Three years ago, after attending the Fajr film festival I had to take a bus to get back home late at night. I was super shocked with the world inside it: to spend the whole night inside a bus is quite an exotic way of life, in that you pay to get in, get to sleep through the whole journey, then you get off and wait for the same bus at the same spot. Such a mundane, repetitive freaky lifestyle. And thus another longterm project involving these nights started. During the first few nights, I was afraid to take out my camera. Gradually, over that winter, I was able to silently take some pictures. I began identifying regular characters every night. The odd one out, the beautiful young lady in a fine dress who looked at the world solely through, glasses, mysteriously. Then there was the naughty teenager with insulting language, with whom I had to avoid any eye contact; the smelly old woman who looked like an Iranian actress; the old addict who was always complaining about the cold weather and the man with loud nightmares. To my surprise when the sun rises the soldiers and ordinary men in their suits were appearing and that family was disappearing as if they leave the bus to the earth humans to get it back at nights.
شب های تهران
این مجموعه گوشه و کنارهای پایتخت ایران را در ساعات پایانی شب نشان می دهد و مترکز آن بیشرت روی افرادیست که متام شب را در اتوبوس ها می گذرانند. آخرین فیلم های جشنواره فجر متام می شد و باید با اتوبوس به خانه برمی گشتم و اغلب خط تجریش به راه آهن به تورم می خورد .خداحافظی با جمع دوستان سینامیی و مواجه شدن با دنیای درون اتوبوس شوکه آور بود .انگار که آدمیان از ساعتی به بعد از سیاره ای دیگر روی زمین می آیند و هیچ شباهتی به انسان هایی که در تخت های گرم و نرم خود می خوابند و صبح ،نان تازه می خرند و چای دم می کنند ندارند .جشنواره پاک یادم رفته بود و با وجود این که خودم را بیگانه می دیدم و حتی گاهی می ترسیدم دوربینم را از کیفم دربیاورم ،سعی کردم به مدت سه ماه زمستان به هر طریقی شب ها را با آن ها به صبح برسانم و در محیط بسته ده مرتی هم نفس شان شوم .سیر نگاه شان کنم و تک و توک حرف هایشان رابشنوم و از کاروبارشان رس در بیاورم .از زنی زیبا که ظاهری بسیار مرتب و فرهیخته داشت و رس ساعت سوار می شد و بی صدا متام راه بیرون را متاشا می کرد تا نوجوانی که شوخی های رکیک با همه می کرد و باید تا می توانستم از روبه رو شدن با او طفره می رفتم و تا سوار می شد خودم را به خواب می زدم .پیرمردی که مدام غر می زد بخاری را روشن منی کنند و ته اتوبوس چند دقیقه یک بار فندکش را روشن می کرد که گرم شود .پیرزنی بسیار شبیه به چهره بازیگر ،مریم بوبانی که تا سوار می شد همه از دم جلوی بینیشان را می گرفتند که حامم منی رود .مرد مسنی که یقه های پالتوی بهاریش را دور گردنش صاف می کرد و هذیان میگفت و گاه می خندید بلند بلند .من شاهد ساکت این فضا بودم تا اذان صبح که کم کم رسباز ها و معلم ها و پیرمردهای کت و شلواری بربری به دست سوار می شدند و آن خانواده یکی یکی به سیاره خود باز می گشتند و متام روز را به زمینیان پس می دادند.
Farzane Ghadyanloo
62
Tehran Night Life Series