8
\ امضا :خدا
نان غمدیده مالید .دهان آقای دراکوال بدجوری غمانگیز ش��ده بود .میخواست آواز بخواند اما ترانهای نداشت .رفت نشست پشت میزش تا ترانهای بنویسد و بعد ،روی حضورش در کوچهای پی��چدار و زیر باران و رقص غموار برگها ،آواز بخواند تا الاقل خودش دلش بس��وزد .کلمات به افسردهترین شکل روی کاغذ که غمبار بود ،ول میشدند .انگار بدمنهای کشته شده یک فیلم وس��ترن درجه دو باشند .کلمات چیزهایی بودند مثل بُنبست ،شکست ،زخم ،شب ،آواره و دلتنگ .آقای دراکوال به آواز حزینش فکر میکرد و به سمت توالت میرفت .دوست داشت تمام غم سنگین وجودش را دفع کند اما توالتها برای پذیرفتن مدفوع و ادرار ساخته شدهاند نه غمهای بزرگ بشری .آقای دراکوال با معدهای سبک برگشت کنار ترانه غمپوشش .کسی نعش همه آن بدمنهای مردنی را جمع کرده بود و به جایش چند جایزهبگیر سرحال گذاشته بود. «چرا ترانهای غمریز؟ ش��اد باش! ش��ادی در اختیار توست .جان وین سوار بر اسبش در انتظار توست .امضا :خدا» آقای دراکوال فکر کرد ،این بیشتر شوخی کلمات است تا شوخی خدا .خدا خیلی جدی گفت: «شوخی نیست!»
آقای دراکوال و خدا نشس��تند پش��ت میز .آقای دراکوال از آرزوهایش گفت .از دندانهایی که نداشت و از خونهایی که نخورده بود .خدا حرفهایش را قطع کرد و گفت که چقدر آرزوهایش بار س��مبلیک دارند و جان میدهند برای تأویل و تفسیر .آقای دراکوال دوست نداشت مردمی که قصهاش را میشنوند ،فکر کنند که او برای دیکتاتور شدن مشغول مذاکره با خداست؛ پس بیخیال قضیه دندان و خون ش��د و از مش��کلش با یک کلمه دو حرف��ی حرف زد .خدا گفت «مشکلی نیست .شادی زندگی از آن تو .امضا :خدا» آقای دراکوال ،نشئه از مالقات با خدا ،از خانه بیرون رفت.
مالقات در کافه
دختری وارد شد و روبهرویش نشست .آقای دراکوال که انباشته بود از قصههای آبکی ،فکر کرد که دختر فرشتهای است فرستاده خدا .دختر اما فرشته نبود .لیوان آیستیش را برداشت ،کمی نوشید و بعد شعرش را خواند« :در رختخواب /بیبالم /فرشتهای زمینگیر با پرهای ریخته/ مرا در بالش نگاهت حبس کن .امضا :خدا»