25
December 2014 آذر 1393
رابطه ميان شعر و نقاشي
ويلنها (به ياد دکتر باقر کيخسرومقدم) صدايي ميآيد گرم و روان مينوازد مرا يکسر چيزي قويتر از زمان در من تا پلک باز ميکنم ويولني افتاده دمر خاموش گويي همه نغمههاي جهان مردند چشمهايم ميسوزد ميدانم چيزي در تاريکيها هنوز خواب است. م .رها آقا اون راديو را خاموش کنين ،بسه ديگه!! برويد پي درس و مشقتون .اگر هم خواستيد به موسيقي گوش بدهيد اين همه صفحههاي اديت پياف و موريس شواليه توي اون قوطي کنار دستگاه گرامافون روي هم چيده ،چرا بايد هميشه طنين اين موسيقي غمانگيز مثل مجلس عزاداريها چارديواري اين خونه را پر کنه؟ اما با رفتن پدر دوباره دستي راديو را به کار ميانداخت و صداي تار و سنتور ،دمبک و ويولن فضاي خانه را مترنم ميساخت و حزني بيانتها و پرابهام را زير سقف خانه عجيب ما تا آن سوي ديوارهاي کهنه آجري حکمفرما ميگرداند. اما روزي با حضور نابهنگام جعبه تصويرداري در گوشه اتاق ناهارخوري وضعيتي نوين در چارديواري رقم خورد. راديو و اصوات ديرآشنايش به کنجي رانده شده و به جاي آن فيلمهاي آمريکايي به همراه نواهاي غربي جايگزين و به دنبالش نيز مجموعهاي از ارزشهاي نوپا ما را به جهاني ديگر پرتاب نمود .خيال پدر هم از تکرار و حضور دايم نغمههاي جانسوز آسوده گرديده ،اما با اين حال هنوز هم تاکيد ميکرد که قبل از انجام تکاليف مدرسه جعبه جادويي تصويرساز بايد خاموش بماند. *** ديگر وقتي نمانده تا سر و کله آقاي نورين معلم ويولن عنقريب پيدا شود .بايد يک بار ديگر آخرين درسهاي او را تمرين کنم ،اما عجيب است که کتابچه نت روي ميز ولوست، اما چرا قوطي ويولن ناپديد شده؟ حسي دارم که چيزي ناخوشايند در غياب من اتفاق افتاده است!! از نگاههاي مادربزرگ ميفهمم که حرفي براي گفتن در سينه پنهان دارد .با لحني حق به جانب ميگويد« ،دنبالش نگرد ،ساز را بردهاند به دکان ميرزا يوسف ،پسش دادهاند. آقاي نورين هم قرار است که ديگر اين طرفها پيدايش نشود .پسر جان ،مطربي آخر و عاقبت ندارد .برو دنبال درس و مشقات». از زور خشم ،دفترچه نت را صفحه به صفحه کنده و روي آب حوض شناورشان ساختم و از آن پس تلخي گزندهاي
25
با من است ،انگار دستي خوابهاي طاليي يک کودک را صحنه به صحنه قيچي و آنها را در قوطي خالي ويولني جا داده است و اين قوطي با محتوياتش هنوز در تاريکترين گوشههاي خيال من نغمهسراست. ** مثل اينکه عادت شده بود برايم که هر روز عصر به محض اينکه پيرمرد شروع ميکرد به کوک کردن سازش، ميخزيدم روي بالکن و يواشکي نگاه ميانداختم به حياط همسايه و مدتي طوالني خيره ميشدم به حرکات عجيب و غريب پيرمرد که پنجهاي خوش داشت بر روي آن چهار سيم مرتعش. اما اين بار در يک عصر تابستاني به مناسبت ايام عزاداري ،صداي ساز خاموش و مرد زانو زده بود در کنار حوض و گويي حرف ميزد با تصويرهاي افتاده بر آب و شايد هم ميکاويد تکههايي گمشدهاي از گذشته خود را که در اين حال و هوا ابتدا نغمه حزيني را با زمزمههايي آغاز و سپس به طنيني بلند و به صدايي خوش چنين خواند:
دو عاشق متشابه سلوککنان درش يکي رساند و به وصل و آن ديگر به هجران داد دو کشتي متساوي اثاثه را در بر يکي رساند و به ساحل وان ديگر به توفان داد با سروصداي برآمده از اتاقها ،پيرمرد خاموش شد و صحنه نيز پايان يافت ،اما اين خاموشي مدتي بعد با ترک داﺋﻢ آن خانواده در همسايگي ما ،حياط و حوض را براي هميشه سرشار از سکوت نمود و از آن پس شعلهاي کوتاه در
درون من روشن است که پس از گذشت ساليان ،گاه آواي پيرمرد خاطرم را معطوف به خود ميگرداند و آن حوض پر از تصوير ،حتي در خوابهاي بيرنگ من حضوري فعال داشته و حزن بيپاياني را نيز در درون من زنده ميکند ،با اين حال هنوز هم با منطق درونيام به دنبال پاسخي هستم تا دريابم چرا آن مرد هنرمند در کنار حوضي کوچک به دنبال ساحلي ميگشت تا خود را از توفان بال مصون دارد. ** همين که وارد اتاق شد ،ضبطصورت را خاموش کرد و او بي آنکه چيزي بگويد رفت سمت پنجره و نگاهش را از بلوار پر ازدحام پايين لغزاند آنقدر دور که به جنگل زيباي «ونسن» منتهي ميگشت و بيمقدمه پرسيد« ،چرا ضبط را خاموش کردي؟ صدايش شبيه قمر بود ،داشت توي آواز افشاري يکي از تصنيفهاي عارف را ميخواند.... به يک باره همه چيز در برابرم واژگونه به نظر آمد .اصال نميفهميدم که آيا اين اظهارات کسي است که دايمأ خط نشان ميکشيد که راديو را خاموش کنيم و برويم به شانسونهاي اديت پياف و موريس شواليه گوش دهيم و حاال پس از بيست و اندي سال گذارش به پاريس افتاده و سخن از قمر و عارف و آواز افشاري ميکرد!!!!» دقايقي به کندي گذشت و هر دو در سکوت در حالي که فاصلهها را انداز ه ميگرفتيم ،بياختيار پرسيدم راستي پدر چرا آن همه سختگيري و ارزيابيهاي منفي در باره موسيقي که ما بدان سخت دلبسته بوديم؟ چرخشي به سمت من کرد و گفت« ،پسر جان بايد بپذيري که مهمترين ماموريت نسل من ،پيشبرد امر تجدد و تعليمات نوين در ايران بود .ما تالش ميکرديم با برپايي دانشگاهها و بهرهگيري از دانش و فن جديد به موضوع دستوپا گير عقبافتادگي پايان دهيم و در اين راه هميشه نگاهي هم به جنبش مشروطه و آرمانهاي برآمده از آن داشتيم .به خصوص شعر و موسيقي عصر مشروطه که بدان گرايشي عميق در خود احساس مينموديم .يادش به خير همدورهاي ما برکشلي رو
(استاد فيزيک دانشکده علوم دانشگاه تهران) که نوازنده چيرهدست ويولن بود و در فرنگ هميشه نواهاي ايران را برايمان نواخته و شور و حالي در جان ما ميافکند. اما متاسفانه آن موسيقي اصيل به سبب کجسليقگيها جاي خود را به نوع ديگري از موسيقي داد که من نميخواستم در فضاي خانه و خانوادهام طنين افکن گردد. نميدانم چه شد که موقعيت را مناسب دانسته و پرسيدم پس مصادره کردن ويولن يک بچه دبستاني هم بخشي از آرمانهاي عصر مشروطه و تجددطلبي بود .برافرخته شد و پس از مکثي کوتاه گفت« ،آن اتفاق نميتوانست خواسته من باشد ،اراده پدر بزرگت برآمده از افکار کهنه و قديمياش ناشي ميشد. اما به هر حال نورين هم به درد کار تو نميخورد .الزم به يادآوري نيست که چند سالي بعد ،پاي پيانويي به خانه ما باز شد و تو با فراگيري موسيقي کالسيک گزينه بهتري در پيش رويت قرار گرفت .ديگر الزم نيست آن داستان قديمي ويولن را دوباره ساز کنيم». از آنکه هنوز اسير ماليخولياهاي گذشته هستم شرمگين شده و به خود نهيب زدم بايد تلخيهاي گذشته را به فراموشي سپرده و داوريهاي يک سويه را به کناري نهم. دقايقي گذشت و پرسيدم« ،راستي پدر امشب در سالن اولمپيا ،ژرژ براسنس کنسرتي بزرگ به راه انداخته ،ميخواهم به اتفاق هم به اين برنامه برويم ،شايد در آخر هم قطعاتي از اديت پياف بخواند ».تاللويي در چشمهايش درخشيدن گرفت و با بيرون دادن دود سيگارش گفت، «حتمأ خواهم آمد .چه شبي بهتر از اين در کنار تو و در سالن اولمپياي پاريس».
(ادامه دارد)