715 section

Page 123

‫‪40‬‬

‫‪No. 715 | April , 24, 2014‬‬ ‫‪Tel: 416.512.9874 - 647.521.9591‬‬

‫بهمن لباس جوانمردی به تن داشت!‬ ‫آن شب که بهمن به خواستگاری‬ ‫من آمد‪ ،‬نمی دانم چرا‪ ،‬دلم بدون‬ ‫هیچ علتی شور میزد‪ .‬من زن بیوه‬ ‫ای بودم‪ ،‬که شوهرم را در جنگ‬ ‫از دست داده و برایم یک دختر‬ ‫‪13‬ساله مانده بود‪ ،‬راستش دلم نمی‬ ‫خواست ازدواج کنم‪ ،‬چون نگران‬ ‫آینده دخترم فرزانه بودم‪ ،‬از بس‬ ‫درباره ناپدری های سنگدل شنیده‬ ‫بودم‪ ،‬با خودم می گفتم بهتر است‪،‬‬ ‫تا پایان تحصیالت دخترم و حتی‬ ‫ازدواج او صبر کنم‪.‬‬

‫من هنوز زیبا بودم‪ ،‬هنوز اندام خود را با ورزش‬ ‫حفظ کرده بودم‪ ،‬هرجا میرفتم‪ ،‬نگاه ها بدنبال‬ ‫من بود‪ .‬زیر گوشم زمزمه هایی می شنیدم‪ ،‬ولی‬ ‫به هیچ کدام اعتنایی نداشتم‪.‬‬ ‫بهمن را دخترخاله ام فرستاده بود‪ ،‬به پدرم گفته‬ ‫بود‪ ،‬بهمن تحصیلکرده و ثروتمند و میانسال‬ ‫عاقل و با تجربه است‪ .‬پدرم درهمان برخورد‬ ‫اول تحت تاثیر حرفها وحرکات بهمن‪ ،‬رضایت‬ ‫داد و گفت سودابه جان‪ ،‬این مرد بدرد زندگی‬ ‫تو می خورد‪ ،‬همه مشخصه های یک مرد ایده‬ ‫ال را برای زنی چون تودارد‪ ،‬ضمن اینکه وقتی‬ ‫درباره دخترت حرف زدم‪ ،‬گفت همین دختر‬ ‫برای ما کافی است‪ ،‬حتی نیازی به بچه دار شدن‬ ‫هم نداریم!‬ ‫من از پدرم وقت خواستم‪،‬تا بیشتر با بهمن‬ ‫آشنا شوم‪ ،‬این آشنایی به دو ماه کشید‪ ،‬من‬ ‫یک چیزی را در این میان غلط و اشتباه می‬ ‫دیدم‪،‬ولی رفتار وکردار بهمن‪ ،‬ظاهرا پسندیده‬ ‫و عاقالنه بود‪ .‬عاقبت همه راهها را بروی من‬ ‫بست و با توافق کلی خانواده‪،‬مرا تشویق به‬ ‫ازدواج کرد‪ ،‬عجیب اینکه دخترم نیز موافق‬ ‫بود‪ ،‬چون در این مدت ‪ ،‬اتاقش پر از هدایای‬ ‫گوناگون شده بود‪.‬‬ ‫بهمن در یک شرکت کار می کرد‪ ،‬یک آپارتمان‬ ‫شیک داشت‪ ،‬اهل رفت وآمد و شب زنده داری‬ ‫هم بود‪ .‬بهمین جهت از همان هفته های اول‬ ‫وصلت مان‪ ،‬با بیش از ‪ 30‬زوج‪ ،‬به مناسبت‬ ‫های مختلف‪ ،‬دوستی ورفت وآمد داشتیم‪ ،‬با‬ ‫بعضی ها به سفر میرفتیم‪ ،‬در این میان شوخی‬ ‫ها و جوک های بهمن‪ ،‬بخصوص با خانمها‪،‬‬ ‫مرا اذیت می کرد‪ ،‬ولی خودش می گفت باید از‬ ‫لحظات زندگی لذت برد‪ ،‬باید خوش بود‪ ،‬باید‬ ‫خندید و رقصید و نوشید!‬ ‫خانم های جمع ما‪ ،‬همیشه در محافل و مجالس‬ ‫دور و بر بهمن را می گرفتند‪ ،‬چون هم آنها را‬ ‫ستایش می کرد و هم برایشان جوک های‬ ‫رکیک می گفت وصدای قهقهه شان را به‬

‫آسمان می برد‪ .‬البته یکی دو بار بعضی شوهرها‪،‬‬ ‫عکس العمل هایی نشان دادند‪،‬که با وساطت‬ ‫دوستان قضیه حل شد‪ ،‬ولی بهمن دست بردار‬ ‫نبود‪ .‬شیوه برخوردش با من چنان بود که می‬ ‫ترسیدم با او درگیر شوم و جلوی جمع آبروی‬ ‫مرا ببرد و جمالت همیشگی خود‪ :‬عقب افتاده‪،‬‬ ‫از پشت کوه آمده‪ ،‬دهاتی و غیره را جلوی چشم‬ ‫همه برایم قطار کند‪.‬‬ ‫این را هم بگویم که بهمن از جهت دست و‬ ‫دلبازی‪ ،‬روابط زناشویی‪ ،‬احترام به پدر ومادرم‪،‬‬ ‫کم وکسری نمی گذاشت‪ ،‬از همه اینها مهم تر‪،‬‬ ‫هرآنچه فرزانه دخترم آرزو داشت برایش تهیه‬ ‫می کرد‪ ،‬من باخودم می گفتم مگر چه چیز‬ ‫دیگری باید طلب کنم؟!‬ ‫البته من دلم بچه می خواست‪ ،‬ولی او بکلی‬ ‫مخالف بود‪ ،‬عقیده داشت‪ ،‬همین فرزانه برای‬ ‫همه زندگی ما کافی است‪ ،‬از اینها گذشته‪ ،‬شاید‬ ‫ما قصد سفر داشته باشیم‪ ،‬یک بچه دست و‬ ‫پاگیر است و در ضمن ممکن است حاملگی به‬ ‫اندام شکیل تو صدمه بزند!‬ ‫دخترم ‪ 17‬ساله بود‪ ،‬که متوجه شدم‪ ،‬بهمن‬ ‫اصرار دارد‪ ،‬در هر مجلسی‪ ،‬با او برقصد و توجه‬ ‫همه را جلب کند‪ .‬من زیاد خوشحال نبودم‪ ،‬ولی‬ ‫وقتی می دیدم صدای خنده دخترم همه جا می‬ ‫پیچد‪ ،‬صدایم در نمی آمد‪ ،‬بعد هم با خود می‬ ‫گفتم احساس بهمن نسبت به فرزانه‪ ،‬احساس‬ ‫پدرو دختر است‪ ،‬بهتر اینکه‬ ‫من این رابطه را دچار تردید و‬ ‫شک نکنم‪.‬‬ ‫بارها بهمن با اصرار فرزانه را‬ ‫با خود به سینما برد‪ .‬همزمان‬ ‫برایش کلی لباس خرید‪ ،‬بطوری‬ ‫که من کم کم در مورد سینما‪،‬‬ ‫رستوران‪ ،‬خرید فراموش شدم‪،‬‬ ‫یکبار به شوخی اعتراض کردم‪،‬‬ ‫بهمن گفت یعنی تو به دخترت‬ ‫هم حسادت می کنی؟ خندیدم‬ ‫و گفتم نه‪ ،‬ولی ترا بخدا مرا‬ ‫هم فراموش نکن‪ ،‬من هم دلم‬ ‫لباس تازه‪ ،‬رستوران وسینما‬ ‫می خواهد‪ .‬به شوخی مرا هل‬ ‫می داد و می گفت تو دیگر‬ ‫داری دوران بازنشستگی را‬ ‫می گذرانی‪ ،‬من فریاد میزدم‬ ‫پس تو چی؟ می گفت مردها‬ ‫حداقل ده سال دیرتر از زنها‬ ‫بازنشسته می شوند‪.‬‬ ‫فرزانه زیبا و شکیل شده بود‪ ،‬با‬ ‫وجود لباس های پوشیده‪ ،‬چشم‬ ‫همه را خیره کرده بود‪ ،‬بیش‬ ‫از ‪ 30‬خواستگار قد و نیمقد‬ ‫داشت‪ ،‬ولی هنوز می خواست‬ ‫درس بخواند‪ .‬از سویی بهمن‬ ‫نیز مخالف بود‪ ،‬می گفت تا‬ ‫سن ‪ 25‬سالگی باید صبر کند‪.‬‬ ‫یادم هست در کوران تابستان‬

‫بود‪ ،‬همگی به شمال رفته بودیم‪ ،‬ویالی برادرم‬ ‫با همه امکانات در اختیار ما بود‪ .‬من بعد از‬ ‫ظهر روز دوم‪ ،‬برای دیدار دوستی به منطقه‬ ‫ای دورتر رفتم‪ ،‬قرارمان با بهمن و فرزانه کنار‬ ‫ساحل بود‪ ،‬من بعد از ‪ 4‬ساعت برگشتم‪ ،‬خبری‬ ‫از هیچکدام نبود‪ ،‬نگران شدم‪ ،‬به ویال رفتم‪،‬‬ ‫فرزانه درون اتاق گریه می کرد‪ ،‬پرسیدم چه‬ ‫شده؟ گفت هیچ‪ ،‬می خواهم خودم را بکشم‪،‬‬ ‫گفتم چرا؟ در را بروی من بست ولی هق هق‬ ‫اش را می شنیدم‪ .‬سخت نگران و مضطرب‬ ‫شده بودم‪ ،‬پشت دراتاق التماس می کردم که‬ ‫بگوید چه شده؟ عاقبت در میان بغض گفت‬ ‫بهمن بمن تجاوز کرد‪ .‬من در یک لحظه همه‬ ‫وجودم یخ بست‪ ،‬روی زمین زانو زدم‪ ،‬قدرت‬ ‫حرکت نداشتم‪ ،‬در یک لحظه بحال گریه فریاد‬ ‫میزدم‪ ،‬به در و دیوار مشت می کوبیدم‪ .‬فرزانه‬ ‫به سرعت از اتاق بیرون آمد‪ ،‬به سوی ساحل‬ ‫دوید‪ ،‬من بدنبال او راه افتادم‪ ،‬ولی پایم به‬ ‫جلوی در گرفته و با صورت روی زمین افتادم‪.‬‬ ‫تا لحظاتی هیچ نمی فهمیدم‪ ،‬با دستهایم خون‬ ‫را روی صورتم حس می کردم‪ ،‬با هر زحمتی‬ ‫بود بلند شدم‪ ،‬بسوی ساحل دویدم‪ ،‬ولی هیچ‬ ‫خبری از فرزانه نبود‪ ،‬با فریاد اطرافیان را به‬ ‫کمک خواستم‪ ،‬دو سه مرد محلی جلو آمدند و‬ ‫من گفتم دخترم عصبانی به سوی دریا آمد‪ ،‬او‬ ‫را پیدا نمی کنم‪.‬‬

‫بیش از ‪ 20‬نفر از هر سویی به آب زدند‪ ،‬به‬ ‫اطراف سر کشیدند‪ ،‬تا نشانه ای از فرزانه پیدا‬ ‫کنند‪ ،‬ساعت ‪ 3‬نیمه شب امواج دریا‪ ،‬فرزانه را‬ ‫پس داد‪ ،‬لحظه ای که دنیا برایم سیاه و تاریک‬ ‫شد‪ .‬آن شب ضجه های من‪ ،‬در میان امواج‬ ‫دریا گم می شد‪ ،‬فقط اشکهایم را اطرافیانم می‬ ‫دیدند‪ ،‬هر کدام سعی داشتند‪ ،‬به نوعی مرا آرام‬ ‫کنند‪ ،‬ولی چگونه؟ من در یک شب سیاه‪ ،‬همه‬ ‫زندگیم بر باد رفت‪ ،‬همه امیدهایم به خاک‬ ‫نشست‪.‬‬ ‫نه فقط آن شب و فردایش‪ ،‬بلکه همه روزها‬ ‫و شبهای بعد‪ ،‬بدنبال بهمن گشتم‪ ،‬یکی از‬ ‫دوستانش گفت او را دیده که سرگشته به دل‬ ‫امواج رفته است‪ ،‬ولی من باورم نمی شد‪ ،‬که این‬ ‫انسان سنگدل‪ ،‬که لباس جوانمردان را پوشیده‬ ‫بود‪ ،‬حتی جرات خودکشی داشته باشد‪.‬‬ ‫من شکایت کردم‪ ،‬با غم بزرگ زندگیم ساختم‪،‬‬ ‫به هر دری زدم‪ ،‬تا ‪ 7‬سال پیش‪ ،‬دوستی بمن‬ ‫خبر داد‪ ،‬سایه مردی را شبیه بهمن در نیویورک‬ ‫دیده است‪ .‬من همه مدارک شکایت خود را‬ ‫برداشته و راه افتادم‪ ،‬ماهها و سالها سرگردان‬ ‫بودم‪ ،‬تا عاقبت خودم را به نیویورک رساندم‪،‬‬ ‫به همه مراکز و محالت ایرانی نشین سر زدم‪.‬‬ ‫روزها و شبها پشت دیوار ساختمان ها و‬ ‫آپارتمان ها کشیک دادم‪ ،‬تا سایه ای‪ ،‬نشانه ای‬ ‫از بهمن پیدا کنم‪ .‬عکس های او را به خیلی‬ ‫ها نشان دادم‪ ،‬تا ‪ 9‬ماه پیش او را پیدا کردم‪،‬‬ ‫با یک زن امریکایی ازدواج کرده بود که دختر‬ ‫نوجوانی داشت‪.‬‬ ‫با همه ناتوانی مالی‪ ،‬وکیل گرفتم‪ ،‬شکایت‬ ‫کردم ولی ناگهان بهمن غیبش زد‪ .‬همه وجودم‬ ‫پر از خشم بود‪ .‬وکیلم می گفت شاید از طریق‬ ‫مکزیک فرار کرده است‪.‬من بعد از ‪ 20‬روز‪،‬‬ ‫همسرش را پیدا کردم‪ ،‬آپارتمان جدیدی اجاره‬ ‫کرده بودند‪ ،‬ابتدا حاضر نبود مرا بپذیرد‪ ،‬ولی‬ ‫وقتی اشکهای مرا دید‪ ،‬مرا بدرون آپارتمان خود‬ ‫برد‪ .‬من همه عکس ها‪ ،‬مدارک قانونی شکایت‬ ‫خود‪ ،‬حتی تصاویر دو نفره بهمن ‪ ،‬فرزانه را‬ ‫درحال رقص به او نشان دادم‪ ،‬صورتش خیس‬ ‫اشک شده بود‪ ،‬مرا بغل کرد‪ ،‬سعی داشت مرا‬ ‫تسکین بدهد‪ .‬گفت من همین فردا او را تحویل‬ ‫پلیس میدهم‪ ،‬گرگی را که لباس میش به تن‬ ‫دارد‪.‬‬ ‫فردا ساعت ‪ 4‬بعد از ظهر‪ ،‬پلیس بهمن را با‬ ‫دستبند آورد‪ ،‬من روبرویش ایستادم و پرسیدم‬ ‫چگونه دلت آمد؟ روی برگرداند و با سیلی‬ ‫محکم من تکان خورد‪ ،‬پلیس جلوی مرا‬ ‫نگرفت‪ ،‬اجازه داد دومی را هم بزنم‪.‬‬ ‫بهمن با توجه به مدارک و اسناد‪ ،‬به حبس ابد‬ ‫محکوم شد‪ ،‬همسر تازه اش بخشی از هزینه های‬ ‫وکیل مرا هم پرداخت‪ ،‬من اینک راهی ایران‬ ‫هستم‪ ،‬احساس می کنم سبک شده ام‪ ،‬انگار‬ ‫فرزانه را می بینم که میان فرشته ها سبکبال‬ ‫پرواز می کند و آن لبخند شیرین همیشگی بر‬ ‫لبانش نقش بسته است‪ .‬دخترکی که با هزاران‬ ‫آرزو‪ ،‬ناکام رفت‪.‬‬


Issuu converts static files into: digital portfolios, online yearbooks, online catalogs, digital photo albums and more. Sign up and create your flipbook.