693

Page 109

‫سرگذشت واقعی‌‬

‫‪54‬‬

‫‪No. 693 / October , 31, 2013‬‬ ‫‪Tel: 416.512.9874 - 647.521.9591‬‬

‫بودند‪ ،‬نفسم‬ ‫بند آمده بود‪،‬‬ ‫بال فا صله‬ ‫مرا در درون‬ ‫اتاقی بردند و‬ ‫برایم اکسیژن‬ ‫آوردند‪.‬‬ ‫مصیبت‬ ‫بزرگی بود‪،‬‬ ‫باورم نمی شد‪ ،‬این چنین سریع و آسان‬ ‫تکیه گاه زندگیم را از دست داده باشم‪ ،‬تا‬ ‫سه روزهمه گریه میکردند‪ ،‬ولی من مات‬ ‫شده همه را نگاه می کردم‪ ،‬همه نگران من‬ ‫بودند‪ ،‬جلیل سعی داشت مراآرام کند‪ ،‬مرتب‬ ‫می گفت کامی تا آخرین لحظه اسم تو را می‬ ‫آورد‪ ،‬ولی برایم توضیح نداد که واقعا چه‬ ‫حادثه ای پیش آمد؟ چه کسی مقصر بود؟‬ ‫چرا کامی آنچنان زخمی شد و او جان سالم‬ ‫بدر برد؟‬ ‫تا دو هفته فامیل و دوستان لحظه ای ما را‬ ‫تنها نمی گذاشتند‪ ،‬ولی کم کم همه بدنبال‬ ‫گرفتاریهای خود رفتند و من احساس کردم‬ ‫بدجوری تنها شده ام‪ .‬جلیل مرتب در گوش‬ ‫من میخواندکه سپیده خانم نگران نباش‪ ،‬من‬ ‫اینجا هستم‪ ،‬من تا آخر عمر درخدمت تو‬ ‫و بچه ها هستم‪ ،‬من نمی گذارم این حادثه‬ ‫خانواده را از هم بپاشد‪ ،‬بعد هم یکی دو تا‬ ‫از دوستان زمزمه سر دادند‪ :‬چرا با جلیل‬ ‫ازدواج نمی کنی؟ او هم برادرشوهرت است‬ ‫و هم عالقمند به بچه هایت و هم عالقمند‬ ‫به خودت!‬ ‫من ابتدا نشنیده می گرفتم‪ ،‬ولی بمرور‬ ‫متوجه شدم که جلیل به هزینه های زندگی‬ ‫مان کمک می کند‪ ،‬برای بچه ها لباس و‬ ‫هدیه می آورد‪ .‬برای من گاه کادویی زیر متکا می گذارد‪ .‬با‬ ‫اصرار سه روز ما را به سفر برد و در طی سفر‪ ،‬دو سه بار دست‬ ‫مرا بوسید و گفت تو کامل ترین زن دنیا هستی ودرست ‪14‬‬ ‫ماه بعد با تشویق دوستان و اطرافیان وخودش‪ ،‬من تن به‬ ‫وصلت با او دادم‪ .‬من ته دلم خوشحال نبود‪ ،‬چون واقعا نمی‬ ‫خواستم هیچکس جای کامی بنشیند‪ ،‬او تنها عشق زندگی من‬ ‫بود‪ ،‬او یک مرد فداکار و عاشق‪ ،‬پر از چشمه های عطوفت و‬ ‫مهربانی بود‪ ،‬به همین دلیل ماه ها طول کشید‪ ،‬تا من به رابطه‬ ‫با جلیل رضایت بدهم‪ ،،‬بعد هم احساس کردم بهرحال جلیل‬ ‫بهتر از یک مرد غریبه است‪ ،‬که مسلما تحمل بچه های مرا‬ ‫ندارد‪ .‬جلیل با دخترها رابطه خوبی داشت‪ ،‬با آنها دوچرخه‬ ‫سواری می کرد‪ ،‬به سینما میرفت‪ ،‬گاه با هم به رستوران می‬ ‫رفتند و من سخت به همان کار سابق خود مشغول بودم و‬ ‫هرچه در می آوردم به حساب بچه ها می ریختم‪ .‬سال ‪2008‬‬ ‫من دچار سرطان سینه شدم‪ ،‬بشدت ترسیده بودم‪ ،‬ولی جلیل‬ ‫می گفت جای نگرانی نیست‪.‬می گفت ده ها نفر را می شناسد‬ ‫که با سرطان سینه جنگیده و بر آن پیروز شده اند‪ .‬من تن به‬ ‫‪ 2‬عمل جراحی حساس دادم ودر این مدت بکلی از دخترها‬ ‫غافل شده بودم‪ .‬سیما ‪ 18‬ساله و سهیال ‪ 19‬ساله بودند‪ ،‬هر‬ ‫دو بلند قامت و زیبا شده بودند‪ .‬می دیدم که همه نگاه ها را‬ ‫بدنبال خود می کشند‪ .‬من با اصرار خواهرم‪ 20 ،‬روز به کانادا‬ ‫رفتم‪ ،‬احساس می کردم این آخرین دیدارهای من است‪ ،‬اصال‬ ‫اعتماد به نفس نداشتم‪ ،‬بشدت ضعیف شده بودم‪ ،‬بعضی‬ ‫شبها بر بالین بچه ها می رفتم و از اینکه آنها بدون من تنها و‬ ‫بیکس می شوند اشک می ریختم‪.‬‬ ‫جنگ با سرطان همچنان ادامه داشت‪ ،‬من هرچه پس انداز‬ ‫داشتم به جلیل دادم‪ ،‬تا در خرید داروهای گرانقیمت دچار‬ ‫مشکل نشود‪ ،‬در این میان دلم به بچه ها خوش بود‪ ،‬ولی می‬ ‫دیدم که هر دو هر روز تکیده و الغر و گاه عصبی میشوند‪.‬‬ ‫هر چه می پرسیدم جوابی نمی دادند‪ ،‬تا آنجا که حتی سیما‬

‫ماری در آستین !‬ ‫با تشویق دوستان و فامیل‪ ،‬من به اتفاق شوهر‬ ‫و دو دخترم‪ ،‬سال ‪ 96‬به امریکا آمدیم و مقیم‬ ‫اورنج کانتی شدیم‪.‬‬ ‫کامی شوهرم مرد زحمتکش و خانواده دوستی بود‪ ،‬او هر‬ ‫روز ساعت ‪ 7‬صبح خانه را ترک می گفت و ساعت ‪ 8‬شب‬ ‫خسته باز می گشت‪،‬ولی بروی خودش نمی آورد‪ ،‬من خوب‬ ‫می فهمیدم که از شدت خستگی درحال افتادن است‪،‬ولی با ما‬ ‫سر میز می نشست‪ ،‬شام میخورد‪ ،‬از حال و احوال بچه ها می‬ ‫پرسید‪ ،‬از خاطرات روزانه اش میگفت و کلی هم مرانوازش‬ ‫می داد و به بستر میرفت‪ .‬دلم میخواست کمکش کنم ولی‬ ‫مسئولیت بچه ها‪ ،‬کار خانه‪ ،‬آشپزی وبردن و آوردن بچه ها از‬ ‫خانه به مدرسه‪ ،‬وقتم را پر می کرد‪ ،‬تا سرانجام یک فروشگاه‬ ‫ایرانی پیدا کردم‪ ،‬که نیاز به ساندویچهای مختلف داشت ومن‬ ‫با همه نیرو و سلیقه روزی ‪60‬تا ‪ 100‬نوع ساندویچ تهیه می‬ ‫کردم و پول قابل توجهی هم نصیبم می شد وهمین کمک‬ ‫بزرگی به هزینه های بچه ها و پرداخت پول آب وبرق و گاز‬ ‫و تلفن بود‪.‬‬ ‫زندگی مان به سختی می گذشت‪ ،‬بچه ها بزرگ می شدند‪ ،‬قد‬ ‫می کشیدند‪ ،‬همه چیز برایشان فراهم بود‪ ،‬و من و کامی نمی‬ ‫گذاشتیم حسرتی به دل شان بماند‪.‬‬ ‫بعد از ‪ 5‬سال زندگی مان روی آرامش بخود دید‪ .‬من با اصرار‬ ‫از کامی خواستم کمی از زمان کار روزانه اش کم کند‪ .‬چون او‬ ‫دچار درد شدید گردن وکمر شده بود و پزشکان توصیه عمل‬ ‫جراحی داشتند‪ ،‬ولی کامی می گفت اگر عمل کنم‪ ،‬هم کارم‬ ‫را ازدست میدهم و هم هزینه های زندگی مان سنگین است‪،‬‬ ‫چون تازه آپارتمانی خریده بودیم و قسط آن را می دادیم‪،‬‬ ‫اتومبیل تازه ای هم خریده بودیم‪ ،‬برای پزشک و دارو و‬ ‫بیمارستان بیمه گرفته بودیم و یکروز من متوجه شدم که کامی‬ ‫برای روز مبادای من‪ ،‬بیمه عمر هم تهیه دیده است‪.‬‬ ‫آغاز سال ‪ 2002‬بود که جلیل برادرشوهرم نیز به ما پیوست‪،‬‬ ‫همه خوشحال بودیم‪ ،‬جلیل مهندس کامپیوتر بود‪ ،‬خیلی زود‬ ‫هم کاری پیدا کرد‪ ،‬ولی در همان آپارتمان ما زندگی می کرد‪.‬‬ ‫او بودکه کامی را تشویق کرد‪ ،‬گاه شبها بیرون بروند‪ ،‬مشروبی‬ ‫بخورند و بادوستان خوش باشند! من مخالفتی نداشتم‪ ،‬فقط‬ ‫اصرار میکردم یکی از شما کمتر مشروب بخورید که حادثه‬ ‫ای پیش نیاید‪.‬‬ ‫یک شب قرار دیداربا دوستان مرد خود را در یک کالب‪ ،‬به‬ ‫بهانه تولد داشتند‪ ،‬ولی من نمی دانم چرا دلم شور میزد‪ ،‬یکی‬ ‫دو بار به کامی گفتم ترا بخدا مواظب خودت باش‪ ،‬کامی می‬ ‫گفت من بخاطر شما هم شده باید مراقب خودم باشم‪.‬‬ ‫هر دو رفتند‪ ،‬ولی من خوابم نمی برد‪ ،‬ساعت از ‪ 4‬نیمه شب‬ ‫گذشت‪ ،‬سابقه نداشت کامی اینقدر دیر بیرون بماند‪ ،‬به تلفن‬ ‫دستی اش زنگ زدم جوابی نیامد‪ ،‬سرم را با تلویزیون گرم‬ ‫کردم و نفهمیدم چه موقع خوابم برد‪ .‬با صدای زنگ در بیدار‬ ‫شدم‪ ،‬خیالم راحت شد‪ ،‬در را بازکردم ولی یکی از دوستان‬ ‫کامی بود‪ ،‬پرسیدم طوری شده؟ گفت کامی و خلیل تصادف‬ ‫کردند‪ ،‬هر دو بیمارستان هستند‪ .‬گفتم زیاد جدی که نیست؟‬ ‫گفت در مورد جلیل جدی نیست‪ ،‬ولی کامی بدجوری زخمی‬ ‫شده است! من بالفاصله لباس پوشیدم و راه افتادم‪ ،‬نیم ساعت‬ ‫بعد در بیمارستان بودم‪ .‬پرستاران نگذاشتند من به اتاق کامی‬ ‫بروم‪ ،‬یکی شان گفت متاسفانه دیرآمدی! همانجا زانو زدم‪،‬‬ ‫قدرت گریه کردن نداشتم‪ ،‬انگار همه انرژی بدنم را کشیده‬

‫به بهانه کالج به لس آنجلس نقل مکان کرد و گفت تلفنی با‬ ‫من حرف میزند و گاه بدیدنم می آید‪ .‬همان روزها ناگهان‬ ‫متوجه شدم سهیال حامله است‪ ،‬نزدیک بود سکته کنم‪ ،‬چون‬ ‫نمی دانستم به چه کسی تعلق دارد‪ ،‬او را تحت فشار گذاشتم‪،‬‬ ‫گفت یک دوست پسر دارد‪ ،‬که به اروپا رفته‪ ،‬بمجرد بازگشت‬ ‫با او ازدواج می کند‪.‬‬ ‫یکروز که خوشحال از بیمارستان برگشته و به سهیال گفتم همه‬ ‫ریشه های سرطان در بدن من سوخته‪ ،‬دیگر نگرانی ندارم‪ ،‬و‬ ‫می خواهم شب وروز کار کنم‪ ،‬تا جواب محبت های جلیل‬ ‫را بدهم‪ ،‬سهیال فریاد زد این حیوان نیاز به جبران ندارد‪ .‬گفتم‬ ‫چه شده؟ گفت هیچ!ولی من رهایش نکردم تا اعتراف کرد‬ ‫که در تمام مدت بیماری‪ ،‬عمل های جراحی‪ ،‬شیمی درمانی‪،‬‬ ‫جلیل به آنها با تهدید و زور تجاوز کرده و به آنها گفته اگر با‬ ‫من حرف برنند‪ ،‬مرا در شرایط سخت بیماری رها می کند و‬ ‫می رود‪ ،‬حتی وانمود کرده که ماهانه ‪ 3‬تا ‪ 5‬هزار دالر هزینه‬ ‫داروهای مرا می دهد‪.‬‬ ‫من که همه وجودم می لرزید‪ ،‬بروی زمین غلتیدم‪ ،‬فریاد زدم‬ ‫به پلیس زنگ بزن‪ ،‬سیما را خبر کن‪ .‬سهیال که بشدت اشک‬ ‫می ریخت پلیس را خبر کرد‪ ،‬قبل از آنکه جلیل به خانه‬ ‫برگردد‪ ،‬بچه ها همه چیز را گفته بودند و بمجرد ورود جلیل‪،‬‬ ‫پلیس او را دستبند زد و با خود برد‪.‬‬ ‫جلیل به زندان طوالنی محکوم شد و قاضی همه پس اندازاو‬ ‫را بمن بخشید و ترتیبی داد تا همه آنچه در ایران دارد همه با‬ ‫امضا ووکالت جلیل بمن تعلق گیرد‪ .‬قاضی برای همیشه سایه‬ ‫یک ناجوانمرد را از زندگی ما دور کرد‪.‬‬ ‫اینک آپارتمان ما پر از تصاویر کامی است‪ ،‬در کنار هر‬ ‫تصویرش‪ ،‬نمونه هایی از اخالق خوب‪ ،‬جوانمردی‪ ،‬مهربانی‬ ‫و انسانیت او را نوشته ایم‪ ،‬انگار کامی زنده است و با ما‬ ‫حرف می زند‪ ،‬من حتی گاه صدای بچه ها را می شنوم که با‬ ‫او درد دل می کنند‪ ،‬درد دل با مردی که هرگز تکرار نمی شود‪.‬‬


Issuu converts static files into: digital portfolios, online yearbooks, online catalogs, digital photo albums and more. Sign up and create your flipbook.