کسی تر تیب داده شده .اما منطق ارزشی نداشت .خود منطق نیز دسیسهای بیش نبود که از فرضیات اثبات نشده آغاز میکرد و آنگاه قادر بود هر چیزی را به اثبات برساند. از این منظر گفتگوی دکتر هیوارد با بیمارش هم پردازش ساختار روایی را در وارونه جلوه دادن واقعیت در جریان ،محقق نموده است و هم درونمایهی بنیادین و چند وجهی داستان را به عمق قابل تاملی سوق داده است. ت -تاخیر در آگاه نمودن مخاطب از وضعیت و شرایط فانتاستیک داستان از طریق به حرکت در آوردن روایت رویدادها در فضاهای واقعی و تامل خونسردانه در آنها (بدون شتاب و اصراری برای عبور زودرس و نمایشی به وضعیت فراواقعی و تخیلی) ،به قصد واقعی جلوه دادن داستان و درعین حال با هدف استفاده از تاثیرات انگیزشی نقشمایههای واقعی بر مخاطب ،به هنگام عبور غیرمترقبه به فضاهای فانتاستیک :برای نمونه در داستان «همهی شما زامبیها» و در بخش نخست آن (پیرفت طوالنی گفتگو در نوشگاه) تمرکز بر برانگیختن احساس همدردی مخاطب با موقعیت ناشی از بزرگ شدن «مادر مجرد» در محیط پرورشگاه پی بردن او به زشتی
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
91
و «دوگانگی جنسیتی»اش و باالخره میل به انتقامگیری از «بچه شهری»ای دور میزند که پس از حامله کردن او (زمانی که زن بوده و هنوز تغییر جنسیت نداده بوده) وی را قال گذاشته است. به عبارت دیگر همهی فرآیندهای روایی مرتبط به کلیت داستان حول مضامین و رویدادهایی از زندگی روزمره دور میزنند که در قالبی واقعگرایانه روایت شدهاند و بی آن که نشانهای از وجه فانتاستیک خود را آشکار کرده باشند ،به مرز کامل شدن (نقطه پایانی داستان) نزدیک گردیدهاند .اگر در داستان «همهی شما زامبیها» این تاخیر در آگاهی فانتاستیک به خدمت بسترسازی ساختاری داستان (شکل بخشیدن به نشانههای فانتاستیک و ارتقاء آنها به نمادهای زندگی) در آمده است ،در «آنها» سبب عمق بخشیدن به مفاهیم انسانی و فلسفی گردیده که پس از فرا روئیدن داستان به فانتزی حاصل شده است .همهی نشانهها و تاکیدهای روانشناسانهی داستان که در فرآیند بطئی ،آرام و رو به جلوی روایت ساخته و پرداخته گردیدهاند ،اینک و در نقطهی پایانی (در پایانی فانتاستیک) معنائی فلسفی و وسیعتر به خود گرفته است. ث -منتقل کردن مخاطب به پهنههای «تخیل» از طریق عبور دادن غیرمنتظره و ناگهانی او از الیههای واقعی و محدود کنندهی زندگی روزمرهی انسانی به الیههای نامحدود فانتاستیک، درپایانبندیهای باز داستانی :در «همهی شما زامبیها» وقتی راوی (متصدی نوشگاه) «مادر مجرد» ،یا همان جوان برازنده را به انباری مغازه میبرد تا «بچه شهری» را نشانش دهد و تور فلزی زمان را بر سرش اندازد ،داستان ِشرح عادی و واقعی زندگی او به طور غیرمترقبهای به الیههای فانتاستیک فرا میروید .اگر پیش از این فراروئی (انتقال او از هفتم نوامبر 1970به آوریل )1963او زن زشتی بود به نام «جین» که در پرورشگاه بزرگ شده بود و به خدمت «سازمان زنان نیروی کمکیار همراه هوانوردن آسمان» در آمده بود و فریب جوانکی شهری را خورده بود که پس از حامله کردن ،او را قال گذاشته بود و ،...اکنون او در آوریل 1963همان بچه شهری است که (به قصد انتقام) میبایست پس از گرفتن «پاکت صد دالری» از متصدی نوشگاه یک بار دیگر به دیدار «جین» یا به عبارتی به دیدار خودش برود. پاکت را در دستش تپاندم و گفتم« :اون اینجاست .برو بیرون و بگیرش و حسابت رو
92
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
صاف کن .این هم یک مقدار پول برای مخارجت ،بعد من میام دنبالت». به زودی ،وقتی که راوی در یکی دو جهش زمانی ابتدا به مارس ( 1964یک سال پس از مالقات «مادر مجرد» و یا همان «بچه شهری» با جین) به بیمارستان میرود تا بچه جین را بدزد وسپس به سپتامبر ،1945سال تولد جین و یک ماه پس از تولدش باز میگردد و او را روی پلهی یتیمخانه رها میکند ،به آوریل ( 1963مدت زمانی پس از رها کردن «مادر مجرد») باز میگردد و همان طور که قول داده دوباره به سراغ او میرود و درست وقتی که پسرک (بچه شهری) دخترک (جین) را پس از یک بوسهی شب به خیر طوالنی ترک میکند ،نزدیک او میشود ،بازو در بازوی او قفل میکند و آرام میگوید: «تموم شد پسرم ،اومدم ببرمت». نفسش بند آمد .به سختی گفت « :تویی!» «خودمم .االن دیگه میدونی اون کی بود .اگر فکرش رو بکنی میفهمی خودت کی هستی و اگه حسابی خوب فکر کنی ،میفهمی بچه کیه و من کیام». این پرسش زیرکانهی راوی در واقع هم خطاب به خواننده (که میرود تا با ناباوری دریابد او مخاطب روایتی بوده است که راوی آن از خویشتن خویش زاده شده و در همهی روایتش در کنش و واکنش با خود به عنوان پدر ،نوزاد ،جوان ،معشوق ،مادر بوده است) و هم خطاب به خودش ادا میشود .او خودش ر امورد خطاب قرار میدهد ،چون که همهی مقصود و یا به عبارت دقیقتر «وسوسه» او از سیری که در زمان کرده است ،باوراندن هستی بی انتها ،و نقیض و ناساز خودش به خودش بوده است؛ پارادوکسی ابدی برای انسانی که امکان سفر در زمان برای وی مهیا شده است .او (راوی) با این که اکنون میداند (میدانسته) از کجا آمده است ،و میداند (میدانسته) که کسی به جز خودش وجود ندارد ،باز هم بیتاب دیدار خودش (به عبارت دقیقتر «نقیض خودش») است .به جمله پایانی داستان باز میگردیم:
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
93
«جین ،دلم برات تنگ شده». سوی دیگر این انتقال پارادوکسیکال و فانتاستیک به «پهنههای بینهایت و انتها» ،خلق ساختار روایی – داستانی شگفتانگیزی ا ست که در آن مرزهای فیزیکی و «شخصیتی» تمیز راوی داستان و بازیگران آن از یکدیگر ،در «شخصیت راوی» ادغام گردیده است .هیچ کدام (راوی، جین ،مادر مجرد) آنقدرخوب یا بد نیستند :قادرند به دیدار کودکی و جوانی و پیری خویش بروند؛ از خود زاده شوند و باز به خود (به روایت و راوی خود) باز گردند .همه آن اندازه در ساختن سرنوشت دیگری نقش ایفا میکنند که در ساختن راوی .به عبارت دیگر هر کدام آئینهی تمامنمای دیگری و به تعبیری آئینهی تمامنمای راوی و یا همان خویشتن خویشند؛ پس بیجهت نیست که بیتاب یکدیگرند. ج -فرا خواندن مخاطب به پرهیز از نتیجهگیریهای زود هنگام ،و واداشتن او به مشارکت در بازسازی داستان از طریق اتخاذ روشهای ساختاری فاخر در پایانبندیهای داستان :برای مثال در داستان «آنها» انتقال به پهنای تخیل در سطور پایانی و در آخرین بند داستان رخ میدهد. آلیس آخرین تالش خودش را کرده است تا اعتماد همسرش را جلب و او را قانع کند که دست از بدبینی مفرطش بردارد و موفق نگردیده است .پس از آن که اتاق او را ترک میکند: «...بی آن که برای تغیر شکل توقف کند ،به محل تجمع رفت« :دیگه باید این روند رو متوقف کنیم .من دیگه بیش از این قادر نیستم بر تصمیماتش اثر بذارم». خواننده بطور غیرمنتظرهای متوجه می شود که آلیس موجود دیگری است که خود را به شکل انسان در آورده است .او به جمعی میپیوندد که به وسیلهی «گالرون» (که پیش از این او را در هیئت انسان و به نقش دکتر هیوارد – دکتر روانپزشک میشناخته) رهبری میشوند. گالرون در حالی که مسئول «دستکاری ذهنی» را خطاب قرار میداد ،گفت« :آماده شو
94
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
تا خط حافظهی منتخب رو پیوند بزنی». و بعد در حالی که به سمت مسئول عملیات بر میگشت ادامه داد« :بررسی روند نشون میده که اون سعی خواهد کرد ظرف مدت دو روز در مقیاس زمانی خودش ،فرار کنه. این زنجیره اساس ًا به خاطر غفلت تو در تعمیم دادن بارون به تمام محیط اطرافش ،داره از بین میره ،پس مواظب باش». پس از این مخاطب با بازگشتی مجدد و طوالنی به داستان ،یک بار دیگر آن را از ابتدا تا انتها بازآفرینی مینماید .مبنا و مالک او برای این دوباره خوانی و بازآفرینی «پایان باز» داستان و کلیدهایی است که نویسنده طی آن به دست داده است .در اینجا «پایان باز» به مثابه شگردی که مخاطب را به حدس وگمان دربارهی ادامه داستان وا میدارد ،مد نظر نیست (اگرچه که ممکن است یکی از نتایج آن باشد)؛ بلکه اتخاذ روشی ساختاری و فاخر از سوی نویسنده است که مخاطب را وا میدارد تا ابتدا دریافت خود را از داستان زیر سوال ببرد ،و سپس با کلیدهایی که نویسنده به صورت ماهرانهای طراحی و به دست او داده است ،به دوبارهخوانی مجدد داستان (مشارکت خالقانه در بازسازی یک فانتزی علمی– فلسفی) بپردازد .در فرآیند این دوبارهخوانی و بازسازی ،خواننده متوجه میشود که نه با یک برداشت که با برداشتهای متعدد و متفاوتی (که عموماً بنمایهای فلسفی پیرامون علل و چرایی هستی انسان دارند) روبروست؛ برداشتهای متفاوتی که چون با کلیدی واحد (ابزار شناختی که نویسنده در اختیار او گذارده است) به دست داده میشوند ،همگی در محدودهی مرزهای فانتزی و تخیل خالق شکل میگیرند .به عبارت دیگر نویسنده مخاطب را وا میدارد تا این بار برای پرسشهای ابدی انسان پیرامون علت حیاتش، پاسخی فانتاستیک را جستجو کند. « ...این حقیقت کلیدی را دریافتم ...این که من شاخص و ممتازم .من اینجا در درون نشستهام و جهان از من به بیرون امتداد پیدا میکند».
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
95
چ -خلق شخصیتهای نوبنیاد ازطریق تامل فانتاستیک در ماهیت کنشهایی که بر اثر درگیریها و کشمکشهای انسان با شرایط جدید و گمانهزنی شده ،امکان دارند که به منصهی ظهور برسند: برای نمونه در داستان «تپههای سبز زمین» ،حدود حرکت و کنشهای «رایزلینگ» (شاعر و متصدی درجه دو جتهای فضاپیما – شخصیت اصلی داستان) به رویدادهای محدودی منوط میگردد که در ساختاری «زندگی نامهایی» روایت میشوند. «این داستان زندگی رایزلینگ است ،شاعر نابینای نسخهی غیر رسمی «سروده های فضا» .مطمئن ًا اشعار او را در مدرسه خواندهاید»...
تعادل بین ساختار زندگینامهای این اثر (به واسطهی نقش محدودتر رویدادهای داستانی در پرداخت شخصیت) و بسط بطئی وکند وقایع آن ،سبب شده تا از یک طرف شمائی پررنگ و جاندار از شخصیت رایزلینگ به عنوان شخصیتی فانتاستیک و متعلق به عصر سفرهای فضائی شکل بگیرد ،و از طرف دیگر داستان را یک سره به «داستان شخصیت» مبدل نماید .تحت الزامات چنین ساختاری ،وظیفهی بسترسازی برای فضای گمانهزنی شده و مد نظر نویسنده ،نه برعهدهی سلسله رویدادهایی جاذبی که به صورت علت و معلولی از پس هم جاری میشوند تا هم متن داستان ،و هم سیمای شخصیت آن را رقم بزنند ،بلکه بر اثر به کار گرفتن عناصری غیرداستانی مقدور شده است که وجه گزارشگونه و مستند داستان را تقویت کرده است .عناصری نظیر گزارشهایی پیرامون مناسبات و مقررات کمپانیهای حمل و نقل فضائی ،شرکتهای بیمه، سفینههایی که به طور دائمی بین سیارات مختلف منظومه شمسی و ایستگاههای فضایی در حرکتند ،مقررات و قواعد کار کردن در فضا ،نظام دستمزد و حقوق فضانوردان و خدمهی سفینهها، بحث رایج و روزمره نظیر خطرات ناشی از مصرف انواع سوختهای شیمیایی واتمی ...و باالخره مهمتر و شاخصتر از همه ،استفاده از شعرهای رایزلینگ در البالی متن ،به ویژه آخرین شعرش «تپههای سبز زمین» درپایان داستان .رایزلینیگ قهرمان عصر فضا ،مهندس ،شاعر– آوازهخوانی است که یک بار از کار به همین جرم اخراج شده است (او وقتی را که میبایست صرف کار میکرده ،صرف ترانهسرایی کرده بود) .یکی دو سالی که زندگیاش را از طریق آوازخوانی و
96
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
ترانهسرایی برای کارگران معدن سپری میکند ،تا این که مجددا ً و به دلیل کمبود فضانورد (زمانی که نیروی محرکهی موتور سفینهها از سوخت شیمیایی به سوخت اتمی تغییر پیدا میکند و متصدیان موتورها از ترس بچهدار نشدن – به دلیل قرار گرفتن در معرض تشعشات اتمی – کمتر به سفرهای فضایی رغبت نشان میدهند) به استخدام شرکت در میآید. در آن روزهای طالیی رو کردن بخت و اقبال ،همیشه موقعیتهای کاری بسیاری برایش فراهم میشد .در منظومه شمسی همینطور در رفت وآمد بود و آوازهایی را که در سرش غلیان میکردند ،میخواند و با آکاردئون مینواخت. در یکی ازهمین سفرها او متوجه نقصی در سیستم موتور جت سفینه میشود که مورد بیتوجهی فرمانده قرار میگیرد؛ نقصی که وقتی او برای رفع آن و نجات سفینه میکوشد ،سبب میشود تا بیناییاش را از دست بدهد. درخشش آبی رادیواکتیو هم به او کمکی نکرد .سرش را عقب کشید و سعی کرد با دستش مرکز اشتعال را پیدا کند .کارش که تمام شد ،درون لوله فریاد زد« :جت شماره دو مرخص شد ،به خاطر خدا یک کم نور به من بدین». نور بود ...اما دیگر به درد رایزلینگ نمیخورد. پس از آن که رایزلینگ نابینا بعد از سالها سرگردانی و ولگردی و آوازخوانی در فضا ،و رفت وآمد از این سیاره به آن سیاره تصمیم میگیرد باالخره به زمین باز گردد ،در سفینهای که فرمانده آن با بیمیلی پذیرفته که وی را سوار کند و به زمین برگرداند ،در حالی که داخل موتورخانه ،کنار دوستش (متصدی موتورها) نشسته و با آکاردئونش مشغول تمرین ترانهی «تپههای سبز زمین» است ،متوجه یک خطا و سهلانگاری میشود که او در تنظیم موتور مرتکب شده است؛ خطایی که علیرغم هشدار وی موجب انفجار رادیو اکتیویته و مرگ دوستش میشود و او در شرایطی که
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
97
همه چیز به سمت نابودی سفینه پیش میرود ،جای وی را میگیرد و در حالی که آخرین سرودهاش« ،تپههای سبز زمین» را اصالح و تمرین و به مقر فرماندهی سفینه مخابره میکند ،به تعمیر موتور و پاکسازی موتورخانه از رادیواکتیویته میپردازد. در «تپههای سبز زمین» فانتزی وسیلهای است درخدمت نویسنده تا وی از طریق خلق شخصیت رایزلینگ یک بار دیگر تعلق خود را به انسان و ارزشهای انسانی ،و پایداریاش را در رویکرد اجتماعی به داستانهای علمیتخیلی ،به نمایش بگذارد .در این داستان جاذبههای پیشبینی و تخیل علمی به حاشیه رانده میشوند تا همهی ظرفیتهای گمانهزن داستان در خدمت خلق شخصیت – قهرمان عصر سفرهای فضایی قرار گیرد؛ انسان شوریده و سرگشتهای که در کوران مخاطرات و مناسبات پیچیدهی چنین عصری همچنان خودمختار و خودبنیاد و حماسهآفرین است. خالصه :توجه هاینالین به «بنمایههای گمانهزن» (که به طور ذاتی در میدان دادن به اندیشهی آزاد و پرواز بخشیدن به تخیل ایفای نقش میکنند) ،عمدتاً معطوف به ادغام دلمشغولیهای اجتماعی و انسانی او در فانتزیهای علمیتخیلیاش گردیده است .کاربست امکانات ساختاری این چارچوب بنمایه ،ضمن آن که او را از قیود دست و پاگیر جزئیات کسل کنندهی مناسبات و قوانین علمی ،و یا توجیهات و پیشبینیهای مستندگونه برای موقعیتهای متعلق به آینده آزاد نموده ،سبب شده تا وی َهم خود را صرف پردازش درونمایههای داستانی ،خلق ساختارهای شگفتانگیز و فاخر ،و شخصیتهای نوبنیاد داستانی نماید؛ امری که به اشکال گوناگون تاثیر خود را در بدنهی ساختاری این گروه از داستانهای شاخص او بر جای گذاشته است: با گرفتن فرصت چرایی و پرسش در علت وجودی بستر و متنی که رویدادهای داستان بر آنجاری شده است ،از طریق تعمیم دادن حقایق و دانش مورد قبول جاری ،و محرز فرض کردن وضعیت فانتاستیک و گمانهزنی شده. در برساختن دو الیهای (آشکار و پنهان) داستان و پوشیده نگاه داشتن الیهی فانتاستیک آناز مخاطب تا مرحلهی بزنگاهی[ ]6با مقاصد گوناگون ساختاری (سامان دادن به نشانهها و رمزها
98
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
در الیهی آشکار ،و قرار دادن کلیدهای رمزگشایی در الیهی پنهان داستان). از طریق استفادهی ماهرانه از شیوهی گفتگو و مجادله ،به مثابه کانونی که همهی عناصرکلیدی(فرمال و محتوایی) داستان را حول خود گرد آورده و درآن تلفیق نماید. با به حرکت در آوردن روایت رویدادها در فضاهای واقعی (غیرتخیلی) و تامل محتواییو بسترسازی ساختاری در آنها ،به قصد انتقال غیرمنتظرهی مخاطب به پهنههای «تخیل پارادوکسیکال و فانتزی». به وسیلهی ادغام مرزهای فیزیکی و شخصیتی و تمیز راوی و بازیگران داستان از یکدیگر ،درشخصیت راوی. با واداشتن مخاطب به مشارکت در بازسازی داستان از طریق دوبارهخوانی داستان بر اساسکلیدهایی که نویسنده جابجای داستان بر جای گذارده است. از طریق تامل فانتاستیک در ماهیت کنشهای «انسان عرصه تخیل» ،برای خلق شخصیتهایمتعلق به وضعیت و موقعیتهای گمانهزنی شده و تعمیم یافته. نتیجه :رویکرد رابرت ای .هاینالین به بنمایههای علمیتخیلی (که طیف وسیعی از درونمایههای برگرفته از «تخیل جمعی و عمومیت یافته» تا موتیفهای ابداعی منتسب به «تخیل خالق» و تمهای «گمانهزن» را در بر می گیرد) ،رویکردی (محتوایی) اجتماعی و در عین حال (صوری) [ ]7ساختاری است .او از یک طرف تنوعی که زندگی و مناسبات روزمره و واقعی برای فرارویی به فانتزی فراهم میآورد را با امکانات ساختاری داستاننویسی مدرن (نظیر طرحهای داستانی هدفمند و چینش ناظر به مقصود و علٌی رویدادها وکنشهای داستانی) به هم میآمیزد ،و از طرف دیگر با تاملی فانتاستیک در همین مناسبات وجه سرگرمکنندهی فانتزی را به صورتی فاخر ساختارمند مینماید .اتفاقی نیست که بهترین داستانهای هاینالین داستانهایی هستند که پیوندی عمیق با مسائل واقعی اجتماعی و بشری دارند و محبوبترین شخصیتهای او نه «تخیلی»ترین آنها ،که واقعی و قابل دسترسترین آنها به شمار میروند.
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
99
پانویسها: -1داستانها و مطالبی که در مقالهی حاضر از رابرت ای .هاینالین مورد استناد و اشاره قرار گرفته است ،به شرح زیر از سایت «آکادمی فانتزی» به نشانی: http://www.fantasy.ir/fantasy/heinlein.php
نقل شده است. خط زندگی /برگردان :روزبه کاشانی همهی شما زامبیها /برگردان :مهدی بنواری آنها /برگردان :علیرضا قسمتی تپههای سبز زمین /برگردان :ستاره محمدزاده و او یک خانهی خمیده ساخت /برگردان: نویسندگی در ادبیات گمانهزن /برگردان :بهزاد قدیمیIrony-2 Contrasting-3
-4این بخش از داستان «آنها» به صورت شگفتانگیزی گفتگوی عفریت مرگ و شهسوار فیلم «مهر هفتم» اینگرید برگمان را تداعی مینماید؛ فیلمی که در سال ،1957یعنی شانزده سال پس از چاپ داستان «آنها» ساخته شده است. Invension-5 Climax -6 Formal-7
100
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
یازده قانون برای نوشتن داستان علمیتخیلی كوتاه نوشتهی تری بیسون برگردان :محمد حاج زمان علمیتخیلی نویس كهنهکار ،آنچه را دربارهی خلق داستان باید بدانید به شما میگوید: این كه چطور داستانتان خواننده را میخكوب كند. این روزها چه كسی داستان كوتاه مینویسد؟ چه كسی آن را میخواند؟ اصل مطلب را بگویم، اص ً ال چه كسی آن را میخرد؟ به نظر میرسد فقط كارآموزهاي دورههای داستاننویسی از این جور داستانها مینویسند ،چيزهايي كه در مجالت ادبی كوچك و ناشناخته چاپ میشود و خوانندهاش تنها دوستان و همدورههايشان هستند .حقالزحمهشان هم فقط چند نسخهی رایگان همان مجله است. وضع همیشه اين قدر خراب نبوده است .روزگاري بازار داستانهای كوتاه داغ داغ بود ،از Saturday Evening Postگرفته تا Redbookميآمدند و داستان كوتاه میخریدند ،و اگر داستانتان در آن نشريات میشد ،آن قدر پول گیرتان میآمد كه یك ماشین نو –و نه دست دوم– بخرید .اسكات فیتزجرالد و اروین شاو برای نقد شدن یا برای رفقایشان داستان كوتاه نمینوشتند. مینوشتند چون بابتش پول میگرفتند. قسمت بد ماجرا این كه امروزه به زحمت میتوانید داستان كوتاهتان را جایی چاپ كنید؛ مگر این كه یك چهرهی سرشناس ادبی باشید .قسمت خوبش این كه هنوز یك بازار تجاری داغ برای چاپ داستان كوتاه باقي مانده است .همان قدر كه امكان چاپ داستان براي کهنهکارها در این بازار فراهم است ،درش به روی تازهواردان هم باز است .بازاری كه میراث روزگار مجالت عامهپسند پیش از تلویزیون است؛ روزگاری كه مجالت قطع كوچك روی كاغذهای كاهی چاپ میشد ،یك پول سیاه قیمت داشت و میلیونها نفر هم آنها را میخواندند. اگر از آن دسته نویسندههای عالقمند به پول درآوردن هستید (چرا نباشید!) ،باید علمیتخیلی
101
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
نوشتن را امتحان كنید .اگر میخواهید برای مجلهای قلم بزنید كه به شما پول میدهد و خوانندههایش به جای این که داستاننویسان دیگر باشند ،هواداران پر و پا قرص داستان هستند، باز هم باید علمیتخیلی نوشتن را امتحان کنید .فقط یادتان نرود هر چند علمیتخیلی با ادبیات جریان اصلی یا داستان كوتاههای ادبی شباهتهایی دارد ،و حتا مشترکاتی هم بین این ژانر و بسیاری دیگر از ژانرهای ادبی برقرا است ،با این حال تفاوتهای خاص خودش را هم دارد. بدون این كه دستورالعمل خاصی برایتان تجویز کنم ،برای نوشتن یك داستان علمیتخیلی پیشنهاداتی به شما میدهم .راهنمایی که با آنها بشود داستان را فروخت. .1
انتظارات خواننده را برآورده كنید.
خوانندگان وسترن دنبال اسب ،كاله و تفنگ هستند .خورههای داستان كارآگاهی منتظر قتل نشستهاند یا حداقل چشمشان دنبال خالفكاری است .رمانتیكها عاشق صحنههای تغزلی هستند. گرچه خواستههای ادبی هوادارهای علمیتخیلی چندان مشخص نیست ،اما به همان اندازه دیگر ژانرها اهمیت دارد .قضیه اینجا است که خواننده دنبال یك ایدهی فوقالعاده ،جذاب ،یا دست كم جدید است .در واقع برای چنین چیزی جانش را هم میدهد .شاید خوانندهی علمیتخیلی پیش خودش گمان كند داستان را برای داستان بودنش میخواند ،اما در واقع این طور نیست .خواننده دنبال این هست كه مبهوت شود .دلش میخواهد جا بخورد .علمیتخیلی حس شگفتی خواننده را ارضاء میكند .تخیلی مهیج که در مواجهه با جهانهای دیگر یا واقعیتهای موازی برانگیخته میشود؛ خواه این تخیل منظرهی یک سیارهی دوردست باشد یا خطراتی که در آیندهای نزدیک زندگی بشر را تهدید میکند. .2
قواعد ژانر را بشناسید و به آن بچسبید.
اگر قهرمان داستان یك قرص بخورد یا با نصب یك تراشه ،نامیرا شود ،داستان علمیتخیلی است .اگر چوبدستی یا معجون او را نامیرا كند ،داستان فانتزی است .فانتزی به جادو میپردازد و بیشتر در گذشته اتفاق میافتد؛ حال آن که علمیتخیلی (همان طور كه از نامش بر میآید) مربوط به فناوری ،فوائد و مشكالت آن است .اگر میخواهید این دو را در هم آمیزید ،یادتان باشد
102
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
چه چیزهایی را مخلوط میكنید .اگر خواننده لحظهای شک کند شما نمیدانید چه میكنید ،حتا یك كلمه دیگر از داستان شما را نخواهد خواند .بله ،قوانین برای شكسته شدن ساخته شدهاند، اما اگر میخواهید بیسر و صدا آنها را بشکنید ،قبل از هر چیز باید آنها را بشناسید. .3
مهمترین مسأله ،داشتن ایدهی بكر است.
یك ایدهی خارقالعاده ،به مراتب مهمتر از پیرنگ و شخصیتپردازی است .اگر چه در داستان علمیتخیلی شخصیت هم وجود دارد ،اما تنها در جهت پیشبرد و پرداخت ایده کار میكند. شخصیتها موضوع اصلی داستان نیستند ،موضوع اصلی داستان «ایده» است .البته كه شما دنبال این هستید كه شخصیتهایتان واقعی به نظر برسد ،اما در این كار زیادهروی نكنید .در مورد پیرنگ هم این قضیه صادق است؛ پیرنگ فقط برای این است که خواننده را در طول داستان جلو ببرد تا در نهایت ،به همان ایده برسد .من داستانهایی علمیتخیلی فروختهام که نه پیرنگی داشتهاند و نه شخصیتی ،ولی هیچ کس نتوانسته حتا یك داستان علمیتخیلی بدون ایده بفروشد (راستش حاال که فکرش را میکنم ،در آن داستانها هم حداقل یک شخصیت داشتهام ،خود خواننده!). .4
ایدهتان را خوب پرورش دهید.
یك دستگاه ،به عنوان مثال یك ماشین خاص ،ایده محسوب نمیشود .یك ماشین خاص كه شما را به گذشته برمیگرداند ،یك ایده است؛ چرا كه شخصیتهای داستانتان را وارد قضیه میکند. عروسكی که از آینده آمده ،ایده محسوب نمیشود .یك عروسك شش بعدی كه به بچهها یاد میدهد چطوری از مدرسه و یا حتا از کل كائنات جیم شوند اسمش ایده است .ایده بایستی گرهی داشته باشد كه نیاز به گرهگشایی دارد .دلیلی دارد كه به این ژانر ،گمانهزن گفته میشود. به خاطر این نبوده که از اصطالح علمیتخیلی مؤدبانهتر به نظر میآید؛ دلیلش این است كه این ژانر كال بر مبنای «چه میشد اگر »...كار میكند.
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
103
.5
خواننده را وارد بازی كنید.
خوانندگان علمیتخیلی درست مانند یک گیمر هوشمند هستند .این بزرگترین –و به عقیده برخی ،تنها– مزیت برای نویسندهی علمیتخیلی است .از آن استفاده كنید .تصور کنید قرار است در داستانتان مجموعهای از اطالعات را به شکل حساب شدهای ارائه دهید .اجازه بدهید دنیا، شخصیت و گره داستانی شما نه یک مرتبه ،که به مرور و در طی چند پرده ظاهر شوند .دستتان را خیلی سریع رو نكنید .خواننده علمیتخیلی متحد و دوست شما نیست ،بلكه دشمن و حریف شما است .داستان خود را به مثابه جدالی در نظر بگیرید كه در آن خواننده تنها زمانی راضی میشود كه بازنده باشد. .6
ساده بنویسید.
هر قدر كه جهانتان پیچیدهتر شود ،شخصیتهایتان مرموزتر و ایدهتان غافلگیرانهتر باشد ،به همان میزان بایستی نثرتان (روایتتان) سادهتر و سرراستتر باشد .تجربینویسی خاص ادبیات جریان اصلی است .ویرجینیا ولف و جیمز جویس از زندگی روزمره مینوشتند .كار نویسندهی علمیتخیلی این نیست كه جهان ما را به گونهای خارقالعاده غریب كند ،بلكه بایستی جهانی غریب را باورپذیر سازد .این امر به زاویه دید ،ترتیب زمانی و شیوهی روایت بازمیگردد .نویسندگان جریان اصلی غالباً با ترتیب زمانی و زاویه دید بازی میكنند؛ اما شما چنین كاری نكنید .یك زاویه دید كافی است .یك فلشبك زیادی هم هست! .7
از نویسندگان رمانهای تاریخی یاد بگیرید.
آنها با همان مشكالتی دست و پنجه نرم میكردهاند که امروز نویسندهی علمیتخیلی با آنها روبهرو است .نویسندگان رمانهای تاریخی كه پاریس قرون وسطی را به تصویر میکشیدند، همان مشکالتی را داشتند كه شما در نوشتن شیكاگوی قرن بیست و سوم دارید .البته فضایی که شخصیتهای شما در آن سیر میکنند ،با فضای روزمرهی اطراف خواننده یکی نیست و همین کار شما را سختتر میکند .كارهای سسیلیا هالند و دوروتی دانت را بخوانید .حواستان باشد
104
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
خواننده را با توصیف بیش از حد خسته نكنید .شما در داستان كوتاه حجم چندانی در اختیار ندارید و یك دسته گل هولوگرافیك یا یك جفت كفش یادگاری برای خودش دنیایی محسوب میشود .مثل یك كارگردان هنری با قضیه برخورد كنید. .8
منطق جهانتان را خراب نكنید.
علمیتخیلی مثل رئالیسم جادویی نیست كه مبتنی بر شگفتی و تغییر واقعیت باشد .ایده اصلیتان را سفت و سخت به واقعیت بچسبانید و منطق داستانتان را با یك آیندهی باورپذیر و در صورت امكان محتمل ،سازگار کنید .اگر شخصیت داستانیتان لباس فضایی میپوشد ،گربهاش نیز باید لباس فضایی بپوشد. .9
به دیالوگ بها بدهید.
دیالوگ حاوی اطالعات است ،پس اجازه بدهید چیزی را دربارهی شخصیت ،جهان و خود داستان بازگو كند« .میدانم یک ربات است ،اما نامزد سابقم من هم هست و مطمئن هستم به عروسیام نمیآید ».حرفهای بیهوده در علمیتخیلی مثل رگهی ناخالصی وسط سنگ مرمر است .چنین چیزی از ارزش داستان میكاهد. .10
توضیح اضافه ندهید.
همین كه دلفینها به ژنرال گزارش میدادند كفایت میكند ،لزومی به گفتن این نیست که برای نیروی دریایی كار میكنند .آنچه تعریف نمیکنید ،تأثیر آنچه را که تعریف کردهاید بیشتر میکند .همین قضیه در مورد اصطالحات و کلمات جدیدی هم که در داستانتان ابداع میکنید، صادق است .این جور چیزها زمانی به درد میخورد كه الزم نباشد ترجمه شوند :ده چهار. .11
دنبال پارتی نباشید.
اگر چه سردبیران مجالت علمیتخیلی خوششان نمیآید با داستانهای كوتاه خودشان را عذاب
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
105
دهند ،اما مشكلی هم این وسط وجود ندارد .در واقع آنها هر جور دریوری را میخوانند و دنبال ایدهها و نویسندگان جدید هستند (در ضمن خیلی هم عالقه دارند زنده بمانند) .نگران معرفینامه و این جور چیزها نباشید .برای كسی مهم نیست در فالن ،بهمان یا بهسار مجله مطلب چاپ كرده باشید .اگر یك مجله علمیتخیلی بوده باشد ،سردبیرها خودشان این را میدانند .اگر خبر نداشتند ،بیخیالشان شوید. با همه اینها شاید بد نباشد این راهنماییها را قانون فرض کنید .در این صورت ممکن است با رضایت تمام آنها را زیر پا بگذارید .و یادتان باشد به شما هشدار دادم« :پول که گرفتید ،حتا اگر به ازای هر کلمه چندرغاز باشد ،بدجوری کیف میدهد».
***
تری بیسون ،از مشهورترین نویسندگان علمیتخیلی و برنده جوایز هوگو و نبیوال است .عمده شهرتش را مرهون داستانهای کوتاهش هست .از جمله این نوشتهها باید به داستان بسیار معروف «آنها از گوشت ساخته شدهاند» اشاره داشت.
106
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
معرفی کتاب کاتارینا ورزی
نام کتاب:
نویسنده:
چاپ اول:
انتشارات:
محکوم به منشور ()1 آلن دین فاستر ()2 1985 Ballantine Books
نویسنده :آلن دین فاستر ،متولد ،1946یک نویسندهی آمریکایی بسیار پرکار و موفق است. آثار او شامل تعداد 33جلد رمان فیلم و سریال 28 ،جلد رمان در مجموعه علمیتخیلی «معبد و سیارات مشترکالمنافع» ( ،)3شش جلد مجموعهی فانتزی «طلسمخوان» ( ،)4سه جلد رمان در جهان جنگ ستارگان و 36جلد رمان و مجموعه داستانهای کوتاه دیگر میشود .او در سال 2008جایزهی استاد اعظم را از انجمن بینالمللی نویسندگان متصل به رسانهها دریافت نمود. شرح متن :شرکت «گروه اورورا» ( ،)5سیارهی جدیدی با حیات بر پایهی ترکیبات سیلیکات کشف کرده و نام آن را پریزم (منشور) گذاشته است؛ اما قبل از فاش کردن وجود این سیاره به دولت سیارات مشترکالمنافع ،میخواهد اطالعات بیشتری دربارهی کاربرد و استفاده از این کشف کسب کند .به همین منظور ایوان اورگل ( ،)6متخصص عمومی ،به عنوان بازرس همهکاره به پایگاه مخفی شرکت در سیاره اعزام میشود .اما زمانی که اورگل به پریزم میرسد ،تمامی خدمهی پایگاه کشته شدهاند؛ برخی توسط موجودات بومی سیاره و تعدادی مشخصاً به دست انسان .دستگاه ارتباط از راه دور پایگاه نیز تخریب شده است.
107
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
اورگل جستجو به دنبال شخص خرابکار را آغاز میکند ،اما لباس محافظتی فوقپیشرفتهاش قابلیت مقاومت در مقابل حیات بومی سیاره را ندارد .خوشبختانه اورگل توجه یکی از موجودات هوشمند و بومی پریزم را جلب میکند و خیلی زود هدف اورگل از پیدا کردن خائن و خدمت به شرکت خود ،به دفاع از این موجودات شیرین و معصوم در مقابل دسیسههای انسانی تغییر مییابد. چرا این کتاب را دوست دارم :در درجهی اول ،فاستر نویسندهی بسیار خوبی است که خواندن آثارش را به همگان توصیه میکنم .او شوخطبعانه و در عین حال ،ریزنگرانه مینویسد و شخصیتپردازی و جهانسازیهای جذابی را ارائه میدهد .در درجهی دوم ،محکوم به منشور بخشی از مجموعهی «معبد و سیارات مشترکالمنافع» است؛ گرچه داستانی جداگانه از زیرمجموعههای به هم مرتبط این جهان محسوب میشود و تاثیر جهان بیرون را فقط در آغاز داستان (همان دلیل پنهان ساختن وجود پریزم) و فصل آخر داستان میبینیم .خوانندهی این کتاب کافی است بداند که در کهکشانی عظیم با نژادهای بسیار و جنگهای باستانی و جدید حضور دارد که بزرگترین نیروهای شکلدهندهی تمدن معاصر کهکشان ،اتحاد نژاد انسانی با یک نژاد حشره مانند به نام «ثرانکس» ( )7و نیز وجود یک «کلیسا» یا «معبد» با اهدافی است که بیشتر از مذهبی بودن ،فلسفی هستند. یکی از نکاتی که فاستر بیان میکند ،آن است که دانشمندان و متخصصان فنی فقط بنا بر تجارب خود وقایع و پیشامدها و در متعاقب آن ،نیازهای انسان بر روی سیارهی دیگر را میتوانند پیشبینی کنند .اورگل از سامستد ( )8میآید – سیارهای با چنان محیط طبیعی ناسازگار با بدن انسان که مهمترین تولید این سیاره ،لباسهای محافظتی بسیار پیشرفته است .اورگل با پیشرفتهترین نسخهی این لباسهای محافظتی به پریزم میرود ،اما سازندگان این لباس فقط با حیات بر پایهی کربن سر و کار داشتهاند و پیشبینی موجوداتی که به عنوان مثال به جای سم از خود اسید یا نوعی گچ ترشح میکنند ،نکردهاند .لباس حفاظتی خیلی سریع از کار میافتد و اورگل بدون لباس ،درمانده و نومید بر جای میماند. این در واقع یکی از دو کندوکاو داستان است .کندوکاو بیرونی یا فیزیکی ،تعقیب خائن و در نهایت
108
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
نجات بومیهای سیاره است (که حتا شامل یک شاهزاده خانم زیبا هم میشود .)...اما فصلهای اول کتاب شرح زندگی اورگل در سامستد و فرهنگ آنجا است .به دلیل محیط خشن بیرونی، لباس محافظتی همان لباس رسمی است و درآوردن لباس ،حتا در خانهی خود و در مقابل دوستان نزدیک ،عملی بسیار خودمانی و نشانهی محرم بودن افراد محسوب میشود .اورگل در زمان خروج از لباس محافظتی از کار افتاده ،نه تنها از نظر جسمی ،بلکه از نظر ذهنی و روانی عریان است و نیاز به قطع و وابستگی و اتکا بر خود ،کنکاشی مبتنی بر یک سیر تکاملی زیبا را برای شخصیت او مهیا میکند. بومیان پریز به مقدار هشتاد تا نود درصد بر پایهی ترکیبات سیلیکات خلق شدهاند و نیز «نورخوار» میباشند .در صفحات اول کتاب (قبل از بازگشت به آغاز داستان) ،اورگل یکی از انواع حیات غیرهوشمند سیاره را نظاره میکند:
«کاسکاالریان ( )9در محیطزیست پریزم همان جایگاه درخت سایهدار در زمین یا سامستد
را داشت .اما یک درخت حقیقی نبود .نه برگ داشت و نه کلوروفیل .تنهی سه بخشی آن سه متر ارتفاع داشت .در آن ارتفاع ،تیغههای غیرانعطافپذیری موازی با زمین از تنه بیرون زده بودند .این تیغهها نگهدارندهی نهنجی بودند شیشهای و شفاف که پر از تنوع عظیمی از حیات بود؛ برخی جنبنده و همه بخشی از این حیات مادری .ظاهرش ایوان را به یاد یک درخت کریسمس منفجر شده میانداخت.
همه چیز به سمت بدنهی اصلی و مرکز نهنج رشد میکرد .گسترشی به سوی بیرون انجام
نمیگرفت .رقابت برای تملک محل زندگی در داخل نهنج شدید و همیشگی بود ،اما همهاش بخشی از نظام حیاتی بستهی کاسکاالریان بود .اشکال مختلف حیات برای غذا ،یعنی آفتاب رقابت میکردند .کاسکاالریان همانند اکثریت اشکال حیات در پریزم نورخوار بود.
پوستهی بیرونی و نازک نهنج مقدار آفتابی را که بر آن میافتاد ،تشدید میکرد .در داخل
این عدسی محافظ ،حیات درونی به رنگ آبی الجوردی و زمرد کبود بود .اینجا و آنجا که موجودی رونق و شکوفایی داشت ،لکههای آبی ارغوانی دیده میشود .لکههای ناسالم ابر صورتی هم وجود داشت ،اما نادر بود.
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
109
همانند اکثر اشکال حیات در پریزم ،کاسکاالریان یک تشکل ارگانوسیلیکاتی بود؛ زیرا این سیاره به اندازهی کربن ،از سیلیکون تشکیل شده بود .سیارهای ساخته شده از شیشه ،زیبایی و
پریشانی». فاستر دربارهی چگونگی تولیدمثل حیات غیرهوشمند بحث نمیکند ،اما حیات ارگانوسیلیکاتی هوشمند پریزم از مجمعهایی تشکیل میشود که اعضای آنها تواناییها و استعدادها و وظایف خاص خود را دارند و در صورت نیاز ،مجمع موجوداتی جدید میسازد .این بومیان هوشمند مرتب مشغول بهینهسازی خود هستند و نمیتوانند درک کنند که موجودی با چنین تغییراتی در بدن خود مخالف باشد .این فلسفه برای اورگل که هنوز مشغول عادت کردن به بدن خودش است، بسیار مشکلساز میشود و منشأ برخی از تحوالت ذهنی قهرمان داستان است. نمیتوانم بگویم که این رمان بیعیب و نقص است .یکی از ضعفهای بزرگ و منطقی (و در عین حال الزم برای پیشبرد خط داستان) ،پیشفرض وجود یک ارگان الزم برای ارسال و دریافت امواج رادیویی است که در سیر تکامل پریزم و زمین وجود دارد ،اما در انسانها به حالت فراموشی درآمده است .تعمیر این ارگان در اورگل توسط بومیهای پریزم ،موجب برقراری ارتباط میان دو نژاد کام ً ال متفاوت میشود .سیر تکاملی سیارهی پریزم برای موجودات سیلیکاتی و کربنی به صورت همزمان قابل بحث است .اما به طوری که در باال قید شد ،خود فاستر عنوان میکند که پیشبینی سیر تکامل و نوع حیات در چنین سیارهی متفاوتی بسیار مشکل است. در نهایت این کتاب را به عالقمندان به علمیتخیلی سخت ،جهانسازی بیگانه و کمدی پیشنهاد میکنم. پانویسها:
6.Evan Orgell
1.Sentenced to Prism
7.Thranx
2.Allen Dean Foster
8.Samstead
3.Church & Commonwealth
9.Cascalarian
4.Spellsinger 5.The Aurora Group
110
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
عزلت #2 اورسوال ک .لگویین سمیه کرمی
«نه آن جور مرد ،نه اگر من بتوانم جلویت را بگیرم .اینجوی بورن ،تو باید مردهای سفینه ،مردان ِ بدبخت کثیف .من نمیتوانم به تو اجازه واقعی را به خاطر داشته باشی ،نه این گوشهگیرهای بدهم این طوری بزرگ شوی و خیال کنی مجبوری این طوری باشی». بورنی گفت« :آنها این طوری نیستند .باید بروی با چند تاییشان صحبت کنی مادر». او با خندهای عصبی گفت« :ساده نباش ،خودت میدانی زنها برای حرف زدن پیش مردها نمیروند». میدانستم به کل در اشتباه است .تمام زنهای خالهسرا ،همهی مردهای ساکن در فاصلهی سه روز پیادهروی از آنجا را میشناختند .وقتی که برای کاوش میرفتند ،با آنها حرف میزدند. فقط از آنهایی که بهشان اعتماد نداشتند ،دوری میکردند و معموالً آن مردها دیری نمیپایید که ناپدید میشدند .نویت به من گفته بود« :جادویشان بر علیه خودشان عمل میکند». منظورش این بود که مردهای دیگر دورشان میکنند و یا به قتل میرسانندشان .اما من هیچکدا ِم اینها را تکرار نکردم. بورنی فقط گفت« :خب ،مرد غا ِر صخره خیلی آدم نازنینی است .او ما را به همانجایی برد که من چیزهای مردمان را پیدا کردم». همان مصنوعات باستانی که مادر از دیدنشان کلی خوشحال شده بود .بورنی ادامه داد« :مردها خیلی چیزها میدانند که زنها نمیدانند .حداقل میتوانم یک مدتی به گروه پسران بروم. مجبورم .میتوانم کلی چیز یاد بگیرم! ما هیچ اطالعات قابل اعتمادی از آنها نداریم .تمام چیزی که ازش اطالعات داریم ،این خالهسرا است .من میروم و آن قدری میمانم که برای گزارشمان اطالعات جمع کنم .اگر آنجا را ترک کنم ،دیگر نه میتوانم به خالهسرا برگردم و نه به گروه پسران .مجبور میشوم به سفینه برگردم ،یا سعی کنم یک مرد باشم .خب پس مادر ،خواهش میکنم بگذار یک امتحانی بکنم».
112
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
مادر پس از مدتی گفت« :نمیدانم چرا فکر میکنی باید یاد بگیری که مرد باشی ،همین حاال هم بلدی». بورنی لبخندی حقیقی زد و مادر او را در آغوش گرفت. با خودم فکر کردم ،پس من چی؟ من حتا نمیدانستم سفینه چیست .من میخواستم این جا باشم ،جایی که روحم هست .همینطور میخواستم یاد بگیرم که چگونه در دنیا حضور داشته باشم. اما از مادر و بورنی میترسیدم؛ هر دو داشتند جادو میکردند و درست همانطور که تعلیم دیده بودم ،هیچچیز نگفتم و ساکت ماندم. ادنده و بورنی با هم رفتند .نویت ،مادر ادنده درست به اندازهی مادر از این که آن دو با هم بودند، خوشحال بود .با این حال چیزی نگفت .عصر روز قبل از رفتنشان ،دو پسر به تمام خانههای خالهسرا رفتند .مدت زمان زیادی طول کشید .خانهها هر کدام در دیدرس یا صدارس یکی دو خانهی دیگر قرار داشت و بوتهها و باغچهها و شیارهای آبیاری در میانشان بود. در هر خانه ،مادر و فرزندان منتظر بودند که وداع را بگویند .با این حال چیزی نگفتند ،چون در زبان من کلمهای برای سالم یا خداحافظی وجود ندارد .آنها پسران را به داخل دعوت کردند و چیزی برای خوردن بهشان دادند ،چیزی که بتوانند در راه سفر به قلمرو ،با خود ببرند .وقتی پسران به در خانهها میرفتند ،همهی اهل منزل میآمدند و دست یا گونهشان را لمس میکردند. یادم هست که ییت همین طور در اطراف خالهسرا گشته بود .من آن زمان گریه کرده بودم، چون با این که چندان از ییت خوشم نمیآمد ،برایم عجیب به نظر میرسید که کسی برای همیشه برود؛ انگار که بمیرد .این بار گریه نکردم ،اما همین طور بیدار ماندم و بیدار ماندم تا این که شنیدم بورنی قبل از اولین روشنایی بیدار شد و چیزهایش را جمع کرد و به سرعت رفت. میدانستم مادرم هم بیدار است ،اما همان کاری را کردیم که باید میکردیم .بیحرکت دراز کشیدیم تا او رفت و مدت زمان زیادی پس از آن هم دراز کشیدیم. نوجوان مذکر خالهسرا را ترک من توضیحاتش را خواندهام؛ همان که او چنین نامیده« :یک ِ میکند :آثار باقی مانده از یک مراسم».
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
113
مادر از او خواسته بود یک رادیو در کیفروحش بگذارد و حداقل گاهی با او تماس بگیرد .بورنی تمایلی به این کار نداشت« .مادر میخواهم این کار را درست انجام بدهم .اگر درست انجامش ندهم ،هیچ فایدهای نخواهد داشت». مادر به هاینی گفته بود« :من نمیتوانم تحمل کنم که هیچ خبری از تو نشنوم بورنی». «اما اگر رادیو خراب یا دزدیده شود یا یک اتفاقی شبیه به این بیفتد ،تو خیلی بیشتر و احتماالً بی دلیل ناراحت میشوی». زمان اولین بارانها منتظر بماند ،سپس به یک ناحیهی در نهایت مادر موافقت کرد نصف سال ،تا ِ مشخص برود؛ یک آبشار بزرگ در نزدیکی رودخانه که انتهای ناحیه را مشخص میکرد و بورنی هم تالش میکرد تا به همان جا برود .بورنی گفت« :اما فقط ده روز صبر کن ،اگر نیامدم ،یعنی که نتوانستم ».مادر موافقت کرد .به نظرم مثل مادری با یک بچهی کوچک بود که به هر چیزی پاسخ مثبت میدهد .این رفتار اشتباه به نظر میرسید ،اما به گمانم حق با بورنی بود .هرگز کسی از گروه پسران نزد مادرش برنمیگردد. اما بورنی بازگشت. تابستان ،بلند و درخشان و زیبا بود .من داشتم ستارهبینی یاد میگرفتم؛ این طوری که در فصل ِ خشک سال ،در فضای بیرون ،روی تپهها دراز میکشی ،یک ستارهی مشخص در آسمان شرقی را نشان میکنی و در طول آسمان نگاهش میکنی ،تا وقتی که از نظر پنهان شود .البته میشود دادن چشمها جای دیگری را نگاه کنی ،یا چرت بزنی ،اما باید تالش کنی که برای استراحت ِ همیشه نگاه را به همان ستاره و ستارههای اطرافش بازگردانی ،تا آنگاه که بتوانی زمین را حس کنی که میچرخد ،تا وقتی که آگاه شوی چگونه ستارهها و جهان و روح با هم حرکت میکنند. پس از این که آن ستارهی به خصوص غروب کرد ،میخوابی تا سپیدهدم بیدارت کند .سپس مثل همیشه ،طلوع خورشید را با سکوتِ آگاهانه خوشامد میگویی .من در آن شبهای گرم و عالی و آن سپیدههای شفاف ،روی تپهها شاد بودم .یکی دو بار اول ،من و هیورو با هم ستارهبینی کردیم، اما پس از آن به تنهایی ادامه دادیم و تنهایی بهتر بود. ِ باریک میان تپهی - روشنایی سپیدهدم داشتم از درهی پس از یکی از همین شبها ،در اولین ِ
114
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
نوک سنگی به سمت تپههای خانه باز میگشتم که مردی دوان دوان از میان بوتهها داخل مسیر شد و در مقابل من ایستاد .گفت« :نترس ،گوش کن!» قویالجثه و نیمه برهنه بود و بوی گند میداد. مثل یک تکه چوب ،بیحرکت ایستادم .او گفته بود «گوش کن!» درست مثل خالهها ،و من به گوش ایستادم« .برادرت و دوستش خوب هستند .مادرت نباید به آنجا برود .بعضی پسرها یک دار و دسته تشکیل دادهاند و میخواهند به مادرت تجاوز کنند .من و چند نف ِر دیگر داریم
سردستهها را می ُکشیم ،اما زمان میبرد .برادرت با یک دستهی دیگر است .او خوب است .به مادرت بگو .حرفهایم را تکرار کن». من این حرفها را کلمه به کلمه تکرار کردم؛ چون یاد گرفتهام پس از گوش دادن چنین کنم. گفت« :بسیار خوب ».و با پاهای کوتاه و قویاش ،از دامنههای شیبدار باال رفت و دور شد. اگر به مادر بود ،درست همان لحظه به آن محدوده میرفت؛ اما پیغام آن مرد را به نویت هم گفتم و او به ایوان خانهی ما آمد تا با مادر صحبت کند .من به او گوش کردم ،چون داشت چیزهایی را بازگو میکرد که من درست نمیدانستم و مادرم به کل از آنها بیاطالع بود .نویت ،زنی ریزجثه و مهربان بود ،درست مثل پسرش ادنده .او آواز خواندن و تعلیم دادن را دوست داشت ،بنابراین همیشه اطراف خانهاش پر از بچه بود. او دید که مادر دارد برای سفر آماده میشود .گفت« :مرد آسمانی میگوید پسرها حالشان خوب است ».وقتی دید مادر گوش نمیدهد ،ادامه داد و تظاهر کرد دارد با من صحبت میکند ،زیرا زنها به یکدیگر تعلیم نمیدهند« .میگوید برخی مردها دارند گرو ِه پسران را به هم میزنند. وقتهایی که گروه پسران شرور میشوند ،همین کار را میکنند .بعضی اوقات ،میانشان جادوگری، رهبری ،پسر بزرگتری یا حتا مردهایی است که دلشان میخواهد دار و دسته راه بیاندازند .مردان ساکن همیشه جادوگران را میکشند و حواسشان هست که پسرها آسیب نبینند .وقتی گروهها از محدودههایشان خارج میشوند ،کسی در امان نیست .مردان ساکن از این موضوع خوششان نمیآید .آنها امنیت خالهسرا را حفظ میکنند .پس اتفاقی برای برادرت نمیافتد». مادر داشت ریشههای پیگی را داخل کیفش میگذاشت.
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
115
مردان ساکن کار خیلی خیلی بدی است .به این معناست که نویت به من گفت« :تجاوز از دید ِ زنها سراغشان نخواهند رفت .اگر پسرها به زنی تجاوز کنند ،احتمال دارد مردها تمام پسرها را بکشند». حاال بالخره مادرم داشت گوش میکرد. او سر قرار با بورنی نرفت ،اما تمام فصل بارانی را کام ً ال درمانده بود .او مریض شد و دنمی پیر دیدسو را فرستاد تا به او شربت گگبری ( )1بدهد .وقتی مریض بود و در بستر دراز کشیده بود، زنان بیمار یادداشت برمیداشت؛ دربارهی بیماری و داروها و این که چطور دختران بزرگتر باید از ِ ِ پرستاری کنند ،چون زنها هرگز به خانهی یکدیگر وارد نمیشدند .او هرگز دست از کار کردن و نگرانی برای بورنی برنداشت. اواخر فصل باران ،هنگامی که باد گرم میوزید و گلهای زر ِد عسلی روی تمام تپهها شکوفه دادند زمان طالیی رسیده بود ،یک روز وقتی مادر داشت در باغچه کار میکرد ،نویت پیشمان آمد. و ِ «مرد آسمانی میگوید اوضاع گروه پسران رو به راه است ».این را گفت و رفت. در آن زمان مادر کم کم داشت متوجه میشد که اگرچه هیچ شخص بزرگسالی وارد خانهی میان مردان کوتاه دیگری نمیشود و بزرگسالها خیلی به ندرت با هم صحبت میکنند و روابط ِ و غیرجدی است و مردها تمام عمرشان را در عزلتی واقعی به سر میبرند ،با این حال هنوز هم نوعی ارتباط میانشان وجود دارد؛ شبکهای گسترده ،کمرنگ و موثر از نیاتِ ظریف و مشخص و موانع؛ یک جور نظم اجتماعی .گزارشهایش به سفینه ،سرشار از این درک جدید بود .با این حال زندگی سوروییها فالکتبار بود .او این افراد را فقط به چشم نجاتیافتگان هنوز هم از دید او ِ میدید؛ تکه تکههای بیچارهای از بقایای یک چیز عظیمتر. زبان من کلمهای برای «عزیزم» وجود ندارد. مادرم گفت« :عزیزم ».این را به زبان هاینی گفت ،در ِ داخل خانه با من به زبان هاینی صحبت میکرد تا آن را به کل فراموش نکنم« .عزیزم ،تفسی ِر بیان یک ِ تکنولوژی غیرقابل درک به جادو ،نشانی از بدویگری است .قصدم انتقاد نیست ،فقط ِ حقیقت است». گفتم« :اما تکنولوژی جادو نیست».
116
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
«البته که هست ،در نظر آنها این طور است .به داستانی که همین االن ضبط کردی نگاه کن. جادوگران دوران پیشین که میتوانستند در جعبههای جادویی در هوا پرواز کنند و زیر آب و زیر ِ زمین بروند». حرفش را اصالح کردم« :جعبههای آهنی». تکنولوژی از دست رفته است که به «به عبارت دیگر ،هواپیماها ،تونلها ،زیردریاییها و ...یک ِ جادو تعبیر میشود». گفتم« :جعبهها جادو نبودند .مردم جادو بودند .آنها جادوگر بودند .آنها از قدرتشان استفاده میکردند تا علیه دیگر افراد قدرت به دست بیاورند .یک فرد برای این که درست زندگی کند، باید از جادو فاصله بگیرد». «این یک تاثیر فرهنگی است ،چون چند هزار سال قبل ،تکنولوژی از کنترل خارج شده و تبدیل به فاجعه شد .دقیقاً به همین شکل ،برای هر تابوی غیرمنطقی یک دلیل منطقی وجود دارد». من نمیدانستم «منطقی» و «غیرمنطقی» در زبان من به چه معنا هستند ،نمیتوانستم معادلی برایشان پیدا کنم« .تابو» مثل «زهرآگین» بود .به مادرم گوش دادم ،چون دختر باید از مادرش آموزش ببیند و مادرم خیلی چیزها میدانست ،چیزهایی که هیچ فرد دیگری نمیدانست؛ اما تعلیمات من برخی اوقات بسیار دشوار بود .ای کاش در تعلیماتش آوازها و داستانهای بیشتری وجود داشت و همهاش فقط کلمه نبود؛ کلماتی که همچون آب از میان صافی ،از ذهنم میگریختند. زمان طالیی و تابستان زیبا به سر آمد و زمان نقرهای باز گشت ،زمانی که پیش از آغا ِز بارانها، مه روی درهها و میان تپهها مینشیند .و سپس بارانها آغاز شدند و طوالنی و آرام و گرم باریدند، روزی پس از روز دیگر .به مدتِ بیش از یک سال خبری از بورنی و ادنده نشنیدیم .سپس ،یک شب ،ضرباهنگ آرام باران روی سقف ساخته شده از نی ،به صدای خراش روی در تبدیل شد و زمزمهای که میگفت« :شش ،همه چیز رو به راه است ،همه چیز». آتش را روشن کردیم و در تاریکی نشستیم که صحبت کنیم .بورنی قد کشیده و خیلی الغر شده بود ،مثل اسکلتی بود که پوست رویش خشک شده باشد .یک بریدگی در امتداد لب باالییاش ،لب را به سمت باال کشیده و حالت غرشی داشت که دندانهایش را نمایان میساخت و نمیتوانست
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
117
حروف «پ»« ،ب» یا «میم» را تلفظ کند .صدایش مانند صدای یک مرد بود .کنار آتش خودش را جمع کرد ،داشت سعی میکرد گرما را داخل استخوانهایش ببرد .لباسهایش خیس و ژنده بودند .چاقو روی طنابی دور گردنش آویزان بود .دائم میگفت« :همه چیز خوب بود ،ولی دوست ندارم به آنجا برگردم». او قصد نداشت دربارهی یک سال و نیم حضورش در گروه پسران چیزی به ما بگوید .اصرار داشت که وقتی به سفینه برگشت ،یک گزارش کامل تهیه میکند .به ما گفت اگر مجبور شود روی سورو بماند ،چه خواهد کرد .مجبور میشد به قلمرو باز گردد و با ترس و جادوگری میان پسرهای بزرگتر جایگاه خودش را حفظ کند و همیشه تالش کند قدرتش را ثابت کند ،تا وقتی که به قدر کافی بزرگ شده باشد که بتواند راهش را بکشد و برود؛ یعنی که قلمرو را ترک کند و به تنهایی سرگردان شود تا وقتی که مکانی را پیدا کند که مردها در آن به او اجازهی اقامت دهند .ادنده با یک پسر دیگر تشکیل زوج داده بودند و قصد داشتند وقتی بارانها بند آمد ،از آنجا بروند .بورنی گفت ،اگر زوجها ،رابطهشان جنسی باشد ،مادامی که سر زنها رقابت نمیکنند ،کار برایشان مردان ساکن با آنها نبرد نمیکنند .اما یک مرد جدید در هر کجای یک ناحیه راحتتر است و ِ در فاصلهی سه روز پیادهروی از یک خالهسرا ،باید لیاقتش را به مردان ساکن ثابت کند .بورنی گفت« :سه چهار سال به این شکل خواهد بود ،نبرد ،دعوا ،همیشه مراقب دیگران بودن ،همیشه آماده برای دفاع بودن ،اثباتِ این که چقدر قوی هستی ،تمام شب و روز را هشیار بودن .تا این که در نهایت تمام زندگیات را در عزلت سر کنی .من نمیتوانم ».او به من نگاه کرد« .من یک فرد نیستم ،میخواهم بروم خانه». آسودگی بیپایانی گفت« :االن با رادیو به سفینه خبر میدهم». مادر آرام و با ِ گفتم« :نه». بورنی داشت مادر را نگاه میکرد و وقتی مادر به سمت من برگشت که با من صحبت کند ،دستش را بلند کرد .او گفت« :من میروم .او مجبور نیست .چرا باید مجبور باشد؟» او هم درست مثل من یاد گرفته بود بدون دلیل از اسامی استفاده نکند. مادر از او به من نگاه کرد و بعد یک جور خنده سر داد« :من نمیتوانم اینجا رهایش کنم بورنی!»
118
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
«خب تو چرا میخواهی بیای؟» مادر گفت« :چون دلم میخواهد بروم .دیگر بسم است ،از بس هم آن طرفتر .ما در طول بیشتر از هفت سال ،یک عالم اطالعات دربارهی زنها جمع کردیم و حاال تو میتوانی جای خالی اطالعات دربارهی مردان را پر کنی .همین کافی است .حاال دیگر وقتش است ،از وقتش هم گذشته که به سوی مردمان خودمان برگردیم .همهی ما». گفتم« :من مردمانی ندارم .من به هیچ ملتی تعلق ندارم .من دارم تالش میکنم یک فرد باشم. چرا میخواهید از روحم دورم کنید؟ شما میخواهید من جادو کنم! من نمیخواهم .من جادو نخواهم کرد .من به زبان شما حرف نخواهم زد .من با شما نمیآیم». مادر هنوز هم گوش نمیکرد ،میخواست با عصبانیت پاسخ دهد که بورنی دوباره دستش را بلند کرد ،درست مثل زنی که قصد دارد آواز بخواند و مادر به او نگاه کرد. او گفت« :میتوانیم بعدا ً دربارهاش صحبت کنیم و تصمیم بگیریم .حاال من باید بخوابم». دو روز در خانهی ما پنهان شد تا تصمیم بگیریم چه کار کنیم و چطور تصمیمان را عملی کنیم. دوران فالکتباری بود .انگار که مریض باشم ،در خانه ماندم؛ به این ترتیب مجبور نبودم به بقیه ِ دروغ بگویم و بورنی و مادر حرف زدند و من هم صحبت کردم .بورنی از مادر میخواست با من بماند ،من از مادر میخواستم من را به سدنه یا نویت بسپارد؛ هر کدام از این دو نفر قطعاً من را در خانهاش میپذیرفت .مادر قبول نمیکرد .او مادر بود و من فرزند؛ قدرتِ او مقدس بود. با سفینه تماس گرفت و قرار گذاشتند که یک قایق فرود ما را در ناحیهای بایر در فاصلهی دو روز پیادهروی از خالهسرا سوار کند .شبهنگام آنجا را پنهانی ترک کردیم .من چیزی به جز کیفروحم برنداشتم .تمام روز بعد را راه رفتیم .وقتی باران بند آمد کمی خوابیدیم ،دوباره راه دوران پیش از آغاز رفتیم و به بیابان رسیدیم .زمین سراسر پستی بلندی و غار بود که خرابههای ِ زمان را تشکیل میدادند؛ خاک تکه تکههای شیشه و خرده و شکسته بود .بیابانها این طوری هستند .چیزی آنجا رشد نمیکند .همانجا منتظر شدیم. آسمانها شکافته شدند و یک چیز درخشان از آن پایین افتاد و مقابل ما روی صخرهها ایستاد .از دوران پیش از آغاز زمان نبود. بزرگی ویرانههای تمام خانهها بزرگتر بود ،اگرچه به ِ ِ
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
119
مادرم با لبخندی غریب و کینهتوزانه به من نگاه کرد و پرسید« :این جادوست؟» و برایم خیلی سخت بود فکر کنم که این طور نیست .اگرچه میدانستم آن فقط یک شیء است و جادویی در اشیاء نیست و فقط در اذهان است .اما چیزی نگفتم .از وقتی خانه را ترک کرده بودیم ،چیزی نگفته بودم. تصمیم گرفته بودم تا وقتی دوباره به خانه برنگشتهام ،با کسی صحبت نکنم .اما هنوز بچه بودم و عادت داشتم گوش کنم و اطاعت کنم .در سفینه ،که یک دنیای شگفتانگی ِز نو بود ،فقط چند ساعت طاقت آوردم و بعد زدم زیر گریه و خواهش کردم که به خانه برگردم .خواهش میکنم، خواهش میکنم ،میشود االن به خانه برگردم؟ در سفینه همه با من مهربان بودند. حتا آن موقع هم دربارهی اتفاقاتی که بورنی از سر گذرانده بود و آنچه من در پیش رو داشتم، فکر میکردم و مشقتهایمان را مقایسه میکردم .به کل متفاوت به نظر میرسیدند .او تنها بود، بدون غذا ،بدون سرپناه ،پسر وحشتزدهای که تالش میکرده میان رقبای یکسانی که همانقدر وحشتزده بودند ،در مقابل شقاوتِ بزرگترهایی که قص ِد کسب قدرت و حفظ آن را داشتند دوام بیاورد؛ چیزی که از دی ِد آنها مردانگی بود .در مقابل ،از من مراقبت میشد ،لباس داشتم و چنان به خوبی تغذیه میشدم که مریض میشدم ،چنان گرم نگاه داشته میشدم که احساس تبزدهگی شهروندان شهری میکردم ،راهنمایی میشدم ،با من بحث میکردند ،احترامم میگذاشتند و با ِ بسیار بسیار بزرگ دوست شده بودم و سهمی از قدرتشان به من پیشنهاد شده بود؛ چیزی که از دید آنها انسانیت بود .بورنی و من هر دو میان جادوگران افتاده بودیم .هر دومان میتوانستیم خوبی مردمانی را که میانشان بودیم ببینیم و هیچکداممان نمیتوانستیم در آن شرایط زندگی ِ کنیم. بورنی به من گفت شبهای تنهای بسیاری را در قلمرو ،در سرپناهی بدون آتش گذرانده؛ در آنجا داستانهایی را که از خالهها یاد گرفته بوده ،بازگو میکرده و آوازها را توی دلش میخوانده است .من هم هر شب توی سفینه همین کار را میکردم .اما داستانها یا آوازها را برای مردمان زبان خودم صحبت نکردم .این تنها راهی بود که میتوانستم سکوتم را آنجا نخواندم .من آنجا به ِ
120
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
حفظ کنم. مادر عصبانی بود و تا مدتزمانی طوالنی دلخور .میگفت« :تو معلوماتت را مدیون مرد ِم ما مردمان من هستی ».من پاسخ ندادم ،زیرا تنها چیزی که برای گفتن داشتم این بود که آنها ِ نیستند و من هیچ مردمانی ندارم .من یک فرد بودم .من زبانی داشتم که به آن صحبت نمیکردم. من سکوتم را داشتم و هیچ چیز دیگری نداشتم. به مدرسه رفتم .روی سفینه بچههای زیادی در سنین مختلف حضور داشتند ،درست مثل یک خالهسرا و تعداد زیادی از بزرگساالن به ما درس میدادند .من بیشتر تاریخچهی جامعهی جهانی و جغرافیا یاد میگرفتم و مادر گزارشی به من داد که تاریخ الون سورو را آنطور که در زبانم «پیش از زمان» نامیده میشد ،یاد بگیرم .خواندم که شهرهای دنیای من بزرگترین شهرهایی بودند که تا به حال روی هر جهانی ساخته شده و تمام سطح دو قاره را پوشانده بودند و نواحی کوچکی برای کشاورزی کنار گذاشته شده بود .دوازده میلیارد نفر توی شهرها زندگی میکردند ،ولی حیوانات داستان وحشتناکی بود .من شرمنده شدم و و دریا و آب و خاک مردند و سپس مردم هم مردند. ِ آرزو کردم کاش هیچکس دیگری روی سفینه و یا در جامعهی جهانی چیزی دربارهاش نداند .با دوران پیش از زمان میدانم بدانند، این حال فکر کردم ،اگر آنها داستانهایی را که من دربارهی ِ پس درک میکنند جادو چطور علیه خودش عمل میکند و همیشه چنین است. کمتر از یک سال بعد ،مادر به ما گفت که به هاین برمیگردیم .دکتر سفینه و ماشینهای باهوشش لب بورنی را خوب کرده بودند .مادر و او تمام اطالعاتی را که داشتند در گزارشها گذاشتند .بورنی مدارس جامعهی جهانی را آغاز کند؛ خودش هم همین به سنی رسیده بود که تعلیماتِ الزم برای ِ را دلش میخواست .من پیشرفت نکرده بودم و ماشینهای دکتر نمیتوانستند من را خوب کنند. همینطور الغر میشدم ،بد میخوابیدم و سردردهای وحشتناک داشتم .تقریباً به محض این که به سفینه آمدیم ،عادت ماهانه شدم و هر بار دردها رنجآور بودند .مادر میگفت« :این زندگی توی سفینه اص ً ال خوب نیست .تو باید بیرون باشی ،روی یک سیاره ،روی یک سیارهی متمدن». گفتم«:اگر به هاین بروم ،آن وقت در زمان بازگشتم تمام افرادی که میشناسم صدها سال قبل مردهاند».
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
121
او گفت« :سرنیتی ،باید دست از فکر کردن به شیوهی سورویی برداری .ما سورو را ترک کردیم. باید دست از آزار و شکنجهی خودت برداری و پیشرو را نگاه کنی ،نه پشت سر را .تمام زندگیات مقابل روی تو است .هاین جایی است که باید یاد بگیری با زندگیات چه کنی». تمام شهاتم را جمع کردم و به زبان خودم صحبت کردم« :من حاال دیگر بچه نیستم .تو هیچ قدرتی علیه من نداری .من با شما نمیآیم .بدون من بروید .شما هیچ قدرتی علیه من ندارید!» اینها عباراتی بودند که یاد گرفته بودم به یک جادوگر ،به یک ساحر بگویم .نمیدانم مادرم به طور کامل معنایشان را متوجه شد یا خیر ،اما متوجه شد من تا سرحد مرگ از او میترسم و همین باعث شد سکوت کند. پس از مدتی طوالنی به زبان هاینی گفت« :موافقم .من قدرتی علیه تو ندارم .اما من استحقاق چند چیز را دارم ،استحقاق وفاداری و عشق». همچنان به زبان خودم ادامه دادم« :هر چیزی که من را مقید قدرت تو کند ،حق نیست». او گفت«:تو مثل یکی از آنها هستی .تو یکی از آنها شدهای .نمیدانی عشق چیست .مثل یک تکه سنگ سخت شدهای .هرگز نباید شما را به آنجا میبردم .پیش مردمانی که در ویرانههای یک جامعه در خود جمع شدهاند؛ خشن و سخت و نادان و خرافاتیاند و هر کدام در عزلتی وحشتناک زندگی میکنند؛ و من اجازه دادم آنها تو را به یکی از خودشان تبدیل کنند». گفتم« :تو به من تعلیم دادی ».صدایم داشت میلرزید و دهانم کلمات را به سختی شکل میداد: «و مدرسه هم در اینجا همین کار را میکند .اما خالههایم نیز من را تعلیم دادند و من دلم میخواهد تعلیماتم را به اتمام برسانم ».داشتم زار میزدم ،اما همانطور با دستهای گرهشده ایستادم« .من هنوز زن نشدهام ،دلم میخواهد یک زن باشم». «اما رن ،تو زن خواهی شد! زنی ده برابر بهتر از آن چه روی سورو میشدی! باید تالش کنی که درک کنی و من را باور کنی».. گفتم« :تو هیچ قدرتی علیه من نداری ».چشمانم را بستم و دستهایم را روی گوشهایم گذاشتم. به سمت من آمد و در آغوشم گرفت ،اما من همینطور خشک ایستادم و آغوشش را پس زدم تا این که رهایم کرد.
122
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
پانویسها: 1.Gagberry
دورهی نخست ،شمارهی ،2بهمن ماه 1389
123
J
مرجع هواداران علمی تخیلی و فانتزی تحریریهی ماهنامهی ادبیات گمانهزن از نویسندگان ،مترجمان و محققان گونهی ادبی گمانهزن (علمیتخیلی ،فانتزی ،وحشت و زیرسبکهای آنها) دعوت میکند داستانها ،مقاالت و مطالب خود را در این زمینه به نشانی پست الکترونیک ماهنامه ( )mag@fantasy.irارسال کنند. شرایط پذیرش آثار: -1خواهشمند است مطالب را با استفاده از نرمافزارهای واژهپرداز ،در دو قالب MS Wordیا Open Officeارسال فرمایید. -2در کلیهی مطالب ارسالی ،قانون حمایت حقوق مؤلفان و منصفان ،مصوب ،1384باید رعایت شده باشد. -3مطالب ترجمه را همراه با نسخهای از اصل مطلب (در قالبهای استاندارد MS Word، PDF،
TXTیا )Open Officeارسال فرمایید. -4ماهنامهی ادبیات گمانهزن در ویرایش و اصالح مطالب آزاد است. -5مسؤولیت محتوای مطالب مندرج در ماهنامهی ادبیات گمانهزن ،با نویسندگان و مترجمان آثار است. -6کلیهی مطالب ارسالی در تحریریهی ماهنامهی ادبیات گمانهزن مورد بررسی قرار میگیرند و تنها در صورت تأیید منتشر میشوند. -7در صورت ارسال معرفی و یا نقد کتاب و فیلم ،تصاویر مناسب را نیز همراه فرمایید. -8بازنشر آثاری که پیش از این در دیگر رسانهها منتشر شده باشند ،پس از تأیید تحریریه ،منوط به ارائهی اجازهنامهی کتبی از آن نشریه است.