855

Page 67

‫‪96‬‬

‫‪ 28‬بهمن ‪No. 855 | Feb 16, 2017|۱۳۹5‬‬ ‫‪905.237.7470 - 647.521.9591‬‬

‫من در دبیرستان به عنوان بهترین‬ ‫شاگرد معرفی شده بودم‪ ،‬دوستان‬ ‫خوب و مهربانی دور و برم بودند‪،‬‬ ‫که ناگهان پدرم خبر داد‪ ،‬باید‬ ‫ایران را ترک کنیم و یکسره‬ ‫برویم امریکا‪ .‬من برخالف خیلی‬ ‫از هم سن و ساالن خود‪ ،‬از سفر‬ ‫خوشم نمی آمد‪ ،‬ولی بهرحال‬ ‫خواسته و دستور پدر بود‪ .‬از همه‬ ‫چیز‪ ،‬همه کس دست کشیدیم‬ ‫و راه افتادیم‪ ،‬باور کنید توی‬ ‫فرودگاه تهران بیش از ‪ 40‬نفر از‬ ‫دوستان و فامیل اشک می ریختند‬ ‫و مادرم هق هق می کرد‪.‬‬ ‫_____________________________‬

‫ما ابتدا به یونان رفتیم قرار بود عموهایم‬ ‫ترتیب ویزای ما را بدهند در آتن ساکن شدیم‪،‬‬ ‫من که تا آن زمان خارج از ایران را ندیده‬ ‫بودم‪ ،‬احساس کردم با دنیای تازه ای روبرو‬ ‫هستم‪ ،‬که هر سوی آن رنگین است از اینکه‬ ‫می دیدم دخترها و پسرها آزادانه همدیگر را‬ ‫در خیابان و گذر بغل می کنند و می بوسند‪،‬‬ ‫تعجب می کردم‪ ،‬ولی به مرور عادت کردم‪.‬‬ ‫پدرم یک آپارتمان بسیار خوش منظره اجاره‬ ‫کرده بود‪ ،‬من و دو برادرم هر روز در حال‬ ‫گردش و تفریح بودیم‪ ،‬همان روزها عموی‬ ‫کوچکترم سیروس از امریکا آمد تا ترتیب‬ ‫کارهای ما را بدهد‪ ،‬عجیب اینکه از همان‬ ‫روز اول احساس کردم سیروس توجه خاصی‬ ‫به مادرم دارد به هر بهانه ای با او حرف میزند‬ ‫او را ستایش می کند و معتقد است دستپخت‬ ‫او در دنیا بی نظیر است!‬ ‫یکی دو بار دیدم با مادرم روی بالکن سیگار‬ ‫می کشند و به شدت می خندند و مادرم می‬ ‫گفت عمو سیروس خیلی با مزه و شیرین‬ ‫است عموسیروس هم می گفت من شانس‬ ‫شرکت در عروسی شما را نداشتم‪ ،‬بنابراین‬ ‫باید سالگرد عروسی تان را من ترتیب بدهم‪.‬‬ ‫عمو سیروس بدلیل شغل اش‪ ،‬بعد از آماده‬ ‫کردن مقدمات سفرما‪ ،‬راهی شد‪ ،‬ولی من به‬ ‫چشم دیدم که مادرم را بغل کرده و صورت‬ ‫او را بوسید!‬ ‫با رفتن عمو سیروس من تا حدی خیالم راحت‬ ‫شد‪ ،‬حدود یک ماه ونیم بعد هم‪ ،‬ویزا گرفتیم‬ ‫و همگی با تکیه به دعوت نامه عموی بزرگم‬ ‫و همسرش که در اداره مهاجرت کار می کرد‪،‬‬ ‫به تگزاس آمدیم و هرکدام بدنبال خواسته‬ ‫های خود رفتیم‪ .‬من و برادرم به کالج‪ ،‬برادر‬ ‫کوچکترم به دبیرستان رفت‪ ،‬پدرم بالفاصله‬ ‫یک فست فود خرید‪ ،‬مادرم در یک بوتیک‬

‫که صاحب اصلی اش ایرانی بود مشغول شد‪.‬‬ ‫من در کالج دوستان ایرانی‪ ،‬امریکایی و‬ ‫دیگر ملیت ها را پیدا کردم‪ ،‬که با من خیلی‬ ‫زود صمیمی شدند‪ ،‬چون من نه تنها در درس‬ ‫بلکه در ورزشهای مختلف بسیار مستعد‬ ‫بودم‪ ،‬بعد هم به اتفاق بچه ها یک ارکستر‬ ‫تشکیل دادیم و من گیتار میزدم و بچه های‬ ‫دیگر هم سازهای مختلف‪ ،‬که گروه ما گل‬ ‫کرد و در بیشتر رویدادهای ویژه کالج روی‬ ‫صحنه می رفتیم‪ .‬و یکی دو بار تلویزیون های‬ ‫محلی به سراغ ما آمدند در جمع ما دختری‬ ‫بنام سلیم اهل پاکستان بود‪ ،‬که درواقع دو رگه‬ ‫بود‪ .‬دختر خوشگلی بود‪ ،‬فقط عیب بزرگش‬ ‫اعتیادش بود‪ ،‬همین سبب شد بچه ها تا‬ ‫حدی دورش را خط بکشند‪ .‬یکبار که ما به‬ ‫یک سفر دو روزه رفته بودیم‪ ،‬سلیمه در نیمه‬ ‫راه بیهوش شد و کارش به بیمارستان کشید و‬ ‫من فهمیدم براثر افراط در مصرف مواد به این‬ ‫حال و روز افتاده است درعین حال سلیمه‬ ‫حداقل با ‪ 5‬تا از بچه های کالج رابطه داشت‬ ‫و بابت آن پول موادش را تهیه می کرد‪.‬‬ ‫من دیگر سلیمه راندیدم‪ ،‬چون ناگهان غیبش‬ ‫زد‪ ،‬بعد هم رویداد تازه ای در زندگی ما پیش‬ ‫آمد که همه ما را دچار شگفتی کرد‪ ،‬مادرم به‬ ‫اتفاق عمو سیروس غیب شان زد‪ .‬خبرشان را‬ ‫از ایاالت دیگر آوردند‪ ،‬پدرم خیلی شکست‪،‬‬ ‫حتی کارش به بیمارستان کشید‪ ،‬بعد هم بیشتر‬ ‫اوقات را در خانه می ماند چون دلش نمی‬ ‫خواست با فامیل و آشنایان روبرو شود‪ ،‬از‬ ‫سویی همه فامیل بخصوص عموی بزرگم‬ ‫از این ماجرا بشدت عصبانی بود‪ ،‬حتی‬

‫یکبار برای شکایت علیه آندو اقدام کرد‪ ،‬که‬ ‫اطرافیان او را بازداشتند‪.‬‬ ‫عجیب اینکه من از همان برخورد اول عمو‬ ‫سیروس و مادرم این مسئله را احساس کردم‪،‬‬ ‫درحالیکه مادرم اصوال زن هوسبازی نبود‪،‬‬ ‫گرچه عمه ام می گفت مادرت آب ندیده بود‪،‬‬ ‫وگرنه شناگر خوبی بود!‬ ‫پدرم کم کم خودش را پیدا کرد‪ ،‬ماهم دورش‬ ‫را گرفتیم‪ ،‬عموی بزرگ هم سرمایه تازه ای‬ ‫در اختیارش گذاشت تا دو فست فود دیگر‬ ‫بخرد و همزمان یک آپارتمان شیک خودش‬ ‫را بنام پدرم کرد این رویدادها تحول بزرگی‬ ‫در خانواده ما بود‪ ،‬پدرم که با آن حادثه‬ ‫همه امیدهایش را از دست داده بود با این‬ ‫رویدادها پر انرژی شد و بعد از یکسال ونیم‬ ‫با خانمی آشنا شد‪ ،‬که پدرم را از ایران می‬ ‫شناخت و خیلی زود هم میان شان دلبستگی‬ ‫هایی بوجود آمد و شاهد بودیم که پدرم‬ ‫دوباره پر از شادی و شعف شده‪ ،‬مرتب ما‬ ‫را به رستوران وسینما می برد‪ .‬و عاقبت هم‬ ‫با آن خانم ازدواج کرد‪ ،‬خانمی که به راستی‬ ‫پر از محبت و عشق و مهربانی بود‪ ،‬ما را‬ ‫چون فرزند واقعی خود دوست داشت و گاه به‬ ‫حمایت از ما در برابر پدرم می ایستاد‪.‬‬ ‫برادر بزرگم ناصر که در آتالنتا با کمک‬ ‫دوستش شغل خوبی پیدا کرده بود‪ ،‬به آن شهر‬ ‫رفت‪ ،‬ولی آخر هفته ها به ما سر میزد‪ ،‬آخرین‬ ‫باری که آمد خبر از نامزدی با یک دخترخانم‬ ‫داد‪ ،‬می گفت دختری زیبا‪ ،‬خوش اندام و‬ ‫طناز است و یک عکس عاشقانه از خودش‬ ‫با آن دختر نشان داد که صورت دختر زیاد‬

‫مشخص نبود ولی من در آن چهره‪ ،‬نشانه های‬ ‫آشنایی دیدم ولی حرفی نزدم‪.‬‬ ‫ناصر گفت انقدر عاشق شده که برای ازدواج‬ ‫عجله دارد‪ ،‬من هم تشویق اش کردم‪ ،‬قرار شد‬ ‫با پدر حرف بزند و با مشورت او و همسرش‬ ‫تدارک ازدواج را ببیند‪.‬‬ ‫تقریبا همه چیز آماده بود‪ ،‬که ناصر و نامزدش‬ ‫به داالس بیایند‪ ،‬ولی عموی بزرگ مان‬ ‫دچار سکته قلبی شد و در بیمارستان بستری‬ ‫شد‪.‬عمو مهدی‪ ،‬یک انسان بسیار مهربان و با‬ ‫گذشت و دست و دلباز بود او براستی زندگی‬ ‫پدرم را ساخت و به او زندگی تازه ای بخشید‬ ‫و حاال بیماری او همه ما را دچار اندوه کرده‬ ‫بود‪ .‬همه روزه به بیمارستان می رفتم‪ ،‬ناصر‬ ‫هم به دلیل یک ماموریت به نیویورک رفته‬ ‫بود ولی ده بار برای عموجان گل فرستاد‪.‬‬ ‫متاسفانه تالش پزشکان برای عمل جراحی‬ ‫بسیار حساس عمو مهدی به بن بست رسید و‬ ‫ما او را از دست دادیم و همه فامیل عزادار‬ ‫شدند‪ .‬در مراسم ختم بود که ناگهان سر و کله‬ ‫عمو سیروس و مادرم پیدا شد‪ ،‬همه فامیل‬ ‫در برابر آنها ایستادند و عجیب اینکه مادرم‬ ‫در یک جمع فامیلی فریاد برآورد که سیروس‬ ‫او را فریب داده و از همسر و بچه هایش‬ ‫دور ساخته و بعد از دو سال‪ ،‬به سراغ دختر‬ ‫دیگری رفته است این حرفهای مادرم منجر‬ ‫به حمله برادر کوچکم به او شد که اطرافیان‬ ‫واسطه شدند و او و مادرم را به بیرون فرستادند‬ ‫ومادرم که دید پدرم چقدر خوشبخت است‬ ‫در همان روز غیبش زد و دیگر او را ندیدیم‪.‬‬ ‫عمو مهدی در وصیت نامه خود‪ 3 ،‬آپارتمان‬ ‫به ناصر و منصور و من بخشیده بود که طبق‬ ‫وصیت در صورت ازدواج به ما تعلق می‬ ‫گرفت و خود بخود ناصر وقتی همه مدارک‬ ‫ازدواج خود را آماده ساخت همسر عمویم‪،‬‬ ‫آپارتمان را رسما بنام او کرد‪.‬‬ ‫شب عروسی برادرم ناصر‪ ،‬شب اندوه بزرگ‬ ‫من بود‪ ،‬چون من خودم را با سلیمه بعنوان‬ ‫همسرش روبرو دیدم‪ ،‬همان دختر معتاد و‬ ‫هرزه ای که آوازه اش در کالج پیچیده بود و‬ ‫گویا ناچار او را اخراج کردند‪ .‬دختری که در‬ ‫آن سفر دو سه روزه آنقدر مواد مصرف کرده‬ ‫بود که بیهوش به بیمارستان انتقال یافت و‬ ‫حاال همان دختر‪ ،‬همسر برادرم شده بود‪.‬‬ ‫من آن شب تا صبح اشک ریختم‪ ،‬بعد هم به‬ ‫بهانه ای به سراغ دوستم در هیوستن رفتم‪،‬‬ ‫ولی در تب و تاب هستم‪ ،‬می خواهم برگردم و‬ ‫همه قصه زندگی سلیمه را برای برادرم بگویم‪،‬‬ ‫ولی وقتی می بینم او عاشقانه سلیمه را دوست‬ ‫دارد بالتصمیم می شوم‪ ،‬نمی دانم چکنم؟ آیا‬ ‫اجازه بدهم چنین دختری با آن سابقه همسر‬ ‫برادرم بماند و من هم زجر بکشم؟ یکبار سلیم‬ ‫درگوشم گفت بهتر است ساکت باشی‪ ،‬چون‬ ‫اگر من برادرت را ترک کنم دق می کند‪.‬‬


Issuu converts static files into: digital portfolios, online yearbooks, online catalogs, digital photo albums and more. Sign up and create your flipbook.